آذربایجان

توپور پاک زرتشی،نشان ازآریان داری، 

توآذربایجان ماندگاری،بسرتاج کیان داری.

تو مهدآتشی، آتشکـده داری بدامـانت، 

توآذرپادگانی،وَه چه آتش هابه جان داری.

در آتشگاه گشنسبت،سرود مهر می خـوانی، 

نکو گفتـاری و پندار نیک و خوب کرداری.

به تاریخ کهنسـال وطن لختی نگـه کن،هان، 

چه مشکل هابسر برده،زنیرنگ وفسون کاری.
*
برای پاسداری از شکـوه و عزّت ایـران،

خلف فرزند تو بابک ، همان گردوطن داری.

اگـر جـان باختش او درره آزادی میهن، 

مخورغم چون که صدهابابک ثانی به برداری.

توآذربایجـــــانی وکنام شــــرزه شیرانی،

توخرم سایه بابک هنوزم روی ســــرداری.
*
درآن دوران که جوروظلم واستبدادحاکم بود، 

تو مشروطه بنا کردی ،زدودی محنت وزاری.

قیام مردمی تو فراز آورد در ایــران،

شرفمندی ، عزّ و عزّت و مردی و سالاری.

ز جانبازی مردم، عارف و عامی و روحانی،

بسرشد دولت بیدادوظلم و مردم آزاری.

یلان صدر مشـروطه چو سـتارخان آزاده،

بزدبرپوزه دشمن، ملقب شد به سرداری .

ثقه الاسـلام روحانی، خیـابانی با عزّت، 

گذشتندازحیات خود که بازآرندابراری.

پدید آمد درایران نهضت حریّت و حرمت،

زدی برسنگ نکبت شـیشـه عمرستم کاری.
*
حوادث برکشیده صف صف اندرمتن تاریخت،

چه محنت هاکشیدی زان همه جوروجفاکاری.

شبیخون های دهشتبارچنگیزومغول،ایلغارعثمانی،

هم اعراب ستم گسـتر،عدوی علم وبیـداری.

هنـوزم آذری پـاک و میهن خواه گـردآئیـن، 

بدامان اشک می بارد،چنان چون ابرآزاری.

قرارترکمان چایت، به خاک تیره بنشـاندت،

که ازمام وطن کردت جداباخفّت وخواری.
*
سپس آشـوب وبلوای دموکراتان بی پـروا،

پدیدآمد به آذرپادگان با جوروجباری.

ازآن سوی ارس هردم پیام فتنه می آمـد،

که بربندند طومـاروطن خواهی وعیّـاری.

چه آفت ها فرود آمددرآذربـایـجـان ما،

جوانان وطن پرور شـدندآماج غم خواری.

ازآن سو باقراف می داد فرمان دگرگونی،

دراین سوخائنان درکاروبارمردم آزاری.

به نام انقلاب توده ای آشوب وهرج ومرج،

به راه افتادقتل وغارت وظلم وگرفتاری.
*
بریده ازوطن خـواهدترابخشـد به بیگـانه،

بریده باددسـت آن که می پویدخطاکاری.

عـدوی خیـره سـراین بارترفنددگـردارد،

که بخشدخاک پاکت رابه ارباب دگر،آری.

زبان راکرده دستاویز،سخن ازتجزیه راند،

بگوبااوکه ای نادان،تهی ازعقل وهشیاری.

جوان مردان آذربایجان آگاه وبیدارند، 

ونپذیرند نیرنگ خیانت پیشــه مکّاری.

عجب بیهوده می لافی،تو خصم نا خلف،هیهات. 

که گردخودهمی گردی، بسان اسب عصاری،

کنون از "آذری" بنیوش این پندگرانمایه، 

که عاقل درنمی افتد به غرقاب نگونساری.

نوشتن دیدگاه