دلسوزی جوانان افغان برای بانوی ایرانی

برای رسیدن به خانه مجبور هستم عرض خیابان را از پل هوایی عبور کنم،یا باید پل هوایی بالاتری را انتخاب کنم و یک مسیر سرازیری،ولی کمی طولانی تر را تا خانه بیایم یا باید پل هوایی پایینی را انتخاب کنم و مسیر کوتاه‌تر ولی سربالایی را تا خانه بیایم؛همیشه پل هوایی بالایی را انتخاب میکنم،چون هم باصفاتر هست هم وقتی روی پل می‌ایستم میتوانم تا میدان را ببینم و اینکه کلی مغازه در مسیر قرار دارد و حواسم به آنها پرت می‌شود و از راه خسته نمی‌شوم.

مهسا شمس کلائی

آن شب کذایی کمی ناراحت بودم، خسته هم بودم، تصمیم گرفتم پل هوایی پایینی پیاده شوم، گوشی داخل گوشم بود و فارغ از دنیا بودم، در حال و هوای خودم بودم که احساس کردم یک دست بند کیفم را گرفت! برگشتم دیدم یک آقا، دو برابر هیکل من، با چشمانی ریز دقیقا روبرویم ایستاده و بند کیفم را گرفته! یک لحظه قلب و مغز و زبون و پاهایم فلج شد، برخلاف اینکه همیشه فکر می‌کردم در اینجور شرایط عکس العمل صحیحی دارم مات و مبهوت طرف را نگاه میکردم و هیچ قدرتی نداشتم (خیلی خنده دار هست که حتی توان جیغ زدن یا فرار کردن را هم نداشتم)

مرد با صدای کلفتی گفت: «بیا بریم» دستم لرزید و ساک دستی که وسایلم داخلش بود به زمین افتاد و کم کم گریه‌ام گرفته بود؛ در همین حال سه پسر افغانستانی که خلاف مسیر من در حال نزدیک شدن به ما بودند گویا متوجه جریان شدند و به دفاع از من در برابر آن مرد ایستادند، مرد اول  نگاهی به آنها کرد و بعد با اینکه از نظر هیکل قوی تر از هر سه نفر بود پا به فرار گذاشت. یکی از پسرها تا قسمی از مسیر پشت سرش دوید تا مطمئن شود که او رفته است؛ من که دیگر از شوک درآمده بودم نشستم گوشه خیابان و گریه کردم، دو پسر افغانستانی وسایلم را جمع کردند و با احترام گفتند: «نترسید دیگر رفته است، بلند شوید» پا شدم و گفتم: «نمیدونم به چه زبانی ازتون تشکر کنم، اگه شما نبودین...» حرفم را قطع کردند و گفتند: «خانم شما ناموس مایید، بروید زودتر بروید». ساک دستی ام را گرفتم و اشک هایم را پاک کردم و به سمت خانه شروع به حرکت کردم.

مهسا شمس کلائی

مهرمیهن کوشش هم میهنان از جان گرامی تر افغان را می ستاید.

نوشتن دیدگاه