مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

افسانه های زندگی فردوسی

محمد امین ریاحی - سرچشمه های فردوسی شناسی

برای انبوه شنوندگان که گوش به آواز شاهنامه خوان و دل به داستان های فردوسی سپرده بودند ، این کنجکاوی و پرسش ها مطرح بود که : فردوسی گوینده ی بزرگ این داستان ها که بوده و چه گونه زیسته است ؟ این همه داستان های دلاویز را از کجا به دست آورده است ؟ در روزگاری که هر شاعری منظومه ی خود را به تشویق و حمایت یکی از بزرگان عصر می سروده ، کتابی به این عظمت به فرمان کدام پادشاه فراهم آمده است ؟ چرا آن پادشاه قدر شاعر و منظومه اش را نشناخته است ؟

شاهنامه خوان ها برای ارضای تشنگی شنوندگان ، ناچار خبرهای مبهمی را که از گوشه و کنار شنیده بودند ، با آب و تاب روایت می کردند . این روایت ها زبان به زبان می گشت و در این سیر و گشت با نیروی خیال عامه ی مردم شتخ و برگ هایی بر آنها افزوده می شد و به صورت افسانه های مدونی در می آمد .

بعدها شاهنامه خوان ها که احتمالاٌ نخستین کاتبان نسخ شاهنامه بودند ( و آن را برای رفع نیاز و به عنوان ابزار کار خود رونویس می کردند ) ، این افسانه ها را به صورت مقدمه بر آغاز نسخه ی خود می افزودند .

در قرون بعد تذکره نویسان که اطلاعات معتبری درباره ی سرگذشت فردوسی در متون کهن تر نزدیک به عصر او نمی یافتند ، به همین مقدمه ها اعتماد کرده و مطالب متناقض آنها را بازگفته اند .

اکنون نگاهی به افسانه بیندازیم ، نخستین سوال این بوده که کتابی با این عظمت با این همه افسانه ، داستان و تاریخ از کجا آمده و به صورت منبع کار فردوسی تدوین شده است ؟ خبی شنیده بوده اند که تاریخ پادشاهان باستانی ایران ، در اواخر ساسانیان تنظیم شده بوده و در خزانه ی سلطنتی در تیسفون نگهداری می شده است . از این روایت این افسانه ساخته شد که در هجوم تازیان آن کتاب به دست مهاجمان افتاد . سعد بن وقاص که خزانه را به غنیمت گرفته بود ، شاهنامه را نزد عمر فرستاد . در تقسیم غنایم شاهنامه سهم حبشی ها شد و به دستور پادشاه حبشه آن را ترجمه کردند و در حبشه و هند متداول شد .

اما چه گونه نسخه ی آن به ایران رسید ؟ در آن روزگار تالیف کتاب و حتی استنساخ آن کار آسانی نبود . تهیه ی کتابی هم که تاریخ پادشاهان بود و نامش هم شاهنامه بود ، تنها از دست شاهان برمی آمد ؛ این بود که این افسانه ها پرداخته شد که یعقوب لیث ، نسخه ی کتاب را از هند به ایران آورد و دستور ترجمه و تکمیل آن را داد . مگر نه این که انوشیروان ، کلیله و دمنه را از هند به ایران آورده بود ؟ مگر نه این که یعقوب لیث در برابر استیلای تازیان برخاسته بود و به فکر احیای استقلال ایران بود و شاعران را به سرودن شعر فارسی تشویق می کرد ؟ پس چه قهرمانی شایسته تر از او برای زنده کردن تاریخ و داستان های از یاد رفته می شد یافت ؟

این افسانه را نخستین بار در مقدمه ی شاهنامه بایسنغری می بینیم که با تحریف گزارش کار تدوین شاهنامه ی ابومنصوری ، که آن را مقدمه ی کهن همان شاهنامه گرفته اند ، این کار بزرگ را به یعقوب لیث نسبت داده اند . افسانه یی قدیم تر از آن که عمری هشتصد ساله دارد و پیش از اوایل قرن هفتم ( یعنی پیش از 614 ه.ق تاریخ کتاب شاهنامه ی فلورانس ) پرداخته شده ، به دست آمدن شاهنامه ی منثور را از خزانه ی پادشاهان دیلمی در شیراز بیان می کند . افسانه پردازان تصور می کردند که تاریخ پادشاهان کهن حتماٌ باید در خاندان های بازمانده از آنان باقی مانده باشد و چون دیلمی ها تبار خود را به ساسانیان می رسانیدند ، نامزد مناسبی برای چنین انتخابی بودند .

افسانه این است که یکی از شاهزادگان دیلمی به نام خوره فیروز به غزنین گریخت و ناشناس در آن شهر می زیست . وقتی که سلطان محمود در جست و جوی تاریخ گذشته ی ایران بود ، خود را معرفی کرد و فرستاد نسخه ی کتاب را از شیراز آوردند . آن را به محمود تقدیم کرد و ناز و نوازش یافت . آفرینش این افسانه ، از خبر مهمی مایه می گرفت که در جنگل های خانگی میان امیران دیلمی ، فخرالدوله بعد از شکست از برادرش مؤیدالدوله به امیران سامانی در ماوراءالنهر پناه برده بود . خوره فیروز یا خسرو فیروز هم نام بسیار متداولی در خاندان دیلمی بوده است . معلوم می شود که سازندگان این افسانه ها ، مقدمه ی منثور شاهنامه ی ابومنصور محمد بن عبدالرزاق گردآوری شده است .

فردوسی شاهنامه را در شهر خود و به اراده ی خود و سالها پیش از به قدرت رسیدن محمود ، آغاز کرده و سروده است ، اما این حقیقت برای قصه گویان پذیرفتنی نبود . مگر می شد تصور کرد که کسی سی یا سی و پنج سال کار و زندگی را رها کند و در خانه ی خود بنشیند و کتابی به این عظمت را به نظم درآورد ؟

در آن روزگار سفارش تالیف کتاب ها ، جزء اسباب حشمت بزراگان و برنامه های تبلیغاتی حکومت ها بود . پادشاهان ، امیران ، وزیران و توانگری به همان سان که شاعرانی در پیرامون خود داشتند که قصاید و مدایحی می سرودند و صله می گرفتند ، دانشمندان ، ادیبان و شاعران هم کتاب هایی به نام پادشاه تصنیف می کردند و این از موجبات نیک نامی در حیات آنها و بقای نام شان پس از مرگ شمرده می شد ؛ و چون در شاهنامه ی فردوسی ، بارها جای جای از همان آغاز تا پایان آن ، نام محمود و مدح او هست ، پس این تصویر در ذهن افسانه پرداز راه می یابد که در همه ی این سی و پنج سال شاعر در گنار پادشاه و برخوردار از مراحم شاهانه مشغول کار خود بوده است ؟

اما چه گونه به حضور شاه راه یافته است ؟ لابد در شهر خود از عامل خراج ظلم دیده ، عرصه بر او تنگ شده و برای شکایت راه غزنین در پیش گرفته است . گذشتن از سد تشریفات و بگیر و ببندها و راه یافتن به حضور سلطان مقتدر زمان به این آسانی ها نبود ، اما بخت و سرنوشت یاری ها کرد . مقدر این بود که این شاهکار عظیم جاودانی به فرمان محمود و به وسیله ی فردوسی سروده شود . از به افتاد کار در یکی از باغ های بیرون پایتخت ، شاعران دربار به شادخواری نشسته بودند . دهقان غریب طوسی را با اکراه در بزم خود راه دادند و برای این معلوم شود شایستگی همنشینی با شاعران بزرگ عصر را دارد یا نه ، او را سرودن مصراعی از یک رباعی – که به ادعای افسانه پرداز ، قافیه ی دشوار دیریابی داشت – آزمودند . و چون از این آزمون پیروز برآمد ، راهش به درگاه سلطان گشوده شد . برخی افسانه پردازان هم این طبع آزمایی را در بارگاه سلطان پنداشته اند . اما این که محمود غزنوی سفارش سرودن شاهنامه را به فردوسی داد ، نه کتاب دیگری را بی مقدمه نمی توانست باشد .

امروز مسلم شده است که محمود هیچگونه علاقه یی به مفاخر و ماثر گذشته ی ایران نداشت و به همین دلیل وقتی شاهنامه ی فردوسی به دست او رسید ، قدر آن را نشناخت . ما در دیوان های شاعرانی مثل فرخی و عنصری – که مجموعه ی اشعار مورد پسند محمود و ملاک ذوق ممدوح است – آشکار می بینیم که ستایش پادشاهان و پهلوانان باستان ایران را نمی پسندید و ترجیح می داد که مثلاٌ بگویند در سپاه او صد کیخسرو و رستم هست .

اما خیال افسانه پردازان کاری با حقیقت نداشت ، آنها ذوق و خواست خود را به محمود نسبت می دادند و می گفتند : محمود صد دل نه یک دل عاشق به نظم درآمدن شاهنامه بود ، در به در دنبال متن منثور شاهنامه می گشت تا به مدد طالع ، آن را از خوره فیروز ، شاهزاده ی دیلمی یا از احکام کرمان به دست آورد . افسانه ی کم دروغ تر و راست مانند تر و نزدیک تر به عصر محمود می گوید و او آن را از خزانه ی سامانیان حاصل کرد .

طبق افسانه ها ، محمود بعد از آن که متن منثور کتاب را به دست آورد ، سال هایی هم در جست و جوی شاعری بود که شایستگی و توانایی نظم چنین کتابی را داشته باشد ؛ این بود که سرودن هفت داستان را به هفت شاعر واگذار کرده بود . نام چند ساعر را ذکر کرده اند و برای این که رقم افسانه یی هفت تکمیل شود ، چند نام ناشناخته را هم افزوده اند . در این مسابقه عنصری برنده شده بود ؛ آخر او ملک الشعرای دربار و استاد همه ی شاعران عصر بود و شاید شنیده بوده اند که او چند مثنوی داستانی هم سروده بوده است . اما در لحظه ی سرنوشت ، قهرمان اصلی داستان فردوسی از راه می رسد و قرعه ی فال به نام او می افتد .

از زندگی فردوسی ، یک حقیقت از همان روزگار او بر سر زبان ها بود و آن این که محمود شاهنامه را نپسندیده و فردوسی را محروم کرده است . اما این حقیقت هم به سادگی برای افسانه پردازان پذیرفتنی نبود . مگر می شد پادشاهی که عاشق بی قرار نظم شاهنامه بود و آن همه در جست و جوی منبع کار و انتخاب شاعر کوشیده بود و آن همه سال با بی صبری انتظار پایان کار عظیم فردوسی را کشیده بود ، وقتی شاهد مقصود را در کنار می دید ، بی سبب آن را از در براند ؟ پادشاهی با آن شهرت شعر دوستی و شاعرنوازی که چهارصد شاعر را در دربار خود جمع کرده بود و جوال جوال زر به صله ی شعر به هر یک از آنان می بخشید ، چرا قدر این شاهکار عظیم را ندانسته است ؟ شاهکاری که هر عامی بی سوادی هم کار و زندگی را رها می کند و روزها و شب ها چشم و گوش به لب و دهان شاهنامه خوان می دوزد و از بیت بیت داستان هایش غرق سرمستی شور و لذت می شود .

برای یافتن جواب این سوال ، حقیقت و افسانه به هم آمیخته و علل گوناگونی ذکر شده است : شیعه ی اسماعیلی بودن شاعر ، معتزلی بودن او ، ستایش پهلوانان ایران و نکوهش تازیان و ... اما هیچ یک از این بهانه ها ، کشف نویافته بب برای پادشاه غزنه نمی توانست باشد و محمود تنها پس از گذشت سی سال که ( طبق افسانه ها ) فردوسی در کاخ او مشغول کار خود بود ، در پایان کار بدان ها پی برده باشد .اگر فردوسی شیعه یا اسماعیلی بود ، از روز اول این مذاهب را داشت و اگر کتابش مدح گبرکان و پهلوانان ایران است ، قطعاٌ بخش هایی از آن در آن همه سال به گوش پادشاه رسیده بود .

پس معما را چه گونه باید حل کرد و گرد قدرنشناسی را از دامن محمود چه گونه باید زدود ؟ آخر محمود پادشاه بزرگی بود و حکومت مشروع از جانب خلافت بغداد داشت ، فتوحات زیادی در هند کرده بود ، بت خانه های هندوان را ویران کرده و لقب سلطان غازی یافته بود ، از غنایم هند صلالت فراوان به مداحان خود داده بود و قصاید شاعراند در مرح او در دست بود .

از این جاست که در افسانه های پیش از مغول و نزدیک به عصر محمود او را بی گناه شمرده و گناه را به گردن حاسدان و بدگویان انداخته اند ؛ مگر نه این است که خود شاعر گفته بود :

چنین شهریاری و بخشنده یی
به گیتی ز شاهان درخشنده یی
نکرد اندرین داستان ها نگاه       
ز بدگوی و بخت بد آمد گناه
حسد برد بدگوی در کار من       
تبه شد بر شاه بازار من

از این نکته غفلت کرده اند که فردوسی این بیت ها را خطاب به برادر مقرب شاه سروده و ناچار نتوانسته است حقیقت را بگوید و نخواسته است ، خشم سلطان مقتدر را بیش تر برانگیزد .

اما آن حاسدان و بدگویان که ها بودند ؟ افسانه پردازان ، در میان رجال عصر محمود به جست و جوی حاسدان و بدگویان گشته اند . در مقدمه ی اول شاهنامه ، که به تصور من در قرن پنجم یا اوایل قرن ششم تحریر شده ، در سال هایی که هنوز نام هایی به طور مبهم از اطرافیان محمود در اذهان و بر سر زبان ها بوده است ، بونصر مشکان ( استاد ابوالفضل بیهقی ) و بوسهل حمدوی را با تحریف و به صورت سر و دست شکسته نام برده اند .

بعدها احمد بن حسن میمندی ، وزیر محمود ( به صورت حسن میمندی ) معارض اصلی فردوسی شمرده شده است ، حتی گفته اند بعد از آن که محمود از کرده ی خود پشیمان شد ، دستور قتل آن وزیر را داد . دولتشاه بر خلاف آن همه اخبار و افسانه ها ، میمندی را حامی فردوسی و ایاز غلام محمود را محرک بخل سلطان شمرده است . بعدها آذربیگدلی به دولتشاه تاخته و از ایاز دفاع کرده است که حاشا این صحیح نیست و به مضمون ( الظاهر عنوان الباطل ) چون ایاز صورت زیبایی داشته ، حتماٌ دارای سیرت نیکی هم بوده است و این تهمت به او نمی برازد !

فردوسی از غزنین به کجا رفت ؟

ما امروز اقامت فردوسی را در دربار محمود افسانه می شماریم و به قراین مختلف اعتماد داریم که او شاهنامه را در شهر خود ، طوس سروده و بعد از پایان کار ، نسخه یی از آن را برای محمود فرستاده است . اگر هم بپذیریم که خود او شاهنامه را برای تقدیم به محمود به غزنین برده باشد ، بعد از آن که محموئ حتی ( نکرد اندرین داستان ها نگاه ) بلافاصله به طوس بازگشته و آخرین سالهای زندگی خود را در آن جا گذرانیده است .

در چهار مقاله می خوانیم که فردوسی از غزنین به هرات رفت و شش ماه در دکان اسماعیل وراق ( پدر ازرقی ) پنهان بود . در روایت افزوده به مقدمه ی قدیم شاهنامه می خوانیم که او به دهلی رفت و پادشاه دهلی مقدمش را گرامی داشت . بعدها در مقدمه ی بایسنغری آمده که ناصرالدین محتشم ، والی قهستان ، او را به قهستان برد .  در عصر فردوسی والی یی به این نام نمی شناسیم و این قطعاٌ ناصرالدین عبدالرحیم ( ف.654 ه.ق ) است که دو قرن بعد از فردوسی از جانب پادشاه اسماعیلیه ، محتشم قهستان یعنی رئیس آن ناحیه بود و افسانه پرداز دعوت او از خواجه نصیر طوسی را به قهستان به صورت دعوت ناصرالدین محتشم از حکیم ابوالقاسم فردوسی طوسی درآورده است !

این جزء از افسانه ، شاید از آنجا مایه گرفته باشد که نویسنده ی مقدمه ی بایسنغری در منبعی قدیم تر خوانده بود که امیر نصر بن ناصرالدین سبکتکین ، برادر محمود و سپهسالار خراسان ، فردوسی را به نزد خود دعوت کرده یوده یا وجود مدح او در شاهنامه ، دویست سیصد سال بعد که خاطره ی او فراموش شده بوده و نام ناصرالدین عبدالرحیم محتشم قهستان و حمایت او از دانشمندان هنوز به خاطرها بوده ، فقط تشابه نام افسانه را بدین صورت درآورده است . شاید هم فردوسی در حال حیات به اسماعیلی بودن شهرت داشته و افسانه ی پناه بردن او به قهستان که از کانون های آن جماعت بود ، مبتنی بر این سابقه باشد . این نکته را هم فراموش نکنیم که جهان بینی اسماعیلیه ریشه در اندیشه های کهن ایران داشت و آنها در علاقه به زبان فارسی که اکثر آثار خود را به این زبان سروده و نوشته اند و در نفرتا از خلافت عباسی و عمال آن ، با فردوسی اشتراک نظر داشتند .

دنباله ی سفر را نظامی عروضی چنین نقل می کند که فردوسی از هرات به طوس و از آنجا به طبرستان به نزد سپهبد شهریار بن شروین رفت و خواست شاهنامه را به نام او کند . آن امیر نپذیرفت و صد بیت هجونامه را گرفت و شست و صد هزار درم به فردوسی داد .

توجه به عزت نفس و مناعت طبع حکیم طوس و سال خوردگی او امکان چنین سفری را ضعیف می سازد و شاید شیعه بودن امرای طبرستان و شهرت فردوسی در تمایل به تشیع مایه ی آفرینش این افسانه شده باشد . ولی به هر حال به کلی هم نمی توان آن را مردود شمرد . این روایت ساده را افسانه پردازان بعدی گرفته و با افزودن شاخ و برگ هایی آن را به صورت داستان پر حادثه ای در آورده اند .

افسانه یی که دروغ از سراپای آن می بارد ، رفتن فردوسی به بغداد است . در این افسانه ی کهن که معلوم می شود در دوره ی شدت نفوذ خلافت در ایران و به وسیله ی هواداران خلافت ساخته شده است ، می بینیم که فردوسی از ترس محمود از طبرستان به بغداد می گریزد و مورد عنایت خلیفه القادر بالله قرار می گیرد و جزء شاعران دستگاه خلافت در می آید و قصاید تازی در مدح خلیفه می سراید . وقتی هم که محمود درخواست استرداد او را می کند ، میان خلیفه و پادشاه دشمنی بالا می گیرد !

افسانه های مربوط به فردوسی ، از نظر صحت و سقم در درجات مختلفی ست . بعضی از آنها دروغی راست مانند راست و حالا اگر با دلایل تاریخی صحت آن رد می شود ، اما از نظر عقلی وقوع آن خارج از دایره ی امکان نیست . مثلاٌ حمایت یا دشمنی میمندی در حق فردوسی قابل بحث است ، شاید شنیده بوده اند که مثلاٌ اسفراینی حامی و مشوق فردوسی بوده و بعد از برکناری او جانشینش میمندی ، موجب ناکامی فردوسی شده است و شاید وزیر بعدی ، پادشاه را از رفتاری که با او کرده بود ، پشیمان ساخته باشد .

اما بسیاری از این افسانه ها ، از بیخ و بن دروغ است .

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML