یوسف و زلیخا چگونه به نام فردوسی بسته شد ؟

محمدامین ریاحی- سر چشمه های فردوسی شناسی

برگرفته از : پیام سرای فردوسی

بعد از انتشار تحقیقات سه دانشمند بزرگ ، زنده یادان : محمود شیرانی ، عبدالعظیم قریب ، مجتبی مینوی ، امروز برای هیچ کس هیچگونه تردیدی نمانده است که مثنوی یوسف و زلیخایی که در قرون متاخر به نام استاد بزرگ طوس بسته شده بود از او نیست . اما هنوز جواب این سئوال باقی است که چه کسی و با چه نیتی و چگونه این منظومه ی سست و خام و مغایر با جهان بینی آن حکیم بزرگ را به نام او نسبت داده ، و نزدیک به شش قرن پژوهندگان و دوستداران او را به حیرت افکنده است ؟

امیدوارم در این نوشته جواب آن سئوال داده شود تا اگر کسانی هنوز این تصور باطل را داشته باشند که ( بیهوده سخن بدین درازی نبود ) خیالشان راحت شود . نیز بعضی کتابفروشان که هنوز این مثنوی عامیانه را به نام آن حکیم بزرگ چاپ می زنند ، محض رضای خدا و پرهیز از آزردن روان پاک شاعر ، دست از این تجارت ضد فرهنگی بردارند .

برای خوانندگان جوانی که شاید با تاریخچه ی انتساب آن منظومه به فردوسی آشنا نبوده ، یا آن را فراموش کرده باشند ، نخست به سابقه ی موضوع به اختصار اشاره می کنم تا ضمن فراهم شدن زمینه ی بحث ، نام و یاد بزرگمردانی هم که پژوهش های اساسی در این باره کرده اند زنده شود و حقشان ادا شده باشد .

تا چهارصد سال بعد از فردوسی هر جا سخنی از او یا از سرایندگان داستان یوسف و زلیخا به میان آمده ، مطلقاٌ ذکری و اشاره یی به اینکه سراینده ی شاهنامه ارتباطی با این قصه داشته ، نشده است .

نخستین بار در مقدمه ی بایسنغری شاهنامه که در 289 ه .ق تدوین شده ، به دنبال افسانه ی بی اساس رفتن فردوسی به بغداد که در پاره یی از مقدمه های قدیمی تر داخل شده بوده این دروغ افزوده شده است که : ( چون فردوسی در بغداد رخت اقامت بینداخت ، و کتاب شهنامه را خلیفه و اهل بغداد به جهت آنکه مدح ملوک عجم بود و ایشان آتش پرست و مجوس بوده اند عیب می کردند ، فردوسی قصه ی یوسف را به نظم آورد . چون قصه ی یوسف به عرض رسانید ، خلیفه و اهل بغداد را به غایت خوش آمد و در تربیت او افزودند ).

از این به بعد است که در بعضی تذکره ها یوسف و زلیخا را به فردوسی نسبت داده اند اما بعضی تذکره نویسان سستی اشعار آن مثنوی را برازنده ی طبع والای فردوسی نمی دانسته اند ، یا به ملاحظه ی نامعقول بودن این افسانه که حکیم ایرانی منظومه را به نام خلیفه سروده و خلیفه ی عربی زبان فارسی ندان را به غایت خوش آمده باشد ، این موضوع را ندیده گرفته اند . مثلاٌ آذر بیگدلی که ادعای شاعری و شعر شناسی داشته و خود یوسف و زلیخایی سروده بوده گفته است که : ( فردوسی در سرودن آن به علت کسالت و کثرت سن سعی بلیغ نکرده ) ، و رضا قلی خان هدایت هم که افسانه ی پناه بردن فردوسی به خلیفه ی عباسی را نمی پسندیده آن را بدین صورت درآورده است که فردوسی از مازندران به مکه رفت و این قصه را نه در بغداد بلکه در مکه سرود .

در صد سال اخیر که تحقیقات علمی در زمینه ی زبان و ادب فارسی به وسیله ی ایران شناسان اروپایی آغاز گردیده و از طرف ایرانیان دنبال شده ، دانشمندان بزرگی مثل نلدکه ، اته و تقی زاده هم به استناد یک مقدمه ی تقلبی که کاتب آن را بر یوسف و زلیخای عامیانه یی افزوده بود ، به دام دروغی که نخستین بار آن را در مقدمه ی بایسنغری دیده بودند افتادند و برای رفع و رجوع تناقضات موضوع کوشش ها کردند .

سرانجام این ابر تیره از چهره ی آفتاب شعر و شخصیت فردوسی زدوده شد . نخست در 1922 م پروفسور محمود شیرانی ، ساهنامه شناس تیزبین هندوستانی که تسلط شگرفی بر دقایق و ظرایف زبان و ادب فارسی داشت ، با مقایسه ی سبک و زبان و ارزش هنری شاهکار فردوسی با یوسف و زلیخا ، و عظمت شخصیت و قدرت اندیشه و جهان بینی دانای طوس با ابتذال فکر و روح گوینده ی ناشناخته ی یوسف و زلیخا ، و بررسی نمونه هایی از نحوهی بیان و اوصاف و مضامین و تعبیرات و ترکیبات و کنایات و تشبیهات و استعارات در دو منظومه ، نتیجه ی قطعی گرفت که آن مثنوی خام و بی ارزش از آفریننده ی شاهکار جاودانی ایران نمی تواند باشد و گفت : ( چه نسبت خاک را با عالم پاک ! ) .

آن عالم بزرگ به قرینه ی زبان و بیان ، درباره ی تاریخ نظم کتاب هم حدسی نزدیک به حقیقت زد که آن منظومه بعد از گرشاسبنامه ی اسدی که در 458 ه.ق سروده شده ، و قبل از اسکندر نامه ی نظامی ، و همزمان با حدیقه ی سنایی ، در حدود نیمه ی اول قرن ششم سروده شده است .

در ایران نخستین بار در 1318 ه.ق مرحوم میرزا عبدالعظیم خان قریب ، ظاهراٌ بدون اطلاع از تحقیقات محمود شیرانی ضمن مقاله یی که در مجله ی آموزش و پرورش به چاپ رسید ، با بررسی مقدمه ی دستنویسی از منظومه که در کتابخانه ی خود داشت اعلام کرد که یوسف و زلیخا از فردوسی نیست .

سرانجام زنده یاد مجتبی مینوی با بررسی کهن ترین دستنویس کتاب که افزوده های کاتبان را نداشت ، ضمن مقاله ی مفصل دقیق ممتعی که همیشه تازه و خواندنی خواهد بود ، نتیجه ی قطعی گرفت که ( این منظومه ی سست و سخیف و رکیک و خام و پست ) را ناظم بی مایه یی برای اهدا به شمس الدوله ابوالفوارس طغانشاه برادر ملکشاه سلجوقی سروده ، و در آن تاریخ ملکشاه ممدوح را به علت ظلم و عصیان ، از حکومت هرات گوینده ( شمسی ) تخلص داشته و این تخلص را هم از لقب ممدوح ( شمس الدوله ) گرفته بوده است . مینوی این منظومه را برای تمایز از سایر مثنوی های مشابه ( یوسف و زلیخای طغانشاهی ) نامید .

تا اینجا از تحقیقات دانشمندان فهمیدیم که ( یوسف و زلیخای طغانشاهی ) از فردوسی نیست و از ناظم بی سواد بی ذوقی به نام شمسی است که آن را هفتاد هشتاد سالی بعد از فردوسی سروده است . اینکه به جواب سئوال اصلی برسیم که این منظومه را چه کسی و چرا و چگونه و با چه نیتی به نام فردوسی بسته است ، و با کدام قلم عادی از دقت و امانت وارد مقدمه ی بایسنغری شده است ؟

در وهله ی اول ممکن است چنین تصور شود که کاتبی فقط برای اینکه دستنویس خود را گران تر بفروشد ( نظیر نسخه هایی که ادعا می شود به خط مؤلف یا منقول از خط مؤلف است ) نام بزرگ ترین شاعر ایران را به عنوان سراینده ی یوسف و زلیخا بر کتاب نهاده باشد . یک قرینه هم مؤید این تصور خواهد بود که می بینیم در هیچ جای متن نه در مقدمه و نه در مؤخره ی آن نامی از فردوسی نیامده و هیچ اشاره یی که با حوادث زندگی فردوسی و محیط زندگی و معاصران او کوچک ترین ارتباطی داشته باشد در متن منظومه نیست . بنابراین کتاب شنیده بوده که فردوسی هم یوسف و زلیخایی سروده ، و آن نام عزیز بزرگ را عمداٌ یا سهواٌ بر نسخه ی خود نهاده است .

اما به طوری که در سطور زیر خواهیم دید ، آن غلط مشهور به طور تصادفی و به این سادگی پدید نیامده است . بلکه نخستین بار مورخ عبارت پردار چاپلوسی به نام شرف الدین یزدی در بیان یک حادثه ی جنگی برای اثبات شجاعت ممدوح این دروغ را جعل کرده است . به نوشته ی او تیمور گورگان فقط به همراهی 243 تن شهر قرشی را دو شبانه روز محاصره کرده آنگاه دو هزار سوار مدافع آن را شکست داده و شهر را گشوده و غارت کرده است ، و شخصاٌ به دنبال فراریان تاخته و زن و بچه ی بی گناه را کشته و اسیر کرده ، و با این شجاعت ها بر افتخارات قهرمانی خود افزوده است .

تاریخ نویس متعهد که تصور می کرد این همه خوانخواری و ویرانگری تیمور صاحبقران ممکن است برای خوانندگان باور نکردنی باشد برای اثبات نوشته ی خود می گوید در این لحظه که این مطلب را می نویسم بعضی از شاهدان واقعه حضور دارند وگواهی می دهند نوشته ی من عین واقع است و مثل لاف و گزاف فردوسی درباره ی پهلوانان شاهنامه نیست .

پهلوانان شاهنامه ، همیشه در نزد مردم ایران و در زبان فارسی بالاترین نمونه های دلاوری و مردانگی بوده اند ، و شاعران حق داشتند ممدوحان خود را به آنها تشبیه کنند و تا اینجا عیبی هم نداشت . در آن میان ترجیح دادن ممدوحان حقیری هم که جز فضیلت و انسانیت بودند ، مضمون کهنه یی بود که از شاعران دربار محمود آغاز گردیده و از بس تکرار شده بود به ابتذال کشیده بود و اغراق شاعرانه یی به شمار می رفت که دیوان های عصر غزنوی از آن لبریز است .

نوبت به معزی رسید که به ربودن مضامین اشعارگذشتگان شهرت داشت تا جایی که انوری درباره ی او گفته است :

کس دانم از اکابر گردنکشان نظم

کاو را صریح خون دو دیوان به گردن است

معزی خواسته ابتکاری به خرج دهد و مضمون کهنه ی مبتذل را تازگی بخشد و پایه ی اغراق را بالاتر برد . این است که پای فردوسی را به میان کشیده و ضمن قصیده ی مدحیه یی ابیات زشت و بی مزه یی سروده که نمونه اش این است :

من عجب دارم ز فردوسی که تا چندین دروغ  

از کجا آورد و بیهوده چرا گفت آن سمر ؟

ما همی از زنده گوییم ، او همی از مرده گفت

آن ما یکسر عیان است ، آن او یکسر خبر

معزی کسی نبود که عظمت مقام دانای طوس و ارزش والای سخن او را نشناسد . مگر او خود داستان پشیمانی محمود را از رفتار با فردوسی و مناعت طبع دختر والاگهر حکیم را در رد صله ی سلطان برای نظامی عروضی روایت نکرده بود ؟ پس حق نبود چنین حرفی بزند . اما چه می توان کرد ؟ اوج سال های شاهنامه ستیزی بود و او قصیده ی خود را در مدح سلطان سلجوقی می سرود که ( عهد ولوا ) از خلیفه ی بغداد داشت .

مضمون معزی را ، شرف الدین یزدی که کارش دستبرد زدن به آثار دیگران بود و هیچ ظفرنامه اش برگرفته از ظفرنامه ی نظام الدین شامی است ، ربوده و به نثر بیان کرده است : ( و این حکایتی واقعی است که صحتش به تواتر پیوسته ، نه از قبیل لاف و گزاف که فردوسی در شاهنامه برای سخنوری و فصاحت گستری بر بعضی مردم بسته ! ) .

سخن معزی شعر بود و شعر آفریده ی خیال شاعر است و احتیاج به دلیل و برهان هم ندارد . اما مورخ ابن الوقت مضمون را به نثر نوشته که باید منطقی و مستدل باشد آن هم در یک متن تاریخی ظاهراٌ جدی که هر جزئش باید متکی به دلیل و سند باشد . بهترین و قوی ترین دلیل هم در اینجا اعترافنامه یی از خود شاعر می تواند باشد که گفته آنچه از داستان های قهرمانی رستم سروده ام پاک دروغ است و حالا آخر عمری از آن همه پشیمانم ! چنین اعترافی را در نظم ( یوسف و زلیخای طغانشاهی ) یافته که آن هم به بحر متقارب و در وزن شاهنامه است و خواننده ی بی خبر از ظرایف هنر فردوسی ممکن است آن را به عنوان گفته ی فردوسی بپذیرد و چون شیوه ی شرف الدین آمیختن نظم به نثر است ابیات آن منظومه را با رندی و تردستی به نوشته ی خود پیوند زده و به خیال خود با آراستن سخن به شعر از این بابت هم هنری کرده است ! .

گوینده ی آن منظومه ی عامیانه ، به حدس مینوی نقال و شاهنامه خوان بوده و شاید هم در نتیجه ی کثرت انس با شاهنامه خودش هم بعضی داستان های مربوط به رستم را که در آن قرون بر سر زبان ها بوده ، به نظم درآورده بوده است . وقتی ولی نعمتش به دستور برادر تاجدار در قلعه یی در اصفهان به زندان افتاده بوده ، برای تسلی خاطر ممدوح زندانی داستان یوسف را به نظم کشیده و به ممدوح امیدواری داده که تو هم از چاه زندان به درآمده و به تخت عزت و حکومت خواهی رسید :

ماه کنعانی من مسند مصر آن تو شد

وقت آن است که بدرود کنی زندان را

حالا نوشته ی تاریخ ساز دروغ پرداز را می آوریم که چگونه دور از امانت تاریخ نویسی و بدون پروای وجدان ابیات دیگری را با شعبده باری به نام حکیم آزاده یی که شهسوار اندیشه وو سخن و فرهنگ ایرانی و مظهر صداقت و ثبات و مردانگی بود و با تحمل همه گونه رنج ها و تلخی ها همه ی عمر بر سر عقیده و ایمان خویش ایستاد ، جا زده است و به عنوان اعتراف و ابراز پشیمانی از این گناه بزرگ که چرا به جای تجلیل و تمجید خونخوارانی مثل تیمور صاحبقران در ( اسیر کردن اهل و عیال ) و ( تالاندن مال و منال ) مردم ( به نفس مبارک ) ، سجایای والای انسانی پهلوانان ایران را ستوده است . اینک نوشته ی شرف الدین :

گفتار در توجه نمودن صاحبقرانی جانب قرشی

.... زهی عنایت بی نهایت الهی ، و زهی فیض و رحمت نامتناهی ، که یک کس را به مزید لطف مخصوص گردانیده ، آن مایه قوت و شجاعت ارزانی دارد که با دویست و چهل و سه مرد به اختیار نه بر سبیل اضطرار ، روی مقابله و مقاتله به دوازده هزار سوار خونخوار همه دشمنان کینه دار نهد ، و چون برسد به دو شبانه روز شهر و حصار از ایشان بستاند ، و اهل و عیال اسیر کرده مال و منال بتالاند ، و همه را به زخم تیغ آبدار آتشبار متفرق و پراکنده گرداند ، و همچنان به نفس مبارک در پی ایشان تازد ، و بهادران را بیندازد و اسیر سازد .

و این حکایتی است واقعی که صحتش به تواتر پیوسته ، و در مجلس تحریر بعضی از آن مردم که به رأی العین این احوال مشاهده کرده اند بی مداهنت تقریر می کنند . نه از قبیل لاف و گزاف که فردوسی در شاهنامه برای سخنوری و فصاحت گستری بر بعضی مردم بسته .

و در نظم قصه ی یوسف علی نبینا و علیه الصلوه و السلام ، خود متعرف شده و انصاف داده که :

ز هر گونه ای نظم آراستم   

بگفتم در آن هر چه خود خواستم

اگر چه دلم بود از آن با مزه     

همی کاشتم تخم و بیخ بزه

از آن تخم کشتن پشیمان شدم    

زبان را و دل را گره برزدم

که آن داستان ها دروغ است پاک    

دو صد زان نیرزد به یک مشت خاک

بدین می سزد گر بخندد خرد   

ز من خود کجا ، کی پسندد خرد ؟

که یک نیمه ی عمر خود کم کنم   

جهانی پر از نام رستم کنم

چه باشد سخن های بر ساخته    

شب و روز ز اندیشه پرداخته

والحق ، این معذرت و انصاف از آن بدیع مقال بی همال ، هم از دلایل و فور فضل و کمال اوست . نظم :

که جاوید فردوسی آسوده باد    

به جایی که نامش به آن مژده داد

درباره ی نویسندگانی با این مایه بی باکی و بی پروایی در قلب حقیقت ، و در برابر چنین دغلکاری و جل و تقلب زشت و نفرت انگیز چه می توان گفت ؟

شرف الدین یزدی ظفرنامه ی خود را در سال 828 ه .ق در شرح جنگ ها و خونریزی های تیمور تالیف کرده ، یک سال بعد در 829 ه.ق شاهنامه ی بایسنغری و مقدمه ی آن تحریر شده است و دروغی که درباره ی یوسف و زلیخا به قصد چاپلوسی به ممدوحان در ظفرنامه جعل شده بود در آن مقدمه راه یافته ، و این خود قراینی است که معلوم می کند آن مقدمه هم به قلم همان دروغ پرداز است .

اهم قراینی که این حدس را تائید می کند یکی شباهت شیوه ی نگارش مقدمه با ظفرنامه ی شرف الدین از نظر زبان و تعبیرات است . قرینه ی دیگر این روش کار مقدمه نویسی است که مطلب موجزی را از جایی می گیرد و با خیال پردازی و افزودن شاخ و برگ ها آن را به صورت داستانی مفصل در می آورد و این همان کاری است که گفتم شرف الدین در ظفرنامه ی خود کرده ، به این معنی که قسمت عمده ی کتاب خود را بدون ذکر مأخذ از ظفرنامه ی نظام الدین شامی گرفته ، و با اطناب و عبارت پردازی و تملقات و جعلیاتی از این نوع که مورد بحث ما است ؛ به صورت ظفر نامه ی خود درآورده است .

نکته ی دیگر اینکه نویسنده ی مقدمه ساعر هم بوده و جای جای بخشی از ماجرا را در بحر متقارب به نظم پیوسته به نثر آورده ، و مجموعاٌ  108 بیت از خود مقدمه نویس است و ارتباط این اشعار با روال سخن و موضوع داستان ها به نحوی است که با حذف هر بیت از آنها رشته ی مطلب گسسته می شود و این شیوه یی است که در ظفرنامه شرف الدین هم به کار رفته است .

ژول مل که به این شیوه ی تاریخ نگاران ایرانی توجه نداشته حدس زده است که ( ظاهراٌ نویسنده بیش تر از زندگینامه ی منظومی که قدیمی تر بوده استفاده کرده است ، منتها از آن اثر هیچ اطلاعی به دست نداده است ) و می دانیم نویسنده و تاریخ نگاری که شاعر هم بوده و در همان سالها زیسته ، شرف الدین علی یزدی است که فتوحات تیمور را هم در همین بحر متقارب به نام تیمونامه سروده است .

بنا بر این مقدمات می گوییم که مقدمه ی بایسنغری را شرف الدین علی یزدی سراینده ی تیمورنامه نوشته ، و دروغی را که در ظفرنامه ی خود به قصد چاپلوسی به بازماندگان تیمور جعل کرده بود وارد آن کرده و در طول شش قرن موجب دریغ و افسوس و حیرت و سرگدانی شاهنامه دوستان شده است .

در پایان سخن ، ذکر این توضیح لازم است که آقای دکتر خانبابا بیانی که مطالعات ممتدی در آثار حافظ ابرو مورخ معروف دربار تیمور و بازماندگان او دارند ، به وجود عبارت ها و اشعار مشابهی در مقدمه ی مجمع التواریخ آن مؤلف و مفتتح دیباچه ی بایسنغری توجه کرده و ضمن مقاله یی در مجله ی بررسی های تاریخی ، نتیجه گرفته اند که ( مامور تهیه ی شاهنامه برای بایسنغر و نویسنده ی مقدمه ی آن کسی جز حافظ ابرو نباید باشد ) .

در تلفیق نظر ایشان و استنباط خود باید بگویم که دیباچه ی بایسنغری 55 صفحه ی چاپی به قطع وزیری است که 4 صفحه ی نخستین خطبه و تحمیدیه است که طبق استنباط ایشان به قلم حافظ ابرو است . حافظ ابرو سالخورده تر و طبعاٌ در دستگاه امیر زادگان تیموری محترم تر از شرف الدین یزدی بوده ، و درکار گروهی تهیه ی شاهنامه ی بایسنغری شاید نظارت گونه یی هم داشته و آن چهار صفحه مقدمه ی دیباچه را هم شاید خود نوشته است . اما پنجاه صفحه ی بقیه شامل افسانه های مربوط به جمع آوری شاهنامه ی منثور و احوال فردوسی و باقی قضایا برازنده ی امانت و فضیلت اخلاقی حافظ ابرو نیست و کار شرف الدین یزدی است .

سخن که به شاهنامه ی بایسنغری رسید این نکته را هم نباید ناگفته گذاشت که آن نسخه به عقیده ی همگان مغلوط ترین و بی ارزش ترین دستنویس های شاهنامه است .مخصوصاٌ کاتب نسخه ی معروف کاخ گلستان که به چاپ عکسی رسیده ، جعفر بایسنغری کاتبی به کلی بی سواد و بی دقت بوده ، و نسخه ی دیوان حافظ هم که او به سال 822 ه.ق نوشته به رغم قدمت آن که سومین نسخه ی تاریخ دار دیوان حافظ شناخته شده مغلوط ترین دستنویس های نوع خود است و من در جای دیگر نمونه های تحریفات و اغلاط آن را نشان داده ام .