مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

پسند و ناپسند در شاهنامه

غلامحسين يوسفى‏

سخن بزرگ شود چون درست باشد و راست    
كس ار بزرگ شد از گفته بزرگ، رواست‏
شنيده‏اى كه به يك بيت، فتنه‏اى بنشست      
شنيده‏اى كه ز يك شعر، كينه‏اى برخاست‏
سخن گر از دل دانا نخاست، زيبا نيست        
گرش قوافى مطبوع و لفظها زيباست‏
كمال هر شعر اندر كمال شاعر اوست        
صنيع دانا، انگاره دل داناست‏
چو مرد گشت دنى، قولهاى اوست دنى      
چو مرد والا شد، گفته‏هاى او والاست‏
سخاوت آرد گفتار شاعرى كه سخى است     
گدايى آرد اشعار شاعرى كه گداست‏
نشان سيرت شاعر، ز شعر شاعر جوى         
كه فضل گلبن، در فضل آب و خاك و هواست‏
جلال و رفعت گفتارهاى شاهانه        
نشان همت فردوسى است، بى كم و كاست‏
عتابهاى غيورانه و شجاعتها         
دليل مردى گوينده است و فخر اوراست‏
صريح گويد گفتارهاى او كاين مرد    
به غيرت از امرا و به حكمت از حكماست‏
برون پرده، جهانى ز حكمت است و هنر     
درون پرده، يكى شاعر ستوده لقاست‏
اين ابيات از قصيده‏اى‏است كه استادم شادروان بهار، پنجاه و پنج سال پيش( 1299 ه. ش.) در بزرگداشت فردوسى سروده است و چه سزاوارتر ازان كه شاگردى كوچك، سخن استاد بزرگش را مطلع و زيور گفتار خويش قرار دهد هر چه ما مى‏خوانيم و مى‏بينيم و مى‏شنويم در ما اثرى بجاى مى گذارد، بخصوص اگر خوب و دلپذير باشد. خاطره يك كتاب پر مغز يا شعرى دل‏انگيز و ترانه‏اى لطيف و داستانى جذاب تا دير زمانى باقى مانده است. چهره رفيق شفيق- كه به قول حافظ« كيمياى سعادت» است- از دل زدوده نمى‏شود. در ميان گروهى از مربيان و استادان كه با آنان سر و كار داشته‏ايم سيماى برخى از آنان هميشه در نظرمان گرامى و تابناك است و بسيارى ديگر زودتر از ياد مى‏روند. بديهى است آنچه نامطبوع و ناپسندست نيز طبع را مى‏رماند و بيزار مى‏كند.

وقتى آهنگ طرب انگيز مى شنويم بوجد مى‏آييم و نواى حزين بر دلمان گرد غمى مى‏پاشد. اين اشعار مولوى را مى خوانيم و از خردنگريها شرمنده مى‏شويم:

بيا تا قدر همديگر بدانيم      

كه تا نا گه ز يكديگر نمانيم‏

كريمان جان فداى دوست كردند       

سگى بگذار، ما هم مردمانيم‏

غرضها تيره دارد دوستى را        

غرضها را چرا از دل نرانيم‏

چو بر گورم بخواهى بوسه دادن      

رخم را بوسه ده، كاكنون همانيم‏

بيت حافظ نيز دريايى از مناعت و بزرگ منشى را در برابر ما تصوير مى‏كند و مسحورمان مى‏سازد:

گر چه گرد آلود فقرم شرم باد از همتم        

گر به آب چشمه خورشيد دامن تر كنم‏

جايى ديگر سعدى با نكته‏يابى خاص خويش از خلال عبارتى موجز ما را متنبه مى‏سازد، وقتى مى‏گويد:« همه كس را عقل خود بكمال نمايد و فرزند خود به جمال».

گر از بسيط زمين عقل منعدم گردد         

به خود گمان نبرد هيچ كس كه نادانم‏

همان نكته‏اى كه مدتها بعد دكارت دريافت كه مردم در هيچ باب به نصيب خويش خرسند نيستند جز در مورد عقل كه بهره خود را ازان تمام مى‏دانند. شايد به همين سبب است كه آدمى به هر نسبت كامياب‏تر مى شود خود را از راى و خرد ديگران بى‏نيازتر مى‏بيند.

هر وقت نيز در شاهنامه با اين ابيات روبرو مى‏شويم شورى از وطن دوستى در دلمان مى‏جوشد:

دريغ است ايران كه ويران شود      

كنام پلنگان وشيران شود

همه جاى جنگى سواران بدى    

نشستنگه شهرياران بدى‏

ز بهر بر و بوم و فرزند خويش       

زن و كودك خرد و پيوند خويش‏

همه سربسر تن به كشتن دهيم     

ازان به كه كشور به دشمن دهيم‏

غرض آن كه آنچه مى‏خوانيم، بويژه آثار ادبى، هريك بنوعى درتربيت فكرى و روحى و پسند ما تأثير مى‏كند. ازان جمله، داستانها اثرى شگرف دارد. از برخى از اشخاص داستان بى‏اختيار خوشمان مى‏آيد و بعضى ديگر را نمى‏پسنديم. اين پسندها بتدريج براى ما كمال مطلوب و نمونه‏اى مى‏شوند و از رفتار و كردارشان بگونه‏اى پيروى مى‏كنيم.« داش آكل» صادق هدايت مثال خوبى است. وى مردى است كه از بسيارى جهات با ما تفاوت دارد اما كيست كه داستان او را خوانده، با همه بدسيمايى والواطى ولحن نخراشيده داش آكل، قيافه نجيب، مردانگى و بخشش و بزرگ منشى او را خاصه در عشق مرجان نستوده و از نامردى كاكارستم افسرده نشده باشد جاذبه شخصيت« عمو حسينعلى» جمال‏زاده و ملاعبدالهادى در« سر و ته يك كرباس» نيز بنوعى ديگر ما را به سوى خود مى‏كشد.

انسان هميشه نيازى روحى داشته است كه از براى خود قهرمانانى بجويد تا در انديشه و كردار الهام بخش او باشند. ايمان به بزرگان دين و فكر و دانش و آزادگى تا حدودى از اين نياز سرچشمه مى‏گيرد. هر قدر پسندها و كمال مطلوب آدمى والاتر باشد بى‏گمان قهرمانان محبوب وى برتر و شريف‏ترند.

جان كندى رئيس جمهور فقيد امريكا، درآغاز كوششهاى اجتماعى خويش، كه مى‏خواست« شهامت اخلاقى» را بخصوص درميان همقدمان ترويج كند دست به نگارش كتابى زد در معرفى برخى از رجال بزرگ و خدمتگزار امريكا، ازان گونه مردانى كه« از روى عقل و مال انديشى مى‏كوشند... و على‏رغم منافع شخصى خود، در مقابل تمام مخالفتها ايستادگى مى‏نمايند تا كشتى كشور را در راه صحيح هدايت نموده به مقصود برسانند» و آن را« سيماى شجاعان» ناميد. همين اثر كم حجم و پر معنى بود كه توجه الن نوينز استاد دانشگاه كلمبيا را چندان جلب كرد كه بواسطه اشتمال كتاب بر« حقايق تاريخى و واقعى بينى و تعاليم اخلاقى»، نگارش آن را« خدمتى اجتماعى» شمرد.

بدبختانه قرن بيستم، بجهاتى كه اكنون جاى بحثش نيست، بسيارى از معتقدات استوار انسان و بنيادهاى معنوى حيات را در سراسر جهان دستخوش سستى و فتور كرد و جانشينى نيز براى آنها پديد نياورد. نفوذ معنوى كيش و آيين در برخى از جوامع كاستى گرفت. پيوندها و سنتهاى خانوادگى متزلزل شد. شاگرد و معلم از هم دور شدند و دوستى و وفا و جوانمردى و فضائل اخلاقى از يادها رفت و انسان دچار خلأ روحى و فكرى شديدى گشت كه مشكلات فراوان ببار آورده است.

در مقابل، فنون و صنايع در پرتو منافع اقتصادى رواج يافت و به قول اقبال لاهورى درمغرب زمين زيركى، ساز حيات شد و« غرب در عالم خزيد، از حق رميد» يعنى« عقل خودبين» و سودجوى راه را برعشق و مردمى بست و جلب منفعت را هدف مردم ساخت. ديرى نگذشت كه وسائل ارتباط جمعى اين گونه بينش و جهان بينى را به همه جاى جهان پراكند. شرق اگر چه سعادت را در محبت و معنويت مى‏جست و خوشبختانه هنوز بر بنيانهاى قويم كيش و فرهنگهاى ملى تكيه دارد، از كالاهايى بدآموز نظير نوشته‏ها، داستانها و فيلمهايى كه همه عالم را جهنمى از دزدى و بزهكارى و جنايت و شهوت پرستى تصوير مى‏كنند مصون نمانده است و هنگام آن است كه هر چه بيشتر به چاره‏گرى بپردازد.

جاى خوشوقتى است كه ما ايرانيان از فرهنگى پر فروغ برخورداريم كه مى‏تواند در بسيارى از دشواريهاى حيات بر راهمان پرتو افكند و تكيه‏گاهمان باشد. بى‏گمان فردوسى- كه امشب به ياد او در اينجاگردآمده‏ايم- و نيز اثر پر ارج وى يكى از بنيانهاى مهم انديشه و فرهنگ قومى ماست. با توجه به انبوه مسائل حيات انسان در اين قرن بود كه در نخستين هفته فردوسى، هنگام گشايش اين تالار( 23 آبان 1351) عرض كردم:« چه ارزشى بالاتر از اين كه شاهنامه براى انسان كمال مطلوبى مى‏آفريند والا و بشرى يعنى مردمى را نشان مى‏دهد كه در راه آزادگى و شرافت و فضيلت تلاش و مبارزه كرده، مردانگيها نموده‏اند و اگر كامياب شده يا شكست خورده‏اند حتى با مرگشان آرزوى دادگرى و مروت و آزادمنشى را نيرو بخشيده‏اند، شاهنامه در خلال داستانهاى دل‏انگيز خود مبشر پيامى است چنين پر مغز و عميق. گويى حاصل همه تجربه‏ها و تفكرات ميليونها نفوس در فراز و نشيب حيات از پس ديوار قرون به گوش ما مى‏رسد كه آنچه را بعنوان ثمره حيات در يافته و آزموده‏اند صميمانه با ما درميان مى‏نهند و همگان را به نيك انديشى، آزاد مردى، داد پيشگى و دانايى رهنمون مى‏شوند.

سراسر شاهنامه جنگ ميان نيكى و بدى، روشنى و تاريكى است و يزدان و اهريمن يا دو گوهر پاك و ناپاك. در گاتها نيز مى‏خوانيم:« آن دو گوهر همزادى كه درآغاز در عالم تصور ظهور نمودند يكى ازان نيكى است در انديشه و گفتار و كردار و ديگرى ازان بدى( در انديشه و گفتار و كردار) از ميان اين دو مرد دانا بايد نيك را برگزيند نه زشت را» مگر زندگى خود جز اين است شايد همه سرگذشت انسان را بتوان در همين عبارت كوتاه گنجاند. حتى چكيده همه كيشها و آيينها به همين نتيجه مى‏رسد كه انسان چگونه به خوبى گرايد و بر بدى پيروز شود. ناله دردآلود حافظ نيز از چيرگى زشتى و در آرزوى انسانيت بود كه مى‏سرود:

آدمى در عالم خاكى نمى‏آيد بدست     

عالمى ديگر ببايد ساخت وز نو آدمى‏

آنچه مى خواهم امشب عرض كنم اشاره‏اى است بسيار كوتاه به يكى از گوشه‏هاى درياى ناپيداكران شاهنامه يعنى اينكه فردوسى در حماسه ملى و داستانهاى اساطيرى ما چگونه خير و شر را در برابرمان تصوير كرده و چه مظاهرى را براى نمايش آنها آفريده است.

متفكران قرن نوزدهم درباره افسانه‏هاى قومى به اين نتيجه رسيدند كه اسطوره« نماينده و مبين حقايق كلى و ابدى است... و كامل‏ترين نوع فكر دسته‏جمعى است كه در جريان تاريخ پيدا شده». بنابراين فردوسى كه اين افسانه‏هاى ملى يعنى عصاره انديشه و تجربه اجداد ما را به شعر درآورده و به ما ارزانى داشته است در حقيقت دريافت و پسند و ناپسند آنان و جهان‏بينى ايرانى را از خلال داستانهايى دلكش و پرمغز به ما فرا مى‏نمايد، بويژه در انديشه و رفتار برخى از قهرمانان وقتى مى‏سرايد:

چنين گفت موبد كه مردن بنام     

به ارزنده دشمن براو شاد كام‏

حقيقتى را درباره« نام و ننگ» با ما در ميان مى‏نهد كه جاودانى است.

اگر بخواهيم برجسته‏ترين مظهر مردانگى و فضيلت و مردمى و ميهن‏دوستى را در شاهنامه بشناسيم بايد ازرستم نام ببريم. انديشه بلند پرواز و تخيل قوم ايرانى در طى قرنها همه پسندها و آرزوها و آمال شريف خود را در وجود رستم ريخته و فردوسى آن را با هنرمندى تمام مجسم كرده است. شايد بشود گفت رستم كمال مطلوب و اوج قله نيكى و جوانمردى و بزرگوارى در فرهنگ حماسى ايران است. عبث نيست كه در آن داستان معروف، محمود غزنوى به فردوسى گفته است:« همه شاهنامه خود هيچ نيست مگر حديث رستم». سخن فردوسى نيز در پاسخ محمود- كه گفته بود« اندر سپاه من هزار مرد چون رستم هست»- بسيار پرمعنى است. فردوسى پاسخ داد:« زندگانى خداوند دراز باد، ندانم اندر سپاه او چند مرد چون رستم باشد اما اين دانم كه خداى تعالى خويشتن را هيچ بنده چون رستم ديگر نيافريد».

جهان آفرين تا جهان آفريد     

سوارى چو رستم نيامد پديد

مگر در نظر شاعرى كه عمر خود را بر سر حماسه ملى و احياى همه ميراث فرهنگى و فكرى ملت خود نهاده و رستم را مظهر درخشان آن قرار داده است ممكن است كسى نظير قهرمان ملى او باشد بى‏سبب نيست كه وى را« آفريدگار رستم» خوانده‏اند. گويى در اين كلمه همه قدرت آفرينش او جمع است. اما محمود غزنوى كه با فردوسى و ملت ايران، همدل و همفكر و هم آهنگ نمى‏توانست بود، در نمى‏يافت كه رستم يگانه است و بى‏همتا.

چون درباره شخصيت رستم در حماسه ملى ايران پيش از اين سخن رفته است، به برخى ديگر از اشخاص داستان در شاهنامه مى‏پردازم تا ببينم پسند و ناپسند در رفتار و كردار آنان چگونه تجلى كرده است.

در شاهنامه چهره‏هاى پرفروغ و دوست داشتنى فراوان است، ازان جمله‏اند:« پادشاهان دادگر، پهلوانان وطن دوست و جانباز، پيران خردمند و بزرگوار، جوانان زورمند و جوانمرد، مردان شريف، زنان دلير، برزگران پاكدل و مهربان و بسيارى ديگر بر اثر همين جاذبه بود كه لامارتين درباره ترجمه فرانسوى ژول مول از شاهنامه، در سال 1853 در مجله خود به‏نام  ruetasilivic elنوشت:« شاهنامه يك گالرى نقاشى آراسته به چهره‏هاى مردان بزرگ باستانى وجديدست تا براى كشور فرانسه كه مردان بزرگ را ازياد مى‏برد، خاطره مقدسين و قهرمانان را زنده سازد».

بدانديشان نيز در شاهنامه ديده ميشوند اما سرانجامشان شكست است و ناكامى. وجود آنها از يك سو، سيماى نيكان را درخشنده‏تر جلوه‏گر مى‏سازد و از سوى ديگر، فرجام تلخشان اين اميد را در دل نيرو مى‏بخشد كه نيكى بر بدى و يزدان بر اهريمن چيرگى خواهد يافت و ايران بر بدخواهان خويش.

مثلا فريدون را كه مى نگريم پاك و مهربان و دوست داشتنى جلوه مى‏كند، بويژه پس از دوران تيره ضحاك ماردوش. اما ضحاك عنصرى غير ايرانى است كه پس از تباه شدن روزگار جمشيد برايران زمين چيره مى‏شود. مى‏دانيد كه در ايران پيش از اسلام و درآيين اوستايى، ايران سرزمين برگزيده اهورمزداست و جاى پيدايش گياه و حيوان و انسان و منشأ آبادى جهان. از اين رو از اهورمزدا و امشاسپندان بخصوص فرشته مهر حامى بيدار اين سرزمين مقدس تلقى مى‏شدند. بنابراين هر كه به اين سرزمين مى‏تاخت فرستاده اهريمن خوانده مى‏شد كه براى خرابى جهان خوبى و زيبايى آمده بود. مثلا در يشت 19 از« فر كيانى» سخن مى‏رود كه به شاهان و پهلوانان اختصاص يافته و موجب پيروزى ايشان بر دشمنان ايران شده است« اما از كسانى كه براى بدست آوردن فركيانى كوشيده ولى بر آنان دست نيافته‏اند انگرمى‏نيو( اهريمن) و اژى‏دهاك( ضحاك) و فرنگرسين  naysargnarF(افراسياب) اند. داستان تلاش اهريمن وضحاك و افراسياب براى بدست آوردن فر و محروم ماندن آنان يكى از دلكش‏ترين قطعات حماسى اين يشت است».

دعاى خير داريوش كه بر ديوار جنوبى تخت جمشيد كنده شده نيز يادآور اين نكته است:« اهورمزدا، اين كشور را از سپاه( دشمن) و از خشكسال و از دروغ محفوظ بدارد».

غرض آن كه اين نوع حمايت آيين و كيش از اين سرزمين موجد روح قوى وطن‏دوستى در ايرانيان بود و اين روح انديشه نه تنها از راه تربيت فرهنگى و اجتماعى بلكه از طريق دين نيز به ايشان تعليم مى‏شد، نظير« حب الوطن من الايمان» بى سبب نيست كه در روايات اوستايى، ضحاك اهريمنى است ديوزاد« سه پوزه، سه سر، شش چشم» و« مايه آسيب و فتنه و فساد» و به تعبير هانرى ماسه« شرى هزار ساله» در شاهنامه نيز وى مردى است بيگانه از ايران و ايرانى كه شيطان او را مى فريبد. پدرش مرداس را از پا در مى‏آورد و بجاى او فرمانروا مى‏گردد. آنگاه ابليس بصورت جوانى خوش روى بر او ظاهر مى‏شود و با خورشهاى حيوانى دلش را مى‏ربايد و به بوسه از دو كتف ضحاك دومار بر مى‏آورد. سپس خود را چون پزشكى مى‏آرايد و به ضحاك مى‏گويد راه آرام داشتن مارها و درمان درد او آن است كه با مغز آدميان سيرشان سازد و او نيز چنين مى‏كند. بدين جهت است كه ضحاك را با فاوست گوته درخور مقايسه دانسته‏اند و ناآرامى روح گناهكار و پراضطرابش را با مكبث شكسپير.

درداستان فردوسى اين« اژدها دوش اهرمن كيش» و دشمن ايران، چندى بر سرزمين ايران فرمانروايى مى‏يابد. فردوسى ضحاك را مظهر زشتى و تيرگى قرار مى‏دهد و روزگار استيلاى اين بيگانه را بر ايران چنين تصوير مى‏كند:

نهان گشت آيين فرزانگان        

پراگنده شد نام ديوانگان‏

هنر خوار شد، جادوى ارجمند      

نهان راستى، آشكارا گزند

شده بر بدى دست ديوان دراز      

ز نيكى نبودى سخن جز براز

ندانست خود جز بد آموختن         

جز از كشتن و غارت و سوختن‏

اما ديرى نمى‏گذرد كه چهره روشن و دل نواز فريدون در شاهنامه مى‏درخشد و ايران و ايرانيان را از چنگ ضحاك جادو مى‏رهاند. در اوستا و متون پهلوى روايات دوره اسلامى نيز از فريدون و چيرگى او بر تباهيها بسيارسخن رفته است و اين همه نشان مى‏دهد كه در نظر ايرانيان وى مظهر دادگرى و نيكى و بزرگوارى شمرده مى‏شده كه اين گونه بدو دلبسته بوده‏اند. به همين سبب است كه فردوسى زادن او را چنين توصيف كرده است:

خجسته فريدون ز مادر بزاد       

جهان را يكى ديگرآمد نهاد

جهانجوى با فر جمشيد بود       

بكردار تابنده خورشيد بود

جهان را چو باران به بايستگى     

روان را چو دانش به شايستگى‏

راهنماى او در دشواريها و جنگ با ضحاك نيز سروش است يعنى فرشته الهام و از اروندرود بر اسب مى‏گذرد، مانند موسى. بعلاوه كاوه آهنگر كه از ميان مردم به دادخواهى بر مى‏خيزد و همگان را به هوادارى فريدون مى‏خواند سيمايى مردانه و دلپذير دارد. وى از يك طرف مظهر ستمديدگى و رنج مردم است زيرا هفده پسرش را به جور ضحاك از دست داده و از طرف ديگر نمودار دادخواهى و مردى و شهامت است.

پيوستگى فريدون و مردم نيز در اين داستان چشم گيرست. حتى چرم پاره‏اى را كه كاوه چون بيرقى براى دعوت مردم بر سرنيزه مى‏كند فريدون با گوهر و ديبا مى‏آرايد و آن را درفش خويشتن قرار مى‏دهد. فردوسى مى گويد درفش كاويانى از همين جا پديد آمده و ازان پس هر يك از شاهان ايران آن را بنوعى آراسته است.» سرانجام فريدون و كاوه و ايرانيان پيروز مى شوند. ضحاك گرفتار مى‏گردد. فريدون در سراسر كشور سفر مى‏كند و به آبادانى و داد مى‏پردازد:

زمانه بى‏اندوه گشت از بدى      

گرفتند هر يك ره ايزدى‏

و زان پس فريدون به گرد جهان   

بگرديد و ديد آشكار و نهان‏

هر آن چيز كز راه بيداد ديد      

هرآن بوم و بر كان نه آباد ديد

به نيكى ببست او دراو دست بد    

چنان كز ره شهرياران سزد

بياراست گيتى بسان بهشت     

بجاى گيا سرو و گلبن بكشت‏

هر قدر در اين داستان از ضحاك دل منزجر مى‏شود، فريدون و كاوه ستوده‏اند و محبوب. فريدون تا پايان عمر نيز نمودارى است از دادپيشگى و مردمى. بدين سبب است كه فردوسى با اين اشعار بلند نام او را جاودانى ساخته است:

فريدون فرخ فرشته نبود    

ز مشك و ز عنبر سرشته نبود

به داد و دهش يافت آن نيكويى      

تو داد و دهش كن فريدون تويى‏

در همين داستان اشخاص ديگرى نيز ظهور مى‏كنند: سه پسر فريدون، ايرج و سلم و تور. فريدون پس از آزمودن سه پسر خويش و راى زدن با خردمندان، قلمرو فرمانروايى خود را ميان آنان تقسيم مى‏كند: روم و خاور به سلم، توران و چين به تور و ايران به ايرج اختصاص مى‏يابد. اما سلم و تور پس از چندى بر ايرج كه كم‏سال‏تر است رشك مى‏برند. به پدر پيامهاى درشت مى‏فرستند. و بر كنارى ايرج را خواستار مى‏شوند و يا جنگ را.

سلم و تور در اين جا نمودار نهاد زشت‏اند، نظير برادران خود فريدون كه نخست قصد جانش كردند و يا برادران يوسف. اما در اين ميان سلم فريبكار است و چاره‏گر و تور تند خشم و خدعه‏پذير. در همه تلاشها برضد ايرج، توطئه گرى از سلم است اما دسيسه‏ها به دست تور صورت عمل بخود مى‏گيرد حتى كشتن ايرج.

برعكس، ايرج جوانى است پاكروح و وارسته، پردل و با خرد و جوانمرد. ازان طبايعى كه مى‏خواهند بدى را نيز با نيكى پاسخ گويند، نظير سياوش. رفتار ايرج و نيكى كردن او در برابر بدى، بودا و لائوتسه و مسيح را بياد مى‏آورد. اما درآيين اوستايى و نيز در شاهنامه پاداش و كيفر در كارست، مانند تعليمات موسى و كنفوسيوس و محمد( ص) و اين آيه شريفه« و لكم فى القصاص حيوة يا أولى الألباب».

درهر حال ايرج بر خلاف سفارش پدر كه او را از خطر پرهيز مى‏دهد، به ديدار برادران مى‏شتابد و بى‏سلاح با آنان روبرو مى‏شود و مى‏گويد آماده است كه از فرمانروايى دست بكشد و برادران را ناخرسند نبيند. اما آن دو تاريك دل كينه را از ياد نمى‏برند و ايرج در خيمه‏اى به خنجر تور كشته مى‏شود.

بدنهادى چهره سلم و تور را در داستان فردوسى تيره‏گون دارد و انسان را از هر چه آز و نامردمى است بيزار مى‏كند. اما هاله‏اى از نور پاكدلى و بزرگ منشى و بى‏نيازى و دليرى رخسار ايرج را در بر گرفته است. به همين سبب است كه وقتى نخست سپاه سلم و تور را چشم بر ايرج مى‏افتد دلهاشان پر از مهر او مى‏شود و همه به جانب او مى گرايند:

به ايرج نگه كرد يكسر سپاه        

كه او بد سزاوار تخت و كلاه‏

بى آرامشان شد دل از مهر اوى     

دل از مهر و ديده پر از چهر اوى‏

سپاه پراگنده شد جفت جفت      

همه نام ايرج بد اندر نهفت‏

كه اينت سزاوار شاهنشهى      

جز اين را مبادا كلاه مهى‏

شهادت ايرج، در عين آن كه دل را مى‏گرياند، احترام انگيزست در وجود اين شاهزاده جوان بزرگمردى را مى‏بينم كه اعتقاد وى به نيكى و نيكوكارى چندان استوارست كه اگر چه مى‏تواند بدى را با درشتى درهم شكند، قدرتى بزرگتر ازخويشتن نشان مى‏دهد و جز در راه نيكى گام برنمى‏دارد، نظير مردان خدا.

همين ارزش وجود ايرج و كشته شدن نامردانه اوست كه آرزوى فريدون را در كيفر يافتن سلم و تور، سزاوار جلوه مى‏دهد و وقتى آن دو به كوشش منوچهر شاه- نواده ايرج- نابود مى‏شوند، در حقيقت چيرگى دادست بر بيداد. يعنى نيكى و بدى با هم درستيزند و سرانجام نيكى است كه پيروز مى‏گردد.

اما فريدون كه هر سه پسر را چنين از دست داده سرگذشتى تلخ و دشوار دارد. پادشاهى را به منوچهر وا مى‏گذارد و با دريغ و افسوس عمر را بپايان مى‏برد. مگر نه اين كه گردش گيتى گونه گون است و نيكان نيز از غم و اندوه بى‏آسيب نمانده‏اند؟

به قول شادروان محمدعلى فروغى« آيا ممكن است كسى داستان ايرج پسر فريدون را بخواند و مهر و محبت اين جوان را كه مظهر كامل ايرانى و اصل و بيخ ايرانيت شناخته مى‏شود در دل جاى ندهد و نسبت به او و هواخاهانش دوستدار و از دشمنانش بيزار نگردد؟» ديگر اشخاص شاهنامه نيز ممكن است در شمار ستودگان يا ناستودگان قرار گيرند. مثلا طوس با آن كه از نژادى شريف و سپهسالارى بزرگ و دليرست و با همه وطن دوستى، از كم تدبيرى و لغزش و خوى بد بركنار نيست. بارزترين جلوه آن، اين‏كه با همه سفارشهاى كيخسرو كه طوس هنگام لشكركشى به توران از راه كلات نرود و با فرود- برادر وى- پنجه درنيفكند، پهلوان باز خود رأيى مى‏كند و على‏رغم تذكر گودرز آن طريق را بر مى‏گزيند. سرانجام در جنگى بد فرجام فرود- كه سر آشتى و همگامى با سپاه ايران داشته- كشته مى‏شود. كيخسرو ناگزير طوس را باز مى‏خواند و با سرزنش از سپهسالارى بركنار مى‏كند و بدو مى‏گويد:

برو جاودان خانه زندان تست       

همان گوهر بد نگهبان تست‏

اما گودرز و گيو- كه تقريبا از همان موقع طوس در دستگاه پادشاهان ايران برخوردارند- جلوه‏اى ديگر دارند. گودرز از سالاران بزرگ روزگار كيكاووس و كيخروست. هموست كه وقتى درآغاز كار، طوس را با پادشاهى كيخسرو همداستان نديد و او را طرفدار فريبرز يافت مردانه به حمايت از شاهزاده جوان برخاست. بخصوص كه پسر وى، گيو كيخسرو را باز يافته و به ايران آورده بود. گيو نيز پس از رستم در پهلوانى نظير نداشت و داماد تهمتن بود. حتى رستم وى را به دامادى بر طوس ترجيح داده بود. بيژن پسر گيو هم از دلاوران نامبردار بود. كوشش اين خاندان در دفاع از ايران چشم‏گيرست. تنها درجنگهاى كين خواهى سياوش هفتاد پسر و نبيره گودرز جان مى‏سپارند و هشت تن بجا مى‏مانند يكى از پهلوانان گودرزى به نام بهرام آن قدر به نام و ننگ پاى بندست كه وقتى تازيانه خود را در جنگ با تورانيان گم مى‏كند به پدرش گودرز مى‏گويد:

يك تازيانه ز من گم شدست      

چو گيرند بى مايه تركان به دست‏

به بهرام پرمايه باشد فسوس       

جهان پيش چشمم بود آبنوس‏

نبشته برآن چرم نام من است    

سپهدار تركان بگيرد به دست؟

شوم زود تازانه باز آورم      

اگر چند رنج دراز آورم‏

آنگاه با همه اندرز پدر و برادرش گيو، شب هنگام به ميدان نبرد باز مى‏گردد تا تازيانه را بيابد، مبادا به دست دشمن بيفتد و بدنام شود. اما جان بر سر اين كار مى‏نهد و به دست تژاو كشته مى شود.

در شاهنامه طوس و گودرز و گيو گر چه همه ايرانى و دلاور و نامورند اما حيثيت و محبوبيتى كه گودرزيان دارند با طوس در خور قياس نيست و دل بى‏اختيار به جانب ايشان مى‏كشد كه در مردانگى و مردمى تمامند.

به قول هانرى ماسه« در شاهنامه دنيائى در جنبش است». از اين رو از همه گونه اشخاص در اين كتاب نشان توان يافت و نيز پسند و ناپسند در رفتار آنان. مثلا گاه با كسى چون لنبك آبكش روبرو مى شويم كه مردى است تهيدست ولى جوانمرد و مهمان نواز و خوش روى كه نيم روز درتلاش معاش است و نيمه ديگر در جستن مهمانى كه آنچه دارد نثار او كند. برعكس« براهام بى بر جهودى است زفت» كه آب از ناخن او نمى‏چكد و درم و دينار و گنج و فرش و ديبا و هرگونه چيز دارد اما سرانجام به فرمان بهرام گور همه نصيب لنبك مى‏شود. ازاين گونه اند بازرگان و شاگردش و پاليزبان و زنش و رفتارشان با بهرام گور.

در ميان تورانيان نيز اشخاصى با منشهاى متفاوت ديده مى‏شوند. ازهمه آنان برجسته‏تر پيران ويسه است، سپهسالار افراسياب. وى با آن كه فرمانده سپاه دشمن و ناگزير با ايرانيان در پيكارست با سياوش دوستى مى‏ورزد، جان كيخسرو و مادرش فرنگيس را از خشم افراسياب مى‏رهاند و هميشه درتلاش است تا ميان دو كشور آشتى و صلح برقرار شود.

فضائل اخلاقى پيران و خرد و پهلوانى و مردانگى و رحم و وفاداريش درخور توجه است و ستودنى. بخصوص كه وى درعين مهرورزى با شاهزادگان ايرانى، به افراسياب و كشور و مرز و بوم خويش وفادارست از اين رو پيشنهاد ترك توران و نويدهاى فراوان سرداران ايران و كيخسرو را هرگز نمى‏پذيرد. در سراسر شاهنامه پيران بواسطه اين دو احساس متضاد در موقع دشوارى قرار دارد بسبب اين منش نيك پيران رفتار همه سپهداران ايران چون گودرز و رستم با او احترام آميزست بخصوص كه كيخسرو نيز در اين باب سفارشها مى‏كند و جوانمردى پيران را با سياوش و نيز با خود و مادرش هرگز از ياد نمى‏برد. فرنگيس نيز به گيو مى گويد:

چنان دان كه اين پير سر پهلوان       

خردمند را دست و روشن روان‏

پس از دادگر داور رهنمون      

بدان كو رهانيد ما را زخون‏

درخانواده پيران سيماهاى روشن ديگر نيز مى توان يافت نظير جريره دختر وى، همسرسياوش و مادر فرود كه پس از كشته شدن فرزند، دليرانه دژ سپيد كوه را ويران كرد و پرستندگان و اسبان همه را كشت كه به دست دشمن نيفتد و خود را نيز به ضرب دشنه از پاى درآورد يا پيلسم برادر كوچك پيران كه وقتى افراسياب مى خواهد كشتن سياوش را فرمان دهد مردانه در برابر او مى‏ايستند و مى‏گويد:

سرى را كه باشى بدو پادشا    

به تيزى بريدن نباشد روا

غرض آن كه درسپاه توران نيز بزرگمردانى شريف مى‏توان يافت. ازان جمله است اغريرث برادر افراسياب كه در اوستا نيز جوانى دلير و از نيكان وپاكان است و رحم دل و بخشاينده. از اين رو وقتى افراسياب نوذر را از پا در مى‏آورد و گروهى از پهلوانان ايران را در سارى به بند مى كشد، اسيران دست به دامن بخشايش اغريرث مى‏زنند تا ايشان را رها سازد. وى به تدبير با آنان همداستان مى‏نمايد و آزادشان مى‏كند. سپس در برابر خشم و پرخاش افراسياب مى‏گويد:

هرآنگه كت آمد به بد دسترس      

زيزدان بترس و مكن بد به كس‏

كه تاج و كمر چون تو بيند بسى       

نخواهد شدن رام با هر كسى‏

به همين سبب به شمشير افراسياب از پا درمى‏آيد و جان بر سر اين كار مى‏نهد.

عكس اين نيز وجود دارد. يعنى در ميان ايرانيان گشتاسپ را مى‏بينيم كه رفتارش با اسفنديار دور از عطوفت پدرى است. بارها در سختيها از اسفنديار يارى مى‏خواهد و بدو وعده جانشينى مى‏دهد. اسفنديار هر بار كشور را از چنگ دشمن نجات مى‏بخشد اما پدر بر اثر بد گويى گرزم، فرزند را در بند مى‏افكند. چندى بعد اسفنديار را بار ديگر به جنگ ارجاسپ مى‏فرستد. اسفنديار پس از گذشتن از هفت خان و نابود كردن ارجاسپ پيروز به نزد گشتاسپ باز مى گردد، و وعده پدر را بدو يادآور مى‏شود. اما اين بار نيز گشتاسپ با وجود پيشگويى جاماسپ- كه اسفنديار در سيستان به دست رستم كشته خواهد شد- وى را به جنگ تهمتن مى‏فرستد و جانشينى را موكول مى‏كند به دست بسته آوردن رستم. بسبب اين پيمان شكنى است كه اسفنديار در حضور بزرگان از گشتاسپ گله مى‏كند و چون به تبر رستم از پا در مى‏آيد از پدر مى‏نالد:

چنين گفت با رستم اسفنديار        

كه از تو نديدم بد روزگار

زمانه چنين بود و بود آنچه بود         

نداند كسى راز چرخ كبود

نه رستم نه مرغ و نه تير و كمان      

به رزم از تن من ببردند جان‏

كه اين كرد گشتاسپ با من چنين    

بر او برنخوانم زجان آفرين‏

چو رفتى به ايران پدر را بگوى       

كه چون كام ديدى بهانه مجوى‏

زمانه سراسر به كام تو گشت      

همه مهرها زير نام تو گشت‏

اميدم نه اين بود نزديك تو          

سزا اين بد از جان تاريك تو

جهان راست كردم به شمشير داد      

جهان پاك گشت از بد بدنژاد

به ايران چو دين بهى راست گشت      

بزرگى و شاهى مرا خواست گشت‏

به پيش سران پندها داديم       

نهانى به كشتن فرستاديم‏

كنون زين سخن يافتى كام دل     

بياراى و بنشين به آرام دل‏

وقتى تابوت اسفنديار را به ايران مى‏آوردند، بزرگان ايران و پشوتن برادر اسفنديار و خواهرانش به آفريد و هماى هر يك بنوعى گشتاسپ را سرزنش مى‏كنند حق با آنان است و گشتاسپ ناگزير خاموش مى‏ماند. در شاهنامه فردوسى اين داستان چنان است كه انسان از انديشه و كردار گشتاسپ دل آزرده مى‏شود نه از رستم كه اسفنديار را از پا در آورده است.

پسند و ناپسند در قهرمانان شاهنامه فراوان است و هر يك از نظرى عبرت‏آموز تواند بود. سخن گفتن در اين باب بدرازا مى‏كشد اينك مى‏خواهم بعنوان نمونه فقط درباره يك داستان كه در آن منشهاى گوناگونى ديده مى‏شوند بكوتاهى سخن بگويم.

داستان سياوش و رفتن او به توران بر اثر توطئه‏هاى سودابه و خيانت گرسيوز را با وى بيگمان خوانده يا شنيده‏ايد و مى‏دانيد كه فرجام تلخ اين شاهزاده محبوب و بى‏گناه، چه تاثيرى در حماسه ملى ايران بجاى نهاده، چندانكه پس از كشته شدنش، به قول نولدكه،« انتقام خون سياوش شعار همه كس» مى‏شود.

چهان شد پر از كين افراسياب       

به دريا توگفتى بجوش آمد آب‏

در اين داستان غم‏انگيز با اشخاص بسيار روبرو هستيم، هر يك با منش و رفتارى متفاوت. كيكاووس پيش از اين نيز در رفتن به مازندران پند بزرگان و زال را نشنيده گرفتار شده بود. چنان كه در پذيرفتن مهمانى شاه هاماوران نيز به دام افتاده بود. يك بار هم به فريب ديو خواسته بود به آسمان پرواز كند و آن را نيز مسخر سازد كه سابقه آن در دينكرت بشرح آمده است. از اين رو گودرز خودكامگى او را نمى‏پسندد و ملامت مى‏كند از سوى ديگر وى زود خشم است و ناسپاس. مثلا رستم را كه براى جنگ با سهراب از زابلستان فراخوانده از خويشتن مى‏رنجاند و به كشتنش فرمان مى‏دهد و پس از فداركاريهاى فراوان تهمتن در راه ايران حتى نثار كردن فرزندى چون سهراب، وقتى پهلوان از او نوشدارو مى‏خواهد دريغ ميكند تا سهراب جان مى‏سپارد و گودرز درباره كاووس مى‏گويد:

به تندى به گيتى ورا يارنيست      

همان رنج كس را خريدارنيست‏

در داستان سياوش، كاووس ازيك سو گرفتار وسوسه‏هاى سودابه است و بارها فريب او را بر ضد سياوش باور مى‏كند و از سوى ديگر مى‏خواهد سياوش را كه به جنگ افراسياب فرستاده و پيروز شده و صلح كرده و گروگان گرفته است- از سر خشم و خودكامگى به پيمان شكنى وا دارد تا نه فقط عهد صلح با توران را در هم نوردد، بلكه گروگانهاى تورانى را نيز بكشد. حتى به او تهمت مى‏زند كه با خوبرويان درآميخته و از جنگ تن زده و رستم را نيز خلعت و خواسته افراسياب از راه برده است.

خاطرات تلخ سياوش‏از توطئه‏هاى سودابه- كه ميدان جنگ را بر تحمل آنها ترجيح داده بود- و اين گونه رفتار پدر سبب شد ناگزير راه توران را پيش گيرد و به آن فرجام شوم دچار شود. از اين رو در اين داستان كردار كاووس دلازارست و حاصلش پشيمانى است و افسوس. وقتى نيز رستم وى را به سرزنش مى‏گيرد، جز شرم و اشگ گرم پاسخى ندارد.

با اين همه اندوه بزرگ كاووس بعنوان پدرى داغديده، همدردى و غمخوارى همگان را بر مى‏انگيزد. اما سودابه ديگرست و در خور نكوهشها. هر قدر در شاهنامه شرم و عفاف و وفاى زنانى چون رودابه و فرنگيس و منيژه و جريره زيبا و ستودنى است، سودابه چنين نيست. وى با آن كه همسر و فرزندان دارد، همه برآن سرست كه با آراستن روى و موى و شبستان خويش از ناپسريش سياوش دلربايى كند و دراين راه از هيچ دروغ و بهتان پروايى ندارد. در حقيقت موجب همه فتنه‏ها اوست و سرانجام نيز به كيفرگناهانش به دست رستم از پا در مى‏آيد. كسى نيست كه در داستان سياوش سودابه را سزاورا سرزنش نداند. يعنى از بى شرمى و ناپاكى بيزارى نجويد.

اما در سراسر داستان سيماى تابناك و نجيب سياوش بنحو بارزى پرتو افكن است و جانها را به سوى خود مى‏كشد.

سياوش مظهر پاكى و آزادگى، بزرگوارى و مردانگى است. بارها بر سر دو راهيها قرار مى‏گيرد كه انتخاب يكى از آنها دشواراست.

سرگذشت سياوش نمودارى است از مراحل بحرانى زندگى انسان و در برابر تصميمهاى بزرگ واقع شدن، به قول هملت:« بودن يا نبودن مسأله اين است» و اصولا زندگى مجموعه روزهايى است بر سر دو راهى و تنها شريفانند كه راه درست را بر مى‏گزينند.

سياوش از همه اين تجربه‏هاى توان فرسا، سربلند بيرون مى‏آيد و هميشه راه شرف و جوانمردى را اختيار مى‏كند. به تهمت سودابه، بيگناه و با لب خندان دردل كوه آتش مى‏رود و بى‏آن كه لكه‏اى بر دامنش نشيند بپاكى از آتش گام بيرون مى‏نهد.

ز آتش برون آمد آزاد مرد      

لبا ن پر زخنده به رخ همچو ورد

چنان آمد اسپ و قباى سوار     

كه گفتى سمن داشت اندر كنار

اگر آب بودى مگر تر شدى      

همى بر تنش جامه بى برشدى‏

چو بخشايش پاك يزدان بود     

دم آتش و باد يكسان بود

سرانجام نيز با آن كه خيانت سودابه آشكار مى‏شود، اين سياوش است كه او را مى‏بخشد و در نزد كيكاووس شفاعت مى‏كند كه از خونش درگذرد. تنها روحهاى شريف و بزرگى چون سياوش در مى يابند چرا« در عفو لذتى است كه در انتقام نيست». درونهاى تاريك و كينه‏توز از عوالم مردمى كه مهر مى‏ورزند و كينه‏ها را مى‏بخشند بى‏خبرند و هرگز به كنه اين سخن حافظ نمى‏توانند رسيد كه گفت:

وفا كنيم و ملامت كشيم و خوش باشيم  

كه در طريقت ما كافرى است رنجيدن‏

سياوش در توران نيز با افراسياب بر سر پيمان استوار مى‏ماند، حتى وقتى افراسياب- به فريب گرسيوز- با او به نبرد بر مى‏خيزد سياوش چندان به اصول مردانگى و شرافت اخلاقى پاى بندست كه نه خود به تيغ و نيزه دست مى‏برد و نه به همراهان فرمان جنگ مى‏دهد.

اگر حماسه ملى ايران تنها سياوش را در خود پرورده بود باز هم گران قدر بود و درخور تحسين. ياد سياوش و ايرج، تعظيم تقوى و فضيلت است و زشت شمردن دروغ و خيانت. بدين سبب چند سال پيش درباره اين جوانمرد بزرگوار و محبوب نوشته بودم:« بزرگى سياوش در مردانه زيستن اوست. يك طرف ناپاكى و كامرانى است، يك سوى پاكمردى و بهتان و در آتش رفتن. جانبى پيمان شكستن و از دشوارى رستن را مى بيند و سوى ديگر وفا به عهد و مردمى، بر روى هم پيمانان عهد شكن، تيغ نكشيدن، از سر پيمان نگذشتن و دراين راه سردادن، بديهى است تنها از بزرگمردانى چون سياوش ساخته است كه راه انسانيت و شرف را هر قدر درشتناك باشد برگزينند و به بلند نامى زنده بمانند».

از سودابه كه بگذريم، در داستان سياوش گرسيوز برادر افراسياب مظهر بدنهادى و بدانديشى است. وى از ان گونه مردم حقيرى است كه درخشش هيچ كس را تحمل نمى‏توانند كرد و هيچ دوتن را باهم يكدل و مهربان نمى‏توانند ديد. ديو رشك و خبث درون آنان را مى‏آشوبند وبه فتنه گرى بر مى‏خيزند. به قول فردوسى« زبان پردروغ و روان پرگناه» گرسيوز نيز از حشمت دستگاه سياوش و از مهربانى افراسياب به او درآتش حسد بود و بى كار نمى‏توانست نشست در برابر همه نواخت و ادب و احترام سياوش، افراسياب را بر ضد او بر مى‏انگيزد و سياوش را به افراسياب بد گمان مى‏سازد تا افراسياب به جنگ سياوش كه بدو پناه آورده است، لشكر مى‏كشد. سياوش گرفتار مى‏شود. سپاهيان توران پيلسم، برادر پيران افراسياب را پند مى‏دهند كه از كشتن سياوش درگذرد اما گرسيوز- كه در نخستين روزها نتوانسته بود كه كمان سياوش را به زه كند و در سياوش گرد نيز سوارانش در گوى زدن وزوبين بازى و تيراندازى و كشتى گرفتن در برابر سياوش و ايرانيان فرومانده بودند- عقده‏ها در درون داشت. از اين رو افراسياب را از نكشتن سياوش بيم مى‏دهد. سرانجام سياوش به دست گروى زره، پهلوان تورانى كه دركشتى زبون سياوش شده بود، از پا در مى‏آيد. گياهى كه از خون سياوش مى‏رويد« نهال مرموز باغ زندگى است و آيت اميد بخش نياز روح بشر» به برقرارى حق و داد و كيفر يافتن بدمنشانى چون گرسيوز و افراسياب.

افراسياب كه در اوستا گناهكار و از دشمنان بزرگ ايران است در شاهنامه به تند خويى و پيمان شكنى و بى‏رحمى متصف است، اما در داستان سياوش چهره او بيش از هميشه رنگ تيرگى و زشتى مى‏پذيرد. ستمگريش با سياوش، مهربانى پيشين او و نيز حسن رفتار پيران را با سياوش از ياد مى‏برد. وى حتى به دختر خود فرنگيس شفقت نمى‏ورزد و فرمان مى‏دهد در خانه‏اى زندانيش كنند و چندان چوبش زنند كه« تخم كين» يعنى فرزند سياوش از او فرو ريزد، فرنگيس به شفاعت پيران جان بدر ميبرد اما حماسه ملى ايران را تنفر از زشت كردارى افراسياب و گرسيوز، و كين خواهى لبريز مى‏سازد. فردوسى نيز فرياد بر مى‏آورد:

چپ و راست هر سو بتابم همى         

سر و پاى گيتى نيابم همى‏

يكى بد كند نيك پيش آيدش      

جهان بنده و بخت خويش آيدش‏

يكى جز به نيكى زمين نسپرد    

همى از نژندى فرو پژمرد

اينك دلها همه از بغض و نفرت افراسياب انباشته است. اگر دستى به دادگرى از آستين برنيايد، فضيلت و تقوى در معرض نابودى است، يعنى حقيقت و داد از جهان رخت بر بسته است و از دست دادن اين اميد بزرگ، يعنى مرگ بشريت. بدين سبب است كه از پشت ابرهاى سياه كينه و بيداد، خورشيدى درخشان مى‏دمد و فردوسى اين اميد ملى را چنين مجسم مى‏كند:

شبى تيره گون ماه پنهان شده          

به خواب اندرون مرغ و دام و دده‏

چنان ديد سالار پيران به خواب          

كه شمعى برافروخته ز آفتاب‏

سياوخش برتخت و تيغى به دست       

به آواز گفتى نشايد نشست‏

كه روزى نوآيين و جشنى نوست      

شب زادن شاه كيخسروست‏

اكنون همه اميدها و آرمانها متوجه كيخروست تا بر مسند داد بنشيند. پس از سالها اين آرزو تحقق مى‏پذيرد. گيو به توران مى‏رود و كيخسرو را به ايران مى‏آورد و كيكاووس تخت و تاج را به او مى‏سپارد در شاهنامه كيخسرو نمودار خوبى و دادگرى ايزدى است كه به ظهور پيوسته است تا جهان را پرعدل و آبادان كند. همان گونه كه در روايات كهن توصيف شده است. وى از تأييد يزدانى و فره ايزدى برخورداراست از اين رو از جيحون با اسب مى‏تواند گذشت و دژ بهمن را كه جاى ديوان است تسخير مى كند. حق گزارى وى در برابر رستم و گيو و پيران درست نقطه مقابل ناسپاسى كاووس است. سفر در سراسر كشور و آباد كردن ايران از نخستين كارهاى اوست.

بگسترد گرد جهان داد را       

بكند از زمين بيخ و بيداد را

هرآن جا كه ويران بد آباد كرد        

دل غمگنان از غم آزاد كرد

از ابر بهارى بباريد نم        

ز روى زمين زنگ بزدود و غم‏

زمين چون بهشتى شد آراسته    

ز داد و ز بخشش پر از خواسته‏

جهان شد پر از خوبى و ايمنى     

ز بد بسته شد دست اهريمنى‏

همه بوم ايران سراسر بگشت     

به آباد و ويرانى اندر گذشت‏

هرآن بوم و بر كان نه آباد بود       

تبه بود و ويران ز بيداد بود

درم داد و آباد كردش ز گنج       

ز داد و ز بخشش نيامد به رنج‏

هنگامى كه كيخسرو طوس يا گودرز را براى كين خواهى سياوش همراه سپاه به توران مى‏فرستد، يا با سپاهيان پيروز ايران از جمله سفارشهاى او اين است:

نيازرد بايد كسى را به راه      

چنين است آيين تخت و كلاه‏

كشاورز يا مردم پيشه ور       

كسى كو به رزمت نبندد كمر

نبايد كه بروى وزد باد سرد       

مكوشيد جز با كسى هم نبرد

نبايد نمودن به بى رنج رنج     

كه بركس نماند سراى سپنج‏

به هر كار باهركسى داد كن    

زيزدان نيكى دهش ياد كن‏

نه مردى بود خيره آشوفتن       

به زير اندرآورده راكوفتن‏

ز پوشيده رويان بپيچد روى     

هرآن كس كه پوشيده دارد به كوى‏

ز چيز كسان سربپيچيد نيز     

كه دشمن شود دوست از بهر چيز

نيايد جهان آفرين را پسند     

كه جويند بر بى گناهان گزند

در سراسر عمر كيخسرو خشونتى از او بظهورنمى‏رسد، جز در مقام سرزنش طوس كه بر خلاف فرمان وى برادرش فرود را از پا درآورده بود، و نيز در توجيه انتقام خون سياوش كه در حقيقت كوشش در اجراى عدالت است و كيفردادن گناهكار. زيرا اگر كسانى چون افراسياب و گرسيوز از پادافراه آسوده مانند اثرى از حق و داد بجا نخواهد ماند و عالم انسانيت زيان خواهد ديد. ببينيد كيخسرو درنيايش خود در اين باب چگونه مى‏انديشد و چرا به اين كار دست مى يازد:

همى گفت كاى دادگر يك خداى       

جهاندار و روزى ده و رهنماى‏

تو دانى كه سالار توران سپاه       

نه پرهيز دارد نه ترس از گناه‏

به ويران و آباد نفرين اوست        

دل بى گناهان پر از كين اوست‏

براين مرز با ارز آتش بريخت        

همه خاك غم بر دليران ببيخت‏

به بيداد خون سياوش به خاك      

همى ريخت تا جان ماكرد چاك‏

بپيمودم اين بوم ايران بر اسپ      

ازاين مرز تا خان آذر گشسپ‏

نديدم كسى را كه دلشاد بود      

توانگر بد اربومش آباد بود

همه خستگانند زافراسياب      

همه دل‏پرازخون و ديده پر آب‏

سرانجام پس از چند جنگ بدمنشانى‏چون گروى زره گرسيوز و افراسياب، يكايك از پادرمى آيند و نابود مى شوند و پيروزى نصيب كيخسرو و ايرانيان ميگردد، اما وى باتورانيان زينهارخواه نيزجوانمردانه رفتاركرد و امانشان داد و گفت:

نيم من به خون شماشسته چنگ      

نگيرم چنين كاردشوار تنگ‏

همه يكسره درپناه منيد     

اگرچند بد خواه گاه منيد

بر خلاف جمشيد و كاووس كه به خويشتن فريفته شدند وفره‏ى ايزدى را از دست دادند، كيخسرو با همه پيروزى و كاميابى هيچگاه ازياد يزدان فارغ نيست و ازاو يارى مى خواهد خاصه درهنگام فتح توانايى خداوندرا سپاسگزارست. كه به او چنين توفيقى ارزانى داشته است، پايان كا ر كيخسرو نيز جالب توجه است، و حالتى است نظير اولياءو مردان خدا پس از ان كه همگان رابه‏دادگرى ميخواند، جهن پسر افراسياب را به حكمروايى توران بر مى گزيند، بشرط آن كه دادمظلوم ودرويش را بدهد آنگاه چون همه چيز زندگى را زود گذر و ناپايدار مى بيند اندك اندك از جهان نااميد مى شود و براى آن كه مبادا چون برخى ازپيشنيان به كژى گرايد و فره‏ى ايزدى از او بگسلد ازكار گيتى دست مى شويد و براى نيايش و آمرزش خداوند فراغتى مى جويد، مثل بودا و ابراهيم ادهم در عالم خواب، سروش نيز اورا همت مى دهد، ديگر خواهش ايرانيان و اندرز زال در او اثر نمى‏كند، پادشاهى به لهراسپ مى سپارد و ايرانيان را به گرد او فرامى خواند. اجازه فرمائيد برخى از وصاياى اورا هنگام نثار گنج سيم وزر به عرض برسانم:

چوبگشاد آن گنج آباد را        

وصى كرد گودرز كشواد را

بدو گفت بنگر به كار جهان       

كه با آشكاراچه دارد نهان‏

گهى گنج را روز آگندن است       

بسختى و روزى پراگندن است‏

نگه كن رباطى كه ويران بود      

پلى كان به نزديك ايران بود

ديگر آبگيرى كه باشد خراب      

ازايران و ازرنج افراسياب‏

دگر آن كش آيد به پيرى نياز      

زهركس همى دارد او رنج باز

برايشان در گنج بسته مدار      

ببخش و بترس ازبد روزگار

نگه كن به شهرى كه ويران شدست       

كنام پلنگان و شيران شدست‏

دگرهر كجارسم آتشكده ست        

كه بى هيربد جاى ويران شدست‏

سه ديگركسى كو زتن بازماند       

به روز جوانى درم برفشاند

دگر چاهسارى كه بى آب گشت      

فراوان براو سائيان برگذشت‏

بدين گنج سيم و زر و آباد كن       

درم خوار كن مرگ را ياد كن‏

ازان پس كيخسرو به كوه رفت. شبى را باپهلوانان گذراند و ديگر روز وى را نيافتند نيك نام ناميده مى شد، نيك نام زيست زنيك نام رفت.

بيا تاجهان را به بد نسپريم       

به كوشش همه دست نيكى بريم‏

نباشد همى نيك و بد پايدار      

همان به كه نيكى بود يادگار

فردوسى در شاهنامه آيينه اى ازپسند ها و ناپسند ها دربرابر ما فراداشته است. بصورتهاى گونه گون كه بنده كوشيدم، كوهى را به مويى نشان دهم و نميدانم تا چه حد توفيق يافتم، همه‏ى شاهنامه درستايش نيكى و نكوهش بدى است و اين انديشه درد استانها، منش ورفتار اشخاص داستان، پيش آمدها، تصويرگريها، اشارات و همه جا بنوعى جلوه گر ست.

شاهنامه در بزرگداشت مردمى است و انديشه ها خويهاى پاك و ايزدى يعنى گرامى شمردن دادگران، وطن دوستان، جوانمردان و همه‏ى كسانى كه چنين انديشيده و به اين منشهاى شريف، خدمت كرده‏اند ازهرطبقه و گروه ازبرترين كسان گرفته تا فرودست ترين آنان.

شاهنامه نه تنها مارابه فرهنگ ايران كه چنين افكار بلندى را پرورش دا ده دلبسته مى سازد، بلكه از لجه‏ى دنياى فروردين به اوج انسانيت و روشنايى و زيبايى رهبريمان مى كند. يعنى جهان راستى و جوانمردى، جهانى كه بر مورى دانه كش رحمت مى آورد كه جان دارد و جان شيرين خوش است و از پاداش و پادافراه نيز فارغ نيست و ندا در مى دهد كه بربد كنش بى گمان بد رسد بيهوده نيست كه ارنست رنان متفكرو دانشمند فرانسوى مى نويسد:

« فردوسى مظهر اصالت نژاد ايرانى است، به افتخار و معنويت ايمان دارد.» بشر دوست است و انسانى فكر مى كند. خوبى را صميمانه دوست دارد و پيشرفت مدنيت را مأموريت وهدف واقعى بشر مى داند، يا سنت بو ومنتقد معروف فرانسه پيشنهاد مى كرد كه پانتئون آرامگاه بزرگان فرانسه را بايد دوباره ساخت وآن را بزرگتر كرد تا پرستشگاه ذوق تمام آدميان شريف و بزرگوار باشد. تمام كسانى كه برميزان لذتها و معيارهاى فهم بشرى بطرز شايان و قابل دوام افزوده اند. ازجمله فردوسى كه حماسه اى عظيم آفريده است.

گردآوری و پخش رسانه مهرمیهن

در همین زمینه

دیدگاه‌ها  

0 # atefeh 1391-07-01 01:02
مطالب بسیار مفید و جالبی بود.زنده باد ایران و ایرانی.سپاس
پاسخ دادن
0 # فرشاد 1394-05-05 20:22
ازتون سپاس گزارم
و بسیار خرسندم از آشنایی با این تارنما
درود بر شما
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML