محمد جعفر جعفرى
ادب را رعايت كردن زيان به انسان نمىرساند. بسيار سودمند هم هست. اكثر مردم هر يك در حد فهم و تجربه خود رعايت ادب را مىكنند. تنها عيب ادب آن است كه بعضى اشخاص كم ظرفيت را جرى مىكند و خيال مىكنند آن آدم مؤدب، حلوا است. رسول اكرم( ص) از غايت ادب، سكوت را بر بيان و تعرض به سخنان ياوه خلق، ترجيح مىنهاد، مىشنيد و پاسخ كمتر ميداد. چند نفر كم ظرفيت سر بلند كردند و گفتند:« او گوش است!» آيه فرا رسيد كه« او گوش نيك است». در اين پاسخ هم ادب و لطافت ديده مىشود. حيفم آمد كه ابعاد زندگى بزرگ مردى چون فردوسى را بررسى كنم و از ادب فوق العاده او و نيز فروتنى او چيزى نگويم.
براى اينكه بحث را به مداحى و ستايشگرى كه عادت شده است نكشانم ناگزير بايد چند مقايسه را مطرح كنم: برخى از شاعران نامور و فى الواقع بزرگ را رسم شده است كه در خطاب با خلق آنها را سگ و دد و خر و كور و كر بگويند, و من نمىتوانم از تعجب خوددارى كنم. شايد در عرف آنان اشكال نداشته است. حال چند نمونه را مىآورم:
گر تو كورى نيست بر اعمى حرج
ورنه رو كالصبر مفتاح الفرج
وز جهان فكرتى اى كم ز خر
ايمن و غافل چو سنگى بىخبر
زانكه نقشى وز خرد بىبهرهاى
آدمى خو نيستى خر كرهاى!
دزدئى كن از در و مرجان جان
اى كم از سگ، از درون عارفان
ترك عيسى كرده، خر پروردهاى
لاجرم چون خر برون پردهاى
طالع عيسى است علم و معرفت
طالع خر نيست، اى تو خر صفت
سالها خر بنده بودى بس بود
زانكه خر بنده ز خر واپس بود
هم مزاج خر شدت اين عقل پست
فكرش اينكه چون علف آرد بدست
وز ضعيفى عقل تو اى خر بها
اين خر پژ مرده گشته است اژدها
حال از شاعر عارف ديگرى يعنى سنائى نمونههاى ذيل را مىآوريم:
آدمى كى بود گزنده چو تو
ديو و دد كى بود درنده چه تو
عمر ضايع همى كند در كار
همچو خر پيش سبزه بىافسار
مى ندارى خبر تو اى نسناس
كه بصد بند و حيلت ور يواس
تو همى رنج دل به جان بخرى
خشمت آيد چو گويمت كه خرى
پس معلوم شد كه خر گفتن، ناسزا بوده كه موجب خشم مىشد. سنائى، اشعرى مذهب بود, اشاعره مخالف معتزله بودند, سنائى بخودش حق ميدهد كه معتزله را خر بخواند!
ور خرى اعتزال مىورزد
او بر بوحنيفه جو نرزد
انسانى به انسانى بگويد: تو خرى! كار بدى است, بد مطلق است يعنى هر كس بگويد بد و بيراه گفته است. در سراسر شاهنامه فردوسى اينگونه سخنان و خطابها مطلقا ديده نمىشود همانطور كه در ديوان نظامى و حافظ هم ديده نمىشود. چه قدر فرق است بين ادب فردوسى و ادب نولدكه كه هر ناروائى را كه خواسته به فردوسى نسبت داده است. اما سخن درباره فروتنى فردوسى، نياز به مقدمهاى دارد: شما اگر فروتنى كنيد بسيارى از مردم را بر خود مىشورانيد, و هستند كسانى كه بطمع مىافتند و وارد حريم حرمت شما مىشوند. معروف است يكى به تعارف گفت: من غلام شما هستم, طرف كه روى سختى داشت، دست او را گرفت و برد به بازار برده فروشان، كه بفروشد! حقيقتى در اين داستان نهفته است. بسيارى از مردم انصاف ندارند تا هنرمندى زنده است هنرش را تحقير مىكنند, وقتى كه مرد نفس راحت كشيده ولى اشك تمساح مىريزند. كرمهاى شب تاب، منتظرند كه ماه در محاق برود تا بتوانند سوسوئى بزنند. با چنين مردمى چه بايد كرد؟ زندگى تنازع بقاء است, هنرمند حق دارد، هنر خود را عرضه بدارد و خود، معرف آن باشد. حمايت از هنر، يك گام در راه اشاعه هنر است, اشاعه هنر بهر اسم و رسم، بمعنى خفه كردن جهل و نادانى و عقب ماندگى است. كتاب آسمانى ما هم به صاحبان علوم و هنرها دستور مىدهد كه علم و هنرشان را كه نعمت عزيز خداوندى است بازگو كنند.
« اما بنعمة ربك فحدث.» پس من عيبى در سخن سعدى نمىبينم كه مىگويد:
گه گه خيال در سرم آيد كه اين منم
ملك عجم گرفته به تيغ سخنورى؟
بازم نفس فرو رود از هول اهل فضل
با كف موسوى چه زند لاف سامرى
نهايت ادب را در بيت دوم رعايت كرده است، و از تندروى در بيت اول كاسته است. اما در جاى ديگر مىگويد سخن، ملك مسلم سعدى است و من پادشاه سخنم:
نه هر كس حق تواند گفت گستاخ
سخن ملكى است سعدى را مسلم
در بارگاه خاطر سعدى خرام اگر
خواهى ز پادشاه سخن داد شاعرى
و نيز عيبى در سخن نظامى نمىبينم كه خود را خاتم الشعراء خوانده است و بفرزندش مىگويد: سخن به من ختم شد، تو گرد شاعرى مگرد:
در شعر مپيچ و در فن او
چون اكذب او است احسن او
زين فن مطلب بلند نامى
كان ختم شده است بر نظامى
نظامى در رابطه با فرزندش اين شعر را گفته است و قصد پيش بينى صدها سال بعد را نداشته است كه امثال سعدى و حافظ فرا رسيدند و جلوهگرى كردند. سنائى هم مانند نظامى معتقد بود كه شعر به او ختم شده است! و در حديقه چنين گفته است:
منزل رمزها بريدم من
چون تو و چون خودى نديدم من
حاسدان را تو گو ز نخ ميزن
ختم شد نظم و نثر بر تو و من!
اما بلند پروازىهاى عارفانه را چه عرض كنم كه مخصوص خودشان است مولوى گويد:
قابل اين گفتهها شو گوش دار
تا كه از زر ساز مست من گوشوار
گوشواره چه كه كان زر شوى
تا به ماه و تا ثريا بر شوى
گر زبان گويد ز اسرار نهان
آتش افروزد بسوزد اين جهان
غرق عشقىام كه غرق است اندرين
عشقهاى اولين و آخرين
مجملش گفتم نكردم من بيان
ور نه هم لبها بسوزد هم زبان
ور بگويم شرحهاى معتبر
تا قيامت، باشد آن بس مختصر
فردوسى يك كلمه از اين گونه مطالب و دعاوى غير قابل اثبات، بر زبان و قلم نياورده است, تنها گفته است من جاويدانم زيرا تخم سخن را افشاندهام. از بيت ذيل هم دانسته نمىشود كه خود را اعلم مردم جهان و شاعران دانسته است:
حكيما چو كس نيست گفتن چه سود
از اين پس بگو آفرينش چه بود
او هرگز خود را خاتم الشعراء، و پادشاه سخن نخواند. هر كس كه شاهنامه را يك دور كامل با انديشه بخواند و با اشعار شاعران بزرگ ايران قياس كند يك تابلو گران بها از ادب و فروتنى فردوسى را در ذهن خود مشاهده مىكند. اعتدال قوى و نيروهاى فكرى، در اين مرد حكيم در سر حد اعجاز است. هر انسان انديشمند و آگاه، ميل دارد كه مانند فردوسى باشد.
فردوسى و عفت قلم
در علم حقوق جديد كه از اروپا سرچشمه گرفته است بحثى دارند زير عنوان« عفت عمومى». در هر زمان و در هر جامعه، افكار عمومى مردم چهار چوبى براى عفت در اذهان خود، رسم كردهاند كه تجاوز به حريم آن را نادرست، شرمآور، زشت، و جرم مىشمرند. نشر صور قبيحه را هم بهمين دليل، جرم مىدانند. عفت عمومى بخشى از اخلاق عمومى است كه وارد حقوق شده است يعنى از ضمانت اجراء دولتى برخوردار است. حال هر كس كه قلم بدست است، چه شاعر باشد و چه نويسنده و روزنامه نگار و غيره بايد مواظب باشد كه چيزى ننويسد كه عفت عمومى را جريحهدار كند. مولوى عارف نامى ايران يكى از شاعرانى است كه رعايت عفت قلم را نمىكند و بىمحابا وارد سخنهائى ميشود كه كسى از چون او توقع ندارد. روزى آشنائى بديدنم آمد كه فارسى را خوب ميدانست. ديدم از ميان انبوه شاعران فارسى زبان به مولوى ارادت بسيار دارد, و در اثناء سخن پيوسته درباره عقايد و منش مولوى از من چيز مىپرسد و دلش مىخواست بداند، آيا من هم مثل او سر سپرده درگاه مولوى هستم يا نه؟! هر چه بيشتر سكوت كردم اصرارش بيشتر شد. نمىخواستم پرده از بعضى چيزها كه بر او پوشيده بود بردارم و ديده بسته او را بگشايم، زيرا فكر مىكردم كه او اهل تعصب است، و سودى ندارد با او سخن بيشتر از حد معمول گفتن.
سرانجام مرا مجبور كرد كه حرف بزنم، زيرا به زبان حال مىگفت: روا نباشد ذوالفقار على در نيام و زبان سعدى در كام. ناگزير مثنوى چاپ سنگى به خط مرحوم سيد حسن مير خانى را كه پيش من بود، صفحه 562 را گشودم و به دستش دادم و گفتم براى خودت بخوان، و پس از خواندن تمام داستان« امرد و كوسه» نظرت را درباره مولوى بگو! چند لحظه مجلس ما به سكوت برگزار شد، آنگاه كه از خواندن آن قصه فارغ شد، سر بلند كرد و گفت:« من نميدانستم مولوى هم از اينگونه سخنان مىگويد...!» حالا تو هم اگر مثنوى دارى خودت بخوان. اگر چاپ نيكلسون در دسترس دارى به صفحه 493 نگاه كن. بعضى چنان درباره سراينده آن اشعار، داد سخن مىدهند كه او را از حد انبياء هم فراتر مىبرند و يا در عرض انبياء قرار مىدهند. ولى واقع چنين نيست. زير لفافه عرفان، اين سخنان را مىگويند و به عفت عمومى مىتازند و آن را جريحهدار مىكنند, از آن بدتر آنكه گروهى مديحه سرا كه اصلا اهل دانش و تحقيق به سبك اين قرن نيستند، مداحى مطلق را آرايش تحقيقى داده و هزاران صفحه در زمينه مدح مىنويسند، و نسبت باين گونه اشعار و بعد اخلاقى آن، دم بر نمىآورند و رد مىشوند بدون آنكه بيانديشند كه چه دينى به جامعه دارند. مردم خانه و خانواده خود را دوست دارند, و نمىخواهند اين گونه سخنان در دسترس اعضاى خانواده بويژه كم سالان قرار گيرد. خود مولوى اگر پسر يا دختر كم سن و سال داشت، هرگز مايل نبود كه آن اشعار را در دسترس آن نور چشمان معصوم بگذارد. پس بايد فرزندان مردم را هم چون فرزندان خود بشمرد. من درست ندانستم كه آن اشعار را عينا نقل كنم, خودتان بايد بخوانيد.
داستان آن مهمان من هم تمام شد، و ديگر درباره مثنوى از آن نظر گاه كه داشت سخنى نگفت جز يكبار، و آن چنين بود كه گفت: چندى پيش در منچستر مهمان دوستى بودم, صاحب خانه در اطراف مولانا خيلى سخن گفت و پيوسته از مقامات معنوى او حرف مىزد كه شمهاى از حقيقت را مىگفت و همه آن را قبول دارند. اما او هم يك بعدى حرف ميزد. فقط مدح ميكرد.
و عين الرضا عن كل عيب كليلة پس از او خواستم ديوان را بياورد، و داستان امرد و كوسه را بخواند. آورد و خواند و صورتش برافروخته شد، نه از تعصب بلكه از شرم! گفت: آيا چنان مرد بزرگى اين گونه سخنان را بقلم مىآورد؟ بارى كودكان معصوم خانوادهها را در آتش نياندازيد، و مقدارى از همت خودتان را هم صرف آينده آنان بكنيد, آنها به شما چشم دوختهاند، چشم به چشم اطفال معصوم بدوزيد. مثالى آوردم، مثالى آوردم، و سخن را ميدان دادم تا انديشه آزاد را به حركت در آورم. از جزئيات ديگر بگذريم مانند:
شكر گوئيد اى سپاه و چاكران
رستهايد از شهوت و از چاك ران
بگذريم از قصه سراپا خلاف واقع كنيز و خاتون با خر و كدو، كه روى اشعار ايرج ميرزا را سفيد كرده است. اما مولوى در اين راه، دنباله رو سنائى است كه من تمام اشعارش را در اين زمينه زير نظر گرفتهام و مقصودم اين است كه شناخت صحيح از او داشته باشم. واقعا نقل اشعار او در اين مورد، از عهده كسى ساخته نيست. عجب اين است كه شاعران عارف پيشه در اين گونه سخنان و امور جنسى گوى سبقت را از ديگر شاعران ربودهاند. نظامى كه اندكى پيش از مولوى مىزيسته به تمام معنى رعايت عفت قلم را كرده است. تنها بيتى از او ديدم كه كمى صراحت بخرج داده و گفته است:
نه بسيار كن شو نه بسيار خوار
كز آن سستى آيد وز اين ناگوار
حافظ مطلقا در زمينه مورد بحث ما وارد نشده و پرده درى نكرده است و از اين جهت مانند نظامى و فردوسى عمل كرده است. اما سعدى در مسائل جنسى مخالف با عفت عمومى، نقطه نظرهاى خاص خودش را دارد و شيوه بيان او بويژه در گلستان در باب عشق و جوانى معروف است و شيفتگان خاص خود را دارد, ولى او هم هرگز مانند سنائى و مولوى گرد لغات مستهجن نگشته است، و گرد اتضاح كه به افتضاح بيانجامد نگرديده است. استادى سعدى را درباره توصيف مخنث در دو بيت ذيل بايد ديد كه مىگويد.
گر تتر بكشد اين مخنث را
تترى را بدان نبايد كشت
چند باشد چو جسر بغدادش
آب در زير و آدمى بر پشت؟
حال اگر خواستيد مقايسهاى بين سعدى و سنائى و قدرت سخن اين دو شاعر كنيد به چند بيت ذيل از حديقه سنائى( ص 316) بنگريد كه درباره مخنث گفته است:
آن شنيدى كه ابلهى بر خاست
سر گذشت از مخنثى در خواست
كه بگو سرگذشتى اى بهمان
گفت: رو رو مزح مكن هله هان
كسى از حيز سر گذشت نجست
حيز را كون گذشت بايد گفت!
هر دو شاعر در يك مضمون( يعنى حال مخنث) حرف زدهاند، يكى رعايت ادب و عفت را كرده و از موضع قدرت سخن و استادى خود، حرف زده است، و ديگرى يك جرقه فكرى مبتذل را به نظم كشيده است. بيهوده نيست كه سخن سنجان، سعدى را يكى از پنج شاعر بزرگ فارسى شمردهاند، و سنائى را از حد اين پنج تن بيرون نهادهاند. فردوسى در عفت قلم در طراز نخست قرار گرفته است, من سراسر شاهنامه را بدقت و با حوصله خواندهام, هرگز از حدود عفت كلام و قلم خارج نشده است. اين هم بعدى است از ابعاد شناخت فردوسى.