بينش شاهنامه ی فردوسي
- توضیحات
- دسته: پژوهشها
- بازدید: 4389
جلال خالقی مطلق :
الف. بينش ديني: در شاهنامه با يك بينش ديني واحد روبرو نيستيم، بلكه مطابق با واقعيت تاريخي، چند بينش ديني در تقابل با يكديگرند: بينش ديني زردشتي، بودايي، يهودي، مسيحي و اسلامي از يك سو، يكتاپرستي و دهرگرايي از سوي ديگر، تسامح و تعصب ديني از يكسو، و تشيع سراينده و ديگر مذاهب اسلامي از سوي ديگر.
1. بينش زردشتي: از ميان اقوام شاهنامه، ايرانيان حتي پيش از ظهور زردشت همه بر دين او هستند؛ چنان كه مثلاً فريدون در آتشكدة كندز كتاب زند و اوستا مينهد(فردوسي، ج4 ، ص184، بيت215) و كيخسرو پيش از ترك جهان، زند و اوستا ميخواند(همان، ج4، ص 305، بيت 2116). اشاره به تقدس آتش و نيايش در آتشكده، به ويژه آتشكده آذرگشسپ و نثار بر آتش و گراميداشت نوروز و سده و مهرگان و گرفتن بَرْسَم و خواندن باژ (= ادعيه) بارها آمده است(نك: ذيل همين اصطلاحات در فرهنگ وولف). نشانههاي بينش ديني زردشتي در شاهنامه بيشتر از اينهاست و نياز به پژوهشي جداگانه دارد. تنها اين نكته يادآور شود كه در شاهنامه، برخي اشارات، مانند سوگند به خورشيد و ماه و ستارگان و بروج و به ويژه وجود بيتهايي در داستان «بيژن و منيژه» در ذكر امشاسپندان(همان، ج3، ص 359) راهبر بر اينند كه در متن پهلوي خداينامه نقش ايزدان و امشاسپندان و برخي ديگر از عقايد زردشتي بسيار بيشتر از اين بوده كه اكنون در شاهنامه هست، و بيترديد بيشتر از آنچه در مأخذ شاهنامه بود؛ ولي به هر روي، شاهنامه، نسبت آتشپرستي را به ايرانيان رد ميكند و آتش را تنها محراب دين زردشتي ميداند:
به يك هفته بر پيش يزدان بدند
مپندار كاتشپرستان بدند
كه آتش بدانگاه محراب بود
پرستنده را ديده پر آب بود
(همان، ج4، ص312)
2. بينش يكتاپرستي: اگرچه در متن پهلوي نيز مزدا تنها آفريدگار آسمان و زمين و آفريننده و سرور همة ايزدان بود؛ ولي يكتاپرستي مطلق در شاهنامه متأثر از باورداشت اسلامي خود شاعر است كه پيشزمينة آن در مأخذ او فراهم شده بود. شاهنامه با نام خداوند آغاز ميشود: «به نام خداوند جان و خرد» و با نام او نيز به پايان ميرسد: «به نام جهانداور كردگار» . همة اشخاص نيكسيرت شاهنامه، به ويژه ايرانيان، خداپرست و يكتاپرستاند. شاهان و پهلوانان همه پيروزي و شكست خود را از خواست خداوند ميدانند. هرگاه كاري بزرگ، همچون جنگ در پيش است، در آغاز و پايان كار و گاه نيز در ميانة آن، شاه يا پهلوان كلاه از سر برميگيرند، كمر از ميان ميگشايند، سر و تن ميشويند، جامة پاك و سفيد ميپوشند و زاريكنان بر خاك ميافتند و زماني به ستايش و نيايش پروردگار ميپردازند. مثلاً درباره كيخسرو ميخوانيم:
ببست آن در بارگاه كيان خروشان بيامد گشاده ميان
ز بهر پرستش سر و تن بشست به شمع خرد راه يزدان بجست
بپوشيد پس جامة نو سپيد نيايشكنان رفت، دل پر اميد
بيامد خرامان به جاي نماز همي گفت با داور پاك راز
(همان، ج4، ص329، بيت 2469 ـ 2472)
دربارة كيكاووس پس از خواندن خبر پيروزي كيخسرو آمده است:
فرود آمد از تخت، كاووس شاه ز سر بر گرفت آن كياني كلاه
بيامد، بغلتيد بر تيره خاك نيايشكنان پيش يزدان پاك
(همان، ج4، ص284، بيت 1780ـ 1781)
پس از آنكه در هفتخان ميشي پديدار گشته و رستم را به چشمة آب راهنمايي ميكند و او را از مرگ حتمي نجات ميدهد، از زبان رستم آمده است:
تهمتن سوي آسمان كرد روي چنين گفت كاي داور راستگوي
هر آن كس كه از دادگر يكخداي بپيچد، ندارد خرد را به جاي
كه اين چشمه آبشخور ميش نيست همان غُرم دشتي مرا خويش نيست
به جايي كه تنگ اندر آمد سخن پناهت به جز پاك يزدان مكن
(همان، ج2، ص24، بيت 318ـ 321)
نظير همين سخن را از اسفنديار پس از كشتن اژدها ميشنويم:
ز گنجور خود جامة نو بجست به آب اندر آمد، سر و تن بشست
بيامد به پيش خداوند پاك همي گشت پيچان و گريان به خاك
همي گفت كاين اژدها را كه كشت مگر آنكه بودش جهاندار پشت
(همان، ج 5، ص 234، بيت 171ـ173)
بر اين مثالها ميتوان دهها نمونه ديگر افزود. از ميان 260 نامهاي كه در شاهنامه ميان اشخاص كتاب رد و بدل شده است(نك: الرس، ص 86ـ 91)، به كمتر نامهاي برميخوريم كه با ستايش خداوند آغاز نشده باشد. نه تنها هستي خداوند، بلكه يكتايي و توانايي او و ضرورت بيچون و چرا از فرمانهاي او در هر فرصتي يادآوري ميشود:
تو خستو شو آن را كه هست و يكيست
روان و خرد را جز اين راه نيست
(همان، ج 3، ص287، بيت 4)
همه نيك و بد زير فرمان اوست
همه بندها زير پيمان اوست
(همان، ج1، ص153، بيت 1028)
بد و نيك از آن دان كش انباز نيست
به كاريش انجام و آغاز نيست
چو گويد بباش، آنچه خواهد بُدهست
همه بود نابود و ناهست هست
(همان، ج7، ص421ـ 422، بيت 4072 ـ4073)
3. بينش دهري: با وجود اعتقاد بيچون و چرا به هستي و يكتايي و توانايي مطلق خداوند، سراسر شاهنامه، مانند بسياري ديگر از متون نظم و نثر فارسي، پر است از باورداشت به قضا و قدر. در شاهنامه شواهد اين اعتقاد، كه با اصطلاحاتي چون «زمانه، روزگار، چرخ ، سپهر، آسمان، گيتي، جهان، دهر، ستاره، اختر، هفتگرد، بخت و غيره» ميآيد، بسيار است. در واقع اعتقاد به قضا و قدر زيربناي فكري ايرانيان از كهنترين ايام تا به امروز است كه در شاهنامه انعكاسي تمام و كمال يافته است. زمانه مسؤول همة نيك و بدي است كه بر ما ميرسد:
چنين است كردار اين گندهپير ستاند ز فرزند پستان شير
چو پيوسته شد مهر دل بر جهان به خاك اندر آرد همي ناگهان...
يكي را سرش بركشد تا به ماه فراز آورد زان سپس زير چاه
(همان، ج2، ص 376، بيت 2517ـ2522)
چنين است كردار چرخ بلند دل اندر سراي سپنجي مبند
گهي گنج بينم از او گاه رنج... (همان، ج8، ص 426، بيت 1898ـ1899)
مبادا كه گستاخ باشي به دهر كه زهرش فزون آمد از پادزهر
(همان، ج8، ص 357، بيت 419)
بدانيد كين تيزگردان سپهر نيازد به داد و نتازد به مهر
هر آن را كه خواهد برآرد بلند هم او را سپارد به خاك نژند
(همان، ج 6، ص 223ـ224، بيت 428 ـ429)
جهانا مپرور چو خواهي درود چو مي بدروي، پروريدن چه سود
(همان، ج1، ص 37، بيت 47)
جهانا چه بدمهر و بدگوهري كه خود پروراني و خود بشكري
(همان، ج2، ص 85، بيت 495)
در اينجا ناچار تضادي آشكار ميان دو نيرو پديدار است كه هر دو توانا، ولي يكي نيكخواه انسان و ديگري بدخواه اوست. نه در شاهنامه و نه در متون ديگر راهي منطقي براي رفع اين تضاد نشان داده نميشود كه در واقع وجود هم ندارد. در عوض هر كجا اين دو نيرو در تقابل يكديگر قرار ميگيرند، ناگهان توانايي زمانه انكار ميشود و زمانه بندة سر به فرمان ايزد ميشود: «گمانش چنان بُد[كيكاووس] كه گردان سپهر/ ز گيتي مر او را نمودهست چهر/ ندانست كاين چرخ را مايه نيست/ ستاره فراوان و يزدان يكيست/ همه پيش فرمانش بيچارهاند/ كه با شورش و جنگ و پتيارهاند/ جهانآفرين بينياز است از اين/ ز بهر تو بايد سپهر و زمين»(همان، ج2، ص 96ـ 97، بيت 373ـ 376). سپهر در پاسخ شاعر كه از او شكايت دارد، به ناتواني خود اقرار ميكند و هيچگونه مسئوليتي را نميپذيرد: «چنين داد پاسخ سپهر بلند/ كه اي مرد گوينده بر من مبند/ چرا بيني از من همي نيك و بد/ چنين ناله از دانشي كي سزد... ازآن خواه راهت كه راه آفريد... شب و روز و خورشيد و ماه آفريد/ من از داد، چون تو يكي بندهام/ پرستندة آفرينندهام/ نگردم همي جز به فرمان اوي/ نيارم گذشتن ز پيمان اوي(همان، ج 6، ص 134، بيت 11ـ20).
نسبت دادن «نيك و بد» را، كه مفهومي بسيار كلي است، به پروردگار ميتوان در چارچوب «مصلحتداني» او نهاد؛ ولي آنجا كه مستقيم سخن از بيمهري و كينه و بيداد است چه بايد كرد؟ آيا نسبت اين صفات به ذات پاك پروردگار جايز است؟ و اگر نيست، مسؤول اين بديها كيست؟ و اگر زمانه است، پس او چگونه بندة گوش به فرمان ايزد است؟ فردوسي در شاهنامه يك جا اين پرسش را مطرح كرده؛ ولي پاسخي بدان نداده است و يا در واقع پاسخ او در همان پرسش او نهفته است. او در شكايت از بيدادي كه بر يزدگرد رفته است ميگويد:«چنين داد خوانيم بر يزدگرد/ وگر كينه خوانيم از اين هفتگرد/ وگر خود نداد همي كين و داد/ مرا فيلسوف هيچ پاسخ نداد/ وگر گفت ديني، همه بسته گفت/ بماند همي پاسخ اندر نهفت»(همان، ج8، ص 473، بيت 733ـ 735).
4.تسامح ديني: بينش ديني شاهنامه كلاً در جهت مدارا و تسامح است. در يك جا دين خدا به كرباسي نغز مانند شده است كه پيامبران و پيروان اديان زردشتي، يهودي، مسيحي و اسلام از چهارسو آن را ميكشند، ولي نه آن كرباس پاره ميشود و نه آن مردمان از كشيدن به ستوه ميآيند(همان، ج6، ص12ـ13، بيت133ـ135؛ ص16، بيت 181ـ193). در جايي ديگر آمده است كه به انوشروان گفتند كه جهودان و ترسايان مردمي دوروي و بددين و دشمن تواند. انوشروان در پاسخ آنها ميگويد: هيچ شاهي كه كساني در پناه او نباشند، بزرگ و توانا نيست(همان، ج7، ص400، بيت 3822ـ 3824). و باز از او ميپرسند كه: جهان بيدين باشد بهتر است يا بيپادشاه؟ انوشروان در پاسخ نظر پيشين خود را تأييد ميكند و ميافزايد: جهان بيدين نخواهد بود، جز اينكه هر كس به دين ديگري است و نيز جهان از حرف ويران نگردد، ولي اگر پادشاهي نباشد، دين نيز نخواهد بود (همان، ج7، ص 402، بيت 3848ـ 3854). در جايي ديگر آمده است كه خسروپرويز كه به كمك روميان تاج و تخت خود را بازيافته بود، در ضيافتي براي جلب خرسندي روميان ناچار بود كه جامة صليبداري را كه قيصر براي او فرستاده بود بپوشد، ولي در اين كار مردّد بود. در اين حال مشاور او به او ميگويد: «كه دين نيست شاها به پوشش به پاي» (همان، ج 8، ص 158، بيت 2075).
5. تعصّب ديني: اردشير برعكس انوشروان، دين و پادشاهي را برادر و پاسبانان يكديگر ميداند كه همچون دو تارند كه درهم بافته شدهاند: «نه بيتخت شاهي است ديني به پاي/ نه بيدين بود شهرياري به جاي/ چنين پاسبانان يكديگرند/ تو گويي كه در زير يك چادرند» (همان، ج6، ص321، بيت552ـ562). ولي در زمان خسروپرويز، با آنكه خود او تعصّب ديني نداشت، چند جا دين زردشت بر اديان ديگربرتر شمرده شده است. بهويژه از اينكه مسيحيان مسيح را خدا و پسر خدا ميدانند، شديداً انتقاد شده (همان، ج8، ص111ـ115) و يا آمده است كه ديني را كه پيغمبرش به دست جهودي كشته شود، نبايد ستود (همان، ج6، ص331ـ332، بيت 540ـ 541؛ ج8، ص113، بيت 1485ـ1486). خسروپرويز همين كه قدرتش استوار شد، نه تنها درخواست قيصر را در پس دادن صليب (كه در سال 614 م در جنگ بيتالمقدس به دست سپاه ايران افتاده بود) رد ميكند، بلكه به مسيحيت ميتازد (ج 8، ص 255ـ256، بيت 3347ـ3355؛ ص 348، بيت 313ـ319) و صليب مقدس را «چوبي پوده» و «چوب خشك تبه گشته» ميخواند، ولي شخص مسيح را كمابيش ميستايد و او را، برعكس روميانِ بيدادگر و خونريز، درويشي كوشنده مينامد (همان، ج 8، ص 113،بيت 1482ـ1483). همچنين يهوديان در برخي جاها، از جمله در داستان «لنبك آبكش» (همان، ج 6، ص424ـ436) و داستان «مهبود و زروان» (همان، ج7،ص 219ـ231) مردمي خسيس و آزمند و جادو معرّفي شدهاند.
بنابراين بينش ديني شاهنامه ميان دو قطب خداپرستي و دهريگري از يك سو و دو قطب تسامح و تعصب از سوي ديگر در جريان است. در حالي كه در مورد نخستين ما با زيربناي تفكر ايراني و نفوذ مذهب زرواني سروكار داريم(نك: رينگرن، خطيبي، ص 282ـ312)، تضاد دوم كاملاً مطابق با واقعيت تاريخي است كه در زمان برخي پادشاهان همچون كيقباد، انوشروان، يزدگرد بزهگر و هرمزد تسامح ديني بيشتري معمول بود (نك: خالقي مطلق، يادداشتهاي شاهنامه، بخش 3، ص 214، 447) و در زمان برخي پادشاهان تعصب ديني بر تسامح غلبه داشت.
6. بينش اسلامي و تشيّع: شاهنامه، همانگونه كه آتش را فقط محراب دين زردشت ميداند، كعبه را فقط پرستشگاه دانسته است: «خداي جهان را نباشد نياز/ به جاي و خور و كام و آرام و ناز/ پرستشگهي بود تا بود جاي/ بدوي اندرون يادكردِ خداي» (فردوسي، همان، ج6، ص 49، بيت 635ـ636). اين نكته و آنچه در نامة سعد وقّاص در پاسخ رستم فرّخزاد آمده است(همان، ج 8، ص425ـ 426، بيت 177ـ193) اهم مطالبي است كه در متن اصلي كتاب دربارة دين مبين اسلام آمده است. البته نه در اسلامِ فردوسي ترديدي است و نه در شاهنامه مطالبي است كه مغاير با شريعت اسلامي باشد؛ ولي مقايساتي كه برخي از ايرانيان ميان اندرزهاي شاهنامه و حكم قرآني و احاديث اسلامي كردهاند، بيشتر تشابهاتي اتفاقي است كه به ويژه در نوع ادبي اندرز يافت ميشود. در عوض در ديباچة شاهنامه، پس از ستايش پيامبر اسلام(ص)، شاعر خود را خاك پاي علي(ع) دانسته و مذهب تشيع را تنها مذهب برحق و مذاهب ديگر اسلامي را باطل شمرده است (همان، ج1، ص 9ـ11، بيت 90ـ104). ستايش تشيع و اهل بيت پيامبر (ص) در آغاز و پايان برخي از داستانها نيز آمده است (همان، ج 2، ص 380، بيت 13ـ14)، ولي بيتهايي نيز افزوده كه قلمهاي شيعي و سني است.
ب. بينش اخلاقي. شاهنامه به همان اندازه كه اثري حماسي و تاريخي است، اثري اخلاقي نيز هست. اگربيتهايي راكه در اين كتاب در تبليغ و تهذيب اخلاق و حكمت عملي و تدبير منزل آمده است بيرون كشيم، كتابي كمابيش به حجم بوستان سعدي خواهد شد.
برخي از شعائر اخلاقي شاهنامه، كه براي همة مردم از مرد و زن و از هر طبقه و قوم اعتبار دارند، عبارتند از: خداشناسي و خداترسي، پارسايي، راستي و درستي، دادگري، دوري از خشم و دورويي و دروغ و رشك و سخنچيني، پرهيز از آز، بخشندگي و رادي، بردباري، نگهداشت پيمان، آهستگي، خرسندي، اميدواري، شيوة رفتار با دوست و دشمن و غيره. براي پژوهش اين نكات در شاهنامه، كافي است زير همين اصطلاحات در فرهنگ وولف نگاه كرد و مثالهاي فراواني به دست آورد.
در زیر به چند نمونة نادرتر توجه میکنیم:
1. یکی از عادات ناپسند مردم پیشه کردن تنپروری و کاهلی است:
تنآسانی و کاهلی دور کن
بکوش و ز رنج تنت سور کن
که ایدر تو را سود بیرنج نیست
چنان هم که بیپاسبان گنج نیست
(همان، ج7، ص198ـ199،بیت 1322ـ1323)
کاهلی به ویژه بر جوانان عیب بزرگی است:
چو کاهل بود مرد بُرنا به کار
از او سیر گردد دل روزگار
(همان، ج 7، ص 206، بیت 1411)
به بینش اخلاقی شاهنامه، حتی اگر کاری به دلخواه نباشد، بهتر از بیکاری و کاهلی است:
چو بیکار باشی مشو رامشی
فگار است بیکار اگر باهشی
ز هر کار کردن، تو را ننگ نیست
و گر کار با بوی و با رنگ نیست
(همان، ج 7، ص 425، بیت 4114ـ4115)
در جوامع پیشرفتهٔ امروز نیز مسئولان کشورها میکوشند تا بیکاران را به کاری وا دارند، اگرچه آن کار پایینتر از صلاحیت آنها باشد؛ زیرا زیان جسمی و روانی بیکاری بیشتر است تا کارِ «بیرنگ و بوی» و جز شخص بیکار، جامعه نیز از آسیب بیکاری مصون نخواهد بود. شاعر با قرار دادن فگار و بیکار در کنار یکدیگر، تنها در پی جناسسازی نبوده است، بلکه به آزردگی روانی حاصل از بیکاری اشاره دارد و معنی فگار در اینجا در تفسیر نهایی همان «افسردگی» امروزی ماست.
2. آن که توانگر است، باید مال را هزینه کند و نه خزینه:
توانگر که تنگی کند در خورش
دریغ آیدش پوشش و پرورش
توانگر که باشد دلش تنگ و زفت
شکم زمین بهتر او را نهفت
(همان، ج7، ص302، بیت 2646؛ ص206، بیت1408)
چه گوهری که هزینه نشود همان سنگ است:
وگر چون بباید، نیاری به کار
همان سنگ و هم گوهر شاهوار
(همان، ج7، ص191، بیت 1230)
ولی بیش از توانایی خود نباید هزینه کرد:
هزینه چنان کن که بایدت کرد
نشاید گشاد و نباید فشرد
(همان، ج7، ص181،بیت 1115)
و:
هزینه به اندازه گنج کن
دل از بیشی گنج بیرنج کن
(همان، ج7، ص 407، بیت 3909)
اگر گنج او بیش از هزینة او بود، باید بخشش کند، ولی در بخشش چهارشرط را نگه دارد. نخست بخشش ناخواسته:«که نیکو بود داده ناخواسته»(همان، ج5، ص 87، بیت 115)
دوم بخشش با سزاوار بخشش:
چنین داد پاسخ که بخشنده مرد
کجا نیکوی با سزاوار کرد
(همان، ج7، ص 187، بیت 1179)
بپرسید بخشش کدام است بهْ
که بخشنده گردد سرافراز و مِه
چنین داد پاسخ کز ارزانیان
مدارید باز ایچ سود و زیان
(همان، ج7، ص 421، بیت 4065ـ4066)
از جمله این ارزانیان کسانیاند که تهیدستی آنها نه از کاهلی، بلکه از ناسازگاری بخت یا ناتندرستی است و دیگر اینکه تهیدستی خود را آشکار نمیکنند. در شاهنامه از این تهیدستان آبرومند که به اصطلاح صورت خود را به سیلی سرخ نگاه میدارند با عنوان «درویش کوشنده و پوشیده» نام رفته است: «نگهبان کوشنده درویش باش» (همان، ج 8، ص101، بیت 1319)؛ «چو درویش پوشیده (متن: پیوسته) بُد، بیش داد» (همان، ج 8، ص 241، بیت 3158)
سوم اینکه در بخشش نیز باید مانند هر کار دیگری زیادهروی نکرد:
به بخشش بیارای و زُفتی مکن
بر اندازه باید ز هر در سخن
(همان، ج7، ص141، بیت 696)
و چهارم اینکه در بخشش نباید چشمداشت سپاس و پاداش داشت، بلکه این کار را باید برای آرامش جان و روشنی دل خود کرد:
چو رادی که پاداش رادی نجست
ببخشید و تاریکی از دل بشست
(همان، ج7، ص421، بیت 4062)
وگرنه او نه بخشنده، بلکه بازرگانی است که تجارت کرده است:
چنین گفت کان کس که با خواسته
به بخشش کند جانش آراسته
و گر بر ستاننده آرد سپاس
ز بخشنده بازارگانی شناس
(همان، ج7، ص186، بیت 1176ـ1177)
و نیز برای لاف زدن نباید گشادهدستی کرد:
هزینه، سدیگر،که از بهر لاف
به بیهوده بپراگند بر گزاف...
میانهگزینی، بمانی به جای
خردمند خواندت پاکیزهرای
(همان، ج 6، ص 226، بیت 467ـ469)
3. بیشتر از توانایی و هنر خود نباید لاف زد: «نباید زبان از هنر چیرهتر» (همان، ج 7، ص424، بیت 4108)، «بداند که چندست با او هنر» (همان، ج7، ص426، بیت4120)
هر آن کس که راند سخن بر گزاف
بود بر سر انجمن مرد لاف
به گاهی که تنها بود در نهفت
پشیمان شود زان سخنها که گفت
(همان، ج7، ص454ـ455، بیت 4433ـ 4434)
با نداشتن دانش در کاری، باید خاموشی گزید و به دانش خویش نباید غره گشت:
ز دانش چو جان تو را مایه نیست
به از خامشی هیچ پیرایه نیست
چو بر دانش خویش مهر آوری
خرد را ز تو بگسلد داوری
(همان، ج7، ص 180، بیت 1104ـ 1105)
منش پست و کمدانش آن کس که گفت
منم کم ز گیتی کسی نیست جفت
(همان، ج 7، ص 205، بیت 1400)
تو در انجمن خامشی برگزین
چو خواهی که یکسر کنند آفرین
چو گویی، همان گوی کاموختی
به آموختن در جگر سوختی
(همان ، ج 7، ص211، بیت 1268 ـ 1269)
و نیز از گفتن سخنان بیهوده باید پرهیز کرد:
مگوی آن سخن کاندرو سود نیست
کزان آتشت بهره جز دود نیست
(همان، ج7، ص181، بیت 1118)
4. به چیزهای ناممکن نباید دل بست: «بپیچی دل از هر چه نابودنیست» (همان، ج7، ص424، بیت 4103)
دگر کو ز نابودنیها امید
چنان بگسلد دل چون از باد بید
(همان، ج7، ص189، بیت 1203)
به نایافت رنجه مکن خویشتن
که تیمار جان باشد و رنج تن
(همان، ج7، ص 180، بیت 1102)
5. باید دانش آموخت و همیشه آموخت و فرزند را نیز به دبستان داد: «نگردد دلش سیر از آموختن»(همان، ج7، ص205، بیت 1397)
سپردن به فرهنگ فرزند خُرد
که گیتی به نادان نشاید سپرد
(همان، ج7، ص190، بیت 1222)
زمانی میاسای از آموختن
اگر جان همی خواهی افروختن
چو فرزند باشد، به فرهنگدار
زمانه ز بازی بر او تنگدار
(همان، ج6، ص227، بیت 480 ـ 481)
6. باید تن را نیرومند داشت:
ز نیرو بود مرد را راستی
زسستی دروغ آید و کاستی
(همان، ج7، ص180، بیت 1103)
ولی نیرومندی تن در افراط در خوراک نیست:
چنین هم نگهدار تن در خورش
نباید که بگزایدت پرورش
بخور آنچنان کان بنگزایدت
به بیشی خورش تن بنفزایدت
مکن در خورش خویش را چارسوی
چنان خور که نیزت کند آرزوی
(همان، ج7، ص211 ـ 212، بیت 1479 ـ 1481)
چنان داد پاسخ که کمتری خوری
تنآسان شوی، هم روان پروری
(همان، ج7، ص209، بیت 1439)
ج. بینش پادشاهی
شاهنامه یکی از مهمترین آثار ادب فارسی در نوع ادبی آیینه خسروان («مرآتالامراء») به شمار میرود که در آن مشروحاً به شرایط پادشاهی و وظایف پادشاه و سیاست مُدُن پرداخته است:
1. مشروعیّت: در بینش پادشاهی در شاهنامه، نخستین شرط پادشاهی برخورداری از مشروعیّت است. اصطلاح مشروعیّت1 در شاهنامه «سزاواری» است که به ضرورت وزن سزاوار به کار رفته است.
مشروعیّت یعنی اینکه پادشاه از نسل مستقیم پادشاه باشد و یا اگر پادشاه پیشین فرزندی نداشته باشد، جانشین او نژاد خود را به یکی از شاهان پیشین، و در صورتی که سلسلهای برافتد، نژاد خود را به یکی از پادشاهان پیشدادی یا کیانی برساند.
پادشاهی که چنین شرطی داشته باشد، ازتأیید الهی نیز برخوردار بود، دارای «فرّ» یا «فرّه» (پهلوی «خَورَّه») و سزاوار پادشاهی ایران است؛ مثلاً آبتین پدر فریدون که به دست ضحّاک، کشته شد، نژادش را به تهمورث میرسانید (همان ، ج1، ص65 ، بیت 158 ـ 160). از این رو، خداوند فرّه را که جمشید بازگرفت، به فریدون داد و او را سزاوار پادشاهی ایران کرد (همان، ج1، ص 62، بیت 110 ـ 111) . و یا پس از مرگ زو تهماسپ، که فرزند نداشت، کیقباد را که از نژاد فریدون بود، یعنی از مشروعیّت برخوردار بود، از البرز آوردند و بر تخت نشاندند (همان، ج1، ص338 ، بیت 146 ـ 148) . و یا نژاد اردشیر بنیانگذار سلسلة ساسانی را پس از چند پشت به بهمن کیانی میرساندند (همان ، ج6، ص 139 ـ 143)
ولی از سوی دیگر، کسی با صلاحیت بهرام چوبین، چون نژاد شاهی نداشت، دارای مشروعیت نیز نبود (همان، ج7، ص600 ـ 606 ؛ ج8، ص21 ـ 38،59 ـ66 ،144 ـ 145، 152 ـ 153، بیت 1998 ـ 2004).
مثال دیگر شاه نامشروع فرایین است که حتی پس از آنکه بر تخت پادشاهی نشست، پسر بزرگ او بدو هشدار داد که چون تو نژاد شاهی نداری، تو را از تخت سرنگون خواهند کرد. از این رو بهتر است تا دیر نشده بار خود را ببندی: «مباش ایمن و گنج را چاره کن» (همان، ج8، ص 386 ، بیت 5 ـ 7).
ج. بينش پادشاهي
شاهنامه يكي از مهمترين آثار ادب فارسي در نوع ادبي آيينه خسروان («مرآتالامراء») به شمار ميرود كه در آن مشروحاً به شرايط پادشاهي و وظايف پادشاه و سياست مُدُن پرداخته است:
1. مشروعيت: در بينش پادشاهي در شاهنامه، نخستين شرط پادشاهي برخورداري از مشروعيت است. اصطلاح مشروعيت1 در شاهنامه «سزاواري» است كه به ضرورت وزن سزاوار به كار رفته است.
مشروعيت يعني اينكه پادشاه از نسل مستقيم پادشاه باشد و يا اگر پادشاه پيشين فرزندي نداشته باشد، جانشين او نژاد خود را به يكي از شاهان پيشين، و در صورتي كه سلسلهاي برافتد، نژاد خود را به يكي از پادشاهان پيشدادي يا كياني برساند.
پادشاهي كه چنين شرطي داشته باشد، ازتأييد الهي نيز برخوردار بود، داراي «فر» يا «فره» (پهلوي «خَورَه») و سزاوار پادشاهي ايران است؛ مثلاً آبتين پدر فريدون كه به دست ضحاك، كشته شد، نژادش را به تهمورث ميرسانيد (همان ، ج1، ص65 ، بيت 158 ـ 160). از اين رو، خداوند فره را كه جمشيد بازگرفت، به فريدون داد و او را سزاوار پادشاهي ايران كرد (همان، ج1، ص 62، بيت 110 ـ 111) . و يا پس از مرگ زو تهماسپ، كه فرزند نداشت، كيقباد را كه از نژاد فريدون بود، يعني از مشروعيت برخوردار بود، از البرز آوردند و بر تخت نشاندند (همان، ج1، ص338 ، بيت 146 ـ 148) . و يا نژاد اردشير بنيانگذار سلسلة ساساني را پس از چند پشت به بهمن كياني ميرساندند (همان ، ج6، ص 139 ـ 143)
ولي از سوي ديگر، كسي با صلاحيت بهرام چوبين، چون نژاد شاهي نداشت، داراي مشروعيت نيز نبود (همان، ج7، ص600 ـ 606 ؛ ج8، ص21 ـ 38،59 ـ66 ،144 ـ 145، 152 ـ 153، بيت 1998 ـ 2004).
مثال ديگر شاه نامشروع فرايين است كه حتي پس از آنكه بر تخت پادشاهي نشست، پسر بزرگ او بدو هشدار داد كه چون تو نژاد شاهي نداري، تو را از تخت سرنگون خواهند كرد. از اين رو بهتر است تا دير نشده بار خود را ببندي: «مباش ايمن و گنج را چاره كن» (همان، ج8، ص 386 ، بيت 5 ـ 7).
وارث پادشاهي نخست پسربزرگ بود و در صورتي كه از پادشاهي پسري نمانده بود، پادشاهي به دختر يا برادر او ميرسيد(همان، ج6، ص 356، بيت 21 ـ 22)؛ ولي گاه پيش ميآمد كه اين ترتيب رعايت نميشد، مثلاً اگر پسر بزرگ از مادري بيگانه يا بينژاد بود و يا نقص بزرگ جسمي داشت. طوس، پس از مرگ سياوش، پادشاهي ايران را حق پسر ديگر كيكاووس ، يعني فريبرز، ميدانست و نه حق كيخسرو كه نوة كيكاووس و از سوي مادر از نژاد بيگانه بود (همان، ج2، ص457 ـ 458، بيت 525 ـ 531 ؛ ص460 ، بيت 557 ـ 560). سلم و تور از اينكه پدر آنها فريدون در تقسيم جهان، ايران را به پسر كوچك خود ايرج داده بود، كار پدر را بيرون از رسم داد و فرمان يزدان ميدانند (همان، ج1، ص 108 ـ 111) و پس از آن نيز منوچهر را كه نه از ايرج، بلكه از دختر اوست (بر طبق منابع ديگر حتي با چند پشت فاصله)، سزاوار پادشاهي نميدانند(همان، ج1، ص139 ،بيت803 ـ 804).
در داستان «گَوْ و طَلْخَنْد»، در موضوع مشروعيت مورد نادري مطرح شده است و آن اينكه دو برادر به نوبت پادشاهي كنند واز هر يك از آنها پسري خُرد از يك مادر باقي بماند و مادر به نيابت آنها بر تخت نشيند. اكنون آيا هنگامي كه اين دو پسر به سن بلوغ رسيدند، پادشاهي حق برادر بزرگتر است كه پدرش نخست پادشاهي كرده بود، يا حق برادر كوچكتر كه پدرش آخرين پادشاه بود؟ (همان،ج7، ص 319 ـ 332). در مورد نقص جسمي، از زبان پرويز به بهرام چوبين ميشنويم كه او را يكي هم بدين علت كه گويا روي سينهاش قوز داشته، سزاوار پادشاهي نميداند (همان، ج8، ص 19، بيت 221 ـ 222). منابع ديگر دربارة هرمزد پسر شاپور اول (حكومت: 241 ـ 272 م) گزارش كردهاند كه چون به او تهمت شورش بر ضد پدر زده بودند، يك دست خود را بريد تا بيگناهياش را ثابت كرده باشد. چون با اين نقض جسمي ديگر مشروعيت پادشاهي نداشت (نك: خالقي مطلق، يادداشتهاي شاهنامه، بخش3، ص192).
در اينجا از شرح نشانههاي صوري مشروعيت، همچون داشتن خالي سياه بر بازو در مورد شاهان كياني، داشتن مهرة شفابخش و نوشدارو و يا ظهور فره به شكل بره و غُرم (= ميش كوهي) و عقاب و هاله و يا اعمال خارقالعاده، چون كشتن اژدها و گذر از روهاي پر خطر، و يا برخورداري از افسونگري و يا ظهور سروش و پيدايش علائم آسماني و غيره در ميگذريم.
2. داد: پادشاه مشروع الزاماً صالح نيست، بلكه بايد طي پادشاهي صلاحيت خود را نشان دهد، وگرنه بزرگان كشور كه در آغاز فرمانروايي او پس از شنيدن خطبة او، او را يكصدا «شاه ايرانزمين» خوانده و با اين عبارت با او بيعت كرده بودند، بدو پشت خواهند كرد و رضايت و اطاعت مردم را نيز از دست خواهد داد و بسا كه خداوند فره را نيز از او باز گيرد؛ چنان كه از جمشيد گرفت. از اين رو انوشروان در پاسخ موبدي كه از او ميپرسد: آيا براي پادشاه داشتن فر بهتر است يا دانش (به معني «دانايي»)، ميگويد:
چنين داد پاسخ كه نادان به فر
نگيرد جهان سربه سر زير پر
خرد بايد و نام و فر و نژاد
بدين چار گيرد سپهر از تو ياد
(همان، ج7، ص 411، بيت 3947 ـ 3948)
چنان كه ميبينيم فر و نژاد (از نژاد در اينجا نژاد شاهي منظور است و نه عموماً به معني «پيوند خوني به طبقة نژادگان») كه با يكديگر مشروعيت را ميسازند، نه در اينجا و نه در هيچ جاي ديگر شاهنامه انكار نميشود، ولي ميگويد اينها به تنهايي نيز بسنده نيست، بلكه پادشاه بايد شرايط ديگري نيز داشته باشد. اين شرايط، اگر چه در بيت بالا به «خرد» و «نام» خلاصه شده است، ولي شمار واقعي آنها بسيار است و ميتوان گفت چيزي افزون بر همة اخلاقيات بخش پيشين است.
اين شرايط فهرستوار عبارتند از: خداپرستي، دينداري، خردمندي، وفاداري، شرم، آهستگي، بخشش، راستي، پيمان نگهداشتن، بخشايش، به بار نشستن( براي رسيدگي به شكايات مردم)، نگرفتن اموال مردم، نبستن خراج سنگين، آگاهي از كار كشور و رفتار كارداران با مردم، ايجاد فرهنگ، آباداني و صلح امنيت، كمك به تهيدستان، مشورت با خردمندان ... و در كنار اينها رفتن به شكار، نشستن به بزم و خواندن سرگذشت شاهان پيشين، يعني خواندن كتابهايي چون خداينامه و آييننامه.
همة اين صفات را كه نام برديم،ميتوان به گوهر، يعني «فضايل ذاتي» و هنر، يعني «فضايل اكتسابي» تقسيم كرد. در بيتي نيز كه از پاسخ انوشروان به موبد نقل شد، در واقع خرد نماد فضايل ذاتي و به جاي گوهر آمده بود و نام نماد فضايل اكتسابي و به جاي هنر. اكنون اگر پادشاه مشروع كه داراي نژاد شاهي و فر الهي است، از اين فضايل ذاتي و اكتسابي (گوهر و هنر) نيز برخوردار بود، بهرهمند از داد است و او را دادگر مينامند. بدينترتيب واژة داد كه بر طبق فرهنگ وولف، كمابيش به اندازة نام ايران، يعني بيش از هزار بار، در شاهنامه آمده است، يكي از مهمترين واژههاي كليدي كتاب است. اين اصطلاح در برخي جاها تنها به معني «عدل، انصاف، حق» به كار رفته است؛ ولي معني فراگير و تفسيري آن مرتبط با شيوة فرمانروايي و كشورداري است. در شاهنامه و به ويژه در خطبة پادشاهيها كه در واقع اعلان خطمشي سياست هر پادشاه است، صدها بيت در شرح اين فضايل آمده است. همچنين در ميانة داستانها مكرر در مكرر در اين باره سخن رفته است: مال مردم را نبايد گرفت، پادشاه نبايد پيمان بشكند، بايد براي رفع مظالم به بار نشيند، به تهيدستان كمك كند (در دولت ساساني يك ديوان خيرات و مبرات نيز بود)، پادشاه بايد حتيالمقدور گناهكاران را به پوزشخواهي آنها ببخشد و يا به زندانكردن آنها بسنده كند و دست به خونريزي نزند، مشورت در كارها با كاردانان، ايجاد امنيت، آگاهي از حال مردم، خواندن اعمال شاهان گذشته و دهها نكتة ديگر.
برطبق اين بينش، حتي فقط انديشة بيدادي در پادشاه نيز سبب از دست رفتن نعمت و بركت در كشور ميگرد. در اين باره حكايتي زيبا در پادشاهي بهرامگور آمده است: بهرام در شبي كه به ناشناس، مهمان پاليزباني است، از زن پاليزبان ميپرسد كه از پادشاه سپاسگزاري يا گلهمند؟ زن به او ميگويد: گله از پادشاه اين است كه كارداران و سواران او كه از اين ده ميگذرند، بر مردم تهمت دزدي ميبندند و رشوه ميگيرند و به زنان تجاوز ميكنند. بهرام از اينكه مأموران دولتي سبب بدنامي او شدهاند، خشمگين گشته و تصميم ميگيرد كه چند ماهي ستم پيشه گيرد تا تجاوزگران قدر عطوفت و ملايمت او را بدانند و با اين انديشه ميخوابد:
درشتي كنم زين سپس ماه چند
كه پيدا شود مهر و داد از گزند
بامداد روز ديگر، هنگامي كه زن پاليزبان براي دوشيدن گاو ميرود، پستان گاو از شير تهي است:
چنين گفت با شوي كاي كدخداي
دل شاه گيتي دگر شد به رأي
ستمكاره شد شهريار جهان
دلش دوش پيچان شد اندر نهان
چو بيدادگر شد جهاندار شاه
ز گردون نتابد به بايست ماه
به پستانها درشود شير خشك
نبويد به نافه درون بوي مشك
زيان در جهان آشكارا شود
دل نرم چون سنگ خارا شود...
بهرام با شنيدن سخن زن: «پشيماني آمدش از انديشه سود» و در دل خطاب به يزدان ميگويد: «اگر تاب گيرد دل من ز داد/ از اين پس مرا تخت شاهي مباد!» زن پاليزبان با خواندن نام يزدان دوباره دست به پستان گاو ميبرد و اين بار شير از پستان گاو باريدن ميگيرد. زن به شوي خود ميگويد: كه بيداد را داد شد باز جاي (ج6، ص468 ـ 474).
بنابر آنچه گذشت، در شاهنامه بينش پادشاهي را ميتوان در دو اصل مشروعيت و داد خلاصه كرد.
د. بينش پهلواني: در اينجا بايد ميان پهلوان حماسي و پهلوان تاريخي تفاوت نهاد. از يك سو، هر دو گروه در بسياري از صفات اخلاقي و شرايط پهلواني مشتركاند، ولي از سوي ديگر، ميان آنها تفاوتهايي نيز هست.
1. اتفاق ميان پهلوان حماسي و تاريخي. از جمله اين اتفاق، لزوم وفاداري به كشور و شاه، لزوم بيباكي و مهارت در نبرد و شناخت رزمافزارها و فنون جنگ و غيره؛ مثلاً در بخش تاريخي شاهنامه آمده است كه مرد جنگي نبايد از كارزار سير آيد، بلكه بايد شيفتة رزم باشد، هنگام جنگ خود را به ناتواني نزند و با تغيير وضع كارزار، ثبات خود را از دست ندهد، نه از جنگ، بلكه از ننگ بترسد. روشن است كه داشتن اين شرايط در مورد پهلوان حماسي نيز امري طبيعي است. و يا آنجا كه درباره پهلوان حماسي آمده است كه هنر دشمن را نبايد خوار گيرد، در هر زماني براي هر سركردة سپاهي درست است؛ چه، اين كار تنها خلاف آيين دلاوري نيست، بلكه ميتواند شكست به بار آورد. مهمترين فضيلت در بينش پهلواني، كه بر هر دو گروه واجب، ولي براي پهلواني حماسي هدف اصلي زندگي اوست، نگهداشت نام يا نام و ننگ به معني «حفظ حيثيت و شرف» و يا به دستآوردنِ بيشتر آن از راه انجامدادن كارهاي دليرانه است. براي پهلوان، مردن به نام بهتر از زيستن به ننگ يا تحمل پيروزي دشمن است: «چنين گفت موبد كه مُردن به نام/ به از زنده دشمن بدو شادكام»؛ «مرا مرگ خوشتر به نام بلند/ از اين زيستن با هراس و گزند» (همان، ج3، ص151، بيت 734)
مرا مرگ بايد بدان زندگي
كه سالار باشم كنم بندگي
يكي داستان زد بر اين بر پلنگ
كه با شير جنگاورش خاست جنگ
به نام ار بريزي ز من گفت خون
به از زندگاني به ننگ اندرون
(همان، ج4، ص18، بيت 247)
در پايان داستان يازده رخ، گستهم كه گودرز او را جزو يكي از يازده پهلوان برنگزيده است، به تنهايي به نبرد دو برادر پيران ميرود تا پاسخ اين اهانت را داده باشد: «دليران همه نام جستند و ننگ/ مرا بهره نامد به هنگام جنگ/ كنون من بدين كار نامآورم/ شومْشان يكايك به دام آورم» (همان، ج4، ص 141، بيت 2178 ـ 2179). موضوع نام و ننگ انگيزة اصلي داستان كوتاه و غمانگيز تازيانه جستن بهرام گودرز است. او در آغاز داستان به برادرش گيو كه حاضر است هر هفت تازيانة زرنگار و گوهرنشان خود را بدو دهد، به شرط آنكه براي جستن تازيانهاش به ميدان كارزار برنگردد و جان خود را به خطر نيندازد، ميگويد: «شما را ز رنگ و نگارست گفت/ مرا آنكه شد نام با ننگ جفت» (همان، ج3، ص 90، بيت 1048).
2. اختلاف ميان پهلوان حماسي و تاريخي: ميان اين دو گروه، جز اختلافاتي نظير اينكه پهلوان تاريخي نه گرز ششصدمني دارد، نه ميتواند به تنهايي گوري را تا مغز استخوان بخورد، نه عمرش از صد سال بيشتر است، نه به نبرد تن به تن تمايلي دارد، نه در رجزخواني و نعرهكشيدن هنري دارد. يك تفاوت مهم در پاية خرد و دانش آنهاست. پهلوان حماسي خردمندترين و پردانشترين مرد روزگار خود است، در حاليكه، دربارة مرد سپاهي عصر تاريخي خلاف آن را گفتهاند. اصولاً اگر در عصر حماسي نبرد ستوده است، در عصر تاريخي جنگ نكوهيده است و تا ميتوان بايد از آن دوري جست.
فردوسي در خطبة يكي از داستانهايش ميگويد: «چو همره كني جنگ را با خرد/ دليرت ز جنگاوران نشمرد» (همان، ج2، ص 103، بيت 5)، ولي اتفاقاً در آن داستان، رستم و هفت پهلوان ايراني بيبهانه و فقط براي ماجراجويي به جنگ رفتهاند و اين سخن فردوسي يك نظر عهد تاريخي است. و يا افراسياب به برادرش، اغريرث، كه برخلاف فرمان او اسيران ايراني را آزاد كرده است، ميگويد: بفرمودمت كاين بدان را بكش/ كه جاي خرد نيست و هنگام هُش/ به دانش نباشد سر جنگجوي/ نبايد به جنگ اندرون آب روي/ سر مرد جنگي خرد نسپرد/ كه هرگز نياميخت كين با خرد» (همان، ج1، ص 321، بيت 528 ـ 530). در اينجا سخن افراسياب، صرفنظر از موضوع كشتن اسيران جنگي كه در هر زماني ناپسند بود، در مورد بيخرد بودن مرد جنگي براي زمان حماسي درست نيست، بلكه در اينجا نيز نظري از عهد تاريخي به عصر حماسي برده شده است؛ ولي همين نظر را در عصر تاريخي از زبان انوشروان ميشنويم. موبد از او مِيپرسد كه: اگر مردي به دنبال دانش نرفت، تكليف او چيست؟ انوشروان ميگويد: اگر چنين مرد سپاهي باشد، عيبي بر او نيست؛ چون وظيفة اصلي او جانبازي است و كافي است كه در جنگ موفق باشد:
چنين داد پاسخ كه با مرد گُرد
سر خويش را خوار بايد شمرد
اگر تاو دارد به روز نبرد
سر بدسگال اندر آرد به گرد
گرامي شود بر دل پادشا
بود جاودان شاد و فرمانروا
(همان، ج8، ص197، بيت1301 ـ 1303)
3ـ آيين بندگي: و اما مهمترين موضوع در كل بينش پهلواني، در سراسر شاهنامه، وجود دو تفسير مختلف از آيين بندگي است. در اينجا بنده به معني «برده، عبد» نيست، بلكه بنده پهلوان نژادهاي است كه به خدمت پادشاه درآمده و بند (زرين) بر كمر بسته است. او در مقابل خدماتي كه انجام ميدهد، داراي حقوقي است و پادشاه نسبت به او داراي وظايفي. اگر پهلوان از خدمت، چنان كه انتظار ميرود، سر باز زند، پادشاه او را از مقامش عزل ميكند و حتي ميتواند عهد و منشورش را تجديد نكند و تيول او را بازستاند؛ ولي اگر پادشاه از وظايف خويش نسبت به پهلوان سر باز زند، آيا پهلوان نيز ميتواند از فرمان پادشاه سرپيچي كند و به درگاه نرود و حتي سر به شورش بردارد؟ و يا اينكه پهلوان بايد براي حفظ نظام كشور، همچنان وفادار باشد و سر از فرمان نپيچد؟ در شاهنامه هر دو تفسير پيرو دارد. تفسير نخستين را ميتوان «بينش رستمي» و تفسير دوم را «بينش اسفندياري» ناميد.
نخستين بروز بينش نخستين در داستان «رستم و سهراب» است. در آنجا كاووس دير آمدن رستم را به درگاه نشان سرپيچي پهلوان از رسم بندگي تلقي ميكند: «كه رستم كه باشد كه فرمان من/ كند سست و پيچد ز پيمان من؟» (همان، ج2، ص 146، بيت 342) و دستور ميدهد كه رستم را بگيرند و زنده بر دار كنند. رستم به نوبه خود اين رفتار پادشاه را توهين به خود و تجاوز پادشاه به حقوق بندگان و يكسان گرفتن پهلوان(يعني بنده آزاد) با بندة اسير ميداند:
كه آزاد زادم، نه من بندهام
يكي بندة آفرينندهام
و چنين پادشاهي را كه حقوق بندگان نژاده را رعايت نميكند، درخور پادشاهي نميداند:
همه كارت از يكدگر بتّرست
تو را شهرياري نه اندرخورست
مثال دوم اين بينش در «داستان سياوخش» پيش ميآيد. در آنجا، پس از اينكه كيكاووس به ناحق رستم را مسئول بستن قرارداد صلح ميان سياوش و افراسياب ميداند و به او توهين روا ميدارد، رستم به خشم بارگاه او را ترك ميكندو به جاي بازگشتن به نزد سياوش به سرزمين خود ميرود (همان، ج2، ص263ـ266).
مثال سوم و مهمترين اين بينش در داستان «رستم و اسفنديار» رخ ميدهد. در آنجا گشتاسپ معتقد است كه رستم هم از دين و هم از عهد پادشاه بيرون رفته است و لذا پسرش اسفنديار را ميفرستد تا بندة نافرمان را پياده و دست بسته به درگاه آورد. اسفنديار اين جرم رستم را در پيامي كه به وسيله بهمن براي رستم ميفرستد، دقيقتر بر زبان ميآورد:
كه چندين بزرگي و گنج و سپاه
گرانمايه اسپان و تخت و كلاه
ز پيش نياكان ما يافتي
چو در بندگي تيز بشتافتي
چه مايه جهان داشت لهراسپشاه
نكردي گذر سوي آن بارگاه
چو او شهر ايران به گشتاسپ داد
نيامدت از آن پس خود از تخت ياد
سوي او يكي نامه ننبشتهاي
از آرايش بندگي گشتهاي
(همان، ج5، ص312ـ313، بيت246ـ250)
در اينجا واقع پادشاه ميخواهد با بنده آزاده همان گونه رفتار كند كه با بنده اسير ميكنند، يعني گذشته از تهمتي كه بدو ميبندد، كه اصل مسئله نيست، به حيثيت او توهين كند و او را پياده و دستبسته به درگاه آورد. از اين رو رستم از فرمان پادشاه سرباز ميزند و كار به فاجعه ميكشد. در شاهنامه مثال اين بينش رستمي در آيين بندگي را در طوس نيز ميبينيم؛ ولي نمونه مهمتر و تاريخي آن رفتار بهرام چوبين است. در اينجا هرمزد، پس از پيروزي بهرام بر دشمن، به جاي قدرداني از خدمات او، براي پهلوان دوكدان و جامه زنان ميفرستد و اين توهين به حيثيت پهلوان و پايمال كردن حقوق او، سبب ميشود كه بهرام سر از بندگي بيرون كشد و آهنگ تاج و تخت كند.
و اما بينش اسفندياري از آيين بندگي اطاعت بيچون و چرا از فرمان پادشاه است، حتي اگر فرمان او به حق نباشد. گشتاسپ با وجود خدمات اسفنديار در جنگ ارجاسپ، او را بيگناه زنداني ميكند و چون ارجاسپ دوباره به ايران حمله ميكند، اسفنديار را براي مبارزه با دشمن از زندان آزاد ميكند و باز براي آزادي دختران خود به روييندژ ميفرستد و پس از بازگشت از آنجا، او را عالماً عامداً به سيستان ميفرستد تا كشته شود و اسفنديار، با وجود آگاهي از قصد پدر، سر از فرمان او نميپيچد! اسفنديار به پدر:
تو را نيست دستان و رستم به كار
همي راهجويي به اسفنديار
دريغ آيدت جاي شاهي همي
ز گيتي مرا دور خواهي همي
تو را باد اين تاج و تخت مهان
مرا گوشهاي بس بود در جهان
وليكن تو را من يكي بندهام
به فرمان و رايت سرافگندهام
(همان، ج5، ص305، بيت 152ـ155)
اسفنديار نظير همين سخنان را در رعايت آيين بندگي چنان كه تفسير اوست، به رستم و برادر خود نيز ميگويد.
مثال تاريخي اين بينش اسفندياري، سرنوشت سوفَراي ـ پهلوان زمان پيروز و بلاش و قبادـ است كه پس از آنكه دشمن را شكست داد و قباد را از بند آزاد ساخت و بر تخت نشاند، قباد بر او حسد برد و شاپور رازي را براي دستگيري او به فارس فرستاد؛ ولي سوفرا هيچ مقاومتي نكرد، بلكه پس از شرح خدمات خود، پاي به بند داد: «گر ايدون كه بند است پاداش من/ تو را چنگ دادن به پرخاش من/ نخواهم زمان از تو، پايم ببند/ ندارد مرا بند او مستمند/ كنونم كه فرمود: بندم سزاست/ سخنهاي ناسودمندم سزاست/ ز فرمان او هيچ گونه مگرد/ چو پيرايهدان بند بر پاي مرد» (همان، ج7، ص59، بيت91ـ98)
4. پهلوان و تاج و تخت: پهلوان هر تفسيري كه از آيين بندگي داشته باشد، نبايد به هيچ بهانهاي آهنگ تاج و تخت كند؛ چون سرپيچي از فرمان پادشاه موضوع ديگري است و داشتن مشروعيت پادشاهي موضوعي ديگر. سام پيشنهاد بزرگان را كه نوذر بيصلاحيت را بركنار كند و خود به جاي او بر تخت نشيند، با پرخاش رد ميكند و از جمله ميگويد: «اگر دختري از منوچهرشاه/ بر اين تخت زر برشدي با كلاه/ نبودي جز از خاك بالين من/ بدو شاد گشته جهانبين من». همچنين رستم هيچگاه طمع بر پادشاهي ايران نميبندد. بهرام چوبين كه از اين رسم سر ميپيچد، از يكي از پهلوانان ميشنود: «ز كار گذشته به پوزش گراي/ سوي تخت گستاخ مگذار پاي/ كه تا زنده باشد جهاندار شاه/ سپهبد نباشد سزاوارگاه» (همان، ج8، ص63، بيت808ـ809). بيشترين سرزنش را بهرام چوبين از خواهر خود ـ گُرديه ـ ميشنود، از جمله: «و گر شاهي آسانتر از بندگيست/ بدين دانش تو ببايد گريست» و «كس از بندگان تخت شاهي نجست/ و گر چند بودي نژادش درست» (همان، ج7، ص603).
5. نژاد: با آنكه پهلوانان همه از طبقه نژادگاناند و مقام و تيول پهلوان به فرزند او ميرسد، ولي از سوي ديگر هر پيادهاي نيز ميتواند بر اثر شجاعت به پايه سوار، پهلوان و جهان پهلوان برسد، چنان كه فرزندان كاوه رسيدند، هرچند موردي استثنايي است. به سخن ديگر، مشروعيت پهلوان، حتماً امري موروثي و نژادي نيست، بلكه زادة اخلاق و هنر پهلواني است.
روزنامه ی اطلاعات - چاپ خرداد 91
دیدگاهها