راستی و ناراستی در شاهنامه

گمان می کنم مهم ترین مسأله در گاهان (: گاتها ، سرودهای اشوزرتشت ) رودررویی راستی و دروغ است. زرتشت برای این دو ، کلیدواژه های «اشه» و « دروج» را به کار می برد. دربرابر آن ، چیزی قرار میگیرد که دروغ نامیده می شود. دروغ ، آسیب و زیان است و سخن نادرست و گمراه کننده . بنابراین ، کسی که دروغ می گوید ،‌هنجار هستی را برهم می زند و آشوب و زیان پدید می آورد. در آیین مهرپرستی نیز پدیده ای به نام « مهر دروج» داریم که همان پیمان شکنی است. ایزد مهر با هزار چشم و هزار گوش ، نگاهبان پیمان هاست و با شکنندگان پیمان می ستیزد و آنان را از میان برمی دارد. اردی بهشت ( ارته وهیشته ، فروزه ای از فروزه های اهورامزدا) نیز امشاسپندی است که دروغ را درهم می شکند ؛ اما نکته اینجاست که نابودی دروغ نه تنها به یاری ایزدان نیاز دارد ، بلکه وابسته به کمک همه ی ما نیز است.
از سویی دیگر ،‌دروغ با خشم و رنج پیوند دارد. دروغ ، اندوه می آوردو راستی ، سبب ساز شادی می شود. این هم هست که دروغگو درگذر از آزمون ، رسوا می شود. چنین آزمونی درشاهنامه ، گذشتن از آتش است. اما آدمی می تواند با یک سخن سپند ، با یک مانتره ، بر دروغ چیره شود. این اشاره ها به ما کمک می کند تا دریابیم چرا دروغ این همه مهم است و مباره با آن اهمیت دارد.
به هرروی ، سخن ما دراینجا درباره ی شاهنامه است. در شاهنامه ، نخستین داستانی که ریشه های آن با دروغ پیوند دارد ، سرگذشت جمشید است. جمشید می بایست جاودانه می شد ،‌اما خودبینی ، او را دچار گناه و مرگ کرد و از بین برد. جمشید ، پرهیزکارترین آدمیان بود ؛ « هم شهریاری داشت و هم موبدی ». او به آن سوی مرگ رفت و پیمانی را که دیوان دزدیده بودند ، پس از سیزده سال جست و جو در جهان تاریکی ،‌بازپس گرفت و بدینسان توانست شادمانی و خرمی را به مردم ارزانی دارد و جاودانگی و دوری از گزند و بیماری را بدانها ببخشد ، اما شگفت است که خود بیمارشد.
اگر ما پایبندی به پیمان را کاری از سر راستی بدانیم ، خودبینی جمشید و دروغ او را هم باید نادیده گرفتن راستی بخوانیم. همه می دانیم جمشید چه دروغی گفت. او خود را درجایگاه خدایی نشاند و آفریننده ی خورشید و ماه و آسمان و زمین پنداشت. جمشید گمان می برد به جایگاهی برتر از خودش رسیده است و این دروغی نابخشودنی بود.پس دروغ جمشید با خودپسندی او پیوند دارد. نخستین رویداد ناگواری هم که در تاریخ روی می دهد ، گسستن فره از جمشید است. از آن پس است که آشوب سراسر ایران را فرا می گیرد. می دانیم که در باور ایرانی چنین است که هرگاه پادشاه فرهمند ایران دروغ بگوید ، آشوبی زیان بار و ترسناک گریبان گیر مردم می شود.
جانشین جمشید ،‌آژی دهاک (‌ضحاک ) است. آژی دهاک بزرگ ترین دروغ بود. دروغ او مغز و خرد جوانان را می خورد. از همین رو است که برخی او را با « آز » یکی گیرند ؛ اما سخن درست آن است که بگوییم « آز » خود یک دروغ ،‌فریب و سراب دیگری است. پس از آژی دهاک به فریدون برمی خوریم. نخستین ویژگی او داد و دهش است.دهش فریدون در برابرر دیو « آز » قرار می گیرد. در استوره ها ، « آز » دیوی دانسته شده است که همه چیز را فرو      می برد و اگر چیزی نیابد ، خود را  می بلعد. به سخن دیگر ،‌دیوی است که هر آن چه را در بیرون هست ، به درون می برد . دربرابر او باید کسی باشد که هرچه را در درون دارد ، به بیرون ببخشد. مفهوم دهش جز این نیست. بنابراین ، چیرگی فریدون برآژی دهاک ،‌چیرگی دهش بر «آز» است. جدای از این ،‌دادگری او ایستادگی دربرابر دروغ هم می باشد ؛ چراکه دادورزی است که به هستی ،‌نظم و راستی می بخشد.
یک شاه پهلوان دیگر که با دروغ سروکار دارد ،‌کیکاووس است. روزگار او داستانی پیش می آید که دروغ در آن نهادینه شده است. داستان چنین است که دیوها بوی دروغ از کیکاووس می شنوند و می کوشند تا او را گمراه کنند. کیکاووس فریب می خورد و به مازندران ،‌جایگاه دیوان ، می رود. دیری نمی گذرد که گرفتار می شود و رستم را ناگزیر می سازد تا با پیمودن هفت خوان ،‌او را از بند رهایی بخشد. در مرکز هفت خوان رستم ، خوان زن جادو قرار دارد. پهلوان ما که همواره رویارو مبارزه کرده است ، این بار ناچار است که تن به مبارزه ای بدهد که با دروغ سرشته است . زن جادو ، خود را بسان بهار می آراید و نزد رستم می رود : « بیاراست رخ را بسان بهار / وگر چند زیبا نبودش نگار ؛‌بر رستم آمد پر از رنگ و بوی  / بپرسید و بنشست نزدیک اوی ». در شاهنامه ، شاید برای نخستین بار است که با پیکری رو به رو می شویم که درون و برون او باهم یکسان نیت. آن چه درون زن جادو را پوشانده است ، دروغ است.
رستم نام ایزدان را بر زبان می آورد و درمی یابد که آن زیبایی که در برابر اوست ، جز جادوگری زشت نیست ، نکته اینجاست که دروغ ، در برابر سخن ایزدی ، مانتره ، پایدار نمی ماند و درهم می شکند. پس چهره ی زن جادو بر می گردد و رستم او را از میان برمی دارد. در خوان چهارم اسفندیار نیز ، به همین گونه ، زن جادویی را می بینیم که خود را آراسته است ؛ اسفندیار با طلسمی که نام سپندی بر آن نوشته شده است ،‌او را نیست می کند. این سویه ( : جنبه )‌ی مرکزی زن جادو و هفت خوان دو ابر پهلوان ، بسیار مهم است و ریشه های بنیان کن دروغ را در شاهنامه نشان می دهد.
سرگذشت سیاوش نیز با دروغ پیوند دارد . سودابه ، که شیفته ی سیاوش شده بود ، بیش و کم در تک تک برخوردهایش با او ، دروغ می گوید . حتا حسی که به او دارد هم دروغین است و پشت آن هوسی سوزناک نهفته است. از همین رو است که پس از ناکامی ، می خواهد سیاوش بمیرد و نیست و نابود شود. بن مایه ی داستان هم جز نگاهبانی از پیمان نیست. گویی سیاوش برای وفای به پیمان ساخته شده است. در برابر چنان راستی و پیمان داریی ، گونه های فراوانی از دروغ دیده می شود. سیاوش البته تندرست از آزمون آتش بیرون می آید ؛ اما انگار برای همیشه زخم آن دروغ ها را خورده است. بدترین آن ،‌این است که ناگزیر می شود ایران را رها کند و به توران پناه ببرد ؛ به سخن دیگر : پناه بردن به افراسیاب ،‌که تندیس دروغگویی و پیمان شکنی در شاهنامه است.
سیاوش چنان پاک و بی گناه است که در نمی یابد  تمام سخن های گرسیوز ، برادر افراسیاب ،‌دروغ است. پس شگفت نیست که بر سر یک دروغ گرسیوز ، جانش را از دست می دهد. سیاوش با یک دروغ کشته می شود و همه ی جنگ های کین خواهی ایرانیان ،‌به دنبال آن پیش می آید. ایرج نیز با دروغ و ناراستی کشته شد. می بینید که دروغ چه دردهای تراژیک بزرگی پدید آورده است !‌ اسفندیار را هم از یاد نبریم که با دروغ گشتاسب به کام مرگ رفت. گشتاسب به دروغ می گوید که رستم نافرمان است و اسفندیار ، یک جوان نازنین دیگر ،‌قربانی دروغ او می شود.
آخرین قربانی دروغ ، خود رستم است . برادر او شغاد ،‌که از کنیزک زال به دنیا آمده بود ،‌اگرچه پهلوان و دلاور و زیباست ،‌اما بیخ و بن خاندان زال را بر می چیند. زال او را به کابل می فرستد و شغاد با دختر شاه کابل زناشویی می کند. پس از چندی ، از باج باستانی رستم خشمگین می شود و جدال دروغینی راه می اندازد و رستم را به کابل می آورد. شاه کابل رستم را به شکار می برد و بر سر راه او گودال های بزرگی پدید می آورد و رستم و رخش را در آن سرنگون می ساد. بدین گونه ، قهرمان ما در چاه دروغ و نیرنگ نابرادر از بین می رود. این پایان بخش حماسی شاهنامه است. این سرگذشت ها و نمونه ها نشان می دهد که دروغ ، نه تنها رستگاری نمی بخشد ، بلکه پدیدآورنده ی آشوب و زیان است . پس ویژگی یک ایرانی جز این نباید یاشد که دروغ نمی گوید و پایبند راستی و « اشه » است و می داند که با دروغ ، کاستی می گیرد و می میرد و نیست می شود. به راستی هم ، آن که دروغ می گوید ، گام به سوی تباهی و نیستی می کشد. بگذریم از این که زمانی بود که ایرانی به راستگویی شناخته می شد و کسانی از یونانیان ،‌همانند گزنفون و هرودوت ، ستایشگر راستی و کردار درست او بودند. اکنون باید دید که چه پیش آمده است که دیگر ایرانی را به راستگویی نمی شناسند. شاید سخن گفتن درباره ی راستی و ناراستی ،‌ما را به آغوش آن چیزی برگرداند که پیش از این بوده ایم.

امیرحسین ماحوزی - باشگاه شاهنامه پژوهان ایران

نوشتن دیدگاه