نقش فرهنگي شاهنامه در ايران قرن بيست و يكم

مهری بهفر

بحث كوتاهي كه من در اين نشست دارم عنوان «نقش فرهنگي شاهنامه در ايران قرن بيست و يكم» است كه عبارت كامل آن چنين است: «نقش فرهنگي شاهنامه در ايران قرن 21 چه خواهد بود؟» آيا همان چيزي خواهد بود كه از دويست سال پيش تا كنون شاهدش هستيم؟ من اينجا سعي مىكنم تصويري از نقش فرهنگي شاهنامه تا كنون ارائه كنم تا نقش فرهنگي شاهنامه در ايران قرن 21 قابل تصور باشد و در آخر راه حلي ارائه مى كنم براي برون شدن از آنچه معتقدم عملاً نقش كه نه بى نقشي و خنثايي بوده است. تصور نمىكنم كه نتيجه اين نشستها مورد توجه مديران فرهنگي و آموزشي در سطوح كلان باشد ولي به هر حال گفتنش اين فايده را دارد كه حداقل گفته شده باشد.

در آستانه روز بزرگداشت فردوسي هستيم, روز 25 ارديبهشت, روز فردوسي؛ نام گذاري روزهابه نام بزرگاني چون فردوسي, سعدي, حافظ به چه علت است؟ آيا روزي به نام فردوسي نام گذاري مى شود و بزرگداشت فردوسي برگزار مىشود چون شاهنامه و سراينده فرزانه‌اش فردوسي داراي نقش فرهنگي بسزا و در خور در جامعه ايران بوده؟ يا اينكه ما روزي را به نام فردوسي نام گذاري مىكنيم و نشستهاي بزرگداشت مىگيريم براي جبران غفلت و قصور فرهنگي‌مان؟ اين آيين كه همگي در حال اجرايش هستيم در واقع جبران تغافل فرهنگي است كه نسبت به شاهنامه وجود داشته است؟ كدام يك از اينها واقعيت است؟ يك مثال ديگر مىزنم آيا اينكه ما روزي را به نام روزِ زن در سال داريم, به اين معناست كه در جامعه ما نقش زن در عرصه‌هاي مختلف اجتماعي,‌سياسي, فرهنگي و اقتصادي تثبيت شده است؟ پاسخ منفي است. نام گذاري روز زن در جامعه‌اي با پيشينه مردسالاري كه الان مىخواهد از اين وضعيت بيرون برود, به خاطر اين است كه آمار نشان دهد فقيرترين افراد جهان را زنها تشكيل مىدهند از نظر فرهنگي, آموزشي و سياسي و اقتصادي و بهداشتي و رفاه و بيمه اجتماعي هم اين فقر در زنان در كل جهان نسبت به مردان وجود دارد. يعني در سطوح كلان مديريت سياسي, اقتصادي و آموزشي زنان محذوف‌‌اند و به جبران اين حذف يك روز از 365 روز سال به نام آنان نام گذاري شده است. پس نام گذاري روز به اين علت نيست كه آن نقشي كه مىبايست شايسته و در خور بوده است, به دست آمده و محرز شده است. در جامعه‌اي كه انرژي و اطلاعات فرهنگي را از جوامع ديگر به طريق ترجمه يا از طرفي ديگر دريافت مىكند و به عناصر فرهنگي سنتي, بومي و قومي خودش امكان رشد و بازسازي را نمىدهد و اين عناصر فرهنگي در حاشيه فرهنگ متوقف مى مانند, آن وقت است كه نام گذاري روزي مثل فردوسي ضرورت پيدا مي كند. نام گذاري روزي به نام بزرگاني مثل فردوسي ضرورتي آييني است براي آنكه ارتباطي مداوم با منابع فرهنگي بومي را زمينه سازي كند.

در جامعه‌اي مثل ايران كه فراموش كرده چگونه از منابع فرهنگي گذشته‌اش اطلاعات و انرژي بگيرد, هر گونه حركت آييني براي پرداختن به عناصر فرهنگي خودي سودمند است. پس اجراي آيين نام گذاري روزي به نام بزرگان مي‌خواهد آن تغافل و مغفول ماندگي را درباره عناصر فرهنگي سنتي جامعه جبران كند. كه اين نه تنها اشكالي ندارد كه مفيد است اما نبايد در حد و سطح نام گذاري متوقف بماند. بلكه لازم است براي پويا شدن و نقش شايسته يافتن عناصر فرهنگي ايراني كه تا امروز مغفول مانده‌‌اند و نقشي در باز توليد فرهنگ امروز, چنانكه بايد و شايد نيافته‌اند, زمينه سازي جدي و اساسي صورت گيرد, و نيز يادمان نرود كه اين زمينه سازي بايد با فقدان روحيه‌‌ي تبليغي, پدرانه, تجليل و تكريم و ستايشهاي مبالغه آميز در مورد آن چيزي كه مىخواهيم در درون فرهنگ مردم تعميق بدهيم. صورت بگيرد, چون اگر اين كار را بكنيم, حداكثر اتفاقي كه مىافتد اين است كه اين باورها را و اين تجليل و تكريمهاي مبالغه آميز را مىتوانيم اساساً و عيناً در مردم به وجود آوريم و آنها به همين شكل آن را به كار ببرند. ما از اين مرشد سازي, مريدپروري و ايجاد تقدس در اطراف عناصر فرهنگي گذشته‌مان سودي نمىبريم. پس حواسمان باشد كه زمينه سازي كردن براي عناصر فرهنگي مغفول مانده با تجليل مبالغه آميز و ستايشهايي كه در آن يد طولاني داريم, متفاوت است.

من در كلاسهاي دانشگاه وقتي از دانشجوي ترم دوم زبان و ادبيات فارسي در مورد شاهنامه پيش از ورد به سر فصل درس حماسه يك كه درس رستم و سهراب است, مىپرسم در مورد شاهنامه چه مىدانيد و آن را چگونه اثري مىبينيد؟ در پاسخ همان چيزهايي را مىگويند كه از راديو و تلويزيون و از نشستهاي متداولي شنيده‌اند كه تماماً به تكريم و تجليلهاي مبالغه آميز مىپردازند. پرده بعدي اين است كه اين دانشجويان فقط مىدانند كه پهلواني به نام رستم بوده و پسر خودش را ناخواسته كشته و حتي بعضي اين حماسه تراژيك را مضحك و مسخره آميز مىبينند. اين يعني فقر اطلاعات و نداشتن كمترين آگاهي از فرهنگ خودي, همين بچه‌ها بسياري از عناصر فرهنگي غربي را به خوبي مىشناسند ولي در آن سو وقتي مىپرسي كه فردوسي و شاهنامه از نظر توي دانشجو چگونه است, چيزي كه به تو مىگويد عيناً چيزهايي است كه ما هم مثل آنها از كودكي و نوجواني و جواني و سالهاي بعد از تريبونهاي مختلف در تجليل و ستايش شاهنامه شنيده‌ايم.

نكته ديگر در مورد زمينه سازي و گسترش و نهادينه كردن فرهنگ بومي از طريق آثاري همچون شاهنامه اين است كه سياستهاي ارشادي دولتي يا خصوصي همان خطر مرشدسازي را ايجاد مىكند. مرشدسازي و مريدپروري فاقد آگاهي, و سطحي. روبر پيتر اسكات جامعه شناس فرانسوي در مورد خطري كه ذكر كردم در نشريه اخبار اجتماعي مىگويد: اگر همان طور كه واقعيتها به ما نشان مىدهد كوششهاي ارشادي براي مطرح كردن يك عنصر فرهنگي با شكست مواجه شده‌اند به اين علت بوده كه نسبت به مردم و خواست آنها بيگانه بودند. يك سويه مىخواستند يك سري از اطلاعات و انرژي را بدهند. همه اين تلاشها بر پايه اين انديشه قرار داشته كه بايد چيزي مثل يك خوراك فكري بايك پيام را به مردم بدهند. ادبيات به راستي مردمي بايد از بطن زندگي حقيقتاً مردمي بيرون بيايد. در سياستهاي ارشادگرانه چه دولتي و چه خصوصي مىبينيم كه هر سازمان دهنده فرهنگي سخت پي اين وسوسه است كه انسانها را با نهادهاي فرهنگي‌‌اي كه خودش مىخواهد هماهنگ كند و نه نهادها را با انسانهاي درون آن جامعه.»

من اينجا مىخواهم مقايسه‌اي داشته باشم با آنچه در كشورهاي غربي در زمينه فرهنگي مي گذرد و از اين مقايسه نهايتاً به نتيجه‌اي كه منظور نظرم هست برسم. در آثار ادبي غربي يا بهتر است بگويم آثار هنري مغرب زمين يك گونه تداوم, پيوستگي و انسجام بين انديشه, حس عاطفه از دورترين دوران تا كنون ديده مىشود. يك نوع بده و بستان در آثار كلاسيك جوامع غربي و آثار هنري امروزشان شاهد هستيم. گونه‌اي تداوم در كاربرد الگوهاي ادبي, در تكرار و تطبيق تيپها, شخصيتهاي اساطيري, افسانه‌اي, فضاها, موقعيتهايي كه انسان غربي از دورترين دوران با آن درگير بوده تا امروز ديده مىشود. انواع ادبي و فرمهاي ادبي كه امروز در آثار ادبي مغرب زمين ديده مىشود در واقع چيزي جز فرمهاي ادبي گذشته نيست كه اين فرمها با خواستهاي تازه گروه اجتماعي تطبيق پيدا كرده‌اند. در واقع اين فرمهاي ادبي همان فرمهاي ادبي گذشته غربي است كه در آثار گذشته‌شان تجلي يافته‌اند و حالا با خواسته‌هاي تازه گروههاي اجتماعي تطبيق پيدا كرده‌اند و عرضه مىشوند.

ايلياد و اديسه هومر چه اندازه در آثار ادبي غربي با شكلهاي زمانه تطبيق يافته‌است؟ و چه ميزان به شكل استعاره يا بن مايه‌اي در انواع رمانهاي غربي تكرار شده است، بسيار. مهم‌ترين آن رمان چهار جلدي اوليس اثر جيمز جويس است كه اتصال و پيوستگي‌اش با اوليس در عنوان آن تصريح شده است. در جهالت نوشته ميلان كوندرا اوليس دوباره ظاهر و تكرار مىشود. شخصيت اصلي اين رمان روشنفكري است كهع در دوره فشار حكومت توتاليتر در چك مجبور مىشود كشورش را ترك كند. وقتي كه بساط حكومت كمونيستي برچيده مىشود باز با نوعي جبر به كشور خود برمىگردد؛ به كشورش كه از حكومت توتاليتر كمونيستي رهايي يافته. اين روشنفكر احساس اوليس را دارد كه از سفرها, جنگها و از افراز و نشيبهايي كه از سر گذارنده دوباره به وطنش بر مىگردد. ولي سؤال او اين است كه آيا وطن, ماهيتاً همان است كه تركش كرد؟ آيا پنه لوپه منتظر اوست؟ كوندرا اين حس پيچيده غربت در غربت را تنها با اتكا به تجربه قبلي اوليس هومر در فرهنگ جامعه مىتواند به اين عمق سامان هنري دهد و جهالت, تنها پشتوانه فرهنگ جامعه كه اوليس هومر را به خود جذب كرده است, مىتوانست اين «معرفت» را ارائه كند, يا مثلاً روزنامه‌نگار معروف اوريانا فالاچي در كتاب پنه لوپه به جنگ مىرود مىخواهد زني روشنفكر از ايتاليا را به آمريكا بفرستد. اين بار مىخواهد زن شخصيتش نه مثل پنه لوپه اوليس فقط در حال بافتن شالي بىپايان نشسته باشد. اين بار مىخواهد پنه لوپه را به جنگ بفرستد. حتي وقتي اوريانا فالاچي مىخواهد به آن مردمداري در فرهنگ و جامعه‌اش اعتراض كند؛ براي انكار مرد سالاري و رد آن, پيوستگي و رابطه‌اش را با ادبيات گذشته از دست نمىدهد. اسم را عوض نمىكند، نام او را پنه لوپه نگه مي دارد تابه جامعه هشدار دهد كه همان كه او را در حال شال بافتن از 4 سالگي در كتابهاي ساده شده‌‌ي كودكان شناخته‌ايد, همان تغيير يافته و دارد به جنگ مىرود, خودش نه اوليس.

تجلي و تداوم عناصر فرهنگي نه در رمان و شعر, كه در همه آثار هنري مانند آثار سينمايي, نمايشي, موسيقي, نقاشي و تمام عرصه‌هاي زندگي مردم, حضور زنده دارد. در كشورهاي غربي هم اصل آثار كلاسيك را عموم مردم به طور مستقيم و بىواسطه نمىخوانند ولي به طور غير مستقيم از لحظه لحظه آثار ادبي ديگري كه به مقصود سرگرم كردن, لذت بخشي توليد مىشوند, عناصر فرهنگي جامعه‌شان را دريافت مىكنند. يعني در واقع نويسندگان, روشنفكران, روزنامه نگاران در سطوح متفاوت, واسطه‌اي هستند كه اين انسجام و وحدت بخشي فرهنگي را بين مردم و آثار كلاسيك تداوم مىبخشند. در حالي كه در اينجا ايران اينطور نيست. ادبيات كلاسيك در غرب به اشكال گوناگون و در عرصه‌هاي متفاوت تبديل به زبان مشترك مىشود ميان مردم و هنرمندان, مردم و روزنامه نگاران, مردم و سياستمداران. ادبيات گذشته در غرب به عنوان استعاره‌اي براي بيان پيچيدگيهاي زندگي فرد و اجتماع و فرد در اجتماع به كار مىرود. داستان آشناي سيندرلا يا آليس در سرزمين عجايب در موقعيتهاي متفاوت در آثار مدرن و پست مدرن غربي و نيز در نوشته‌هاي روزنامه نگاران و ....استعاره‌اي براي بيان موضوعهاي چند وجهي و داراي ابعاد مىشوند تا نسبت به آن وضعيت معرفتي ژرف در مخاطب ايجاد كنند. آليس در سرزمين عجايب توانسته بيانگر احساس بشر امروزي باشد در شگفتيهاي دست ساخته خودش در دروران پست مدرن. دن كيشوت با آرزوها, ناتوانيها, ادعاهاي گزافه‌اش با جديت صادقانه‌اش در اينكه اين ادعاها را ثابت كند از طرف روزنامه نگاران غربي و تحليل گرايان سياسي و نويسندگان غربي بارها و بارها به عنوان تيپي از شخصيت سياستمدار يا آرمانگرا به كار رفته است.

پس مردم در جوامع غربي نمىتوانند چون لحظه لحظه ارتباطات و رسانه‌هايشان ادبيات گذشته‌شان وجو دارد, آن را فراموش كنند و مانند ما نسبت به فرهنگ خودي دچار گسست و نسيان شوند. سينماگر, نمايشنامه نويس, رمان نويس, كارگردان سينما و تئاتر, روزنامه نگار, روان شناس, جامعه شناس در ايران تا چه حد آثار ادبي ايراني را مي شناسند و تا چه حد اين شناخت را بر خود فرض مي داند و لازم و واجب و ضروري مي شمارد؟ روان شناسي كه افراد به او مراجعه مىكنند تا مشكلات فردي آنها را در خانواده و اجتماع حل كنند ولي آن روان شناس, روان شناسي غربي را خوانده و ادبيات ايران را هم به به جز سه واحد فارسي عمومي كه بهتر بود نمىخواند، در داشگاه نخوانده است و در واقع آن چيزي را كه فراگرفته,‌نظرياتي كه مىداند و مىخواهد با بيمارش رو به رو شود بر مبناي روان شناسي غربي است و مبناي روان شناسي غربي هم فرهنگ غربي است و مبناي فرهنگ غربي هم ادبيات گذشته دور آنها تا امروز است.

از سوي ديگر يادمان نرود كه روزنامه نگار, رمان نويس, سينماگر و..... كه مىگوييم ادبيات ايران را نمىشناسد و فرهنگ و ادبيات ايران دروني انديشه‌ها و حياتش نيست, از سويي راه ديگري نداشته است. روزنامه نگار زبان فرهنگ خودي را به كار نمي برد چون زمينه‌اي در مخاطب خود نمي جويد مثلاً در ارتفاقات افغانستان چقدر مي توانست از بخش مربوط به كابل در شاهنامه سود ببرد. روزنامه‌ها را در آن زمان با اين اشتياق ورق مي زدم كه ببينم هيچ كدام از اين روزنامه‌‌نگاراني كه اين قدر با جنگ مخالفند مي توانند از بخشهاي مربوط به كابل عنواني دربياورند ولي در تمام مدتي كه كابل در آتش مىسوخت حتي به كارگيري مستقيم يكي از مصرعهاي شاهنامه را نديدم, حالا به كارگيري خلاقانه‌اش كه ديگر يك مرحله‌بالاتر است در شاهنامه مصراعي است كه

مي گويد: «دل بىگناهان كابل مسوز» كه ماجرايش مفصل است حتي استفاده مستقيم كه ما برويم و يك مصراعي را از شاهنامه برداريم و در صفحه روزنامه بگذاريم را نديدم .

موضوع اينجاست كه اگر روزنامه نويس ما مي نوشت «دل بىگناهان كابل مسوز» يك خواننده به اصطلاح روشنفكر ايراين كه ادبيات ايران را نمي شناسد, مي خواند و مي گفت چه تيتر رمانتيك سانتي مانتالي, يعني چه؟ چون اصلاً نمي داند ارتباطش با شاهنامه و موضوع چيست. اينها دو در به روي هم بسته است. اگر روزنامه نگار استفاده نمي كند و ادبيات كلاسيك ايران دروني انديشه و حس او نيست اگر جامعه شناس, روان شناس, رمان نويس و شاعر امروز ايران با ادبيات كلاسيك بيگانه است اين يك در بسته است و در بسته ديگر در مخاطب است, مخاطب عام كه از اين نظر با خواص توليد كننده فرقي ندارند و توليد كننده فرهنگي خاص از معرفت دروني نسبت به فرهنگ خودي و رويكرد خلاقانه نسبت به داده‌هاي آن بىبهره است و اگر هم نبود مخاطب عام او را در نمي يافت. مردم آموزشهاي لازم را نديده‌اند تا آن عنوان روزنامه نگار را به آن اثر كلاسيك ارجاع بدهند. در واقع اين دو تا در به روي هم بسته است. كه نهايتاً موجب مي شود ادبيات و فرهنگ ايراني تبديل به زبان مشترك و آشنا و مأنوس ميان توليد كنندگان آثار فرهنگي و مردم نشود و ادبيات گذشته وسيله‌اي براي تبيين پيچيدگيهاي زندگي امروز نباشد. در واقع بدون تعارف بايد بگويم ادبيات فارسي جزيره متروكي در فرهنگ ايراني است. جزيره‌اي كه بايد با قايق پارويي هر وقت لازم داشتيم پارو بزنيم و به ساحل اين جزيره برسيم. در آن پهلو بگيريم, آنچه مىخواهيم برداريم و بيرون بياييم. امواج اقيانوس فرهنگ امروز ايران را «ايزم»هاي مختلف فكري و فلسفي غربي مي سازد. بدون تعارف ادبيات فارسي مثل يك جزيره متروك است كه با قايق پارويي بايد رفت و آن را كشف كرد. كشف آن هم مي تواند يك كشف فردي باشد شخص من علاقه‌مند باشم, يا دغدغه فردي من باشد يا حتي از لحاظ وضع اقتصادي, تحقيق ادبي يا هر چيز ديگري براي من صرف كند يا اعتبار دانشگاهي به ارمغان آورد به خاطر اعتبار دانشگاهي يا جنبه‌هاي اقتصادي مسئله كه حالا وجود ندارد بر فرض محال فردي بيايد با قايق پارويي به سراغ جزيره ادبيات ايران برود. ادبيات كلاسيك ايران با همه غنا و با همه بناي بشكوهي كه سعي داريم تجليلش كنيم, همان جا مانده است, گاهي نگاهش مي كنيم ولي وارد اتاقها و دهليزهايش نشديم, هزار توهايش را كشف نكرديم و اگر هم كسي كشف كند و راجع به آن صحبت كند, بيشتر از يك زبان مرده كره‌اي ديگر آشنا به نظر نمي رسد و دوست داشتني و خواستني نمي نمايد.

نكته بعدي اينكه مدتي است كه پژوهش خيلي زياد تبليغ مي شود. انگار كه پژوهشهاي علمي و دانشگاهي مي تواند به تنهايي فقدان شناخت و معرفت عمومي مردم را نسبت به عناصر فرهنگي خودي جبران كند پژوهش هم اگر خيلي تبليغ مي شود و خيلي به آن ارج گذاشته مي شود, امري است كاملاً وارداتي كه باز هم به تبع ناسنجيدگيهاي معمولمان, نسبت به پژوهش طوري تبليغ و رفتار مي كنيم كه انگار پژوهش صرف دانشگاهي مي تواند بار همه غفلتها و گسستها را به دوش بكشد. باز خود پژوهش بر مي گردد به جامعه و مدار بسته دانشگاهي مصرف كننده پژوهشها از سطحىترينش تا قوىترينش مدار و دايره بسته افراد دانشگاهي است نه آمار و عموم مردم. به جاي تأكيد و تبليغ افراط آميز ناسنجيده, لازم است سرمايه گذاري اصلي بر كارهاي خلاقه‌اي باشد كه امروز مي تواند روح, جوهره و سرشت آثار ادبي گذشته همچون شاهنامه را در خود باز توليد كنندسرمايه گذاري بر آثار ادبيات كودكان, نوجوانان و بزرگسالان.

عموم مردم خود شاهنامه فردوسي را نمي خوانند. گلستان سعدي و تاريخ بيهقي و سندبادنامه و طوطي نامه و اميرارسلان و سمك عيار و.....را هم ايضاً نمىخوانند چه برسد به آثاري درباره و در مورد آن با زبان فني و مطنطن.

در گذشته كه ما فيش برداشتن از متون را از جوامع آكادميك گرفته بوديم, افراد مربوط احساس مىكردند كه خيلي به اوضاع مسلط هستند كه همه شاهنامه را فيش برداشته‌اند و تمام لغات شاهنامه فيش برداري شده است. امروزه مد شده كه تمام شاهنامه روي CD است و پژوهشگران هر وقت اراده كنند, مىتوانند هر چه بخواهند Search كنند و اين اوج تسلط است. بر اوضاع. اينها هيچ كدام نقش فرهنگي شاهنامه در ايران قرن 21 تضمين نمي كند كه تكرار مسير نادرست گذشته است. اگر هم تأثيري داشته باشد فقط بر مدار بسته دانشگاهي است. مخاطب شاهنامه ارتباط سنتي و غني خودش را با شاهنامه از طريق نقالي از دست داده است. آثار پژوهشي پر كم و كيف هم نمىتوانند اين ارتباط را برقرار كنند راهش چيز ديگري است.

جمع بندي كنم كه حالا در آستانه روز بزرگداشت فردوسي براي آينده, براي تعميق شاهنامه در فرهنگ مردم چه نقشه‌اي داريم؟ ما كه مدعي هستيم شاهنامه هويت ماست, اگر بخواهيم اين هويت مهجور و متروك را به عرصه عمومي پويا و زنده بياوريم, چه بايد بكنيم و از كجا بايدشروع كنيم؟ من فكرمي كنم اگر قرار است كاري در اين زمينه بشود و اگر قرار است روز بزرگداشت فردوسي فقط يك روزي از روزهاي سال نباشد, اگر قرار نباشد با روحيه‌اي تبليغي, ستايش و تجليل و تكريم از شاهنامه بكنيم و اين بناي بشكوه را بستاييم و نهايتاً كسي را درونش راه ندهيم كه درونش را بگردد و حتي انتقادي هم به آن داشته باشد, اگر نخواهيم اين مسير را ادامه بدهيم فكر مىكنم بايد برگرديم به بنيانىترين مسئله و بنيانىترين موضوعي كه نجات بخش است و آن چيزي جز آموزش نيست و آموزش در پايين‌ترين سطوح ممكن يعني از دوران ابتدايي, تغييري در برنامه‌هاي زبان و ادبيات فارسي از دوره‌‌ي مهد كودك و كودكستان و رويه‌‌ي اجراي دروس صورت گيرد, و بعد نهايتاً به عنوان يك راه حل و نه به عنوان يك بحث ارشادگرانه سرمايه گذاريهاي كلان براي بازتوليد آثار فرهنگي ايراني در آثار هنري امروز اختصاص يابد, و زمينه فراهم شود كه هنرمند ايراني از بن مايه‌ها, درونمايه‌‌هاي آثار كلاسيك فارسي از افسانه‌ها, قصه‌ها, كاراكترها, پرسوناهاي مختلف, از موقعيتهاي مختلفي كه انسان ايراني در گذشته چند هزار ساله خود با آن رو به رو بوده, و در ادبياتش بازتاب يافته است, براي بيان تنگناهاي امروز, براي بيان مشكلات فردي و اجتماعي امروزش استفاده كند. تا ادبيات ما هم مثل ادبيات ممالك راقيه تبديل به زبان مشتركي بين هنرمندان, فرهنگ سازان, روزنامه نگاران و مردم بشود و از شكل موزه‌‌اي و عتيقگي امروزش خارج شود, نفس بكشد و در ذهن مردمان امروز زندگي كند.

نوشتن دیدگاه