مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

راز داستان رستم و سهراب

محمد على اسلامى ندوشن‏
رستم و سهراب به همراه داستان« سياوش» و« رستم و اسفنديار» سه داستان بزرگ شاهنامه‏اند كه مايه تراژديك دارند. گذشته از اينها، لااقل هشت تن ديگر سرنوشتى پيدا مى‏كنند كه فرجامش به تراژدى مى‏پيوندد.
هر يك از اين سه داستان شاهنامه، مفاهيم بنيادى‏اى را در خود جاى داده‏اند كه مجموع آنها كل سرنوشت بشر را در بر مى‏گيرد.
در« رستم و سهراب» با« آز و راز مرگ» روبروييم, در« رستم و اسفنديار» با« آزادى و اسارت»، و در سياوش با« شهادت». در اين‏جا حرف ما بر سر« رستم و سهراب» است.
فردوسى در همان چند خط اول مفهوم داستان را بيان مى‏كند:
اگر تندبادى برآيد ز كنج
به خاك افكند نارسيده ترنج‏
ستمكاره خوانيمش ار دادگر        
هنرمند گوييمش، ار بى‏هنر؟
آنگاه مى‏آيد بر سر اين سئوال كه:
اگر مرگ داد است بيداد چيست؟       
ز داد اينهمه بانگ و فرياد چيست؟
اما نمى‏داند يا نمى‏خواهد به آن پاسخ بدهد، مى‏گويد:
از اين راز جان تو آگاه نيست     
بدين پرده اندر تو را راه نيست‏
علت ندانستن آن است كه آدمى دستخوش« آز» است، يعنى فزون‏طلبى:
همه تا در آز رفته فراز       
به كس بر نشد اين در را ز باز
پس از آنجا كه پاى‏بند آز است، نمى‏تواند روشن‏بين باشد. ولى چگونه انسان از آز بركنار بماند، در حالى كه سرشت و سرنوشت او اين حكم را دارد؟ تنها كارى كه مى‏تواند بكند آن است كه خواست خود را در مسير معقول بيندازد.
در لحظه‏هاى، بدبينانه فردوسى به اين نتيجه مى‏رسد كه راه رستگارى‏اى نيست و بايد آرامش را تنها در سراى ديگر جست:
به رفتن مگر بهتر آيدت جاى   
چو آرام‏گيرى به ديگر سراى‏
اين سرآغاز، ماهيت داستان را روشن مى‏كند. همه قهرمانان آن، كمتر يا بيشتر، گرفتار آزند و دانسته و ندانسته دست به هم مى‏دهند تا اين مصيبت بزرگ سربرآورد. آز منجر به ناشناخت مى‏شود كه منشاء رفتار رستم با فرزندش خواهد بود. پس ناشناخت، يعنى چشم بستن به روى تشخيص درست، مى‏تواند فاجعه‏انگيز بشود.
نخست خود تهمينه كوشش دارد كه هويت پسر از پدر پنهان نگاه دارد، از بيم آنكه مبادا رستم او را بشناسد و از مادر جدايش كند و به نزد خود ببرد.
همه كسانى كه در پنهان كردن هويت رستم از سهراب مى‏كوشند، بدخواهانه يا نيكخواهانه، حسابى پيش خود دارند كه همان از آز سرچشمه مى‏گيرد. افراسياب و هومان از يك سو, هژير و شخص رستم از سوى ديگر.
نظر ديگر در شاهنامه آن است كه اين فاجعه به حكم تقدير جريان مى‏يابد. از پيش تعيين شده است كه چنين شود. سه عامل آز، تقدير، ناشناخت، در كاراند.
جايى كه تقدير به وضوح خود را نشان مى‏دهد، مرگ ژنده‏رزم، دائى سهراب است كه به طرز بيهوده‏اى به دست رستم كشته مى‏شود، و بعد از او ديگر كسى نيست كه شناس و نيكخواه، هر دو باشد، و پدر با به پسر نشان دهد.
تقدير در شاهنامه وضع خاصى دارد. فردوسى گاه گناه را به گردن گيتى و چرخ مى‏اندازد، گاه او را بى‏گناه مى‏داند. يك‏جا مى‏گويد:
زمانه نبشته دگرگونه داشت   
چنان چون گذارد ببايد گذاشت‏
جاى ديگر زمانه را بى‏اختيار معرفى مى‏كند كه خود از آنچه مى‏كند آگاه نيست:
چنان دان كز اين گردش آگاه نيست   
كه چون و چرا سوى او راه نيست‏
شاهنامه نيز مانند تراژديهاى يونانى، زندگى را آوردگاه روياروئى اراده انسان با گردش زمانه مى‏داند، يعنى نيروئى ناپيدا كه پيوسته با كوشائى بشر در جدال است. زندگى داراى چنان ناهمواريهائى است كه اگر فرض دانستگى براى« چرخ» قائل بوديم، مى‏بايست بگوئيم كه ديوانه شده است:
اگر هست از اين چرخ را آگهى      
همانا كه گشتست مغزش تهى‏
بنابراين نيروئى فراتر از چرخ در كار است كه انديشه بدان راه نيست و كسى از راز آن خبر ندارد:
چنين است و رازش نيامد پديد     
نيابى به خيره، چه جوئى كليد؟
نه آز و نه تقدير، هيچ‏يك بدانگونه نيستند كه راه مقابله با آنها نباشد. وقتى آن همه در شاهنامه از« خرد» دم‏زده مى‏شود، نشانه آن است كه آن را وسيله‏اى در اختيار بشر مى‏داند، تا از گزند آز بكاهد. و اما تقدير، رودرروئى با آن... موجد كشش و كوشش انسانى مى‏شود كه لازمه زندگى است. اگر حكم آسمان به گونه‏اى بود كه همه چيز بر وفق مراد آدمى جريان مى‏يافت، آنگاه مى‏بايست نام ديگرى بر انسان نهاد.
گوهر خرد در برابر آز نهاده مى‏شود و با آن ديگر انسان نمى‏تواند اختيار را از خود سلب شده بداند، بزرگى آدمى هم در همين كشش و كوشش است و قهرمانان شاهنامه، بعضى در جبهه خوبى، بعضى در جبهه بدى، بهترين نمودار آزمايش كارى قرار مى‏گيرند كه جولانگاه فراز و فرود است.
فقدان بهره‏ورى از خرد به اندازه‏اى زيانبار است كه مى‏تواند انسان را از حيوان هم ناآگاه‏تر سازد.« ناشناخت» عارض بر رستم از اين مقوله است:
از اين دو يكى را نجنبيد مهر     
خرد دور بد، مهر ننمود مهر
همى بچه را بازداند ستور       
چه ماهى به دريا، چه در دشت گور
نداند همى مردم از رنج آز     
يكى دشمنى را ز فرزند باز
داستان رستم و سهراب داراى سه بدنه است كه هر يك جداگانه جريان مى‏يابند و بعد به هم پيوند مى‏خوردند. بدنه نخست آن است كه تهمينه شبانه، به خوابگاه رستم مى‏رود. از او تقاضاى همسرى و هم‏بسترى مى‏كند و رستم مى‏پذيرد. اين شروع، رابطه خو در ميان داستان‏هاى عاشقانه زبان فارسى داراى تازگى است، هر چند آغاز پيوند رودابه و زال و منيژه و بيژن هم به آن شبيه مى‏شود. هر سه دخترانى هستند از كشور بيگانه كه در اظهار عشق پيشقدم‏اند، و اوصاف پهلوانى از طريق شنيده‏ها اين دلبستگى را موجب گرديده. در ادبيات خارج ما تشابهى در ميان آنها و تراژدى اتللو مى‏بينيم كه در آن دزدمونا، دختر سناتور روم، با شنيدن وصف دليرى‏هاى اتللو سياه‏پوست بر او شيفته مى‏گردد. در اين نوع ماجرا جسارت و طهارت در كنار هم نشسته‏اند و نمونه‏هاى آن را تنها در ادب باستانى مى‏توان ديد.
صحنه‏اى را كه فردوسى به وصف آورده، از لحاظ لطافت و زيبائى بندرت مى‏تواند در ادب جهانى نظيرى برايش يافت. رستم اسب خود را گم كرده، در پى آن گزارش به شهر سمنگان كه در خاك توران است مى‏افتد. شب مهمان شاه سمنگان مى‏شود و چنين پيش مى‏آيد.
سخن گفته آمد نهفته به راز      
در خوابگه نرم كردند باز
يكى برده شمعى معنبر به دست     
خرامان بيابد به بالين مست‏
پس برد اندر يكى ماهروى       
چو خورشيد تابان پر از رنگ و بوى‏
دو ابرو كمان و دو گيسو كمند     
به بالا به كردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جان پاك     
تو گفتى كه بهره ندارد ز خاك‏
وصفى كه از تهمينه مى‏كند قابل توجه است: روانش خرد بود و تن جان پاك!
تكيه بر لطافت بدن و غناى معنوى دختر است،« بهره از خاك نداشتن» يعنى هيئتى بود اثيرى‏وار كه به كمال شكفتگى روحى دست يافته بود. تهمينه مى‏آيد به بالين رستم و مى‏گويد كه آوازه دلاورى او را شنيده, بر او عاشق شده و منظورش آن است كه پسرى از او به دنيا بياورد:
يكى دخت شاه سمنگان منم    
پزشك هژير و پلنگان منم‏
به گيتى ز خوبان مرا جفت نيست   
چو من زير چرخ بلند اندكى است‏
كس از پرده بيرون نديدى مرا      
نه هرگز كس آوا شنيدى مرا
خيلى طبيعى از خود تعريف مى‏كند. مى‏خواهد بگويد من ارزان نيستم، قدر مرا بدان. اگر اينگونه به نزد تو آمدم، براى آن است كه تو جهان‏پهلوانى. آنگاه بيدرنگ از عفت خود دم مى‏زند كه مبادا مرد خيال كند كه سبكسرانه خود را در اختيار او گذارده.
سپس از مردانگى رستم تعريف مى‏كند و مى‏گويد:
يكى آنكه بر تو چنين گشته‏ام       
خرد را ز بهر هوا كشته‏ام‏
و ديگر كه از تو مگر كردگار       
نشاند يكى پورم اندر كنار
مگر چون تو باشد به مردى و زور   
سپهرش دهد بهر كيوان و هور
مى‏خواهد فرزندش برازنده‏ترين فرزندان جهان باشد.
آنگاه وعده مى‏دهد كه اسب او را بازيابد. اين وعده آخر براى رستم خيلى جاذبه دارد. حتى بيشتر از دلارائى دختر.
آنگاه باهم پيمان ازدواج مى‏بندند. همين قول و پيمان كافى است.
به خشنودى و راى و فرمان اوى   
به خوبى بياراست پيمان اوى‏
مصراع اول حاكى از درخواست و رضايت خاطر دختر است، و مصراع دوم حاكى از رعايت آئين. يعنى همان رضايت دو طرف كافى بوده است كه عقد رسمى صورت گيرد.
پيوستگى رستم و دختر شاه سمنگان همين يك شب است. منظور تهمينه برآورده شده است و رستم نيز يك شب كامياب را گذرانده و هر دو راضى‏اند.
تهمينه تمام عمر همين يك شب و همين يك مرد را مى‏بيند و با آن كام خود را از زندگى برآورده مى‏يابد، زيرا ميوه وجودى را كه مى‏خواسته است به دست آورده است. از اين رساتر نمى‏توان راز خلقت را پى‏گيرى كرد.
پس از نه ماه سهراب به دنيا مى‏آيد. يك كودك خارق‏العاده است:
چو يك ماهه شد همچو يك سال بود    
برش چون بر رستم زال بود
چو ده ساله شد زان زمين كس نبود     
كه يارست با او نبرد آزمود
آنگاه از مادرش نسب خود را مى‏پرسد و او به او مى‏گويد:
تو پور گو پيلتن رستمى     
ز دستان سامى و از نيرمى‏
ازيرا سرت زآسمان برتر است    
كه تخم تو زان نامور گوهر است‏
سهراب مى‏انديشد كه كاووس را از ميان بردارد، سپس بيايد و همين كار را با افراسياب بكند، و پادشاهى هر دو كشور ايران و توران را به پدرش رستم ببخشد، زيرا او را بيشتر از هر كس سزاوار مى‏بيند.
افراسياب آهنگ ديگرى دارد، و اين آن است كه سهراب پيش از آنكه پدر را بشناسد، او را از ميان بردارد، آنگاه نوبت به خود سهراب برسد كه كارش ساخته شود.
مگر كان دلاور گو سالخورد    
شود كشته بر دست اين شيرمرد
ور آن پس بسازيم سهراب را      
ببنديم يك شب بر او خواب را
از اين رو در پى اين فكر لشكرى ترتيب مى‏دهد و آن را به سركردگى سهراب به ايران مى‏فرستد.
بدنه دوم، برخورد گردآفريد با سهراب است كه در ميدان جنگ روى مى‏دهد، و بيش از تابش آذرخشى نمى‏پايد. شايد عجيب‏ترين عشق دنيا باشد. در دژ مرزى ايران، هجير، پسر گودرز به مقابله سهراب مى‏آيد و بى‏درنگ اسير مى‏شود.
گردآفريد، دختر گژدهم، نگهبان دژ، به غيرتش برمى‏خورد، لباس مردانه مى‏پوشد و از سهراب طلب نبرد مى‏كند. سهراب با او درمى‏آويزد و او را از روى زين مى‏ربايد:
چو آمد خروشان به تنگ اندرش     
بپيچيد و برداشت خود از سرش‏
رها شد ز بند زره موى او          
درفشان چو خورشيد شد روى او
بدانست سهراب كاو دختر است    
سر و موى او از در افسر است‏
آنگاه كمند مى‏اندازد و او را مى‏گيرد.
بدو گفت كز من رهائى مجوى      
چرا جنگ جستى تو اى ماهروى؟
نيامد به دامم بسان تو گور       
ز چنگم رهائى نيابى، مشور
گردآفريد چاره‏اى جز اين نمى‏بيند كه به نيرنگ پناه برد. مى‏گويد درست نيست كه ديگران بدانند كه تو با دخترى جنگ جسته‏اى. مرا رها كن، فردا من و همه دژ در اختيار توايم.
جوان چون هم ساده‏دل است و هم به نيروى خود مغرور، پيشنهاد او را مى‏پذيرد.
چو رخساره بنمود سهراب را   
ز خوشاب بگشاد عناب را
يكى بوستان بد در اندر بهشت     
به بالاى او سرو دهقان نكشت‏
سهراب كه در عشق نيز مانند جنگ زودآهنگ است، دلبسته مى‏شود:
ز گفتار او مبتلا شد دلش      
برافروخت و كنج بلا شد دلش‏
بدو گفت: از اين گفته اكنون مگرد        
كه ديدى مرا روزگار نبرد
گردآفريد پس از آنكه وارد دژ شد و در را بستند، عهدشكنى مى‏كند:
فراوان بخنديد گردآفريد    
به باره برآمد سپه بنگريد
چو سهراب را ديد بر پشت زين     
چنين گفت كاى شاه تركان و چين‏
چرا رنجه گشتى چنين، بازگرد      
هم از آمدن، هم ز دشت نبرد
بخنديد و او را به افسوس گفت     
كه تركان ز ايران نيابند جفت‏
چنين بود و روزى نبودت ز من        
بدين درد غمگين مكن خويشتن‏
عبارت« روزى نبودت ز من» لوندانه ادا مى‏شود. از اين شيرين‏تر نمى‏توان طعم لذيذ خود را به رخ كشيد.
آنگاه با لحنى سخن مى‏گويد كه هم ستايش ايران و هم ستايش سهراب را در بر دارد:
همانا كه تو خود ز تركان نه‏اى         
كه جز بافرين بزرگان نه‏اى‏
بدان زور و آن بازوى و كتف و يال        
نديدم تو را از بزرگان همال‏
گژدهم گزارش اين برخورد اول را با آب و تاب به كاووس مى‏دهد. لحن نامه طورى است كه اضطراب در كشور مى‏افكند:
اگر دم زند شهريار اندر اين     
نراند سپاه و نسازد كمين‏
از ايران همى فرهى رفته گير    
جهان از سر تيغش آشفته گير
عنان‏دار چون او نديدست كس     
تو گوئى كه سام سوار است و بس‏
شبانه همه ساكنان دژ، و از جمله گردآفريد، از راه مخفى‏اى كه در زير دژ است فرار مى‏كنند.
صبح، سهراب با يك قلعه رها شده روبرو مى‏گردد.
با بدنه سوم، ماجراى رستم و سهراب شروع مى‏شود. با توصيفى كه گژدهم از سهراب كرده جز اين راهى نمى‏بينند كه بفرستند دنبال رستم و از او كمك بخواهند. گيو با نامه كاووس روانه مى‏شود. رستم با چند روز تأخير فرا مى‏رسد.
خشمى كه كاووس از دير آمدن رستم ابراز مى‏دارد، نشانه آن است كه همه وحشت‏زده‏اند.
نزديك است كه ميان جهان پهلوان و پادشاه شكافى شديد پديد آيد. سرنوشت كشور به موئى بسته است. گوئى كل نيروى جهان در وجود يك جوانك تجهيز شده‏اند كه ايران را از پاى درآورند.
چون دو سپاه روبرو مى‏شوند، سهراب نشان پهلوانان را از هجير كه اسير اوست مى‏پرسد، باشد كه به شناخت پدرش دست يابد. در دلش رشحه شكى است كه براى پنهان نگاه داشتن پدرش از او توطئه‏اى در كار است.
هژير را مى‏آورد بر بلندى و از او مى‏خواهد كه پهلوانان را معرفى كند:
بدو گفت كز تو بپرسم همه      
ز گردنكشان و ز شاه رمه‏
همه نامداران آن مرز را          
چو طوس و چو گيو و چو گودرز را
يكايك مى‏پرسد تا مى‏رسد به رستم:
بپرسيد كان سبزپرده سراى      
يكى لشكرى گشن پيشش به پاى‏
يكى سخت پرمايه اندر ميان     
زده پيش او اختر كاويان‏
يكى باره پيشش به بالاى او       
كمندى فرو هشته تا پاى او
نه مرد است از ايران به بالاى او      
نبينم همى اسب همتاى او
درفشش پديد اژدها پيكر است   
بدان نيزه بر شير زرين سر است‏
هژير دروغ مى‏گويد و نام رستم را پنهان مى‏كند. مى‏گويد پهلوانى است كه تازه به سپاه پيوسته و من او را نمى‏شناسم.
سهراب از اينكه پدرش در ميان آنها نيست دلتنگ مى‏شود:
غمى گشت سهراب را دل بدان      
كه جائى ز رستم نيابد نشان‏
نشان داده بود از پدر مادرش       
همى ديد و ديده نشد باورش‏
سرنوشت، راه را بر شناخت مى‏بندد:
نشان پدر جست و با او نگفت     
همى داشت آن راستى در نهفت‏
تو گيتى چه سازى؟ كه خود ساخته است    
جهانبان از اين كار پرداخته است‏
زمانه نبشته دگرگونه داشت     
چنان كو گذارد، بيايد گذاشت‏
سهراب كه به علت صفاى كودكانه‏اى كه دارد، كورسوى گواهى‏اى بر دلش است، معصومانه و ملتمسانه از نو مى‏پرسد، و هجير در نگفتن پافشارى مى‏كند. حسابگرى هجير در پنهان‏كارى بر اين پايه است:
به دل گفت ناكار ديده هجير      
كه گر من نشان گو شير گير
بگويم به اين ترك با زور دست     
چنين سال و اين خسروانى نشست‏
بدين كتف و نيروى و اين يال او      
شود كشته رستم به چنگال او
و ز ايران نباشد كسى كينه‏خواه      
بگيرد سر تخت كاووس‏شاه‏
به خود حساب مى‏كند كه اگر رستم كشته شود، هفتاد تن از خانواده او نابود خواهند شد. و از آن بدتر، ايران از دست مى‏رود. پس اگر اوى يك تن فدا شود باكى نيست.
چو گودرو هفتاد پور گزين   
همه پهلوانان با آفرين‏
نباشد به ايران، تن من مباد     
چنين دارم از موبد پاك ياد
كه چو بركند از چمن بيخ سرو       
سزد گر گياه را نبويد تزرو
سهراب چون از هژير نوميد مى‏شود، به خشم مى‏آيد و به سپاه ايران حمله مى‏آورد و آن را درهم مى‏شكند. شدت حمله به حدى است كه تار و پود لشكر از هم گسيخته مى‏شود و همه سرآسيمه به سراغ رستم مى‏روند.
همه پهلوانان ايران دست و پاى خود را گم كرده‏اند.
همى اين بدان، آن بدين گفت زود       
تهمتن چو از خيمه آوا شنود
به دل گفت كاين رزم اهرمن است      
نه اين رستخيز از پى يك تن است‏
رستم و سهراب از لشكر كناره مى‏گيرند و براى نبرد تن به تن به گوشه‏اى مى‏روند. در اين‏جا سالخوردگى با برنائى روبرو شده است:
سهراب پيرى رستم را به او يادآورى مى‏كند:
به بالابلندى و با شاخ و يال    
ستم يافت يالت ز بسيار سال‏
رستم، با تكيه بر تجربه خود جواب مى‏دهد:
بدو گفت نرم، اى جوانمرد نرم    
زمين سرد و خشك و سخن چرب و گرم‏
به پيرى بسى ديدم آوردگاه         
بسى بر زمين پست كردم سپاه‏
تبه شد بسى ديو در چنگ من    
نديدم بدان سو كه بودم، شكن‏
سهراب با شنيدن اين سخن، از نو دلش به گواهى مى‏افتد و با خود مى‏گويد: آيا چنين كسى با اين همه مردى و زور پدرم نيست؟
بدو گفت كز تو بپرسم سخن     
همه راستى بايد افكند بن‏
من ايدون گمانم كه تو رستمى  
گر از تخمه نامور نيرمى‏
رستم باز انكار مى‏كند:
چنين داد پاسخ كه رستم نيم       
هم از تخمه سام نيرم نيم‏
كه او پهلوان است و من كهترم      
نه با تخت و كام و نه با افسرم‏
سهراب نااميد مى‏شود.
پدر و پسر به نبرد تن به تن مى‏پردازند. هيچ يك نمى‏تواند ديگرى را از پاى درآورد. رستم كه تا آن روز عجز نشناخته بوده، از نيرومندى جوانك متحير است:
همى گفت رستم كه هرگز نهنگ        
نديدم بدينسان كه آيد به جنگ‏
جوانى چنين ناسپرده جهان        
نه گردى، نه نام‏آورى از مهان‏
به سيرى رسانيدم از روزگار       
دو لشكر نظاره بر اين كارزار
رستم چنان در تنگنا قرار مى‏گيرد كه نخستين بار در زندگى زبان به وصيت مى‏گشايد. به برادرش زواره مى‏گويد كه اگر روز ديگر از ميدان برنگشت چنين و چنان كند:
و گر خود دگرگونه باشد سخن       
تو زارى مساز و تژندى مكن‏
تو خرسند گردان دل مادرم        
چنين راند گردنده چرخ از برم‏
بگويش كه دل را در اين غم نبند     
مشو جاودانه ز مرگم نژند
كه كس در جهان جاودانه نماند    
ز گردون مرا خود بهانه نماند
در مرگ آن كس بكوبد كه پاى       
به اسب اندر آرد بجنبد ز جاى‏
روز ديگر سهراب از نو رو به آوردگاه مى‏نهد، در حالى كه دلش با رزم نيست. در پى آن است كه بهانه‏اى پيش آيد و تعلل كند. شب گذشته بار ديگر از هومان راجع به پدرش پرسيده. همه به او مى‏گويند« نه»، همه چيز گرداگرد او بر اختفاء رستم اصرار دارد، ولى او باز هم دست‏بردار نيست. كورمال كورمال مى‏كند. دل جوانش آنقدر روشنائى دارد كه بر ديوارهاى تيره بيفكند, ولى عزم تقدير جزم است. او تزلزل‏ناپذير مى‏نمايد.
صبحگاه، گوئى بزمگاه است نه رزمگاه. سهراب خندان خندان جلو مى‏آيد و از پهلوان پير احوال‏پرسى مى‏كند:
ز رستم بپرسيد خندان دو لب      
تو گفتى كه با او به هم بود شب‏
كه شب چون بدت روز چون خاستى؟         
ز پيكار بر دل چه آراستى؟
بيا تا نشينيم هر دو به هم      
به مى‏تازه داريم روى دژم‏
دل من همى بر تو مهر آورد     
همى آب شرمم به چهر آورد
رستم تيره‏دلى به خرج مى‏دهد. گذشت عمر و ناهمواريهاى روزگار روح او را چرم كرده است، جواب مى‏دهد:
ز كشتى گرفتن سخن بود دوش         
نگيرم فريب تو، زين در مكوش‏
بكوشيم و فرجام كار آن بود        
كه فرمان و راى جهانبان بود
سهراب تندخوئى و لجاج او را رقت‏بار و كودكانه مى‏يابد:
بدو گفت سهراب كز مرد پير      
نباشد سخن زين نشان دلپذير
در دور اول كشتى، سهراب رستم را بر زمين مى‏زند. چون قصد كشتن او مى‏كند، مى‏گويد آئين ما اين است كه در نوبت اول كسى را كه به خاك افكنند نمى‏كشند. كشتن در نوبت دوم روا شمرده مى‏شود. سهراب باور مى‏كند. اين باور كردن براى آن است كه دلش رضا به نابودى او نمى‏دهد.
در دور دوم، تقدير پا به ميان مى‏نهد:
خم آورد پشت دلير و جوان      
زمانه بيامد، نماندش امان‏
خنجر بر سينه سهراب فرود مى‏آيد.
جوان زخم‏خورده آخرين سخنان خود را بر زبان مى‏آورد:
بدو گفت كاين بر من از من رسيد    
زمان را به دست تو دادم كليد
تو زين بى‏گناهى كه اين گوژپشت     
مرا بركشيد و بزودش بكشت‏
بار ديگر برومندى و مهربانى وبال جان مى‏شود:
به بازى به كوى‏اند همسال من       
به ابر اندر آمد چنين يال من‏
نشان داد، مادر مرا از پدر       
ز مهر اندر آمد روانم به سر
و سرانجام فاش مى‏كند كه پدرش رستم است و مهره‏اى را كه نشانه اوست به او مى‏نمايد.
آنگاه است كه چشم رستم باز مى‏شود. در پيشامدهاى خطير، گويا حضور مرگ يا وقوع فاجعه است كه بايد چشم‏ها را بگشايد. در ماجراى اسفنديار نيز چنين مى‏شود. تير كه بر چشمش مى‏خورد، به تعبيه پدرش گشتاسب پى مى‏برد.
رستم از هوش مى‏رود، و چون به هوش مى‏آيد، مى‏گويد:
كه اكنون چه دارى ز رستم نشان؟         
كه كم باد نامش ز گردنكشان‏
بدو گفت: ار ايدونك رستم توى     
بكشتى مرا خيره بر بد خوى‏
ز هر گونه‏اى بودمت رهنماى       
نجنبيد يكباره مهرت ز جاى‏
بقيه داستان بدينگونه است كه رستم از فرط اندوه قصد خودكشى مى‏كند. بزرگان او را از آن بازمى‏دارند. قاصدى به نزد كاووس مى‏فرستد كه نوشدارو طلب كند. كاووس نيز حسابهاى خود را دارد و از دادن آن ابا مى‏ورزد. رستم خود مى‏رود كه بلكه آن را به دست آورد, بيهوده است:
گو پيلتن سر سوى راه كرد        
كس آمد پيش، زود آگاه كرد
كه سهراب شد زين جهان فراخ     
همى از تو تابوت خواهد نه كاخ!
زارى رستم به گونه‏اى است كه هيچ‏گاه در زندگيش نظيرى نيافته. اين يك داغ شخصى نيست، يك ماتم روزگار است. برخورد اراده انسان با گردش زمان:
پياده شد از اسب رستم چو باد       
به جاى كله خاك بر سر نهاد
همى گفت زار اى نبرده جوان     
سرافراز و از تخمه پهلوان‏
كرا آمد اين پيش كامد مرا؟        
بكشتم جوانى به پيران سرا
بريدن دو دستم سزاوار هست    
جز از خاك تيره مبادم نشست‏
چه گويد چو آگه شود مادرش       
چگونه فرستم كسى را برش‏
پدرم آن گرانمايه پهلوان         
چه گويد مرا باز پور جوان؟
بر اين تخمه سام نفرين كنند    
همه نام من پير بى‏دين كنند
و سرانجام فاش مى‏كند كه پدرش رستم است و مهره‏اى را كه نشانه اوست به او مى‏نمايد.
آنگاه است كه چشم رستم باز مى‏شود. در پيشامدهاى خطير، گويا حضور مرگ يا وقوع فاجعه است كه بايد چشم‏ها را بگشايد. در ماجراى اسفنديار نيز چنين مى‏شود. تير كه بر چشمش مى‏خورد، به تعبيه پدرش گشتاسب پى مى‏برد.
رستم از هوش مى‏رود، و چون به هوش مى‏آيد، مى‏گويد:
كه اكنون چه دارى ز رستم نشان؟     
كه كم باد نامش ز گردنكشان‏
بدو گفت: ار ايدونك رستم توى          
بكشتى مرا خيره بر بد خوى‏
ز هر گونه‏اى بودمت رهنماى     
نجنبيد يكباره مهرت ز جاى‏
بقيه داستان بدينگونه است كه رستم از فرط اندوه قصد خودكشى مى‏كند. بزرگان او را از آن بازمى‏دارند. قاصدى به نزد كاووس مى‏فرستد كه نوشدارو طلب كند. كاووس نيز حسابهاى خود را دارد و از دادن آن ابا مى‏ورزد. رستم خود مى‏رود كه بلكه آن را به دست آورد, بيهوده است:
گو پيلتن سر سوى راه كرد        
كس آمد پيش، زود آگاه كرد
كه سهراب شد زين جهان فراخ   
همى از تو تابوت خواهد نه كاخ!
زارى رستم به گونه‏اى است كه هيچ‏گاه در زندگيش نظيرى نيافته. اين يك داغ شخصى نيست، يك ماتم روزگار است. برخورد اراده انسان با گردش زمان:
پياده شد از اسب رستم چو باد     
به جاى كله خاك بر سر نهاد
همى گفت زار اى نبرده جوان    
سرافراز و از تخمه پهلوان‏
كرا آمد اين پيش كامد مرا؟       
بكشتم جوانى به پيران سرا
بريدن دو دستم سزاوار هست   
جز از خاك تيره مبادم نشست‏
چه گويد چو آگه شود مادرش          
چگونه فرستم كسى را برش‏
پدرم آن گرانمايه پهلوان       
چه گويد مرا باز پور جوان؟
بر اين تخمه سام نفرين كنند     
همه نام من پير بى‏دين كنند
سرانجام اين سؤال در ذهن مى‏گذرد كه داستان رستم و اسفنديار چه مفاهيمى در بردارد؟ در آن چند چيز را باهم مى‏بينيم: عشق و انتخاب اصلح تهمينه است، دلدادگى نورس سهراب، رودرروئى پيرى با جوانى و تدبير با شور، و در همه آنها چيرگى خواست كه چون از حد بگذرد، آز خوانده مى‏شود.
در مركز توجه، ايران است. از جانب تورانيها فرصتى به دست آمده است تا ايران را به زير سلطه آورند. ايرانيان در مقابل آن را با چنگ و دندان نگاه مى‏دارند. براى اين منظور از هيچ دستاويزى دريغ نمى‏ورزند. رستم به خوارى و دروغ تن مى‏دهد، امرى كه تا آن روز در زندگيش بى‏سابقه بوده. كاووس به رستم تندى مى‏كند، كه آن نيز سابقه نداشته. هژير جان خود را به خطر مى‏افكند، زيرا مى‏انديشد كه اگر رستم به دست سهراب كشته شود، موجوديت ايران و تمام خانواده او در معرض نابودى قرار مى‏گيرد. رستم نگاهبان ايران شناخته مى‏شود، و مرگ او مرگ كشور است.
مسأله، مسأله ايران است كه دفاع از آن دفاع از خوبى شناخته مى‏شود. اگر آن بيفتد اين پندار هست كه خوبى خواهد افتاد. كسان ديگر هم در شاهنامه هر كارى مى‏كنند در اين خط است:
فريدون كه به جنگ ضحاك برمى‏خيزد، ايرج و سياوش كه جان خود را فدا مى‏كنند. نبرد رستم و اسفنديار كه رودرروئى آزادى با تعبد است.
كسانى براى آنكه اوج ايرانخواهى را به رستم نسبت دهند، ادعا كرده‏اند كه جهان پهلوان مى‏دانست كه سهراب پدرش است، و با علم به اين امر او را كشت، زيرا وجود او را خطرى براى كشور مى‏دانست.
اين تأويلى خودسرانه است كه هيچ عبارتى از شاهنامه آن را تأييد نمى‏كند. رستم در آنجا كه مى‏خواهد با يك دروغ جان خود را نجات دهد، تنها پاى حب ذات در ميان نيست. مى‏ترسد كه با نابود شدن او، ايران در خطر نابودى بيفتد. اين روح شاهنامه نشان داده است كه هر جا شرف انسانى و ايران رودررو قرار گيرند، او ترديد نخواهد كرد كه جانب شرف انسانى را بگيرد. سياوش با ترك كشور خود و رفتن به سرزمين بيگانه، همين انتخاب را دارد، و رستم در جنگ با اسفنديار و كشتن شاهزاده، همين, و لو خود و خانواده‏اش مورد ملعنت ايزدى قرار گيرند.
اين روح انسانيت و آزادگى است كه شاهنامه را سرآمد كتابهاى فارسى كرده است، و حتى ابا نخواهم داشت بگويم، كتاب يگانه در جهان.
در پايان بگوييم كه چه در اين داستان و چه در چند داستان ديگر( مثلا فرود) بيهودگى جنگ نموده مى‏شود. جنگ است كه اين مصائب را به همراه مى‏آورد. شاهنامه گرچه از جنگ حرف مى‏زند، بيش از هر كتابى كتاب ضد جنگ است.

در همین زمینه

دیدگاه‌ها  

+3 # ری را 1390-11-08 13:40
تحقیقی انجام دادم در موردذ آز و از مقاله ای که درج کرده بودید،استفاده کردم

احتیاجی مبرمی به منبع اینت مقاله دارم. لطفا منبع رو ذکر کنید
متشکر
پاسخ دادن
-1 # سرپرست دیدگاه ها 1390-11-08 18:34
گفتاورد از ری را:
تحقیقی انجام دادم در موردذ آز و از مقاله ای که درج کرده بودید،استفاده کردم

احتیاجی مبرمی به منبع اینت مقاله دارم. لطفا منبع رو ذکر کنید
متشکر


هم میهن بن مایه این نوشتار به نویسندگی محمدعلی اسلامی ندوشن و پایگاه ویژه ایشان است که میتوانید آن را در گوگل جستجو کنید .چنانچه میخواهید در تحقیق خویش نام بن مایه را بنگارید چنین بنویسید : یاد داشت هایی پیرامون شاهنامه - محمدعلی اسلامی ندوشن
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML