راز داستان رستم و سهراب
- توضیحات
- دسته: پژوهشها
- بازدید: 15735
محمد على اسلامى ندوشن
رستم و سهراب به همراه داستان« سياوش» و« رستم و اسفنديار» سه داستان بزرگ شاهنامهاند كه مايه تراژديك دارند. گذشته از اينها، لااقل هشت تن ديگر سرنوشتى پيدا مىكنند كه فرجامش به تراژدى مىپيوندد.
هر يك از اين سه داستان شاهنامه، مفاهيم بنيادىاى را در خود جاى دادهاند كه مجموع آنها كل سرنوشت بشر را در بر مىگيرد.
در« رستم و سهراب» با« آز و راز مرگ» روبروييم, در« رستم و اسفنديار» با« آزادى و اسارت»، و در سياوش با« شهادت». در اينجا حرف ما بر سر« رستم و سهراب» است.
فردوسى در همان چند خط اول مفهوم داستان را بيان مىكند:
اگر تندبادى برآيد ز كنج
به خاك افكند نارسيده ترنج
ستمكاره خوانيمش ار دادگر
هنرمند گوييمش، ار بىهنر؟
آنگاه مىآيد بر سر اين سئوال كه:
اگر مرگ داد است بيداد چيست؟
ز داد اينهمه بانگ و فرياد چيست؟
اما نمىداند يا نمىخواهد به آن پاسخ بدهد، مىگويد:
از اين راز جان تو آگاه نيست
بدين پرده اندر تو را راه نيست
علت ندانستن آن است كه آدمى دستخوش« آز» است، يعنى فزونطلبى:
همه تا در آز رفته فراز
به كس بر نشد اين در را ز باز
پس از آنجا كه پاىبند آز است، نمىتواند روشنبين باشد. ولى چگونه انسان از آز بركنار بماند، در حالى كه سرشت و سرنوشت او اين حكم را دارد؟ تنها كارى كه مىتواند بكند آن است كه خواست خود را در مسير معقول بيندازد.
در لحظههاى، بدبينانه فردوسى به اين نتيجه مىرسد كه راه رستگارىاى نيست و بايد آرامش را تنها در سراى ديگر جست:
به رفتن مگر بهتر آيدت جاى
چو آرامگيرى به ديگر سراى
اين سرآغاز، ماهيت داستان را روشن مىكند. همه قهرمانان آن، كمتر يا بيشتر، گرفتار آزند و دانسته و ندانسته دست به هم مىدهند تا اين مصيبت بزرگ سربرآورد. آز منجر به ناشناخت مىشود كه منشاء رفتار رستم با فرزندش خواهد بود. پس ناشناخت، يعنى چشم بستن به روى تشخيص درست، مىتواند فاجعهانگيز بشود.
نخست خود تهمينه كوشش دارد كه هويت پسر از پدر پنهان نگاه دارد، از بيم آنكه مبادا رستم او را بشناسد و از مادر جدايش كند و به نزد خود ببرد.
همه كسانى كه در پنهان كردن هويت رستم از سهراب مىكوشند، بدخواهانه يا نيكخواهانه، حسابى پيش خود دارند كه همان از آز سرچشمه مىگيرد. افراسياب و هومان از يك سو, هژير و شخص رستم از سوى ديگر.
نظر ديگر در شاهنامه آن است كه اين فاجعه به حكم تقدير جريان مىيابد. از پيش تعيين شده است كه چنين شود. سه عامل آز، تقدير، ناشناخت، در كاراند.
جايى كه تقدير به وضوح خود را نشان مىدهد، مرگ ژندهرزم، دائى سهراب است كه به طرز بيهودهاى به دست رستم كشته مىشود، و بعد از او ديگر كسى نيست كه شناس و نيكخواه، هر دو باشد، و پدر با به پسر نشان دهد.
تقدير در شاهنامه وضع خاصى دارد. فردوسى گاه گناه را به گردن گيتى و چرخ مىاندازد، گاه او را بىگناه مىداند. يكجا مىگويد:
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان چون گذارد ببايد گذاشت
جاى ديگر زمانه را بىاختيار معرفى مىكند كه خود از آنچه مىكند آگاه نيست:
چنان دان كز اين گردش آگاه نيست
كه چون و چرا سوى او راه نيست
شاهنامه نيز مانند تراژديهاى يونانى، زندگى را آوردگاه روياروئى اراده انسان با گردش زمانه مىداند، يعنى نيروئى ناپيدا كه پيوسته با كوشائى بشر در جدال است. زندگى داراى چنان ناهمواريهائى است كه اگر فرض دانستگى براى« چرخ» قائل بوديم، مىبايست بگوئيم كه ديوانه شده است:
اگر هست از اين چرخ را آگهى
همانا كه گشتست مغزش تهى
بنابراين نيروئى فراتر از چرخ در كار است كه انديشه بدان راه نيست و كسى از راز آن خبر ندارد:
چنين است و رازش نيامد پديد
نيابى به خيره، چه جوئى كليد؟
نه آز و نه تقدير، هيچيك بدانگونه نيستند كه راه مقابله با آنها نباشد. وقتى آن همه در شاهنامه از« خرد» دمزده مىشود، نشانه آن است كه آن را وسيلهاى در اختيار بشر مىداند، تا از گزند آز بكاهد. و اما تقدير، رودرروئى با آن... موجد كشش و كوشش انسانى مىشود كه لازمه زندگى است. اگر حكم آسمان به گونهاى بود كه همه چيز بر وفق مراد آدمى جريان مىيافت، آنگاه مىبايست نام ديگرى بر انسان نهاد.
گوهر خرد در برابر آز نهاده مىشود و با آن ديگر انسان نمىتواند اختيار را از خود سلب شده بداند، بزرگى آدمى هم در همين كشش و كوشش است و قهرمانان شاهنامه، بعضى در جبهه خوبى، بعضى در جبهه بدى، بهترين نمودار آزمايش كارى قرار مىگيرند كه جولانگاه فراز و فرود است.
فقدان بهرهورى از خرد به اندازهاى زيانبار است كه مىتواند انسان را از حيوان هم ناآگاهتر سازد.« ناشناخت» عارض بر رستم از اين مقوله است:
از اين دو يكى را نجنبيد مهر
خرد دور بد، مهر ننمود مهر
همى بچه را بازداند ستور
چه ماهى به دريا، چه در دشت گور
نداند همى مردم از رنج آز
يكى دشمنى را ز فرزند باز
داستان رستم و سهراب داراى سه بدنه است كه هر يك جداگانه جريان مىيابند و بعد به هم پيوند مىخوردند. بدنه نخست آن است كه تهمينه شبانه، به خوابگاه رستم مىرود. از او تقاضاى همسرى و همبسترى مىكند و رستم مىپذيرد. اين شروع، رابطه خو در ميان داستانهاى عاشقانه زبان فارسى داراى تازگى است، هر چند آغاز پيوند رودابه و زال و منيژه و بيژن هم به آن شبيه مىشود. هر سه دخترانى هستند از كشور بيگانه كه در اظهار عشق پيشقدماند، و اوصاف پهلوانى از طريق شنيدهها اين دلبستگى را موجب گرديده. در ادبيات خارج ما تشابهى در ميان آنها و تراژدى اتللو مىبينيم كه در آن دزدمونا، دختر سناتور روم، با شنيدن وصف دليرىهاى اتللو سياهپوست بر او شيفته مىگردد. در اين نوع ماجرا جسارت و طهارت در كنار هم نشستهاند و نمونههاى آن را تنها در ادب باستانى مىتوان ديد.
صحنهاى را كه فردوسى به وصف آورده، از لحاظ لطافت و زيبائى بندرت مىتواند در ادب جهانى نظيرى برايش يافت. رستم اسب خود را گم كرده، در پى آن گزارش به شهر سمنگان كه در خاك توران است مىافتد. شب مهمان شاه سمنگان مىشود و چنين پيش مىآيد.
سخن گفته آمد نهفته به راز
در خوابگه نرم كردند باز
يكى برده شمعى معنبر به دست
خرامان بيابد به بالين مست
پس برد اندر يكى ماهروى
چو خورشيد تابان پر از رنگ و بوى
دو ابرو كمان و دو گيسو كمند
به بالا به كردار سرو بلند
روانش خرد بود و تن جان پاك
تو گفتى كه بهره ندارد ز خاك
وصفى كه از تهمينه مىكند قابل توجه است: روانش خرد بود و تن جان پاك!
تكيه بر لطافت بدن و غناى معنوى دختر است،« بهره از خاك نداشتن» يعنى هيئتى بود اثيرىوار كه به كمال شكفتگى روحى دست يافته بود. تهمينه مىآيد به بالين رستم و مىگويد كه آوازه دلاورى او را شنيده, بر او عاشق شده و منظورش آن است كه پسرى از او به دنيا بياورد:
يكى دخت شاه سمنگان منم
پزشك هژير و پلنگان منم
به گيتى ز خوبان مرا جفت نيست
چو من زير چرخ بلند اندكى است
كس از پرده بيرون نديدى مرا
نه هرگز كس آوا شنيدى مرا
خيلى طبيعى از خود تعريف مىكند. مىخواهد بگويد من ارزان نيستم، قدر مرا بدان. اگر اينگونه به نزد تو آمدم، براى آن است كه تو جهانپهلوانى. آنگاه بيدرنگ از عفت خود دم مىزند كه مبادا مرد خيال كند كه سبكسرانه خود را در اختيار او گذارده.
سپس از مردانگى رستم تعريف مىكند و مىگويد:
يكى آنكه بر تو چنين گشتهام
خرد را ز بهر هوا كشتهام
و ديگر كه از تو مگر كردگار
نشاند يكى پورم اندر كنار
مگر چون تو باشد به مردى و زور
سپهرش دهد بهر كيوان و هور
مىخواهد فرزندش برازندهترين فرزندان جهان باشد.
آنگاه وعده مىدهد كه اسب او را بازيابد. اين وعده آخر براى رستم خيلى جاذبه دارد. حتى بيشتر از دلارائى دختر.
آنگاه باهم پيمان ازدواج مىبندند. همين قول و پيمان كافى است.
به خشنودى و راى و فرمان اوى
به خوبى بياراست پيمان اوى
مصراع اول حاكى از درخواست و رضايت خاطر دختر است، و مصراع دوم حاكى از رعايت آئين. يعنى همان رضايت دو طرف كافى بوده است كه عقد رسمى صورت گيرد.
پيوستگى رستم و دختر شاه سمنگان همين يك شب است. منظور تهمينه برآورده شده است و رستم نيز يك شب كامياب را گذرانده و هر دو راضىاند.
تهمينه تمام عمر همين يك شب و همين يك مرد را مىبيند و با آن كام خود را از زندگى برآورده مىيابد، زيرا ميوه وجودى را كه مىخواسته است به دست آورده است. از اين رساتر نمىتوان راز خلقت را پىگيرى كرد.
پس از نه ماه سهراب به دنيا مىآيد. يك كودك خارقالعاده است:
چو يك ماهه شد همچو يك سال بود
برش چون بر رستم زال بود
چو ده ساله شد زان زمين كس نبود
كه يارست با او نبرد آزمود
آنگاه از مادرش نسب خود را مىپرسد و او به او مىگويد:
تو پور گو پيلتن رستمى
ز دستان سامى و از نيرمى
ازيرا سرت زآسمان برتر است
كه تخم تو زان نامور گوهر است
سهراب مىانديشد كه كاووس را از ميان بردارد، سپس بيايد و همين كار را با افراسياب بكند، و پادشاهى هر دو كشور ايران و توران را به پدرش رستم ببخشد، زيرا او را بيشتر از هر كس سزاوار مىبيند.
افراسياب آهنگ ديگرى دارد، و اين آن است كه سهراب پيش از آنكه پدر را بشناسد، او را از ميان بردارد، آنگاه نوبت به خود سهراب برسد كه كارش ساخته شود.
مگر كان دلاور گو سالخورد
شود كشته بر دست اين شيرمرد
ور آن پس بسازيم سهراب را
ببنديم يك شب بر او خواب را
از اين رو در پى اين فكر لشكرى ترتيب مىدهد و آن را به سركردگى سهراب به ايران مىفرستد.
بدنه دوم، برخورد گردآفريد با سهراب است كه در ميدان جنگ روى مىدهد، و بيش از تابش آذرخشى نمىپايد. شايد عجيبترين عشق دنيا باشد. در دژ مرزى ايران، هجير، پسر گودرز به مقابله سهراب مىآيد و بىدرنگ اسير مىشود.
گردآفريد، دختر گژدهم، نگهبان دژ، به غيرتش برمىخورد، لباس مردانه مىپوشد و از سهراب طلب نبرد مىكند. سهراب با او درمىآويزد و او را از روى زين مىربايد:
چو آمد خروشان به تنگ اندرش
بپيچيد و برداشت خود از سرش
رها شد ز بند زره موى او
درفشان چو خورشيد شد روى او
بدانست سهراب كاو دختر است
سر و موى او از در افسر است
آنگاه كمند مىاندازد و او را مىگيرد.
بدو گفت كز من رهائى مجوى
چرا جنگ جستى تو اى ماهروى؟
نيامد به دامم بسان تو گور
ز چنگم رهائى نيابى، مشور
گردآفريد چارهاى جز اين نمىبيند كه به نيرنگ پناه برد. مىگويد درست نيست كه ديگران بدانند كه تو با دخترى جنگ جستهاى. مرا رها كن، فردا من و همه دژ در اختيار توايم.
جوان چون هم سادهدل است و هم به نيروى خود مغرور، پيشنهاد او را مىپذيرد.
چو رخساره بنمود سهراب را
ز خوشاب بگشاد عناب را
يكى بوستان بد در اندر بهشت
به بالاى او سرو دهقان نكشت
سهراب كه در عشق نيز مانند جنگ زودآهنگ است، دلبسته مىشود:
ز گفتار او مبتلا شد دلش
برافروخت و كنج بلا شد دلش
بدو گفت: از اين گفته اكنون مگرد
كه ديدى مرا روزگار نبرد
گردآفريد پس از آنكه وارد دژ شد و در را بستند، عهدشكنى مىكند:
فراوان بخنديد گردآفريد
به باره برآمد سپه بنگريد
چو سهراب را ديد بر پشت زين
چنين گفت كاى شاه تركان و چين
چرا رنجه گشتى چنين، بازگرد
هم از آمدن، هم ز دشت نبرد
بخنديد و او را به افسوس گفت
كه تركان ز ايران نيابند جفت
چنين بود و روزى نبودت ز من
بدين درد غمگين مكن خويشتن
عبارت« روزى نبودت ز من» لوندانه ادا مىشود. از اين شيرينتر نمىتوان طعم لذيذ خود را به رخ كشيد.
آنگاه با لحنى سخن مىگويد كه هم ستايش ايران و هم ستايش سهراب را در بر دارد:
همانا كه تو خود ز تركان نهاى
كه جز بافرين بزرگان نهاى
بدان زور و آن بازوى و كتف و يال
نديدم تو را از بزرگان همال
گژدهم گزارش اين برخورد اول را با آب و تاب به كاووس مىدهد. لحن نامه طورى است كه اضطراب در كشور مىافكند:
اگر دم زند شهريار اندر اين
نراند سپاه و نسازد كمين
از ايران همى فرهى رفته گير
جهان از سر تيغش آشفته گير
عناندار چون او نديدست كس
تو گوئى كه سام سوار است و بس
شبانه همه ساكنان دژ، و از جمله گردآفريد، از راه مخفىاى كه در زير دژ است فرار مىكنند.
صبح، سهراب با يك قلعه رها شده روبرو مىگردد.
با بدنه سوم، ماجراى رستم و سهراب شروع مىشود. با توصيفى كه گژدهم از سهراب كرده جز اين راهى نمىبينند كه بفرستند دنبال رستم و از او كمك بخواهند. گيو با نامه كاووس روانه مىشود. رستم با چند روز تأخير فرا مىرسد.
خشمى كه كاووس از دير آمدن رستم ابراز مىدارد، نشانه آن است كه همه وحشتزدهاند.
نزديك است كه ميان جهان پهلوان و پادشاه شكافى شديد پديد آيد. سرنوشت كشور به موئى بسته است. گوئى كل نيروى جهان در وجود يك جوانك تجهيز شدهاند كه ايران را از پاى درآورند.
چون دو سپاه روبرو مىشوند، سهراب نشان پهلوانان را از هجير كه اسير اوست مىپرسد، باشد كه به شناخت پدرش دست يابد. در دلش رشحه شكى است كه براى پنهان نگاه داشتن پدرش از او توطئهاى در كار است.
هژير را مىآورد بر بلندى و از او مىخواهد كه پهلوانان را معرفى كند:
بدو گفت كز تو بپرسم همه
ز گردنكشان و ز شاه رمه
همه نامداران آن مرز را
چو طوس و چو گيو و چو گودرز را
يكايك مىپرسد تا مىرسد به رستم:
بپرسيد كان سبزپرده سراى
يكى لشكرى گشن پيشش به پاى
يكى سخت پرمايه اندر ميان
زده پيش او اختر كاويان
يكى باره پيشش به بالاى او
كمندى فرو هشته تا پاى او
نه مرد است از ايران به بالاى او
نبينم همى اسب همتاى او
درفشش پديد اژدها پيكر است
بدان نيزه بر شير زرين سر است
هژير دروغ مىگويد و نام رستم را پنهان مىكند. مىگويد پهلوانى است كه تازه به سپاه پيوسته و من او را نمىشناسم.
سهراب از اينكه پدرش در ميان آنها نيست دلتنگ مىشود:
غمى گشت سهراب را دل بدان
كه جائى ز رستم نيابد نشان
نشان داده بود از پدر مادرش
همى ديد و ديده نشد باورش
سرنوشت، راه را بر شناخت مىبندد:
نشان پدر جست و با او نگفت
همى داشت آن راستى در نهفت
تو گيتى چه سازى؟ كه خود ساخته است
جهانبان از اين كار پرداخته است
زمانه نبشته دگرگونه داشت
چنان كو گذارد، بيايد گذاشت
سهراب كه به علت صفاى كودكانهاى كه دارد، كورسوى گواهىاى بر دلش است، معصومانه و ملتمسانه از نو مىپرسد، و هجير در نگفتن پافشارى مىكند. حسابگرى هجير در پنهانكارى بر اين پايه است:
به دل گفت ناكار ديده هجير
كه گر من نشان گو شير گير
بگويم به اين ترك با زور دست
چنين سال و اين خسروانى نشست
بدين كتف و نيروى و اين يال او
شود كشته رستم به چنگال او
و ز ايران نباشد كسى كينهخواه
بگيرد سر تخت كاووسشاه
به خود حساب مىكند كه اگر رستم كشته شود، هفتاد تن از خانواده او نابود خواهند شد. و از آن بدتر، ايران از دست مىرود. پس اگر اوى يك تن فدا شود باكى نيست.
چو گودرو هفتاد پور گزين
همه پهلوانان با آفرين
نباشد به ايران، تن من مباد
چنين دارم از موبد پاك ياد
كه چو بركند از چمن بيخ سرو
سزد گر گياه را نبويد تزرو
سهراب چون از هژير نوميد مىشود، به خشم مىآيد و به سپاه ايران حمله مىآورد و آن را درهم مىشكند. شدت حمله به حدى است كه تار و پود لشكر از هم گسيخته مىشود و همه سرآسيمه به سراغ رستم مىروند.
همه پهلوانان ايران دست و پاى خود را گم كردهاند.
همى اين بدان، آن بدين گفت زود
تهمتن چو از خيمه آوا شنود
به دل گفت كاين رزم اهرمن است
نه اين رستخيز از پى يك تن است
رستم و سهراب از لشكر كناره مىگيرند و براى نبرد تن به تن به گوشهاى مىروند. در اينجا سالخوردگى با برنائى روبرو شده است:
سهراب پيرى رستم را به او يادآورى مىكند:
به بالابلندى و با شاخ و يال
ستم يافت يالت ز بسيار سال
رستم، با تكيه بر تجربه خود جواب مىدهد:
بدو گفت نرم، اى جوانمرد نرم
زمين سرد و خشك و سخن چرب و گرم
به پيرى بسى ديدم آوردگاه
بسى بر زمين پست كردم سپاه
تبه شد بسى ديو در چنگ من
نديدم بدان سو كه بودم، شكن
سهراب با شنيدن اين سخن، از نو دلش به گواهى مىافتد و با خود مىگويد: آيا چنين كسى با اين همه مردى و زور پدرم نيست؟
بدو گفت كز تو بپرسم سخن
همه راستى بايد افكند بن
من ايدون گمانم كه تو رستمى
گر از تخمه نامور نيرمى
رستم باز انكار مىكند:
چنين داد پاسخ كه رستم نيم
هم از تخمه سام نيرم نيم
كه او پهلوان است و من كهترم
نه با تخت و كام و نه با افسرم
سهراب نااميد مىشود.
پدر و پسر به نبرد تن به تن مىپردازند. هيچ يك نمىتواند ديگرى را از پاى درآورد. رستم كه تا آن روز عجز نشناخته بوده، از نيرومندى جوانك متحير است:
همى گفت رستم كه هرگز نهنگ
نديدم بدينسان كه آيد به جنگ
جوانى چنين ناسپرده جهان
نه گردى، نه نامآورى از مهان
به سيرى رسانيدم از روزگار
دو لشكر نظاره بر اين كارزار
رستم چنان در تنگنا قرار مىگيرد كه نخستين بار در زندگى زبان به وصيت مىگشايد. به برادرش زواره مىگويد كه اگر روز ديگر از ميدان برنگشت چنين و چنان كند:
و گر خود دگرگونه باشد سخن
تو زارى مساز و تژندى مكن
تو خرسند گردان دل مادرم
چنين راند گردنده چرخ از برم
بگويش كه دل را در اين غم نبند
مشو جاودانه ز مرگم نژند
كه كس در جهان جاودانه نماند
ز گردون مرا خود بهانه نماند
در مرگ آن كس بكوبد كه پاى
به اسب اندر آرد بجنبد ز جاى
روز ديگر سهراب از نو رو به آوردگاه مىنهد، در حالى كه دلش با رزم نيست. در پى آن است كه بهانهاى پيش آيد و تعلل كند. شب گذشته بار ديگر از هومان راجع به پدرش پرسيده. همه به او مىگويند« نه»، همه چيز گرداگرد او بر اختفاء رستم اصرار دارد، ولى او باز هم دستبردار نيست. كورمال كورمال مىكند. دل جوانش آنقدر روشنائى دارد كه بر ديوارهاى تيره بيفكند, ولى عزم تقدير جزم است. او تزلزلناپذير مىنمايد.
صبحگاه، گوئى بزمگاه است نه رزمگاه. سهراب خندان خندان جلو مىآيد و از پهلوان پير احوالپرسى مىكند:
ز رستم بپرسيد خندان دو لب
تو گفتى كه با او به هم بود شب
كه شب چون بدت روز چون خاستى؟
ز پيكار بر دل چه آراستى؟
بيا تا نشينيم هر دو به هم
به مىتازه داريم روى دژم
دل من همى بر تو مهر آورد
همى آب شرمم به چهر آورد
رستم تيرهدلى به خرج مىدهد. گذشت عمر و ناهمواريهاى روزگار روح او را چرم كرده است، جواب مىدهد:
ز كشتى گرفتن سخن بود دوش
نگيرم فريب تو، زين در مكوش
بكوشيم و فرجام كار آن بود
كه فرمان و راى جهانبان بود
سهراب تندخوئى و لجاج او را رقتبار و كودكانه مىيابد:
بدو گفت سهراب كز مرد پير
نباشد سخن زين نشان دلپذير
در دور اول كشتى، سهراب رستم را بر زمين مىزند. چون قصد كشتن او مىكند، مىگويد آئين ما اين است كه در نوبت اول كسى را كه به خاك افكنند نمىكشند. كشتن در نوبت دوم روا شمرده مىشود. سهراب باور مىكند. اين باور كردن براى آن است كه دلش رضا به نابودى او نمىدهد.
در دور دوم، تقدير پا به ميان مىنهد:
خم آورد پشت دلير و جوان
زمانه بيامد، نماندش امان
خنجر بر سينه سهراب فرود مىآيد.
جوان زخمخورده آخرين سخنان خود را بر زبان مىآورد:
بدو گفت كاين بر من از من رسيد
زمان را به دست تو دادم كليد
تو زين بىگناهى كه اين گوژپشت
مرا بركشيد و بزودش بكشت
بار ديگر برومندى و مهربانى وبال جان مىشود:
به بازى به كوىاند همسال من
به ابر اندر آمد چنين يال من
نشان داد، مادر مرا از پدر
ز مهر اندر آمد روانم به سر
و سرانجام فاش مىكند كه پدرش رستم است و مهرهاى را كه نشانه اوست به او مىنمايد.
آنگاه است كه چشم رستم باز مىشود. در پيشامدهاى خطير، گويا حضور مرگ يا وقوع فاجعه است كه بايد چشمها را بگشايد. در ماجراى اسفنديار نيز چنين مىشود. تير كه بر چشمش مىخورد، به تعبيه پدرش گشتاسب پى مىبرد.
رستم از هوش مىرود، و چون به هوش مىآيد، مىگويد:
كه اكنون چه دارى ز رستم نشان؟
كه كم باد نامش ز گردنكشان
بدو گفت: ار ايدونك رستم توى
بكشتى مرا خيره بر بد خوى
ز هر گونهاى بودمت رهنماى
نجنبيد يكباره مهرت ز جاى
بقيه داستان بدينگونه است كه رستم از فرط اندوه قصد خودكشى مىكند. بزرگان او را از آن بازمىدارند. قاصدى به نزد كاووس مىفرستد كه نوشدارو طلب كند. كاووس نيز حسابهاى خود را دارد و از دادن آن ابا مىورزد. رستم خود مىرود كه بلكه آن را به دست آورد, بيهوده است:
گو پيلتن سر سوى راه كرد
كس آمد پيش، زود آگاه كرد
كه سهراب شد زين جهان فراخ
همى از تو تابوت خواهد نه كاخ!
زارى رستم به گونهاى است كه هيچگاه در زندگيش نظيرى نيافته. اين يك داغ شخصى نيست، يك ماتم روزگار است. برخورد اراده انسان با گردش زمان:
پياده شد از اسب رستم چو باد
به جاى كله خاك بر سر نهاد
همى گفت زار اى نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
كرا آمد اين پيش كامد مرا؟
بكشتم جوانى به پيران سرا
بريدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاك تيره مبادم نشست
چه گويد چو آگه شود مادرش
چگونه فرستم كسى را برش
پدرم آن گرانمايه پهلوان
چه گويد مرا باز پور جوان؟
بر اين تخمه سام نفرين كنند
همه نام من پير بىدين كنند
و سرانجام فاش مىكند كه پدرش رستم است و مهرهاى را كه نشانه اوست به او مىنمايد.
آنگاه است كه چشم رستم باز مىشود. در پيشامدهاى خطير، گويا حضور مرگ يا وقوع فاجعه است كه بايد چشمها را بگشايد. در ماجراى اسفنديار نيز چنين مىشود. تير كه بر چشمش مىخورد، به تعبيه پدرش گشتاسب پى مىبرد.
رستم از هوش مىرود، و چون به هوش مىآيد، مىگويد:
كه اكنون چه دارى ز رستم نشان؟
كه كم باد نامش ز گردنكشان
بدو گفت: ار ايدونك رستم توى
بكشتى مرا خيره بر بد خوى
ز هر گونهاى بودمت رهنماى
نجنبيد يكباره مهرت ز جاى
بقيه داستان بدينگونه است كه رستم از فرط اندوه قصد خودكشى مىكند. بزرگان او را از آن بازمىدارند. قاصدى به نزد كاووس مىفرستد كه نوشدارو طلب كند. كاووس نيز حسابهاى خود را دارد و از دادن آن ابا مىورزد. رستم خود مىرود كه بلكه آن را به دست آورد, بيهوده است:
گو پيلتن سر سوى راه كرد
كس آمد پيش، زود آگاه كرد
كه سهراب شد زين جهان فراخ
همى از تو تابوت خواهد نه كاخ!
زارى رستم به گونهاى است كه هيچگاه در زندگيش نظيرى نيافته. اين يك داغ شخصى نيست، يك ماتم روزگار است. برخورد اراده انسان با گردش زمان:
پياده شد از اسب رستم چو باد
به جاى كله خاك بر سر نهاد
همى گفت زار اى نبرده جوان
سرافراز و از تخمه پهلوان
كرا آمد اين پيش كامد مرا؟
بكشتم جوانى به پيران سرا
بريدن دو دستم سزاوار هست
جز از خاك تيره مبادم نشست
چه گويد چو آگه شود مادرش
چگونه فرستم كسى را برش
پدرم آن گرانمايه پهلوان
چه گويد مرا باز پور جوان؟
بر اين تخمه سام نفرين كنند
همه نام من پير بىدين كنند
سرانجام اين سؤال در ذهن مىگذرد كه داستان رستم و اسفنديار چه مفاهيمى در بردارد؟ در آن چند چيز را باهم مىبينيم: عشق و انتخاب اصلح تهمينه است، دلدادگى نورس سهراب، رودرروئى پيرى با جوانى و تدبير با شور، و در همه آنها چيرگى خواست كه چون از حد بگذرد، آز خوانده مىشود.
در مركز توجه، ايران است. از جانب تورانيها فرصتى به دست آمده است تا ايران را به زير سلطه آورند. ايرانيان در مقابل آن را با چنگ و دندان نگاه مىدارند. براى اين منظور از هيچ دستاويزى دريغ نمىورزند. رستم به خوارى و دروغ تن مىدهد، امرى كه تا آن روز در زندگيش بىسابقه بوده. كاووس به رستم تندى مىكند، كه آن نيز سابقه نداشته. هژير جان خود را به خطر مىافكند، زيرا مىانديشد كه اگر رستم به دست سهراب كشته شود، موجوديت ايران و تمام خانواده او در معرض نابودى قرار مىگيرد. رستم نگاهبان ايران شناخته مىشود، و مرگ او مرگ كشور است.
مسأله، مسأله ايران است كه دفاع از آن دفاع از خوبى شناخته مىشود. اگر آن بيفتد اين پندار هست كه خوبى خواهد افتاد. كسان ديگر هم در شاهنامه هر كارى مىكنند در اين خط است:
فريدون كه به جنگ ضحاك برمىخيزد، ايرج و سياوش كه جان خود را فدا مىكنند. نبرد رستم و اسفنديار كه رودرروئى آزادى با تعبد است.
كسانى براى آنكه اوج ايرانخواهى را به رستم نسبت دهند، ادعا كردهاند كه جهان پهلوان مىدانست كه سهراب پدرش است، و با علم به اين امر او را كشت، زيرا وجود او را خطرى براى كشور مىدانست.
اين تأويلى خودسرانه است كه هيچ عبارتى از شاهنامه آن را تأييد نمىكند. رستم در آنجا كه مىخواهد با يك دروغ جان خود را نجات دهد، تنها پاى حب ذات در ميان نيست. مىترسد كه با نابود شدن او، ايران در خطر نابودى بيفتد. اين روح شاهنامه نشان داده است كه هر جا شرف انسانى و ايران رودررو قرار گيرند، او ترديد نخواهد كرد كه جانب شرف انسانى را بگيرد. سياوش با ترك كشور خود و رفتن به سرزمين بيگانه، همين انتخاب را دارد، و رستم در جنگ با اسفنديار و كشتن شاهزاده، همين, و لو خود و خانوادهاش مورد ملعنت ايزدى قرار گيرند.
اين روح انسانيت و آزادگى است كه شاهنامه را سرآمد كتابهاى فارسى كرده است، و حتى ابا نخواهم داشت بگويم، كتاب يگانه در جهان.
در پايان بگوييم كه چه در اين داستان و چه در چند داستان ديگر( مثلا فرود) بيهودگى جنگ نموده مىشود. جنگ است كه اين مصائب را به همراه مىآورد. شاهنامه گرچه از جنگ حرف مىزند، بيش از هر كتابى كتاب ضد جنگ است.
دیدگاهها
احتیاجی مبرمی به منبع اینت مقاله دارم. لطفا منبع رو ذکر کنید
متشکر
هم میهن بن مایه این نوشتار به نویسندگی محمدعلی اسلامی ندوشن و پایگاه ویژه ایشان است که میتوانید آن را در گوگل جستجو کنید .چنانچه میخواهید در تحقیق خویش نام بن مایه را بنگارید چنین بنویسید : یاد داشت هایی پیرامون شاهنامه - محمدعلی اسلامی ندوشن