داستانى طنز آميز در شاهنامه

غلامحسين يوسفى‏
يكى از نكاتى كه در شاهنامه‏ى فردوسى قابل تأمل و بررسى است، هنر داستان پردازى شاعرست حماسه‏ى ملى نمودار سرگذشت و تجربيات گوناگون قومى در زمينه هاى مختلف زندگى در طى قرون دوراست از اين رو علاوه بر جنگها مردانگيها و ديگر افتخارات آثار تمدن و مظاهر فكر و روح مردم يك كشو ر را نيز در بر دارد.
به همين سبب در شاهنامه غير از داستانهاى رزمى از آثار فرهنگ و انديشه عشق وعواطف و ديگرجلوه هاى حيات هم سخن مى رود. دراين ميان داستانى طنز آميز نيز جلب توجه مى كند كه موضوع اين مقاله است. درشاهنامه بهرام گور پادشاه ساسانى قهرمان داستانهاى رنگارنگ است. مطابق روايت فردوسى پدرش يزد گرد اول از كودكى اورا به منذر و نعمان مى سپرد كه بپرورندش. روزگار خردسالى و نوجوانى بهرام برخلاف ديگرشاهزادگان ايرانى درشهر يمن سپرى مى شود. به تخت و تاج رسيدنش نيز داستانى و غيرعادى است. ايرانيان- كه از ستمكاريهاى يزدگرد دل آزرده اند- پس از مرگ او پيمان مى كنند كه از اين دودمان، كسى را به فرمانروايى نپذيرند. و در غياب بهرام مردى سالخورد از سرافرازان را كه خسرو نام داشت و جوانمرد وروشن دل و شادكام بود- بسلطنت برمى دارند.
بهرام درطلب تاج و تخت از يمن به ايران لشكر آورد با ايرانيان از شايستگيهاى خود سخنها گفت و آنان را به داد و نوازش زيردستان نويد داد. سرانجام نيز پيشنهاد كرد كه تاج را درميان دو شير ژيان به هامون نهند. هركس توانست آن را ازميان دوشيربرگيرد و بر سرگذارد، پادشاهى از آن اوست چنين كردند و بهرام هر دوشير درنده را به گرز كشت، خسرو و ديگرسران ايران به پادشاهى او گردن نهادند بهرام با اين شيوه‏ى قهرمانى وبى نظير بر تخت نشتست.
سرتاسردوران پادشاهى بهرام گور نيز پر از داستانهاى شنيدنى است، مقدمه‏ى اكثرداستانها چنين است كه بهرام درشكاراز لشكر خويش دورمى ا فتد وناشناس به خانه‏ى اشخاص فرود مى آيد و پيش آمدهايى شگفت انگيز روى مى دهد. شادى دوستى و بخشندگى و مردم نوازى بهرام درهمه‏ى اين داستانها جلوه گر است ازاين جمله است: داستان بهرام گور با مهربنداد، داستان چهار خواهران، يا به زنى خواستن دختران برزين دهقان و نيز خواستن دختر گوهر فروش، رفتن بهرام به خانه‏ى پاليز بان و گفتگو باهمسر او مرگ كبروى بر اثر ميگسارى و فرمان بهرام درحرام كردن مى و سرگذشت كودك كفشگر با شيرو فرمان بهرام درحلال شمردن باده. طرز مقابله و جنگ بهرام گور با دشمنان و پادشاهان ديگر كشورها نيز خالى از روح داستانى نيست. مانند وقايع مربوط به لشكر كشيدن خاقان چين به ايران و زنهار خواستن ايرانيا ن از او به آذربايجان رفتن، بهرام و ميدان را درمرو خالى گذاشتن، سپس تاختن وى برخاقان و شكست دادنش وا زان داستانى تر رفتن بهرام است به نزد شنگل، پادشاه هند بصورت ناشناس و نامه‏ى پادشاه ايران را بردن و در آن سرزمين پهلوانيها و هنرها نمودن و دختر شاه هند را به زنى گرفتن و گريختن و سرانجام شناخته شدن بهرام و برقرارى آشتى و صلح درميان دوكشور، خراج بخشيدن بهرام بردهقانان ايرانى نمودارى از طبع بخشنده‏ى اوست و خواندن رامشگران و لوريان از هند، جلوه‏اى از روح شادى پرست وى، بهرام براى آرايش بزم مردم تهيدست ده هزار خنياگرازهند خواست و معاش هريك از ايشان را فراهم كرد كه:
كند پيش درويش رامشگرى    
ورا رايگانى كند كهترى‏
مگر بهرام نيز به روايت شاهنامه افسانه‏اى است، ستاره شمار عمراوراشصت سال پيش بينى كرده بود، درآغاز بيست و سال‏سوم گنجور و دستور شاه نيز گزارش دادن كه شمار خزانه برگرفته اند و تابيست و سه سال به چيزى نيازى نيست چشم پوشيدن بهرام از خراج دهقانان بسبب اين بى نيازى و آسودگى خاطر بود. اندك اندك بيست و سه سال آخر سرآمد و بهرام شصت سه ساله شد. سرسال نو وزير پيش ا ورفت وخبر داد:
كه شد گنج شاه بزرگان تهى     
كنون آمدم تا چه فرمان دهى‏
بهرام دانست كه روزگار او به پايان رسيده است. شب خفت وبامداد در پيش بزرگان فرزند خود، يزدگرد دوم، را بر تخت نشاند و تاج را بر سراو نهاد و خود به پرستيدن ايزد پرداخت. آن شب نيز سرآمد و خورشيد بر جهان پرتو افكند ولى بهرام ديگراز جاى برنخاست. يزد گرد به بالين او رفت و پدررا مرده يافت. مرگ بهرام دل فردوسى را نيز فشرده كه در پايان سرگذشت وى گفته است:
بشد شاه بهرام با يال وگرز        
نباشد برايوان چنان دست و برز
چو در دخمه رفت آن شهنشاه گرد 

تو گفتى كه بخشش زگيتى ببرد
دريغ آن كيى‏فرو آن چهر و برز      
دريغ آن بلند اختر و دست گرز
داستانى كه اينك مورد نظرست يكى از سرگذشتهاى مربوط به بهرام گورست، يعنى قصه‏ى او با لنبك آبكش و براهام يهودى، امتياز خاص اين داستان جنبه‏ى طنز آميز آن است، درميان قصه هاى رزمى وبزمى شاهنامه- كه همه بجد روايت شده و بنظم آمده- اين داستان، رنگ و بويى ديگر دارد، بخصوص كه سراينده‏ى آن افسانه هاى پهلوانى و همت انگيز، در اين زمينه نيز بخوبى از عهده بر آمده و هنرمندى نموده است.
داستان، تقريبا بى هرگونه تمهيد شروع مى شود و اشخاص واقعه بترتيب شركت درماجرااز اين قرارند كه عرض مى كنم.
بهرام گور روزى در نخجير ازپيرمردى عصا بدست مى شنود كه در شهردومرد نامبردارند: يكى بانوا و ديگرى بينوا:
براهام مردى است پر سيم و زر    
جهودى فريبنده‏اى بد گهر
به آزادگى لنبك آبكش     
به آرايش خوان و گفتار خوش‏
لنبك مردى است تهيدست، و لى جوانمرد و مهمان نواز و خوشروى، كه نيم روز درتلاش معاش است و نيمه‏ى ديگر درجستن مهمانى كه آنچه دارد نثار او كند، همچنان كه« قرار دركف آزادگان نگيرد مال» او نيز چيزى از امروز به فردا نمى نهد. برعكس، براهام بى بر، جهودى است زفت، كه آب ازناخن او نمى چكد و درم و دينار و گنج و فرش ديبا و هرگونه چيز دارد. بهرام گور جوانى است كنجكاو و بخشنده و در جستجوى ماجرا هاى تازه و هيجان انگيز. وى كسى است كه وقتى گنج جمشيد رايافت بدان نظرى نيفكند و به سرور موبدان گفت:
به ارزانيان ده همه، هرچه هست      
مباداكه آيد به مابرشكست‏
اگرنام بايد كه پيدا كنيم       
به داد و به شمشيرگنج، آگنيم‏
مرا تاجوان باشم‏و تندرست    
چرا بايدم گنج جمشيد جست‏
شيوه‏ى زندگى لنبك و براهام، خاطر بهرام را به خود مشغول مى دارد:
مردى بدان بينوايى و بخشندگى و توانگرى بدين گداطبعى، موضوعى نيست كه بهرام ازان صرف نظر كند.
بهرام گور تدبيرى انديشيد. فرمان داد منادى كردند كه ازان روز كسى از لنبك آب نخرد. وى مى خواست درجه‏ى آزادگى و ايثارلنبك را در تنگدستى بيازمايد. شب هنگام بهرام براسب سوار شد و به در خانه‏ى لنبك آمد، خودرا يكى از سپاهيان ايران معرفى كرد كه از راه بازمانده است. آنگاه از لنبك خواهش كرد اورا آن شب در خانه‏ى خود پناه دهد.
فردوسى تا اين جا سخن را به ايجاز تمام برگزار ميكند. هيچ بيت وكلمه‏اى دراين ميان زيادى نيست. اما اينك يكى از اشخاص مهم داستان پيش مى آيد و جادارد كه از او بشرح سخن گويد:
اگرچه لنبك امروز نقدى بدست نياورده و با دست تهى به خانه بازگشته است ازشنيدن آواز ميهمان شادمان مى شود نه تنها اورا با چهره‏ى گشاده به درون مى خواند، بلكه اسب وى را هم بشادى مى گيردو تيمار مى كند، چهره‏ى شكفته و حركات نشاط آميز لنبك، در خلال اين ابيات جلوه گر ست.
بشد شاد لنبك ز آواز او      
وزان خوب گفتاردمساز او
بدو گفت: زوداندر آاى سوار    
كه خشنود بادا زتو شهريار
اگر با تو ده تن بدى به بدى     
همه بر سرم يك بيك مه بدى‏
فرود آمد از اسپ بهرام شاه     
همى داشت آن باره لنبك نگاه‏
بماليد شادان به چيزى تنش   
يكى رشته بنهاد بر گردنش‏
رفتار جوانمردانه‏ى لنبك در برخورد با مهمان ناخوانده و نيز ميزبانى او صميمانه است و كامل وى به هر خدمتى برغبت مى شتابد:
چو بنشست بهرام، لنبك دويد    
يكى خوب شترنج پيش آوريد
يكى جاره‏اى ساخت در خورد نى    
بياورد هرگونه آوردنى‏
به بهرام گفت: اى گرانمايه مرد     
بنه مه‏ره يارى كن از بهر خورد
چونان خورده شد ميزبان درزمان     
بياورد يك جام مى شادمان‏
عجب ماند شاه ازچنان جشن او    
ازان لب چرب گفتار و آن تازه رو
صبحگاه صداى لنبك بهرام را از خواب بيدار مى كند، وى به خواهشگرى آمده است كه دوش به تو خوش نگذشت و ستور نيزآسوده نبود. يك امروز مهمان من باش و به شادى گراى بهرام مى پذيرد لنبك چند مشك آب به بازار مى برد ولى خريدارى پديد نمى آيد، ناگزير دستارى راكه زير مشك مى بست مى فروشد و گوشت و كشكى فراهم مى آورد و خوردنى ساده‏اى.
آن شب را نيز بهرام درصحبت لنبك گذراند، صبحدم باز لنبك با همه تنگدستى به خواهش آمد كه بهرام يك روز ديگر بماند وخاطر او را شاد كند. پذيرفته شدن اين دعوت از طرف بهرام لنبك را به وجد بر مى انگيزد.
مرد آبكش، امروز ازناگزيرى مشك و ابزار كسب خود را به گرو نهاد و كمال جودرا بخرج داد. همه چيز خريد و بازگشت و خوانى شايسته گسترد، پس ازان مى آورد و نوشيدند. چون وقت خواب در رسيد و بهرام به بستر رفت لنبك به بالين او شمع بر پاى كرد.
بامداد روز چهارم فرارسيد لنبك ديگرچيزى دربساط نداشت، ولى دلش راضى نمى شد كه روشنى وجودمهمان ازخانه‏ى او برود:
بشد ميزبان گفت كاى نامدار      
ببودى دراين خانه‏ى تنگ و تار
در اين خانه بى شك تن آسان نه‏اى     
گراز شاه ايران هراسان نه‏اى‏
دوهفته در اين خانه‏ى بينوا        
بباشى گرآيد دلت راهوا
براو آفرين كرد بهرام شاه        
كه شادان وخرم بزى سال و ماه‏
بهرام لنبك را سپاسها گفت. ازخانه‏ى او بدر آمد و به نخجير گاه روى نهاد. جوانمردى و غريب نوازى و طبع بلند اين مرد« گنج در آستين و كيسه تهى» براستى شگفت انگيزست. به قول محمود فرخ:« درويش نيز هست كه بالطبع پادشاست» وى از اين گونه كريم طبعا ن بود كه دلى چون دريا د اشت و دستى بخشنده. مانند ابر. اگر چه كسى ازمديحه سرايان« دل و دست» اورا به« بحروكان» مانند نكرده بود. اين رفتار پراز صفا و صميمى لنبك بهرام پادشاه ساسا نى را نيز به تأمل واداشته بود و با حيرت و تحسين بدو مى انديشيد.
اينك بايكى ديگر از اشخاص مهم داستان بايدآشنا شد. كسى كه همه‏ى لطف طنز فردوسى دروصف اخلاق و رفتار او جلوه گر مى شود. يعنى براهام اگر رأى كسانى را بيد آوريم كه معتقدند اشخاص داستان، خالق داستان و نمايشند نه طرح داستان، بايد گفت دو تن با دومنش و خصائل متضاد در داستان فردوسى درحركت و رفتارند:« يكى لنبك بود كه اوراشناختيم» اينك براهام را بايد ديد و شناخت.
شب بعد بهرام پس از نخجير تنها به جانب خانه‏ى براهام رهسپار شد.
اگروى هنگام مهمانى خواستن از لنبك با او از« مردمى و فرهى» سخن مى گفت، اكنون لحن گفتار اوبا براهام ديگر گونه است. زيرا مى داند صاحب خانه‏ى ديگر است:
بزد در، بدو گفت كز شهريار       
بماندم چو باز آمد او از شكار
شب آمد ندانم همى راه را       
نيابم همى لشكر شاه را
گر امشب بدين خانه يابم سپنج       
نباشد كسى را زمن هيچ رنج‏
بهرام درنخستين سخنان خويش ناگزيرى خودرا با اختصار ميگويد و خاطر صاحب خانه را مطمئن مى كند كه مزاحم نخواهد بود. عكس العمل براهام دربرابر سخن او جالب توجه است. با هرسخن كه براهام مى گويد و داستان قدم بقدم پيش مى رود، خوى و منش او بهتر شناخته مى‏شود. وى مردى است، ثروتمند وپيشكارى دارد كه ازطرف بهرام بدو پيغام ميبرد:
به پيش براهام شد پيشكار      
بگفت آنچه بشنيد ازان نامدار
براهام گفتاكز ايدر مرنج    
بگويش كه ايدر نيابى سپنج‏
براهام درراندن مهمان يك لحظه هم درنگ نمى كند رفت و آمد پيشكار و تبادل پيام ميان بهرام گور و براهام بسيار خواندنى است. ازبهرام همه خواهش است و ازبراهام امتناع و گران جانى و بهانه جويى:
بيامد فرستاده با او بگفت     
كه ايدر ترانيست جاى نهفت‏
بدو گفت بهرام با او بگوى     
كز ايدر گذشتن مرا نيست روى‏
همى ازتو من خانه خواهم سپنج     
نيارم به چيزيت زان پس به رنج‏
چو بشنيد پويان بشد پيشكار      
به نزد براهام شد كاين سوار
همى زايدرامشب نخواهد گذشت   
سخن گفتن و رأى بسيار گشت‏
براهام گفتش كه روبى درنگ      
بگويش كه اين جايگاهى است تنگ‏
جهودى است درويش و شب گرسنه      
بخسپد همى بر زمين برهنه‏
بگفتند و بهرام گفت ارسپنج      
نيابم بدين خانه كايدت رنج‏
بدين دربخسپم نخواهم سراى    
ندارم به چيزى دگر هيچ رأى‏
ملاحظه مى فرماييد كه بهرام لحنى التماس آميز دارد و براهام حتى خودرا« درويش وگرسنه وبرهنه» مى خواند كه به هرنحو ممكن است، مهمان را ازخانه اش دور كند. سرانجام نيز از سراضطرا ر اورا به خانه را ه مى دهد، زيرا بيم دارد سوار بر در سراى او بخواب رود و اسبابش را بدزدند و براهام به درد سرافتد، اينك شرايط و ايرادهاى بنى اسرائيلى اورا بنگريد:
براهام گفت: اى نبرده سوار       
همى رنجه دارى مرا خوار خوار
بخسپى و چيزيت دزدد كسى     
از اين در مرا رنجه دارى بسى‏
به خانه درآى ارجهان تنگ شد     
همه كار بى برگ و بى رنگ شد
به پيمان كه چيزى نخواهى زمن     
ندارم به مرگ آبچين و كفن‏
گر اين اسپ سرگين و آب افگند     
وگر خشت اين خانه را بشكند
به شبگير سرگينش بيرون برى       
بروبى و خاكش به هامون برى‏
همان خشت پخته توتاوان دهى     
چو بيدار گردى زخواب آن دهى‏
بدو گفت: بهرام پيما ن كنم        
بدين رنجها سرگروگان كنم‏
بهرام هرگز به چنين تنگنايى گرفتار نشده بود. براهام ازاو مى خواست كه كوچكترين زيان را بمحض آن كه بامداد پگاه از خواب برخيزد، جبران كند و بهرام براى آسايش خاطر او قول و پيمان خود را همه گونه استوار كرد. جزء به جزء شرطهاى براهام وبى گذشتى او- كه يك لحظه مهلت قائل نمى شد- همه قابل تأمل است و شامل نكته هايى ظريف.
به هر طريق بود بهرام به درون خانه راه يافت اسبش را ببست و تيغ از نيام بركشيد. اين وصف خوابگاه اوست درخانه‏ى براهام:
نمدزين بگسترد و بالينش زين    
بخفت ودوپايش كشان برزمين‏
اينك گوشه‏اى ديگرازميزبانى براهام جلوه گر مى شود:
وقتى بهرام آسود، براهام درخانه را بست كه ديگركسى اسباب دردسرنشود. آنگاه خوان آورد و خود بتنهايى به خوردن نشست به بهرام كلمه‏اى هم تعارف نكرد. اما اورا يكسر بى نصيب هم نگذاشت و نكته‏اى چنين باريك به وى آموخت:
وزان پس به بهرام گفت: اى سوار      
چو اين داستان بشنوى ياد دار
به گيتى هرآن كس كه دارد خورد    
چو خوردش نباشد همى بنگرد
در حقيقت« نداشتن و نگريستن» امشب وصف حال بهرام بود.
گفتار براهام منش پست اورا مى نمود و جواب بهرام نيز خالى از طعن نيست:
بدو گفت بهرام كاين داستان        
شنيدستم از گفته‏ى باستان‏
شنيده پديدار ديدم كنون     
كه بر خواندى از گفته‏ى رهنمون‏
نان خورده شد و جهودمى آورد. اماالبته به بهرام چيزى نداد. اندك اندك سروى ازباده گرم شد و خواست به بهرام بيشترشفقت نمايد.
خروشيد كاى رنجديده سوار   
بدين داستان كهن گوش دار
هرآن كس كه دارد دلش روشن است      
درم پيش اوچون يكى جوشن است‏
كسى كو ندارد بود خشك لب       
چنان چون تويى گرسنه نيم شب‏
بدو گفت بهرام كاين بس شگفت  
نديدم همى ياد بايد گرفت‏
صبح بهرام ازخواب ديده گشود. هم او وهم اسبش گرسنه بودند وصف اين هردو از زبان فردوسى ياد كردنى است:
برآن چرمه‏ى ناچران زين نهاد     
چه زين ازبرش خشك بالين نهاد
آخرين رفتار براهام تماشايى است و نفرت انگيز. بجاى بدرود و هرگونه كلمه‏ى مهر آميز بار ديگر فرومايگى خودرا بصورتى زشت نشان مى دهد:
بيامد براهام گفت: اى سوار       
به گفتار خود برنه‏اى پايدار
بگفتى كه سرگين اين بارگى      
به جا روب روبم بيكبارگى‏
كنون آنچه گفتى بروب و ببر        
برنجم زمهمان بيدادگر
بهرام از سرمنش بزرگ و بزرگزادگى خود از براهام خدمتكارى مى خواهد كه بدو زر دهد تاسرگين را بردارد و دور بريزد. ولى مشكل بدين صورت حل نمى شود. شگفت آن كه، براهام به هر بهانه بهرام را بيدادگر ميخواند:
بدو گفت: من كس ندارم كه خاك      
بروبد، برد، ريزد اندر مغاك‏
تو پيمان كه كردى بكژى مبر         
نبايد كه خوانمت بيداد گر
نكته‏اى تازه به انديشه‏ى بهرام گذشت و آن آزمونى ديگر بود براى شناختن مرد لئيم:
چو بشنيد بهرام از او اين سخن       
يكى تازه انديشه افگند بن‏
يكى خوب دستار بودش حرير    
به موزه درون پر زمشك و عبير
برون كرد وسرگين بدو كرد پاك     
بينداخت با خاك اندر مغاك‏
براهام رفت و سبك برگرفت        
ازان مانده بهرام شه درشگفت‏
مى بينيد كه دستارحرير- اگر چه سرگين آلود باشد- چيزى نيست كه براهام بتواند ازان صرف نظر كند، وى دربرابر ديدگان حيرت زده‏ى بهرام دويدو دستار را بغنيمت برگرفت.
درتمامى مدتى كه بهرام‏بر در سراى براهام يا درصحن خانه‏ى اوست ويا با او بگفتگوست خويشتن داريش قابل توجه است. پادشاهى با همه بلندى مقام و قدرت، گشاده دستى، رفتار زشت و لئيم طبعى براهام را تحمل مى كند تا اورا بهتر بشناسد. از حركات و سخنان بهرام از يك‏روى شگفتى او هويداست، كه مردمى به پستى براهام نيز درپهنه‏ى گيتى مى زيند- و از سوى ديگر با همه‏ى خوددارى شاه، كنايات مختصر ولى طعن آميز از خلال سخن كوتاهش جلب نظر مى كند. هنگامى كه ديد، براهام به يك چشم بهم زدن پريدو دستار را درربود. با لحنى پر طنز آخرين سخن را بد و گفت و براه افتاد:
براهام را گفت كاى پارسا      
گرآزاديم بشنود پادشا
ترا زين جهان بى نيازى دهد       
برمهتران، سرفرازى دهد
اينك، اندكى تأمل فرماييد و به آنچه از براهام ديديد، بينديشيد. تصويرى كه از او در ذهن خود داريد همان است كه فردوسى خواسته است، بيافريند. داستان پرداز طوس بى آن كه آشكار ا رفتار او انگشت نهد، به كناياتى شيرين و بليغ تر از تصريح اين مرد ناخن خشك فرومايه و همه‏ى كسان مانند او را به سخره گرفته است.
تا اين جا قهرمانان داستان را بجا آورديم. اما آنچه ازاين پس مى گذرد نيز شنيدنى است هنوزطنز لطيف فردوسى پايان نپذيرفته است. بهرام همه شب درانديشه بود، گاه رفتارلنبك را پيش چشم مى آورد و گاه تنگ چشمى براهام را. و در دل مى خنديد. صبحدم همه‏ى سپاهيان را بارداد و آن دومردرا به درگاه خواند.
بفرمود تا لنبك آبكش      
بشد پيش او دست كرده بكش‏
ببردند پويان براهام را       
جهود بدانديش بدنام را
طرز بيان فردوسى در احضار لنبك و براهام فرق دارد و نمودار مقام هر يك است درداستان بهرام گور يكى پاكدل مرد را بخواند و گفت ستورها بردار و آنچه درخانه‏ى براهام بيابى بياور. اينك وصف دارندگى مردى كه لب نانى‏از مهمان دريغ مى كرد:
بشد پاكدل تا به خان جهود     
همه خانه ديبا و دينار بود
ز پوشيدنى هم ز افگندنى       
ز گستردنى هم ز آگندگى‏
يكى كاروان خانه اندر سراى      
نبد كاله را برزمين نيز جاى‏
زدرو زياقوت و هر گوهرى          
زهربدره‏اى بر سرش افسرى‏
كه داننده موبد مرآن را شمار      
ندانست كردن به بس روزگار
هرچه براهام داشت بار كردند و چيزى نماند، ديده بان حق داشت كه وقتى چشمش به اين گنج وثروت بى كران افتاد، به نزد شاه دويد و از سر اعجاب بدو گفت: كه گوهرفزون زين به گنج تو نيست.
بهرام نيز به شگفتى بود، و به درجه‏ى آز آدمى مى انديشد:
كه چندين بورزيد مرجهود      
چو روزى نبودش زروزش چه سود
به فرمان بهرام آن صد شتر وار زر و درم و گستردنيها و هرچه از خانه‏ى‏براهام بدست آمده بود به لبنك آبكش تعلق گرفت. اين پاداش جوانمردى لنبك بود و كيفر لئيمى براهام. آنگاه پادشاه براهام را بخواند و با او سخن گفت. لحن بهرام با وى سخت تحقير آميز ست:
او را در كمى با خاك برابر مى شمرد. صحنه هاى شب گذشته و آن گفتگوها را به خاطر مى آورد. جواب طعنه هاى دوشين را از ياد نمى برد. ازهمه دارايى براهام چهار درم بدو مى دهد كه همين سرمايه ترا بس است اينك خوردن آبكش را ببين. و به طنز و سرزنش با براهام چنين مى گويد:
چه گويى كه پيغمبرت چند زيست      
چه بايست چندين زبيشى گريست‏
سوارآمد و گفت بامن سخن      
ازان داستانهاى گشته كهن‏
كه هر كس كه دارد فزونى خورد      
كسى كو ندارد همى پژمرد
كنون دست يازان زخوردن بكش       
ببين زين سپس خوردن آبكش‏
زسرگين و دستار زربفت و خشت       
بسى گفت با سفله مرد كنشت‏
درم داد ناپاكدل را چهار    
بدو گفت: كاين را توسرمايه دار
سزا نيست زين بيشتر مر تورا   
درم مرد درويش را سر تو را
به ارزانيان داد چيزى كه بود      
خروشان همى رفت مرد جهود
اين است داستان بهرام گور با لنبك آبكش و براهام. در اين قصه شيوه‏ى داستان پردازى فردوسى از جهات گوناگون قابل تأمل است. اشخاص داستان مطابق سرنوشت و منش خود در حركت و رفتارند، بطورى كه بتدريج ازخلال گفتار و كردارشان بى هيچ تكلفى با روحيات آنان آشنا مى شويم، انتخاب كسى مانند براهام يهودى، براى نمايش مال دوستى و نيازمندى در كمال دارندگى، نيز نمودار لطف ذوق فردوسى است و توجه او به روايات مشهور وكهن، در باب خصائل منسوب به اين قوم. ايجاز فردوسى، نياوردن هيچ واقعه يا سخن زائد، تسلسل و تداومى به داستان بخشيده كه خواننده بى اختيار مايل است آن را تا به پايان نرسانده از دست ننهد. صحنه هاى داستان، محيط وقايع و نگارگريها بصورتى بسيار زنده پيش چشم جلوه گر است.
گفتگوهاطورى بهم پيوسته و طبيعى است، كه ذهن، آنها را بخوبى درك وجذب مى كند. افزون براينها لطيفه هاى شيرين و نكته آموز فردوسى است. طنز هنرمندانه ى او نه تنها در سخنان قهرمانان، بلكه در كردار برخى ازآنان در تصويرفضاى داستان، وصفها و غيره بصورت اشارات لطيف پراكنده و محسوس است و درعين پوشيدگى بارز و دل فريب اين همه نكته هاى باريك تر از موست كه داستان استاد طوس را چنين گيرا و دلپسند و كتاب ارجمندش را كاخى بلند و بى گزند كرده است.
از روزگار فردوسى قرنها مى گذرد، اما هر ايرانى فارسى دان و ايران شناسى كه اثر گران قدر او شاهنامه رامى خواند بى گمان در دل خود، نسبت به اين شاعر بلند پايه وسخن آفرين هنرمند احترامى شگرف احساس مى كند خاصه كه وى در هر قسمت از اين كتاب بزرگ بنوعى داد سخن داده است.
ثنا كنيم تورا تاكه زنده ايم به دهر

كه شاهنامه ات، اى شهر ه مرد، محيى ماست‏

دیدگاه‌ها  

0 # طناز 1391-07-14 14:38
;-) خیلی طولانی من کوتاه می خوام :sad:
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه