عشق پهلوان

غلامحسين يوسفى‏

شناختن شاهنامه فردوسى و به روح و جوهر آن پى بردن، موضوعى نيست كه سرسرى گرفته شود. كارى است مهم، بلكه براى مردم ايران وظيفه‏اى است خطير. حتى به گمان من آنچه اين اثر بزرگ براى بشريت و حيات معنوى انسان، خاصه ملت ما پديد آورده آن قدر ارجمندست كه اگر از صميم دل بدان معرفت حاصل نكرده باشيم ايرانى با فرهنگ نمى‏توانيم بود.

اين ضرورت در اين قرن بيشتر از هر وقت ديگر احساس مى‏شود. زيرا در عصر ما تمدن جديد و علم و صنعت مغرب زمين، با شيوه‏هاى اقتصادى و به مدد وسائل ارتباط جمعى، جهان را به سوى يك‏نواختى دلازارى سوق مى‏دهد كه حاصل آن تضعيف زندگى معنوى بشر، يك دست شدن انديشه‏ها و آرمان‏ها و خشك گشتن ريشه فرهنگ‏هاى ملى است و در نتيجه عقيم شدن فكر انسان از آفرينندگى. در اين ميان شرق- كه زادگاه انديشه‏هاى والا و داراى معارفى درخشان و انسانى بوده- اگر هوشيارى به خرج ندهد، زيان مى‏بيند زيرا حالت گيرنده و پذيرنده را پيدا مى‏كند.

تمدن ماشينى و توليد روز افزون و بازارجوى آن، بشر را بدان مشغول مى‏دارد كه هر روز محصولى براى راحت او پديد آورد و در اختيارش نهد.

وى نيز بدان دلخوش است كه اتومبيل دارد و يخچال و تلويزيون و ديگر وسائل گوناگون. از اين رو براى به دست آوردن هر چه بيشتر آن‏ها شب و روز در تلاش معاش است و هدف حيات او متوجه شده است به كسب درآمد بيشتر براى مصرف افزون‏تر و پرداخت اقساط فراوان. بدين ترتيب اندك اندك مجال انديشيدن و به خود آمدن از انسان سلب مى‏گردد.

اگر زندگى از معنويت تهى شود و غايت حيات در اين منحصر گردد كه آدمى- به قول كاليكلس- فقط خواهش‏ها و اميال خويش را سير كند تا به سعادت رسد، در اين صورت به سقراط بايد حق داد كه اين گونه زندگى كردن را تشبيه كرده است به حالت كسى كه« مبتلى به جذام و خارش بدن باشد و هيچ كس هم او را از خاراندن بدن بازندارد و او تمام عمر خود را به خاراندن بگذراند. آيا زندگى او را مى‏توان زندگى با سعادتى شمرد؟!» چه قدر فرق است ميان عالمى كه چارچوب زندگى خشك ماشينى براى انسان مى‏سازد بلكه فقط پول دربياورد و بخرد و مصرف كند و به چيزى ديگر نينديشد با آنچه در شاهنامه فردوسى مى‏خوانيم كه رستم، با همه احترام به گشتاسپ و اسفنديار و اعتقاد به رعايت خواست آنان ننگ زبونى و بى آبرويى را نمى‏پذيرد و به ميدان رفتن، حتى جان سپردن را بر آن ترجيح مى‏دهد. يا سياوش با ايمان به پاكدامنى خويش با سرافرازى مردانه به ميان آتش مى‏رود و هرگز قدم استوار او در راه شرف و تقوى نمى‏لرزد! همچنان كه ديگر قهرمانان شاهنامه نيز پايبند نام و ننگند و براى چيزى برتر از« خود» و جسم و راحت« خود» مى‏زيند. از اين رو نيستى از پستى و خوارى در نظرشان آسان‏تر و گواراترست.

در قرن حاضر استفاده از ماشين و وسائل جديد زندگانى بحدى رسيده كه همه كارها به مدد ابزارهاى خودكار براى انسان انجام‏پذير شده. حتى دانش سيبرنتيك مثلا در صددست بداند ماشينها تا چه حد ممكن است از اعمال اساسى زيستى تقليد كنند، بعنوان نمونه در كارى شبيه فكر كردن، تا در همه صنايع بتدريج بتوان شيوه اتوماسيون را به كار برد از جمله در امور دفترى و فكرى.

اگر اين پيشرفتهاى فنى و صنعتى جهان- كه البته بجاى خود سودمند و مغتنم است- مردم شرق را به اين پندار و غفلت بكشاند كه سعادت بشر نيز چيزى جز اينها نيست و وى از ميراث فرهنگ انسانى خويش بى‏نياز گشته است، زيانى است بزرگ. زيرا آنچه شخصيت معنوى و فكرى ما را استوارى و پايدارى مى‏بخشد همين بنيانهاى معرفت و انديشه است. گمان نمى‏كنم هيچ فرد دانا و آگاهى با سست شدن و يا پوك شدن اين ريشه‏ها- كه سبب مى‏گردد شرق در فرهنگ غرب جذب و مستهلك شود- موافق باشد.

شاهنامه فردوسى يكى از اركان بسيار مهم انديشه و فرهنگ ماست. از اين رو من هر وقت مى‏بينم برخى از فرزندان ما پيش از آن كه با دنياى شاهنامه و پيام انسانى آن آشنا شوند فريفته داستانهاى مبتذل فرنگى ميگردند بعنوان يك معلم و مربى نمى‏توانم خود را ببخشم.

شاهنامه فردوسى- بر خلاف آنچه ناآشنايان مى‏پندارند- فقط داستان جنگها و پيروزيهاى رستم نيست بلكه سرگذشت ملتى است در طول قرون و نمودار فرهنگ و انديشه و آرمانهاى آنان است. برتر از همه كتابى است، در خور حيثيت انسان. يعنى مردمى را نشان مى‏دهد كه در راه آزادگى و شرافت و فضيلت تلاش و مبارزه كرده، مردانگيها نموده‏اند و اگر كامياب شده و يا شكست خورده‏اند، حتى با مرگشان آرزوى دادگرى و مروت و آزادمنشى را نيرو بخشيده‏اند.

حماسه تركيبى است از تاريخ و افسانه يعنى واقعيت و تخيل. با اين همه شاهنامه از آثار نظاير خود مثلا ايلياد هومر- كه در آن خدايان نيز در كنار آدميان در حوادث شركت مى‏جويند- به زندگى انسان و حقايق آن نزديك‏ترست، در عين حال كه شاهنامه هشت برابر ايليادست. افلاطون داد و خرد را در ايلياد و داستانهايى مانند آن ضعيف مى‏ديد و از زبان سقراط بر اين گونه آثار، از نظر تربيتى، خرده مى‏گرفت كه درآنها از خدايان- به پندار انسان- كارهايى بر خلاف عدل و نيكى سر مى‏زند، يا خواندن اين اشعار جوانان را از مرگ بيم مى‏دهد و ندبه و زارى مردان بزرگ در اين داستانها به تربيت روحى فرزندان زيان مى‏رساند و ناتوان و ترسو و فرومايه‏شان مى‏پرورد. و حال آن كه« اگر بخواهيم اينها دلير بارآيند لازم است حكاياتى كه براى آنان گفته مى‏شود نوعى باشد كه حتى الامكان خوف آنان را از مرگ زائل سازد». زيرا نكته اين است كه اين گونه آثار- هر چند شاعرانه است- كمتر شايسته آن است كه به گوش اطفال و مردانى برسد كه مى‏خواهيم سرافراز بار بيايند و مرگ را بر اسارت ترجيح دهند».

اما شاهنامه فردوسى در معرض چنين انتقادى قرار نمى‏گيرد زيرا همه در حمايت دادگرى و خرد و مردمى و آزادگى است و راستى و نيكوكارى و وطن‏دوستى را تعليم مى‏دهد. چه ارزشى بالاتر از اين كه شاهنامه براى انسان كمال مطلوبى مى‏آفريند والا و بشرى؟ مردمى كه اميد و آرمان و هدفى نداشته باشند زنده نمى‏توانند بود. پس آن كه بتواند براى بشريت آمال و مقاصدى شريف بپرورد- كه ارزش آنها جاودانى باشد و خلل نپذيرد- نابغه‏اى است بزرگ.

شاهنامه در خلال داستانهاى دل انگيز خود مبشر پيامى است چنين پرمغز و عميق. گويى حاصل همه تجربه‏ها و تفكرات ميليونها نفوس، در فراز و نشيب حيات از پس ديوار قرون، به گوش ما مى‏رسد كه آنچه را به عنوان ثمره حيات دريافته و آزموده‏اند صميمانه با ما در ميان مى‏نهند و همگان را به نيك انديشى، آزاد مردى، داد پيشگى و دانايى رهنمون مى‏شوند. آن‏جا نيز كه انديشه عمر زود گذر، دلها را مى‏لرزاند، فكر اغتنام فرصت به ما اميد و دلگرمى مى‏بخشد كه:

بيا تاجهان را به بد نسپريم

به كوشش همه دست نيكى بريم‏

نباشد همان نيك و بد پايدار    

همان به كه نيكى بود يادگار

بيا تا به شادى دهيم و خوريم    

چو گاه گذشتن بود بگذريم‏

بى سبب نيست كه آفريننده شاهنامه را« حكيم» خوانده‏اند. مگر وى چنين انديشه‏هاى حكيمانه را به زيباترين صورت بر پرده شعر تصوير نكرده است؟

با توجه به اين جنبه انسانى شاهنامه بود كه چند سال پيش نوشته بودم:« امروز كه در كشاكش پريشانيها و سرگشتگيهاى قرن بيستم، جوانان ما به هدايت و تربيت درست نيازمندند تا به اصول اخلاقى و فضائل بشرى ايمان آورند و شخصيتى استوار و مستقل و تزلزل ناپذير بيابند احتياج به شناختن فردوسى و پى بردن به روح حماسه ملى ما محسوس‏تر بنظر مى‏آيد زيرا يكى از مهمترين عواملى كه مى‏تواند جوانان كشور را با هدف و با شخصيت بار آورد شناختن ايران، عشق به ايران و كوشش در راه سر بلندى ملت ايران است و آثار ادبى ما بخصوص شاهنامه در پديد آورن اين روح و منش در ايشان بسيار مؤثر تواند بود».

اما تلاش در راه حصول اين آگاهى فقط بمنظور شناختن ديروزمان نيست بلكه هدف اصلى پيوند زدن فرهنگ قويم گذشته با حيات كنونى و ساختن امروز و فرداست. بعلاوه شك نيست كه براى آفريدن فرهنگى زنده و بارور، هر ملتى احتياج به زبانى توانا و غنى دارد. بعبارت ديگر انديشه و زبان چنان بهم پيوسته‏اند كه وجود هر يك از آنها بدون ديگرى صورت پذير نيست. آنان كه با آموختن زبانى فرنگى، آن هم در حد متوسط، مى‏پندارند بدان وسيله، از نظر فرهنگى، توانند انديشيد، از چند جهت در اشتباهند. اولا زمانى دراز بايد بگذرد تا كسانى امثال ايشان خود دانش و فرهنگ غرب را درك كنند و بعد از مرحله تقليد به مرز ابداع و آفرينش برسند. ثانيا همه كوشش و تلاش اين اشخاص- اگر به جايى هم برسد- بيشتر به سود فرهنگى ديگرست نه در راه غناى معارف قومى و گسترش دانش و معرفت در اين سرزمين.

تقويت و بسط زبان فارسى و رساندن آن به مرزى كه زبان پرورده فرهنگ و انديشه‏هاى درخشان انسانى باشد از طريق غور و تأمل در شاهنامه و زبان توانگر و وسعت تعبير آن صورت پذيرست و اين خود مزيتى است خاص براى اين اثر بزرگ.

نكته ديگر كه در باب شاهنامه گفتنى است، محدوديتى است كه شاعر حماسه‏سرا، از جمله فردوسى، در سرودن داستانها دارد. يعنى آزادى وى در داستان‏پردازى محدودست زيرا اين گونه قصه‏ها را ملت او نسل به نسل به خاطر سپرده‏اند و تصرف در آنها مقدور نيست. حتى اكثر منظومه‏هاى حماسى جهان از نظر قالب و ساختمان در ابيات متحدالشكلى به نظم درآمده است.

با اين همه فردوسى توانسته است اين داستانها را- در عين رعايت امانت- چنان هنرمندانه بيان كند كه همه روايات پيشين را تحت الشعاع قرار دهد. بعبارت ديگر هنر او در پروراندن و شكل دادن به اين داستانهاست بصورتى شاعرانه و دلپذير. در اين كار وى چندان توفيق يافته كه گويى به آفرينشى ديگر دست زده و روحى نو در حماسه ملى ايران دميده و عمرى ابدى بدان ارزانى داشته است. مثلا داستان زال و رودابه هم در كتاب غررالسير و هم در شاهنامه موجودست و در كليات آنها اختلافى وجود ندارد اما فردوسى آن را با تفصيل بيشتر و به كيفيتى هنرى و پرتأثير عرضه كرده است.

آنچه بنده مى‏خواهم اينك در باب شاهنامه عرض كنم، نمودن يكى از جلوه‏هاى گوناگون ادبى و هنرى آن است در نهايت اختصار و اشاره‏اى است كوتاه به يكى از داستانهاى بزمى اين كتاب. ليكن نخست اعتراف مى‏كنم كه با كوتاهى فرصت و نارسايى بيان خويش نخواهم توانست آنچه را درمى‏يابم و احساس كرده‏ام به شما القاء كنم. منتهى اين اميد دلم را گرم مى‏دارد كه سابقه ذهنى و الفت و آشنايى شما با شاهنامه به مددم خواهد آمد و نقصان سخن مرا رفع خواهد كرد.

عرض كردم كه حماسه‏اى ملى مانند شاهنامه فقط حديث جنگ و لشكركشى و خونريزى نيست بلكه« عبارت است از نتايج افكار و قرايح و علائق و عواطف يك ملت، در طى قرون و اعصار» يعنى« مظاهر مختلف زندگى آنان». به بيانى ديگر منظومه حماسى كامل آن است، كه در عين توصيف پهلوانيها و مردانگيهاى قوم، نماينده عقايد و آراء و تمدن او نيز باشد و اين خاصيت در تمام منظومه‏هاى حماسى مهم جهان موجودست... در همان حال كه ما با خواندن شاهنامه از نبردهاى ايرانيان براى فتح ايران و استقرار خود در اين سرزمين و تحصيل استقلال و مليت در قبال ملل مهاجم جديدى و امثال اين امور آگاهى مى‏يابيم، در همان حال هم از مراسم اجتماعى و از تمدن و مظاهر مدنيت و اخلاق ايرانيان و مذهب ايشان و حتى از عشقبازيها و مى گساريها و لذائذ و خوشيهاى پهلوانان و بحثهاى فلسفى و دينى آنان و نظاير اينها نيز مطلع مى‏شويم».

از اين رو عشق و داستانهاى عاشقانه نيز در شاهنامه جايى خاص خود دارد. بر خلاف پندار نادرست آنان كه در منظومه‏هاى رزمى ورود داستانهاى بزمى را نامناسب مى‏انگارند وقتى حماسه سرگذشت افراد انسان است چگونه زندگى انسان خالى از عشق صورت پذير تواند بود؟ بياد بياوريم كه سلسله جنبان حوادث در ايلياد هومر و علت اصلى جنگ تروا نيز عشق پاريس پسر پريام بود به هلن همسر منلاس پادشاه اسپارت و گريختن با او.

افلاطون در رساله مهمانى، از زبان اريستوفانوس، تمثيلى در باب عشق آورده كه درخور توجه است. خلاصه آن اين است كه« شكل انسان نخستين گرد بود... و مى‏توانست... مثل چرخ از هر طرف كه مى خواست بغلتد و بسرعت برود... انسانها قدرتشان شگفت انگيز بود و بخود سخت مغرور بودند تا به جايى كه بر آن شدند به خدايان حمله برند... در شوراى آسمان ترديد حكمفرما شد كه با آدميان چه بايد كرد؟ آيا بايد به برق دستور داد تا به يك جهش آنها را بسوزاند؟... البته اگر خدايان چنين مى كردند ديگر آدمى بر جا نمى‏ماند تا آنها را پرستش كند... عاقبت زئوس پس از مدتى انديشه... گفت:« فكرى به خاطر من رسيده است... آنها را به دو نيم خواهيم كرد تا هم نيرويشان كم شود و هم بر عده پرستندگان بيفزايد... زئوس چنين گفت و سپس آدميان را به دو نيم كرد... بدين طريق انسان نخستين به دو نيمه قسمت شد. چون چنين شد هر نيمه‏اى پيوسته آرزوى نيمه ديگر را داشت هر يك نيمه خود را در آغوش مى‏كشيد و هر دو در حسرت اين بودند كه دوباره با هم يكى شوند».

اين تمثيل نمودارى است از طبيعت جفت‏جوى و عاشق پيشه انسان. اما در شاهنامه داستانهاى عاشقانه نه تنها زائد نيست بلكه غالبا در جهت طول و پيشرفت حماسه ملى است و چون مقدمه وقايع ديگرست با كل حماسه پيوندى ناگسستنى دارد. مثلا همين داستان زال و رودابه- كه از آن سخن خواهم گفت- مقدمه پديد آمدن رستم است و او كه قهرمان اصلى فردوسى است خود ثمره عشقى است بزرگ و باشكوه.

بعلاوه داستانهاى عاشقانه در اين كتاب، از روح حماسه ملى و فضاى پهلوانى متأثرست. پهلوانان در عين وفادارى به عشق و پيمان خويش، از شيفتگيهاى آشفته‏وار ديگر عشاق دور مى‏مانند يعنى عشقشان هم مردانه است و پهلوانى. زنان نيز هم زيبايند و عشق آفرين و هم پاكدامن و باوقار. تنها زيبايى و لطف و خرام زنانه‏شان نيست كه دل را به سوى آنها مى‏كشد بلكه منش نيك و فضائلشان هم بر جاذبه و جمال آنان مى‏افزايد و دل انگيزست و دوست داشتنى. عبث نيست كه رفتار و سيرت خاص اين زنان در شاهنامه، در سرزمينى دور، بانو اميكو اكادا را مجذوب مى‏كند و او را بر مى‏انگيزد تا مقاله‏اى در باب« چهره زن در شاهنامه» به زبان ژاپنى بنويسد.

اگر قرار بود در شاهنامه از زن و عشق سخن نرود كمال آن كاستى مى گرفت. از قضا در كشاكش تلاشها و جنگها و چكاچاك شمشيرها، نغمه لطيف عشق در اين حماسه بزرگ مطلوب است و دل نواز و حسن تلفيق داستانهاى رزمى و بزمى با يكديگر هنرى است بزرگ. بعلاوه فردوسى كه توانسته است در رزمگاهها و شرح دليريها و مردانگيها و نمايش غريو تهمتن- از لحاظ آهنگ و تصاوير- صلابت پولاد و سنگينى و عظميت صخره‏هاى بزرگ را با نهايت هنرمندى در سخن خود جلوه‏گر سازد، در داستانهاى عاشقانه خويش نيز كلمات موزون و مناسب و تصاوير غنائى را در كنار هم نشانده و از تركيب آنها چنان موسيقى لطيف و لحن شيرين و دلفريبى در نسج شعر، در همان بحر متقارب، پديد آورده كه موجب كمال اعجاز است و هر سخن‏شناسى را به حيرت و تحسين بر مى‏انگيزد.

مجموعه اين خصائص است كه كسانى مانند: اته، پل هرن، نولدكه و بارتولد را جذب كرده و در نقد و ارزيابى شاهنامه به ستايش داستانهاى غنائى فردوسى واداشته است. حتى اشخاصى نظير پل‏هرن و پيتزى ايتاليايى از تأثير اشعار بزمى شاهنامه در ادبيات قرون وسطاى اروپا سخن رانده‏اند. اما اينك بپردازيم به داستانى كوتاه از اين كتاب بزرگ.

مقدمه داستان زال، پدر رستم، را كه همه مى‏دانيم كه سام ديرگاهى آرزوى فرزند داشت و بعد از سالها كه به كام خويش رسيد همسرش پسرى زاد: نكوچهر« و ليكن همه موى بودش سپيد». سپيدى موى كودك زشت مى‏نمود و كسى ياراى آن نداشت كه اين خبر را به سام دهد. سرانجام پس از يك هفته دايه‏اى خردمند پيش پهلوان رفت. نخست زيبايى‏هاى كودك را ستود و آن گاه بدو گفت: تنها عيبى كه دارد آن است كه مويش سپيدست.

سام به شبستان رفت. نوزاد را كه بدان صورت ديد دلش را نااميدى فرا گرفت و با خداى ناليد و پوزش آورد كه شايد وجود اين فرزند كيفر گناهى گران است كه از او سرزده. بيم وى بيشتر از خنده سرزنش‏آميز ديگران در آشكار و نهان بود كه چون اين كودك دو رنگ را ببينند و درباره او سخنى بپرسند يا در نسبش طعنى زنند، چه بگويد؟ عاقبت بهتر آن ديد كه ننگ اين« بچه ديو» را پنهان كند. فرمود او را به كوهى بردند كه لانه سيمرغ بود و« به خورشيد نزديك و دور از گروه»، و در آن جا رهايش كردند.

چنان پهلوان زاده بى گناه    

ندانست رنگ سپيد از سياه‏

پدر مهر ببريد و بفگند خوار     

چو بفگند برداشت پروردگار

خوشبختانه سيمرغ كودك را يافت. بدو خورش داد و سالها او را با بچگان خويش پرورد. تا اين كه سام دو بار در عالم خواب مردى را از سرزمين هند ديد كه مژده حيات فرزند را بدو داد و دوم بار عتاب و سرزنشش كرد كه اگر موى سپيد بر مرد عيب باشد تو را نيز ريش و سر سپيد گشته است، پس از آن آفريننده بيزارى جوى. سام بيدار شد و بهراسيد. با خردمندان راى زد و فرزند جوى به سوى كوه آمد. چون زال را يافت و برز و بالاى او را ديد در شگفت شد و خداوند را نيايش گرفت و پوزشها نمود. يزدان پرستى و فروتنى يكى از صفات برجسته قهرمانان شاهنامه است، با همه زورمندى و قدرت و آوازه‏اى كه دارند و اين صحنه نمودارى از آن است.

سيمرغ پسر را به پدر سپرد و او را« دستان» نام كرد. زال از دورى وى بخروشيد و بى‏تابى نمود ولى سيمرغ- كه نامش با حكيم دانا سئنه بى‏ارتباط نيست- سخنى خردمندانه گفت:

چنين داد پاسخ كه گر تاج و گاه      

ببينى و رسم كيانى كلاه‏

مگر كاين نشيمت نيايد بكار  

يكى آزمايش كن از روزگار

سيمرغ رفت و پدر در زال خيره شد. هر چه به سراپاى پسر مى‏نگريست مهر او در دلش افزون مى‏گشت. اينك تصويرى از زال:

بر و بازوى شير و خورشيد روى  

دل پهلوان دست شمشير جوى‏

سپيدش مژه ديدگان قيرگون  

چو بسد لب و رخ بكردار خون‏

دل سام شد چون بهشت برين   

بر آن پاك فرزند كرد آفرين‏

سام از پسر دلجويى كرد و مهربانيها نمود و پيمان كرد كه با او هرگز دل گران ندارد و هر چه خواهد، به دلخواه او رفتار كند.

بزودى منوچهر شاه نيز از كار سام و زال آگاه شد و آن دو را به درگاه خواند و بنواخت. به سام نيز فرمود كه زال را به تو مى سپارم، هيچگاه او را ميازار، زيرا فر كيان و چنگ شير دارد و دل هوشمندان. او را راه ساز رزم و آيين و فرهنگ بياموز و بپرورش.

در سراسر اين حوادث، پشيمانى سام و خضوع و پوزش او به درگاه يزدان در خور توجه است. چه در كوه و پيش سيمرغ و چه در بارگاه منوچهر.

سرانجام سام و زال به زابلستان رفتند. سام پادشاهى به فرزند واگذاشت و او را به داد و دهش پندها داد و به راى‏زنان و خردمندانش سپرد.

سپس خود به فرمان پادشاه به جانب كرگساران و مازندران به دفع دشمنان شتافت. زال از جدايى پدر اندوهگين شد ولى ناگزير در زابل بماند، چاره تنهايى و دورى از پدر را در آموختن جست. موبدان و جهانديدگان را فراخواند و هر چه آموختنى بود فراگرفت. ديرى نگذشت كه در سوارى و پهلوانى و رزم‏آورى و خردمندى نامور شد:

چنان گشت زال از بس آموختن   

كه گفتى ستاره‏ست ز افروختن‏

اما داستان از اين جا آغاز مى‏شود كه روزى زال آهنگ گردش كرد. با گردان و ياران ويژه خويش خندان دل و شادمان مى‏چميد تا اندك اندك به كابل رسيد. فرمانرواى كابل مهراب بود، از نژاد ضحاك تازى و باجگزار سام بود. وصفى كه فردوسى در ابتداى داستان از مهراب مى‏كند دلپذيرست و مهرانگيز و خواننده بى‏اختيار از همان آغاز هواخواه او مى‏شود:

يكى پادشا بود مهراب نام      

زبردست و با گنج و گسترده كام‏

به بالا بكردار آزاده سرو    

به رخ چون بهار و به رفتن تذرو

دل بخردان داشت و مغز ردان    

دو كتف يلان و هش موبدان‏

مهراب كه از آمدن زال آگاه شد با گنجها و اسبان آراسته و نثار فراوان به ديدار او شتافت. زال از اين رفتار مهراب دلخوش شد. پذيره شد و بنواختش و با او به خوان و مى گسارى نشست. صحنه‏اى كه فردوسى پديد آورده نشان مى‏دهد كه چگونه از اول اين دو پهلوان مهر يكديگر را در دل گرفتند. ساقى مى آورد و جام، و مهراب در فرزند سام مى‏نگريست:

خوش آمد هماناش ديدار اوى    

دلش تيز تر گشت بر كار اوى‏

چو مهراب برخاست از خوان زال    

نگه كرد زال اندران برز و يال‏

چنين گفت با مهتران زال زر    

كه زيبنده‏تر زين كه بندد كمر

؟

اما آتش را يكى از بزرگان در دل زال بر افروخت. چون ديد كه زال فريفته مهراب شده است، گفت: نمى‏دانى كه وى در پس پرده دخترى دارد با رويى از خورشيد نيكوتر. وقتى توصيف زيبايى دختر را مى خوانيم شايد به زال حق بدهيم كه دلش از مهر او بجوش آيد. اينك بشنويد:

ز سر تا به پايش بكردار عاج       

به رخ چون بهشت و به بالا چو ساج‏

برآن سفت سيمين دو مشكين كمند         

سرش گشته چون حلقه پاى بند

رخانش چو گلنار و لب ناردان       

ز سيمين برش رسته دو ناردان‏

دو چشمش بسان دو نرگس به باغ        

مژه تيرگى برده از پر زاغ‏

دو ابرو بسان كمان طراز       

بر او توز پوشيده از مشك ناز

اگر ماه‏جويى همه روى اوست    

و گر مشك بويى همه موى اوست‏

بهشتى است سرتاسر آراسته      

پر آرايش و رامش و خواسته‏

پهلوان جوان دل از دست داد و جاى آن بود. همان طور كه خسرو پرويز نيز هنگامى كه وصف جمال شيرين را از شاپور شنيد يكسره دل باخت و داستان آن عشق مشهور پديد آمد. زال آن شب همه در انديشه بود. بامداد مهراب به مهربانى از او درخواست كه به كابل رود و مهمان او باشد ولى زال گفت: اين كار مصلحت نيست و سام و پادشاه ايران همداستان نخواهند بود كه وى با بت‏پرستان نشست و خاست و مى گسارى كند. مهراب ناگزير بازگشت. اما زال از پس پشت او مى‏نگريست و او را مى‏ستود. همراهان زال به مهراب اعتنائى نداشتند خاصه كه او را همكيش خويش نمى‏ديدند. اما وقتى ديدند دل پهلوان بدو گرم شده است ديدار و آهستگى و شايستگى مهراب را آفرين گفتند و بار ديگر زيبايى دخترش را. اين جرقه‏ها كافى بود زال را شيفته‏تر كند« خرد دور شد عشق فرزانه گشت» از آن پس زال پيوسته دلش آگنده از مهر بود و روانش پرانديشه كه اين عشق نافرجام چه به روز او خواهد آورد؟!

از اين سو مهراب نيز بامداد پگاه سيندخت و رودابه، همسر و دخترش، را در شبستان ديد. كنجكاوى زنانه سيندخت را برانگيخت كه از وى بپرسد« آن پيرسر پور سام» را چگونه يافته است؟ مهراب بى آن كه بداند هر سخن او در دل رودابه اثر مى كند از حسن ديدار و پهلوانى و بخشش و مردمى زال هر چه بيشتر سخن راند و او را ستود كه:

دل شير نر دارد و زور پيل      

دو دستش بكردار درياى نيل‏

به سپيدى مويش نيز اشاره كرد اما افزود كه بدو مى‏زيبد و« تو گويى كه دلها فريبد همى». وقتى مردى چون زال به وصف رودابه دل از دست داده بود شگفت نيست كه روح لطيف رودابه را ستايشگرى مهراب، ناديده آرزومند زال كند،« دلش گشت پر آتش از مهر زال» آرام و خورد از او دور شد و آرزو جاى خرد را گرفت. بى سبب نيست كه فردوسى از قول راى‏زنان مى گويد كه:« ز مردان مكن ياد در پيش زن».

شيفتگى و ناشكيبايى، رودابه را نيز مانند هر دلداده‏اى بر مى‏انگيخت كه همرازى جويد و سر خويش را با او در ميان نهد تا آرامشى يابد و نيز از او مدد طلبد. سرانجام تاب نياورد و رازش را به پرستندگان مهربان خويش اظهار كرد. فردوسى در اين جا براى بيان حال رودابه تصويرى زيبا آفريده است. رودابه به ايشان مى‏گويد:

كه من عاشقيم چو بحر دمان    

از او بر شده موج بر آسمان‏

دل و جان و هوشم پر از مهر اوست       

شب و روزم انديشه چهر اوست‏

خدمتگزاران از شگفتى و حيرت بپاخاستند. پاسخ ايشان بدو در عين ادب و دوستدارى سرزنش آميزست. فردوسى كه در ميدان پيكار مى‏تواند پرخاش و فرياد يلان را در شعر بدمد در اين جا سخنش باقتضاى مقام آهنگى زنانه ولى پرعتاب دارد:

همه پاسخش را بياراستند      

چو آهرمن از جاى برخاستند

كه اى افسر بانوان جهان      

سرافراز دختر ميان مهان‏

ستوده ز هندوستان تا به چين   

ميان شبستان چو روشن نگين‏

به بالاى تو در چمن سرو نيست       

چو رخسار تو تابش پرو نيست‏

تو را خود به ديده درون شرم نيست؟         

پدر را به نزد تو آزرم نيست؟

كه آن را كه اندازد از بر پدر          

تو خواهى كه گيرى مر او را ببر

كه پرورده مرغ باشد به كوه      

نشانى شده در ميان گروه‏

كس از مادران پير هرگز نزاد       

وزان كس كه زايد نباشد نژاد

چنين سرخ دوبسدشير بوى      

شگفتى بود گر شود پير جوى‏

تو را با چنين روى و بالاى و موى      

ز چرخ چهارم خورد آيدت شوى‏

اما رودابه عاشق است و دل از دست داده. اين سخنها در او اثر نمى‏كند. جوهر زنانه و پايدارى رودابه در عشق از اين پس دم بدم آشكارتر مى‏شود. به ايشان مى‏گويد: قيصر و فغفور چين را نمى‏پسندند و تنها پور سام را شايسته خويش مى‏داند و بس،« به سوى هنر گشتمش مهر جوى» نه بر روى و موى.

پرستندگان ناگزير با او همداستان شدند و پيمان كردند كه« شاه را نزد ماه آورند». در اين منظومه تصاوير، صحنه آراييها، موسيقى كلام همه لطيف است و غنائى و مناسب جو داستانى عاشقانه. كنيزكان رودابه براى ديدار زال، بامدادى از ماه فروردين به لب رودبار به گلچينى مى‏آيند. اين بهانه شيرين و دلپذير صحنه بسيار شاعرانه‏اى را در داستان پديدآورده.

همى گل چدند از لب رودبار        

رخان چون گلستان و گل در كنار

زال از فراز تخت اين گل پرستان را مى‏ديد. چون آگاه شد كنيزكان رودابه‏اند كه به گلچينى آمده‏اند، بهانه‏اى مردانه جست: شكار مرغ بر كنار رود. مرغى را به تير از هوا فرود آورد. خدمتكارش رفت مرغ را بر گيرد يكى از كنيزكان با او گفتگو در پيوست و نام و نشان تيرانداز را جويا شد و چون زال را شناخت، بدو گفت: ايشان نيز خدمتگزاران رودابه‏اند و بر آن سرند كه آن لب لعل فام را با لب پور سام آشنا كنند. زال كه از ماجراى آگاه شد نه تنها به ايشان زر و گوهر و ديباى زربفت بخشيد بلكه از شوق خود به نزدشان شتافت و وصف ديدار و گفتار و راى و خرد رودابه را از ايشان خواست. يكى از پرستندگان كه جوانتر بود پردلى كرد و لب به سخن گشود و چنان از رودابه سخن گفت كه زال هر چه بى‏تاب‏تر شد. وى گفت:

ز سر تا بپايش گل است و سمن     

به سرو سهى بر سهيل يمن‏

همى مى چكد گويى از روى او         

عبيرست گويى همه موى او

پهلوان آرزوى خود را به ديدار رودابه به ايشان گفت و پرستندگان او را بدين اميد دلخوش گرداندند و بازگشتند.

يكى از زيباترين صحنه‏هاى اين داستان ديدار زال و رودابه است در سراپرده رودابه كه به چاره‏گرى پرستندگان ميسر شد. شب هنگام زال به پاى كاخ رودابه آمد پهلوان از همان نخستين لحظات كه رودابه را بر بام ديد و درود وى را شنيد مردانه راز دل را بگشود و بدو گفت كه چه شبهاى دراز آرزوى رويت را داشتم و« كنون شاد گشتم به ديدار تو».

يكى چاره راه ديدار جوى      

چه باشى تو بر باره و من به كوى؟

پريچهر گفت سپهبد شنود         

ز سر شعر شبگون همى برگشود

كمندى گشاد او ز سرو بلند        

كس از مشك زان سان نپيچد كمند

پس از باره رودابه آواز داد        

كه اى پهلوان بچه گردزاد

كنون زود بر تاز و بركش ميان      

بر شير بگشاى و چنگ كيان‏

بگير اين سيه گيسو از يك سوم     

زبهر تو بايد همى گيسوم‏

نگه كرد زال اندران ماهروى     

شگفتى بماند اندران روى و موى‏

بساييد مشكين كمندش به بوس    

كه بشنيد آواز بوسش عروس‏

بى گمان در فضاى داستانهاى حماسى است كه معشوق مويى چنين كمند آسا مى‏گشايد و از كنگره فرو مى‏ريزد. در اشعار غنائى تصوير زلف دلدار دگرگونه است و نرم و لطيف بر شانه‏ها لغزنده و آسيب پذير« كه مبلغى دل خلق است زير هر شكنش» اما زال به مدد كمند خويش بر بام قصر شد. آرايش بزم را كه ديد بيشتر دل از دست داد:« بهشتى بد آراسته پر ز نور». يكى از مظاهر درخشان هنر فردوسى كه صحنه‏آرايى است مكرر در اين داستان جلوه مى‏كند از آن جمله است آراستن رودابه سراى خويش را به شوق ديدار زال و وصف بزم وصال آنها.

شب وصال زال و رودابه در شاهنامه چنان زيبا و دل انگيز است كه آن را با شب ديدار رومئو و ژوليت در يكى از نامورترين منظومه‏هاى غنائى جهان اثر شكسپير برابر نهاده‏اند. فردوسى طورى مقدمات داستان و منظره اين شب را پروده كه هر كس در برابر آن قرار گيرد دلش مى‏تپد و به زال و رودابه در اين دلدادگى حق مى‏دهد.

شگفت اندر او مانده بد زال زر        

بدان روى و آن موى و آن زيب و فر

دو رخساره چون لاله اندر چمن        

سر جعد زلفش شكن بر شكن‏

ز ديدنش رودابه مى‏نارميد      

بدزديه در وى همى بنگريد

فروغ رخش را كه جان بر فروخت      

در او بيش ديدى دلش بيش سوخت‏

همى بود بوس و كنار و نبيد       

مگر شير كو گور را نشكريد

در اينجا خويشتن‏دارى پهلوان و معشوق او و عشق بزرگ و پرشكوه و احترام‏انگيز آنان ستودنى است. با همه كششى كه از هر دو سو هست و كام و لذت جويى هر دو تن را برافروخته دارد، روح پاك و روشن آن دو بر جسم خواهنده و كامجويشان فرمانرواست و از راه عفاف گامى فراتر نمى‏نهند.

خواننده نكته‏ياب تفاوت اين داستان عاشقانه و پرشور را با رمان مشهور« دلدار بانو چاترلى» اثر پرسر و صداى لارنس مى‏تواند دريابد حتى در مقايسه آن با داستان ويس و رامين درنگرد كه در يك جا- مانند سرگذشت زال و رودابه- چگونه عشق مى‏تواند پايدار و زيبا و پرفروغ باشد و در جايى ديگر كام خواهى و لذت پرستى چنان آنرا در خود فروكشد كه اثرى از آن جاذبه و درخشندگى بجاى نماند.

اما مشكل مهم داستان و كشمكش آن از همين جا آغاز مى‏شود. اين كشمكش و منازعه كه از قوى‏ترين نوع آن است مسأله‏اى نيست كه فقط مربوط به دو خانواده باشد بلكه مشكلى است بزرگ ميان دو كشور و دو پادشاه و بعبارتى ديگر موضوعى از نوع بحرانهاى بزرگ سياسى. دل زال در همان شب وصال ازاضطراب بلرزه درمى‏آيد و به رودابه نيز مى گويد كه:

منوچهر چون بشنود داستان      

نباشد بر اين نيز همداستان‏

همان سام نيرم بر آرد خروش       

كف اندازد و بر من آيد بجوش‏

مشكل بر سر اين است كه مهراب از نژاد ضحاك است و با نفرتى كه ايرانيان از ضحاك و كارهاى اهريمنى او دارند پيوند فرزند سام جهان پهلوان ايران با خانواده مهراب نخواهند پذيرفت. خاصه كه درنظر مردم‏ايران اينان بد كيش و بت‏پرست نيز هستند. بعلاوه مسائل مهم ديگرى نيز از اين رهگذر خاطر منوچهر شاه را به خود مشغول مى‏دارد كه بعد بدان خواهيم رسيد. مهراب نيز از نافرمانى نسبت به منوچهر و سام و از خشم ايشان بر سر اين پيوند در بيم است و درعين حال از نظرآيين ايرانيان را« ناپاك دين» مى‏داند و معتقدست كه:

گراز دشت قحطان يكى مارگير      

شود مغ ببايدش كشتن دلير

بنابراين زناشويى زال و رودابه كارى است با مشكلات مملكتى و دينى بسيار آميخته و سخت دشوار. بى‏مناسبت نيست كه اين خصومت ديرين و بزرگ را در ميان كشور دو دلداده تشبيه كرده‏اند به دشمنى خونى ميان خانواده‏ى مونتاگيو و كاپيولت يعنى خاندان رومئو و ژوليت به همين سبب است كه در آن درام معروف نيز ژوليت به رومئو مى گويد:« پدر خود را انكار كن و از نام خود بگسل، يا اگرنمى خواهى چنين كنى، به عشق من سوگند ياد كن و من از اين پس از خانواده كاپيولت نخواهم بود». ديگرى مسأله بغرنج ميان كشور زال و رودابه و كيفيت داستان را، بقياس اوضاع امروز جهان، چنين مجسم كرده كه: خيال كنيد دختر رئيس دولتى در عصر ما مثلا عاشق پسر رئيس جمهور كشورى مخالف بشود. وقتى روابط اين دو كشور دوستانه نباشد مسأله سخت جنبه سياسى پيدا مى‏كند. مع‏هذا با سازگاريهايى كه امروز در عالم تدبير و سياست هست پيوند مذكور محتمل بنظر مى‏رسد ولى كار زال و رودابه يعنى امكان آشتى ايران با خاندان ضحاك ماردوش و ستمكار دشوارتر مى‏نمايد.

اما پايدارى و استوارى پهلوان در عشق از اينها بالاترست. وى خداوند دادگر را گواه مى‏گيرد كه از پيمان خويش نگذرد و اميدوار است يزدان دل سام و پادشاه را از خشم و كين و پيكار بشويد تا آن دو آشكارا زناشويى كنند. رودابه نيز با آگاهى از همه دشواريها عهد مى‏كند جز با زال نپيوندد:

همى مهرشان هر زمان بيش بود     

خرد دور بود آرزو پيش بود

صحنه بدرود كردن اين دو با نگرانيهايى كه در دل دارند و موانعى كه در پيش است جان سوزست و پرتأثير. شب بشتاب مى‏گذرد و سپيده اندك اندك مى‏دمد. مژگان هردو دلداده پر آب است و زبان به عتاب بر مى‏كشند بر آفتاب كه چنين زود بر آمده است! كدام عاشق و معشوق را مى‏شناسيد كه شب وصال به چشمشان كوتاه نيامده باشد؟

پس آن ماه را شاه بدرود كرد         

تن خويش تار و برش پود كرد

از اين پس همه انديشه و تدبير زال متوجه يافتن راه حلى است براى اين مشكل. از اين رو بمحض آن كه باز مى‏گردد موبدان را فرا مى‏خواند. نخست با« لبى پر ز خنده دلى پر ز كام» مقدمه‏اى مى‏پردازد كه جهان به مردم آراسته است و هر كس، خاصه پهلوان، ناگزيرست از همسرى تا فرزندى از او بماند آنگاه راز خويش را با ايشان در ميان مى‏نهد و مكرر تأكيد مى‏كند كه« دل از من رميدست و رفته خرد»، و نيز دليل مى‏آورد كه راهى كه من برگزيده‏ام مخالف رأى خردمندان نيست،« كه هم راه دين است و هم ننگ نيست». سپس از آن فرزانگان درمان مى‏جويد.

فردوسى اين مجلس را چنان پرداخته كه خواننده بى اختيار جانب زال را مى‏گيرد. اما موبدان لب از سخن فرو مى‏بندند. پيداست با او همداستان نيستند ولى كسى ياراى مخالفت نيز ندارد زيرا صاحب نظران در بيان رأى خويش احساس زيان يا مصلحت انديشى مى‏كنند.

گشاده سخن كس نيارست گفت    

كه نشنيد كس نوش با زهر جفت‏

زال ناگزير بار ديگر به سخن درمى‏آيد. مى‏گويد: مى‏دانم مرا در دل نكوهش مى‏كنيد ولى چاره‏اى ديگر ندارم« نگفتم من اين تا نگشتم غمى» سرانجام بر اثر وعده‏هاى نيكوى او موبدان چنين راى مى‏زنند كه بايد نامه‏اى به سام نوشت.

نامه زال به پدرش اثر بخش است و بسيار پرسوز. پس از آفرين بر« خداوند هست و خداوند نيست»، پدر را به پهلوانى و جنگاورى مى‏ستايد آنگاه از سرگذشت غم‏انگيز خود در كودكى ياد مى‏كند و بعد مى‏پردازد به داستان عشق خويش و از سام يارى مى‏طلبد. توجه فرمائيد كه هر قدر آهنگ سخن و تصويرها در مقدمه نامه پهلوانى و پوينده و محكم است، وقتى حسب حال زال خاصه داستان عشق او آغاز مى‏شود تركيب اجزاى سخن باقتضاى حال لطافت و نرمى خاصى مى‏پذيرد و استعارات و تشبيهات رنگ غنائى به خود مى گيرد:

به خط نخست آفرين گستريد        

بدان دادگر كو زمين آفريد

ازاو باد بر سام نيرم درود        

خداوند كوپال و شمشير و خود

چماننده ديزه هنگام گرد       

چراننده كركس اندر نبرد

فزاينده باد آوردگاه   

فشاننده خون ز ابر سياه‏

من او را بسان يكى بنده‏ام       

به مهرش روان و دل آگنده‏ام‏

ز مادر بزادم بدان سان كه ديد       

ز گردون به من بر ستمها رسيد

پدر بود در ناز و خز و پرند        

مرا برده سيمرغ بر كوه هند

نيازم بدان كو شكار آورد      

ابا بچه‏ام در شمار آورد

همى پوست از باد بر من بسوخت     

زمان تا زمان خاك چشمم بدوخت‏

يكى كار پيش آمدم دل شكن     

كه نتوان نمودنش بر انجمن‏

پدر گر دليرست و نر اژدهاست     

اگر بشنود راز كهتر رواست‏

من از دخت مهراب گريان شدم       

چو بر آتش تيز بريان شدم‏

ستاره شب تيره يار من است        

من آنم كه دريا كنار من است‏

به رنجى رسيدستم از خويشتن      

كه بر من بگريد همه انجمن‏

اگر چه دلم ديد چندين ستم       

نخواهم زدن جز به فرمانت دم‏

چه فرمايد اكنون جهان پهلوان      

رهانم از اين درد و سختى روان‏

در پايان نيز زال افزوده بود كه وقتى مرا يافتى نزد همگان پيمان كردى« كه هيچ آرزو بر دلت نگسلم»، اينك هنگام وفا كردن است. نامه كه به دست سام رسيد و آن را خواند« بپژمرد و بر جاى خيره ماند». به موقع سختى دچار شده بود. از يك طرف خواست زال را نمى‏پسنديد و با خود مى‏گفت: كسى كه او را مرغ پرورد ناگزير چنين خواستها خواهد داشت! از يك سو از درونش ندائى برمى‏خاست كه پيمان شكنى پسنديده نيست بويژه با فرزند. اما بى‏درنگ انديشه‏اى ديگر او را نگران مى‏كرد كه« از اين مرغ پرورد و آن ديوزاد» چه نژادى پديد خواهد آمد و چه خواهد كرد؟

پريشانى و اضطراب درونى سام را در آن شب، فردوسى در عين اختصار بصورتى گويا مجسم كرده است. در نظر او زناشويى زال و رودابه يعنى آشتى خاندان فريدون و ضحاك، نظير سازگارى آب و آتش از جمله كارهاى محال بود. ناگزير از اخترگران مدد گرفت. آنان راز باز جستند و بخنده پيش آمدند كه از پيوند زال و رودابه جهان پهلوانى پديد خواهد آمد، دشمن بد سگالان و آرام بخش دردمندان- كه توران از او زيان خواهد ديد و ايران نيكوييها، و آوازه كارهاى بزرگ او افزون بر ايران زمين، روم و هند و چين را فراخواهد گرفت.

سام تا حدى آسوده خاطر شد. اما مشكل اصلى باقى بود: مخالفت منوچهر شاه. فرستاده زال را روانه كرد و بدو پيام داد كه اگر چه آرزوى تو دور از مصلحت است پيمان خود را محترم مى‏شمارم و شبگير بتن خويش از رزمگاه به نزد پادشاه خواهم رفت تا چه فرمان دهد و پروردگار چه پيش آورد؟ زال بسيارشادمان شد زنى را كه پيام آور ميان او و رودابه بود فرا خواند كه اين مژده را به وى برساند. زن پيام خويش بگزارد و نيكوييها ديد. ولى در بازگشت سيندخت، مادر رودابه بدو ظنين شد و به رازش پى برد. سيندخت مانند هر مادر خيرخواهى نگران و اندوهگين شد فردوسى شرمگينى رودابه و رفتار و عتاب مادر را با دخترش بشيوه‏اى زنانه و مادرانه بسيار خوب تصوير كرده است. همان كسى كه در صحنه‏هاى ديگر خروش يلان را بر پشت زين و شمشير كشيدن و تاختنشان را نمايش مى‏دهد.

بفرمود تا دخترش رفت پيش     

همى دست بر زد به رخسار خويش‏

دو گل را به دو نرگس آبدار        

همى شست تا شد گلان تابدار

به رودابه گفت اى گرانمايه ماه    

چرابرگزيدى تو بر گاه چاه؟

ستمگر چرا گشتى اى ماهروى؟   

همه رازها پيش مادر بگوى‏

بدين نام خود داد خواهى به باد    

چو من زاده‏ام دخت هرگز كه زاد؟!

زمين ديد رودابه و پشت پاى      

فروماند از شرم مادر بجاى‏

فرو ريخت از ديدگان آب مهر      

به خون دو نرگس بياراست چهر

رودابه با همه شرم و احترام به مادر، به نيروى عشق متكى است. معشوق پهلوان است و راستگوى. طبع لطيف زنانه اشك از ديدگانش جارى مى‏كند، و روح حماسه بدو صداقت و راست كردارى مى‏بخشد. به مادر مى‏گويد كه به سپهدار زابل عشق مى‏ورزد و« نخواهم بدن زنده بى روى اوى». حتى از ديدار و نشست با وى و پيمان بستن نيز ياد مى‏كند ولى مادر را مطمئن مى‏سازد كه اگر چه ميان من و او ميل و خواهش چون« آتش بتفت» بود،« جز از ديدنى چيز ديگر نرفت» سيندخت ناگزير مانند همه مادران نرم شد، خاصه كه در دل نيز زال را به دامادى مى‏پسنديد. به رودابه گفت: اين كار خرد نيست بويژه كه خشم منوچهر را برخواهد انگيخت و« ز كابل برآرد به خورشيد خاك» زيرا وى نمى‏خواهد كه كسى از دودمان ما پاى به زين برآورد. اما ناچار زن پيام‏گزار را به خاموشى و رازپوشى سفارش كرد و خود با دلى پرتيمار و خاطرى آشفته و چشمى گريان به شبستان رفت.

آن شب در خوابگاه، سيندخت خواست با تمثيل و مقدمه پردازى مهراب را از كار رودابه بنرمى آگاه كند ولى مهراب خشم برآورد. قصد كشتن رودابه كرد. وى گمان مى‏برد زال دامى گسترده و رودابه را بچنگ آورده است. سيندخت در دامان او آويخت اما مهراب مى‏خروشيد كه مى‏بايست به آيين نياكان دختر را هم در زمان زادن مى‏كشتم و از ننگ او اينك رسته بودم.

سخن سنجان معتقدند كه در يك داستان خوب، اشخاص واقعه و برخورد آنها با يكديگرست كه حوادث را مى‏آفريند نه آن كه داستان پرداز از پيش طرحى انديشيده باشد. يكى از جلوه‏هاى هنر داستان پردازى فردوسى در همين زمينه است كه بنده آن را در جايى ديگر بازنموده‏ام. در داستانهاى فردوسى، ازجمله در همين سرگذشت، قهرمانها چنان طبيعى عمل مى‏كنند و روابط و رفتارشان با هم بقدرى زنده و گرم و حقيقى است كه ما با صحنه‏اى جاندار از لحظات زندگى روبرو مى‏شويم.

پدرى را در نظر بياوريد كه دخترى خوبچهر دارد و او را بجان پرورده است و بدو اميدها بسته. ناگهان آگاه مى‏شود كه وى به سردار سپاه بيگانه- كه با خاندان او دشمنى ديرينه دارد و بر ايشان چيره است- دل باخته و او را پنهان به شبستان خويش درآورده است. بنا بر اين عجب نيست كه وقتى حميت و آبروطلبى در دل پدر آتش افروزد قصد جان دختر كند. مهراب حق دارد كه مى گويد:« همم بيم جان است و هم جاى ننگ.» اما اندك اندك دلداريهاى سيندخت او را نرم مى‏كند. در چنين واقعه‏اى نزديك‏ترين كسان نسبت بهم پدر و مادر دختر توانند بود. زيرا نه تنها ميوه جانشان را در خطر مى بينند بلكه در نام و ننگ نيز اين هر دو بهم وابسته‏اند. پس سيندخت راست ميگويد كه« گزند تو پيدا گزند من است». سيندخت مهراب را اطمينان مى‏دهد كه سام از اين راز آگاه شده و خود به چاره‏گرى نزد شاه ايران رفته است. افزون براين چه بهتر از آن كه بيگانه خويش گردد؟ مهراب اندكى آرام مى‏شود. فردوسى اين آرامش ظاهر را- كه طوفانى در درونش مى‏جوشد- چنين مختصر و گويا نشان داده است:« دلى پر ز كينه سرى پر ز جوش». پدر، رودابه را به نزد خود مى‏خواند. اما سيندخت مثل هر مادر ديگر نخست از همسر خويش پيمانى استوار مى‏طلبد كه به دختر آسيبى نرساند.

سيندخت رودابه را مژده مى‏دهد كه پدرش را آگاه كرده و آن جنگى پلنگ« ز گور ژيان كرد كوتاه چنگ» ولى وقتى پدر چشمش به دختر مى‏افتد باز آتش خشمش شعله‏ور مى‏گردد:

بدو گفت كاى شسته مغز از خرد    

به پر گوهران اين كى اندر خورد؟

كه با اهرمن جفت گردد پرى      

كه نه تاج بادت نه انگشترى‏

رودابه به مادر مى‏توانست گفت:« روان مرا پور سام است جفت» اما هنگامى كه به نزد پدر مى‏رسد و پرخاش او را مى‏بيند دلش پر خون مى‏شود و لب فرو مى‏بندد.

سيه مژه بر نرگسان دژم        

فرو خوابنيد و نزد هيچ دم‏

از آن سو گزارشگران به منوچهر شاه خبر دادند كه رودابه و زال بهم دل بسته‏اند. منوچهر با بخردان مشورت كرد و نگرانى خويش را از اين پيش‏آمد بيان داشت. سخنان او اهميت واقعه را نشان مى‏دهد. وى گفت: فريدون گيتى را از وجود ضحاك پاك كرد اما اگر پيوند زال و رودابه انجام پذيرد روزگار ما دژم خواهد شد زيرا چنانچه فرزند آنان به سوى دودمان مادر بگرود و از گفت بد آن خانواده سرش آگنده گردد اين شهر را به آشوب و رنج خواهد افگند.

منوچهر نيز با ستمهايى كه از ضحاك بر ملت ايران رفته بود حق داشت چنين بينديشد. بعلاوه آن جا كه مصالح سياسى مطرح شود نواى عشق دير به گوشها مى رسد. مگر در قرن حاضر نبود كه انگلستان نتوانست عشق ادوارد هشتم و خانم سيمپسن را تحمل كند و پادشاه ناچار از تاج و تخت دست كشيد؟

با صواب ديد موبدان، منوچهر نوذر را به پيش سام فرستاد و او را به درگاه خواند ديرى نگذشت كه سام به خدمت منوچهر شتافت. مقدمه اين مجلس شرح جنگ كرگساران و مازندران است از زبان سام. در همين داستان عاشقانه آن جا كه سام به وصف پهلوانيهاى خود مى‏رسد سخن در كوبندگى و صلابت و تحرك تصاوير رزمى چنين به اوج مى‏گرايد:

چنان برخروشيدم از پشت زين         

كه چون آسيا شد بر ايشان زمين‏

چو بشنيد كركوى آواز من        

همان زخم كوپال سرياز من‏

بيامد به نزديك من رزم ساز      

چو پيل دمان با كمند دراز

كمان كيانى گرفتم به چنگ     

به پيكان پولاد و تير خدنگ‏

عقاب تكاور برانگيختم     

چو آتش بر او تير مى‏ريختم‏

گمانم چنان شد كه سندان سرش    

بشد دوخته تنگ با مغفرش‏

منوچهر پهلوان را آفرينها گفت و او را به بزم خواند روز ديگر سام فرصت مى‏جست كه مشكل فرزند را با شاه در ميان نهد اما منوچهر از سر تدبير پيشدستى كرد و پيش از آن كه پهلوان سخنى بگويد وى را فرمان داد كه به كابل رود و آن ديار را بگشايد و مهراب را از ميان بردارد تا از تخمه ضحاك كسى بر جاى نماند. با اين فرمان خشم‏آگين منوچهر جاى چون و چرا نبود. سام ناچار روى به راه نهاد و بازگشت. ناگزيرى وى و تب درونى سام در اين واقعه نياز به گفتن ندارد.

پيداست رسيدن اين خبر تا چه حد مهراب و سيندخت و زال و رودابه را نااميد كرد. اما زال را نيروى عشق چنان دليرى مى‏بخشيد كه بى پروا مى‏گفت: هر كس به سوى كابل دست يازد« نخستين سر من ببايد درود» و با همين انديشه روى به جانب پدر نهاد.

اينك داستان به نقطه اوج خود رسيده و از برخورد عشق و سياست كه در برابر هم قرار گرفته و هر دو نيرومندند ممكن است نتايج وخيم ببارآيد.

لشكر و سام، به استقبال زال آمدند اما برخورد پهلوان با پسر سرد بود. بزرگان لشكر زال را پند دادند كه پدر از تو آزرده گشته است و جاى پوزش خواستن است ولى پهلوان را عشق چنان گرم كرده بودكه:

چنين داد پاسخ كز اين باك نيست        

سرانجام مردم بجز خاك نيست‏

پدر گر به مغز اندر آرد خرد    

همانا سخن بر سخن نگذرد

به لشكرگاه كه رسيدند سام، زال را به خلوت فراخواند. در اين جا زال با همه دليرى و جسارت وقتى پيش پدر بسخن درآمد و او را درود گفت، نخست« از آب دو نرگس همى گل سترد». آنگاه سام را به دليرى و مردانگى ستود و دعا كرد سپس گله‏هايى را كه در دل داشت به لحنى احترام‏آميز بر زبان آورد. اين گفتگو از قطعات زيباى داستان است خاصه با آهنگ نرم و شفقت‏انگيزى كه فردوسى به سخن داده است. اول زال گفت همه مردم از داد تو شادمانند مگر من كه از داد تو بى بهره‏ام و گناهم آن كه فرزند سام يل هستم.

ز مادر بزادم بينداختى       

به كوه اندرم جايگه ساختى‏

نه گهواره ديدم نه پستان شير  

نه از هيچ خوشى مرا بود وير

تو را با جهان آفرين بود جنگ     

كه از چه سپيد و سياه است رنگ‏

كنون كم جهان آفرين پروريد      

به چشم خدايى به من بنگريد

هنر هست و مردى و تيغ يلى    

يك يار چون مهتر كابلى‏

نشستم به كابل به فرمان تو     

نگه داشتم راى و پيمان تو

بگفتى كه هرگز نيازارمت       

درختى كه كشتى ببار آرمت‏

ز مازندران هديه اين ساختى   

هم از كرگساران بدين تاختى‏

كه ويران كنى كاخ آباد من    

چنين دادخواهى همى داد من‏

من اينك به پيش تو استاده‏ام    

تن زنده خشم تو را داده‏ام‏

به اره ميانم به دو نيم كن      

زكابل مپيماى با من سخن‏

بكن هر چه خواهى كه فرمان تو راست        

به كابل گزندى بود آن مراست‏

انديشه و احوال و تصميم زال و سخنان وى كه در پايان اوج مى گيرد، انسان را به ياد داستان تاراس‏بولبا اثر گوگول نويسنده روسى مى‏اندازد و عشق آندره پسر تاراس بولبا به دختر فرمانده سپاه دشمن كه سرانجام جوان عاشق جان خويش را بر سر اين كار نهاد.

اما در اين جا يك قسمت از شخصيت بارز سام مى‏درخشد و آن خويشتن دارى و خردمندى اوست. در شاهنامه پهلوانان نه فقط شجاع و دليرند بلكه از هوش و خرد و فرهنگ نيز بسيار بهره‏ورند. تنها سينه‏شان فراخ و بازوشان ستبر نيست، روح و انديشه‏شان نيز قوى است. چنان كه همين خصيصه را در رستم بنهايت مى‏بينم. سام بجاى آن كه برآشفته شود و خشم گيرد سخنان فرزند را بانصاف پذيرفت. بخصوص به وى حق داد كه در گذشته بدو بيداد روا داشته است. آنگاه چاره را در آن ديد كه نامه‏اى به منوچهر بنويسد و آن را به دست زال به خدمت پادشاه فرستد تا مگر هنرها و ديدار پهلوان جوان در منوچهر اثر كند. بويژه وى چنين مى‏انديشد كه بايد« به بازو كند شير همواره كار» و اينك موقعى بود كه زال خود گره كار خويش را بگشايد.

نامه بسيار پرمغز و پخته و مؤثرى كه سام نوشت و به زال سپرد تا به نزد پادشاه ايران برد خواندنى است و نكته‏آموز. چندان كه اخيرا در كتاب« نگاهى به شاهنامه» نويسنده فصلى به اين نامه اختصاص داده است.

در اين نامه سام پس از درود بر خداوند و آفرين بر منوچهر شاه و ستايش او كه« ز شادى به هر كس رساننده بهر» است و دادپيشه و جانشين شايسته فريدون، خود را خدمتگزار ايران مى‏خواند. آنگاه از خدمات خويش در دفاع از وطن و دليريها و جانفشانيهايش در ميدان جنگ ياد مى‏كند و به اين نتيجه مى‏رسد كه اينك گرد پيرى بر سرش نشسته و نيرويش كاستى گرفته و نوبت زال است كه به سيره پدر در برابر دشمنان ايران كمر بندد و هنر و مردى نشان دهد. اما زال را آرزويى در دل است خداپسندانه كه از شاه جهان درخواهد خواست. بعد مى‏نويسد با آن كه وقتى او را از كوه آوردم در ميان گروه پيمان كردم كه هر چه آرزو كند از رايش سرنپيچم، خواست او را بجا آوردن بى فرمان شاه سزاوار نديدم. او جوانى است در كوه زيسته و دست پرورده مرغ. شگفت نيست كه گل رخسار سرو بالايى را در كابل ديده و دل بدو سپرده است و شيفته و ديوانه شده است. من اين دلداده مستمند را- كه تنها فرزند و يگانه اندوهگسار و فريادرس من است- به پيش تو فرستادم. با او« همان كن كه با مهترى درخورد». بمحض آن كه نامه پايان گرفت« ستد زود دستان و بر پاى خاست».

به زين اندر آمد چو بادى دميد     

همان نعل اسپش زمين بردريد

از اين سوى مهراب كه شنيد سپاه ايران به سوى كابل روى نهاده است حق داشت كه پريشان و خشمگين شود. او اين همه شومى را از رودابه مى‏ديد. سيندخت را فراخواند و گفت: تو و دخترت را بر سر انجمن زار خواهم كشت، شايد شاه ايران از خشم و كين دست شويد و بدين وسيله كابل را از گزند او ايمن گردانم. اما سيندخت- كه مثل برخى ديگر از زنان شاهنامه چاره‏گر و تدبيرساز بود- پس از گفتگوهاى بسيار مهراب را راضى كرد كه خواسته و هداياى فراوان همراه او كند و خود به طور ناشناس به لشكرگاه سام رفت. چون به نزد سام بار يافت نخست آنچه آورده بود نثار كرد. اما سام از سر خردمندى فرمان داد آن خواسته را به گنجور زال دهند. آنگاه سيندخت زبان به سخن گشود و پس از درود به پهلوان و ستايش خردمندى او، از وى پرسيد: اگر مهراب گناهى دارد چرا سام قصد آزار مردم بى‏گناه كابل را كرده است؟ سام نخست از او پرسيد كه كيست و داستان زال و رودابه چيست و آن دختر در بالا و ديدار و فرهنگ بر چه پايه است؟ سيندخت پس از پيمان گرفتن از سام خويشتن را شناساند و همه داستان را باز گفت. سخنان سيندخت در دل پهلوان كارگر افتاد. كيست كه اين سخنان را بشنود و به رقت نيايد؟

اگر ما گنهكار و بد گوهريم    

بدين پادشاهى نه اندر خوريم‏

من اينك به پيش توام مستمند      

بكش گر كشى ور ببندى ببند

دل بى‏گناهان كابل مسوز     

كز اين تيرگى اندرآيد به روز

سام اندكى انديشيد. وى را« زنى ديد با رأى و روشن روان» و سخنش را خردمندانه. از اين رو موافقت خويش را با پيوند زال و رودابه اظهار داشت و افزود كه: گاه تقدير از تدبير ما بيرون است و« ابا كردگار جهان جنگ نيست». سپس بدو مژده داد كه زال را به نزد شاه فرستاده است و اميدوارست كامياب بازگردد آنگاه از سيندخت خواست كه روى آن دختر آشوبگرش را بدو نيز نشان دهد تا ببيند تا چه حد مورد پسند اوست. سيندخت گفت: هرگاه پهلوان به كاخ او پاى« نهد سرش برشود بآسمان بلند». آنگاه با خلعتهايى كه سام بدو بخشيده بود شادان به كابل بازگشت و پيشاپيش به مهراب مژده فرستاد كه« از اين پس مترس از بد بدگمان».

از اين سو زال به نزد منوچهر رسيد و بى‏درنگ به پيش شاه باريافت و مراسم ادب بجاى آورد. منوچهر نامه سام را خواند و به زال فرمود كه رنجم بر دل افزودى ولى با اين نامه دلپذير كه سام پير با درد دل نگاشته است كام تو را برخواهم آورد. اما چندى نزد ما بپاى تا در كارت خوب راى زنم. به فرمان پادشاه ستاره‏شناسان و بخردان انجمن كردند و پس از پژوهش در كار اختران به پادشاه خبر دادند كه از دختر مهراب و پور سام پهلوانى برمنش و نيك نام پديد خواهد آمد زورمند و شير گير و دلير، بلندآوازه و كمر بسته شهرياران و پناه سواران ايران.

اين جا عقده داستان گشوده مى‏شود. اما نه به دست آدميان بلكه از راه پيشگويى اخترشماران و راز جويى آنان در ستارگان و پى بردن به سرى آسمانى. يعنى بازمى‏گرديم به خواست خداوندى، همان نكته‏اى كه درخلال اين داستان، فردوسى بارها گوشزد كرده است:

خداوند هست و خداوند نيست    

همه بندگانيم و ايزد يكى است‏

از اويست شادى، از اويست زور     

خداوند ناهيد و بهرام و هور

هر آن چيز كو خواست اندر بوش     

برآن است چرخ روان را روش‏

منوچهر دستور داد اين راز را پوشيده دارند. پادشاه مى‏خواست بيش از اين زال را بيازمايد. آنگاه مجلسى از موبدان آراست و بخردان پرسشهاى حكيمانه و نكته‏هاى دقيق طرح كردند و زال همه را بدرستى پاسخ گفت. اين مجلس يادآور گفتگوهاى اسكندر با هفت حكيم در اقبالنامه نظامى گنجوى است، نمودار آن است كه از پهلوانان در شاهنامه- چنان كه گفته شد- فقط زورمندى و جنگاورى انتظار نمى‏رود بلكه خرد نيز همان اندازه مورد توجه است كه بازو و شمشير.

از قضا زال در سرتاسر شاهنامه همين منش و شخصيت خويش را حفظ مى‏كند. يعنى در عين پهلوانى و دلاورى، چاره‏گرى و خردمندى او نيز ممتازست و چشم گير. بر خلاف قهرمان منظومه نظامى- اسكندر- كه در ابتداى داستان جوان است و جنگجوى و جهانگشاى و سرانجام حكيمى است فرزانه حتى از جهان مى‏برد و« جهان آفرين را طلب كرد و بس». تا عاقبت به پيغمبرى نيز مى‏رسد و سروش بدو وحى يزدانى را مى‏رساند كه:« به پيغمبرى داشت ارزانيت» روزى ديگر در جشنگاه، پادشاه سوارى و تيراندازى و دليرى و رزمجويى زال را در ميدان آزمود. هنرنمايى زال دراين عرصه چنان بود كه منوچهر بى‏اختيار گفت:

زشيران نزايد چنو نيز گرد    

چه گرد از نهنگانش بايد شمرد

!

منوچهر زال را خلعتها بخشيد. ديگر روز نامه سام را در باره زال بگرمى پاسخ نوشت كه« همه آرزوها سپردم بدوى».

ز شيرى كه باشد شكارش پلنگ     

چه زايد جز از شير شرزه به جنگ‏

گسى كردمش با دلى شادمان       

كز او دور بادا بد بد گمان‏

زال فرستاده‏اى به نزد پدر روانه كرد« كه برگشتم از شاه دل شاد كام» اين خبر به لطف سام به مهراب نيز رسيد. چنان شد كه فردوسى حالت سرخوشى بى كران او را چنين نموده است:

كه بى جان شده بازيابد روان   

و يا پيرسر مرد گردد جوان‏

اينك مهراب بود كه سيندخت را با گفتار مهرآميز خويش مى‏ستود، و رودابه بود كه مادر را« شاه‏زن» مى‏خواند و بدو مى‏گفت:« من از خاك پاى تو بالين كنم» از سوى ديگر نيز زال بشتاب راه را در مى‏نورديد« چو پرنده و مرغ و چو كشتى بر آب» تا زودتر خويشتن را به نزد پدر رساند.

ديدار زال و سام در داستان شورانگيزست. بخصوص وقتى سام گزارش آمدن سيندخت و پيمان خويشتن را با او به زال خبر مى‏دهد و بدو مى‏گويد كه اينك فرستاده‏اى از كابل آمده است و ما را به مهمانى بدان ديار خوانده‏اند. زال چنان خرم مى‏شود كه« رنگش سرا پاى شد لعل فام» آنگاه به پدر مى‏گويد كه اگر مى‏پسندد به كابل روند. سام مى‏خندد و درمى‏يابد كه از شوق روى رودابه« شب تيره مر زال را خواب نيست».

بقيه داستان مختصرست و لطيف. پهلوانان به كابل مى‏روند و با شادى و احترام فراوان روبرو مى شوند. شهر غرق جشن و سرورست و آذين. سام اشتياق ديدار رودابه را داشت و چون بدو رسيد:

نگه كرد سام اندران ماهروى       

يكايك شگفتى بماند اندر اوى‏

ندانست كش چون ستايد همى     

براو چشم را چون گشايد همى‏

بفرمود تا رفت مهراب پيش        

ببستند عهدى به آيين و كيش‏

به يك تختشان شاد بنشاندند     

عقيق و زبرجد برافشاندند

برفتند ازان جا به جاى نشست     

ببودند يك هفته با مى به دست‏

همه شهر بودى پر آواى نوش      

سراى سپهبد بهشتى بجوش‏

پس از يك ماه سام و هفته‏اى بعد زال و رودابه و سيندخت و مهراب راه سيستان در پيش گرفتند و همه شاد و خندان بدان ديار رسيدند.

اين است سرگذشت عشق پهلوان و داستان زال و رودابه كه ميوه اين پيوند قهرمان بزرگ شاهنامه است يعنى رستم. بيگمان هركس اين داستان را بخواند از يك سو با عشقى پر شور و استوار خود را روبرو مى‏بيند كه به دشواريهاى بسيار بزرگ مى‏ستيزد و سرانجام كامياب مى‏شود، و از سوى ديگر با عاشق و معشوقى آشنا مى‏شود كه دلهاشان لبريز از آرزوست و وفاپيشه‏اند و نيك پيمان و استوار و پاكدامن.

گذشته از اين در داستان همه چيز موزون است و بهنجار و درخور فضاى حماسه‏اى ملى. بعبارت ديگر، روح حماسه در همه اجزاى داستان راه جسته و بدان هم آهنگى و وحدت و كليتى دلپذير بخشيده است. وقايع نيز چنان بهم بافته است و تسلسل و تداومى آشكار دارد كه نمى‏توان صحنه‏اى و يا ابياتى را از آن كاست بى آن كه در داستان خللى وارد آيد. فردوسى در منظومه‏اى پهلوانى داستانى غنائى را چنان پرورانده است كه پس از قرنها هنر او موجب اعجاب است و درخور آفرين.

خلاصه آن كه شناختن شاهنامه و راه يافتن به جهان والاى آن و دريافت پيام انسانى سراينده اين كتاب شريف ضرورتى است واجب و سودمند. بى‏گمان تأمل در اين اثر ادبى بزرگ و بسيار گران قدر- كه تا ابد از مفاخر فرهنگ ايران تواند بود- ما را نيز با نظامى عروضى همداستان مى‏كند. و بايد بر جمله معروف او كلمه‏اى افزود كه:« من در عجم سخنى بدين فصاحت نمى‏بينم و در بسيارى از سخن عرب و[ غير عرب‏] هم». اين عقيده فقط از شرق بروز نكرده است. نولدكه آلمانى نيز معتقدست كه:« شاهنامه يك حماسه ملى است كه هيچ ملتى نظير آن را ندارد». زيرا به قول هانرى ماسه هيچ حماسه ملى، نبوغ نژاد خود را با چنين دقت و صحت منعكس نساخته است. گذشته از آن وقتى كه انسان اصالت و عمق احساسات، عظمت انديشه‏ها و شجاعتى را كه در سراسر شاهنامه نفوذ كرده است در نظر بياورد براين عقيده مى‏شود كه شاهنامه تنها متعلق به ايران نيست، بلكه به تمام ملتهاى متمدن تعلق دارد... و جا دارد كه شاعر ايرانى در رديف بزرگترين تسلى‏دهندگان ملتها قرار گيرد».

نوشتن دیدگاه