مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

چیستان هایی (معما) از شاهنامه

در جریان دلدادگی زال به رودابه و مخالفت ها و سرسختی هایی که اطرافیان با این پیوند داشتند ، زال به دربار منوچهر، شاه ایران راه می باید . زال برای دستیابی به مقام بالاتر کشوری و در نتیجه رسیدن به عشق خود رودابه، ناچار است که امتیاز کافی را از شاه ایران و موبدان و بزرگان دربار بگیرد . از این رو موبدان برای سنجش هوش و خرد زال پرسش ها و چیستان هایی را برای وی مطرح می کنند و از او می خواهند پس از اندیشیدن راز چیستان ها را یکی پس از دیگری آشکار کند .

زال و رودابه

فردوسی بزرگ این چیستان های زیبا را با گفتار شکوهمند خود چنین آورده است :

بپرسید مر زال را موبدی

ازین تیز هش راه بین بخردی

که دیدم ده و دو درختی سهی

که رستست شاداب با فرهی

از آن برزده هر یکی شاخ سی

نگردد کم و بیش در پارسی

دگر موبدی گفت کای سرفراز

دو اسب گرانمایه و تیز تاز

یکی ز آن به کردار دریای قار

یکی چون بلور سپید آبدار

بجنبند و هر دو شتابنده اند

همان یکدگر را نیابنده اند

سه دیگر چنین گفت کان سی سوار

کجا بگذرانند بر شهریار

یکی کم شود باز چون بشمری

همان سی بود باز چون بنگری

چهارم چنین گفت کان مرغزار

که بینی پر از سبزه و جویبار

یکی مرد با تیز داسی بزرگ

سوی مرغزار اندر آید سترگ

همه ترّّ و خشکش به هم بدرَوَد

اگر لابه سازی سخن نشنود

دگر گفت کان برکشیده دو سرو

ز دریای با موج برسان غرو

یکی مرغ دارد بریشان کنام

نشیمن به شام آن بود این به بام

ازین چون بپرد شود برگ خشک

برآن برنشیند دهد بوی مشک

از آن دو همیشه یکی آبدار

یکی پژمریده شده سوگوار

به پرده درست این سخن ها بجوی

به پیش ردان آشکارا بگوی

گر این راز ما آشکارا کنی

ز خاک سیه مشک سارا کنی


يکي از موبدان پرسيد«دوازده درخت شاداب ديدم که هريک سي شاخه داشت. راز آن چيست؟»

موبد ديگر گفت «دو اسب تيز تک ديدم، يکي چون برف سپيد و ديگري چون قير سياه. هريک از پي ديگري مي تاخت اما هيچيک بديگري نمي رسيد. راز آن چيست؟»

ديگري گفت «مرغزاري سر سبز و خرّم ديدم که مردي با داسي تيز در آن مي آمد و تر و خشکش را با هم درو مي کرد و زاري و لابه در او کارگر نمي افتاد. راز آن چيست؟»

موبد ديگر گفت «دو سرو بلند ديدم که از دريا سر کشيده بودند و برآنها مرغي آشيانه داشت. روز بر يکي مي نشست و شام بر ديگري. چون بر سروي مي نشست آن سرو شگفته مي شد و چون برمي خاست آن سرو پژمرده مي شد و خشک و بي برگ مي ماند.»

ديگري گفت «شهرستاني آباد و آراسته ديدم که در کنارش خارستاني بود. مردمان از آن شهرستان ياد نمي کردند و در خارستان منزل مي گزيدند. ناگاه فريادي برمي خاست و مردمان نيازمند آن شهرستان مي شدند. اکنون ما را بگوي تا راز اين سخنان چيست؟»

زمانی پر اندیشه شد زال زر

برآورد یال و بگسترد بر

وزان پس به پاسخ زبان برگشاد

همه پرسش موبدان کرد یاد

نخست از ده و دو درخت بلند

که هر یک همی شاخ سی برکشند

به سالی ده و دو بود ماه نو

چو شاه نو آیین ابر گاه نو

به سی روز مه را سرآید شمار

برین سان بود گردش روزگار

کنون آنکه گفتی ز کار دو اسپ

فروزان به کردار آذرگشسپ

سپید و سیاهست هر دو زمان

پس یکدگر تیز هر دو دوان

شب و روز باشد که می‌بگذرد

دم چرخ بر ما همی بشمرد

سدیگر که گفتی که آن سی سوار

کجا برگذشتند بر شهریار

ازان سی سواران یکی کم شود

به گاه شمردن همان سی بود

نگفتی سخن جز ز نقصان ماه

که یک شب کم آید همی گاه گاه

کنون از نیام این سخن برکشیم

دو بن سرو کان مرغ دارد نشیم

ز برج بره تا ترازو جهان

همی تیرگی دارد اندر نهان

چنین تا ز گردش به ماهی شود

پر از تیرگی و سیاهی شود

دو سرو ای دو بازوی چرخ بلند

کزو نیمه شادب و نیمی نژند

برو مرغ پران چو خورشید دان

جهان را ازو بیم و امید دان

دگر شارستان بر سر کوهسار

سرای درنگست و جای قرار

همین خارستان چون سرای سپنج

کزو ناز و گنجست و هم درد و رنج

همی دم زدن بر تو بر بشمرد

هم او برفرازد هم او بشکرد

برآید یکی باد با زلزله

ز گیتی برآید خروش و خله

همه رنج ما ماند زی خارستان

گذر کرد باید سوی شارستان

کسی دیگر از رنج ما برخورد

نپاید برو نیز و هم بگذرد

چنین رفت از آغاز یکسر سخن

همین باشد و نو نگردد کهن

اگر توشه‌مان نیکنامی بود

روانها بران سر گرامی بود

و گر آز ورزیم و پیچان شویم

پدید آید آنگه که بیجان شویم

گر ایوان ما سر به کیوان برست

ازان بهرهٔ ما یکی چادرست

چو پوشند بر روی ما خون و خاک

همه جای بیمست و تیمار و باک

بیابان و آن مرد با تیز داس

کجا خشک و تر زو دل اندر هراس

تر و خشک یکسان همی بدرود

وگر لابه سازی سخن نشنود

دروگر زمانست و ما چون گیا

همانش نبیره همانش نیا

به پیر و جوان یک به یک ننگرد

شکاری که پیش آیدش بشکرد

جهان را چنینست ساز و نهاد

که جز مرگ را کس ز مادر نزاد

ازین در درآید بدان بگذرد

زمانه برو دم همی بشمرد

چو زال این سخنها بکرد آشکار

ازو شادمان شد دل شهریار

به شادی یکی انجمن برشگفت

شهنشاه گیتی زهازه گرفت

زال زماني در انديشه فرو رفت و سپس سربرآورد و چنين گفت: « آن دوازده درخت که هريک سي شاخ دارد دوازده ماه است که هريک سي روز دارد و گردش زمان برآنهاست.

آن دو اسب تيزپاي سياه و سپيد شب و روزاند که در پي هم مي تازند و هرگز بهم نمي رسند.

دو سرو شاداب که مرغي برآنها آشيان دارد نشاني از خورشيد و دو نيمه سال است. در نيمي از سال، يعني در بهار و تابستان، جهان خرّمي و سرسبزي دارد. در اين نيمه مرغ خورشيد شش مرحله از راه خود را مي پيمايد. در نيمه ديگر جهان رو به سردي و خشکي دارد و پائيز و زمستان است و مرغ خورشيد شش مرحله ديگر راه را مي پيمايد.

مردي که به مرغزار در مي آيد و با داس تر و خشک را بي تفاوت درو مي کند دست اجل است که لابه و زاري ما را در وي اثر نيست وچون زمان کسي برسد بر وي نمي بخشايد و پير و جوان و توانگر و دريوش را از اين جهان بر مي کند.

و اما آن شهرستان آراسته و آباد سراي جاويد است و آن خارستان جهان گذرنده ماست. تا در اين جهانيم از سراي ديگر ياد نمي آريم و به خار و خس دنيا دلخوشيم، اما چون هنگامه مرگ برخيزد و داس اجل به گردش درآيد ما را ياد جهان ديگر در سر مي آيد و دريغ مي خوريم که چرا از نخست در انديشه سراي جاويد نبوده ايم.»

چون زال سخن به پايان آورد موبدان برخردمندي و سخن داني او آفرين خواندند و دل شهريار به گفتار او شادان شد.

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML