مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

جایگاه زن در نگاه عطار نیشابوری

عطار عارفي است كه در زمين مي‏زيد و عاشقي است كه با تجربه‏هاي ملموس دنياي مادي و چشيدن عشق زميني قصد پل زدن و رسيدن به عالم بالا را دارد. چهره اش در اعماق تاريخ گم شده است. آن ناپيداي پيدايي است كه ذكرش همه جا هست و خود در ميان نيست.

فريد الدين محمد عطار متولد كدكن نيشابور است و مدفون در همانجا. تاريخ تولد و وفاتش در هاله مبهمي از قصه ها و افسانه ها پيچيده شده است. زندگي او را در طول قرن ششم رقم زده‏اند و تاريخ وفاتش را با حمله مغولان به نيشابور يكي دانسته‏اند؛ و وفات نه، كه شهادتش را، كه به روايت تذكره‏ها به دست مغولان كشته شده است. او وارث گنجينه هاي شعر سنايي و مولاناست. قلمش را در هر دو عرصه نظم و نثر دوانده است و شيفتگي اش را به زندگي زهاد و عباد با آثار عرفانيش نمايانده است. در عرصه نثر تذكرة‏الاولياء را نوشت و دفتر زندگي صد عارف را با قلم شيرينش نگاشت. وي مجموعه منظومه‏هايش را در دو مثلث شمرده است: مثلث اول، الهي نامه و اسرار نامه و مقامات طيور (منطق الطير) و مثلث دوم، مصيبت نامه، مختارنامه و ديوان. ديوان عطار شامل مجموعه غزليات، قصايد و ترجيعات اوست و مختارنامه حاوي رباعيات وي مي‏باشد. بجز اسرارنامه سه مثنوي الهي نامه، مصيبت نامه و منطق الطير داراي روايت داستاني واحدي است كه با مجموعه حكايات و تمثيل هاي فراوان آراسته شده است.

در اينجا مجالي فراهم آمده است تا به زن و جايگاه او در زمانه عطار بپردازيم و ببينيم ديدگاه اين شيخ روشنفكر قرن ششم در مورد زنان چه بوده است و در مجموعه آثارش به كدام دسته از زنان توجه بيشتري داشته و تعبير او از زن و هويت انساني و نقش او در جامعه چگونه بوده است.

عطار به احتمال قوي همسر و فرزنداني داشته، اما اسناد مستقيم زندگي او در اين باره اطلاع روشني به دست نمي‏دهد. بديهي است كه عطار با التفاتي كه به چهره هاي برتر زنان تاريخ ايران و اسلام و عرفان نشان مي‏دهد هويت انساني ـ اجتماعي زن را كاملاً پذيرفته است.

زنان آثار عطار، رسالت هاي چندگانه‏اي را ايفا مي‏كنند. زن در نقش همسر، زن در نقش مادر، زن مظهر عشق و دلدادگي، زن مظهر پارسايي و توكل، زن مظهر زهد و پرهيزكاري و زن مظهر خردمندي.

بيا اي مرد اگر با ما رفيقي

بياموز از زني عشقي حقيقي

غير از داستانهاي ليلي و مجنون و يوسف و زليخا كه از داستانهاي مشهور ادب فارسي است، داستان زين‏العرب و بكتاش كه در الهي نامه آمده است از جمله داستانهاي خواندني و جالب عطار است. اين داستان كه نمونه عشق عذري و پاك عشاق است، مظهر و مثال عشق آرماني، الهي و پاك است. عشق، بي شائبه شهوت و آلودگي جسماني و نفساني. داستان زين‏العرب كه در الهي نامه آمده است همان داستان رابعه بنت كعب قزداري است كه از شاعران مشهور قرن چهارم هجري است. عوفي گفته است كه او بر نظم تازي و فارسي هر دو دست داشته است. جامي هم در نفحات الانس از قول ابوسعيد ابي الخير گفته است كه: دختر كعب عاشق بود بر آن غلام. اما پيران همه اتفاق كردند كه اين سخن كه او مي‏گويد نه آن سخن باشد كه بر مخلوق توان گفت. او را جاي ديگر كار افتاده بود.زين‏العرب (رابعه) دختر كعب از پادشاهان بلخ است. كعب هنگام مرگ دختر را به برادر وي حارث مي‏سپارد و به او سفارش مي‏كند كه همسري شايسته براي وي برگزيند. زين‏العرب در زيبايي چهره تمام بود و اين خوبرويي او با لطافت روح و طبع آميزگاري داشت. او شعر مي‏سرود و قوت تمام در شاعري داشت:

چنان در شعر گفتن خوش زبان بود

كه گويي از لبش طعمي در آن بود

در يكي از جشن هايي كه حارث برادرش در باغ زيباي قصر بر پا كرده است، چشم زين‏العرب به طور اتفاقي به بكتاش غلام حارث مي افتد و شيفته زيبايي وي مي شود. بكتاش در زيبايي و نكويي چون يوسف بود و همين زيبايي وي موجب شيدايي دختر مي شود تا به حدي كه بيمار مي شود و سرانجام دايه كه از راز زين‏العرب خبردار مي شود بكتاش را از اين عشق آگاه مي كند و بكتاش نيز شيفته روي نديده يار مي شود. نامه هاي شاعرانه دختر به بكتاش بر شدت عشق وي مي افزايد:

نمي دانست كاري آن دل افروز

بجز بيت و غزل گفتن شب و روز

روان مي گفت شعر و مي فرستاد

بخوانده بود آن گفتي بر استاد

غلام آنگه به هر شعري كه خواندي

شدي عاشق تر و حيران بماندي

روزي آن غلام آن دختر را ناگاه دريافت. سر آستين وي گرفت. دختر بانگ بر غلام زد و گفت: ترا اين بس نيست كه من با خداوندم و آنجا مبتلايم و بر تو بيرون دادم كه طمع مي‏كني؟

دختر در فراق معشوق اشعار غرّا مي سرود و مي فرستاد و اتفاقاً حارث از طريق رودكي شاعر از ماجرا خبردار شد. پس بكتاش را به چاهي انداخت و دستور داد تا زين‏العرب را در حمامي كرده و شاهرگهاي دست وي را بزنند و به اين ترتيب اين قصه عاشقي پايان مي يابد. پس از مدتي بكتاش فرصت فرار مي يابد، حارث برادر زين‏العرب را مي كشد و بر سر گور معشوقه حاضر مي شود و با فرو بردن شمشير در شكم به زندگي خود پايان مي دهد. جذابيت روايت زين‏العرب و بكتاش در الهي نامه و همچنين علت نقل اين ماجراي عاشقانه و شرح آن از طرف صوفيه از آنجاست كه هنگاميكه بكتاش دختر را درمي‏يابد و اظهار عشق مي‏كند، دختر او را از خود دور مي‏كند و بكتاش را تنها بهانه عشق و عاشقي خود مي‏داند:

بديدش ناگهي بكتاش و بشناخت

كه عمري عشق با نقش رخش باخت

گرفتش دامن و دختر برآشفت

برافشاند آستين آنگه بدو گفت

كه هان اي بي ادب اين چه دليري ست

تو روباهي تو را چه جاي شيري ست

كه باشــي تو كــه گيــري دامــن من

كه ترســـد ســايه از پيــــرامن من

مــــرا در سينه كاري اوفتــــــادست

وليكن بر تو آن كارم گشادست

چنين كاري چه جاي صـد غلام است

به تو دادم برون اينت تمام است

تو را آن بس نباشد در زمـانه

كه تو اين كار را باشي بهانه

حكايت عطار در الهي نامه كه از اتحاد ليلي و مجنون خبر مي‏دهد از جمله تمثيلاتي است كه سابقه پيشين دارد. در اين حكايت عطار مي‏نويسد كه مجنون در رباطي نشسته بود و از خيال با ليلي بودن و ديدن تصوير خود و او سرخوش بود و مي‏گفت اگر عمري عشق ورزيدم، در نهايت هر دو را با هم ديدم.عين القضاة مي‏گويد: مگر نشنيده‏اي  كه مجنون را گفتند كه ليلي آمد. گفت: من خود ليلي ام و سر به گريبان فرو برد يعني ليلي با من است و من با ليلي. در اينگونه داستانها عشق ورزي براي رسيدن به كمال است و عشق مجازي پل و نردبان عشق الهي است.

داستان قرآني يوسف و زليخا نيز حكايت از داستاني عاشقانه دارد و زليخا در اينجا عاشق است و خواستار يوسف كه مظهر كمال و خوبي است. زليخا شيفته يوسف است و جان در سركار عشق وي مي‏كند. حكايت چوب خوردن يوسف به دستور زليخا و ساختن خانه‏اي  كه همه آن نقش روي زليخا بود از ترفندهايي است كه وي براي جلب نظر يوسف بكار مي‏برد. او در عشق تمام است و عطار وي را مظهر عشق راستين مي‏داند. در مصيبت نامه از روزگار درماندگي زليخا ياد مي‏كند آنگاه كه از دو چشم نابيناست. زليخا درخواست مي‏كند كه او را بر سر راهگذر يوسف ببرند. جملاتي كه زليخا در خطاب به يوسف مي‏گويد يوسف را شگفت زده مي‏كند. اي زليخا! اي زليخا! اي عجبا هنوز محبت من در دل تو بدينجاست كه بدين صفت گشته‏اي  و هنوز مرا مي‏خواهي؟ زليخا گفت: اگر خواهي كه از آتش دل من بداني تازيانه به من ده. زليخا تازيانة يوسف بگرفت و برابر دهن بداشت و آهي بكرد. در ساعت از اين سر تازيانه تا آن سر همه آتش گرفت. تمام بودن زليخا در كار عاشقي سبب بخشودن گناهش و جلب محبت يوسف مي شود. در حكايتي ديگر در الهي نامه باز زليخا را در هنگام بيماري و درويشي وي مي‏يابيم كه برسر راه يوسف قرار مي‏گيرد و يوسف از خداوند مي‏پرسد كه از اين فرتوت نابينا چه مي‏خواهد و چرا او را از سر راه وي بر نمي‏گيرد. جبرئيل پاسخ مي‏دهد كه او را برنمي‏گيريم چرا كه او آن را كه ما دوست مي‏داريم دوست مي‏دارد و همه وجودش از دوستي تو پر است:

در آمــد جبرئيــل و گفت آنگاه

كه او را بر نمي‏گيــريـم از راه

كه او آن را كه ما را دوست دارد

جهاني دوستي در پوست دارد

چو او را دوستـي تست پيـوست

مرا بهـر تو با او دوستي هست

چـو او جان عزيز خود تو را داد

ذليلش چون كنم؟ بايد ترا داد

غير از داستانهاي عاشقانه ليلي و زليخا و زين‏العرب بوي عشق از سراسر حكايتهاي مثنوي‏هاي عطار مي‏تراود و ما داستان عشاقي را مي‏خوانيم كه عشقشان نمونه و الگو است و عطار ايشان را نمونه تمام و كمال عشق مي‏داند. در الهي نامه داستان زني را مي‏شنويم كه عاشق شهزاده‏اي  است. عشق زن را بيچاره و بيمار كرده و آتش در جان وي افكنده است. به ناچار در پي شهزاده است و هر جا كه مي‏رود زن در تعقيب اوست. شهزاده شكايت پيش پدر مي‏برد و از او مي‏خواهد كه زن را از سر راه او بردارد. پـادشـاه دستور مي‏دهد كه موي زن را به كُرّه‏اي  بندند و كره را آنقدر بدوانند تا جسم زن پاره پاره شود. هنگام اجراي فرمان زن از پادشاه مي‏خواهد كه آخرين حاجت وي را برآورد. پادشاه از خواسته وي مي‏پرسد، زن مي‏گويد:

زنش گفتا اگر امـــروز ناچـار

به زير پاي اسبـم مي‏كشي زار

مر آن است حاجت اي خداوند

كه موي من به پاي اسب او بند

كه تا چون اسب تازد بهر آن كار

به زير پاي اسبــم او كشـد زار

كه چـون من كشتـه آن ماه گردم

هميشــه زنــده ايـن راه گردم

دل پادشاه بر زن نرم مي شود و او را رها مي‏كند و عطار در پايان داستان نتيجه مي‏گيرد كه:

بيــا اي مــرد اگر با ما رفيقـي

در آمــوز از زني عشـق حقيقي

در مصيبت نامه نيز چندين حكايت آمده است كه در آنها احوال عشاق به مطالعه گذاشته شده است از جمله آن داستانها: حكايت صفيه خاتون (خواهر سنجر) و جوان عاشقي كه از عشق او جان مي‏سپارد. داستان مزدوري كه عاشق دختر پادشاه مي شود و در عشق او جان مي‏دهد.[35]و داستان عشق زني به اياز كه سرانجام آن مرگ زن از عشق است. طرح همه اين داستانها يكي است. مردي يا زني عاشق مي‏شود، شدت عشق او را بي قرار مي‏كند و سرانجام در راه عشق جان مي‏سپارد. نكته جالب توجه آن كه زن در اين حكايت ها گاه عاشق است و گاه معشوق و از اين جهت تفاوتي بين زن و مرد نيست. داستان مرداني كه عاشق زنان مي‏شوند در ادب فارسي فراوان است، اما در ميان حكايت هاي عطار داستان زنان عاشق را هم مي‏خوانيم. داستان زين‏العرب و داستان زن عاشق اياز از اين نمونه هاست.

و اما محوري ترين داستان عاشقانه عطار و معروف و مشهورترين آنها داستان شيخ صنعان و دختر ترسا در منطق الطير است. شيخ صنعان يا سمعان پنجاه سال پير حرم بود و چهارصد مريد صاحب كمال داشت. پيرمرد پنجاه حج كرده بود و در رياضت و عبادت مقتدا و رهبر بود. از قضا چند شب پياپي شيخ خوابي را مي‏بيند كه طي آن از حرم و طواف خانه خدا به روم افتاده و بتي را ستايش مي‏كند. شيخ پس از تكرار خواب متوجه مي شود كه عقبه‏اي سخت در راه است و او مي‏بايد آن را طي كند. پس شيخ به سوي روم مي‏رود و چهارصد مرد مريد به دنبال وي مي‏افتند. در سر راه بر سر منظري شيخ دختري ترسا و روحاني صفت را مي‏بيند كه از زيبايي رشك سپهر و آفتاب بود. آتش عشق به جان شيخ مي‏افتد و شيخ يكباره از دست مي‏رود. پند مريدان سودمند نبود و پير حيران و آشفته، سر به سر محو تماشاي دخترك در منظرگاه مي شود و پس از آن نزديك يك ماه در نزديكي كوي دلبر مقيم مي‏كند و از آنجا هيچ بركنار نمي‏شود، تا اينكه دختر از سرّ عشق او آگاه شده و به او هشدار مي‏دهد كه اين زمان هنگام كفن دوختن توست نه عاشقي.

پير عاشق در ابراز عشق به دختر حاضر به انجام هر كاري در راه وي است و دختر چهار كار پيشنهاد مي‏كند كه شيخ بايد انجام دهد تا وي به همسري او درآيد:

گفت دختر گر تو هستـي مرد كار

چـار كارت كـرد بايـد اختيار

سجده كن پيش بت و قرآن بسوز

خمر نوش و ديده را ايمان بدوز

.........

این گفتار از رادیو نوای ایران پخش شده است.

دیدگاه‌ها  

+3 # حسین 1394-02-10 07:28
عطار وارث شعر مولانا نیست مولانا بعد از عطار است
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML