جایگاه زن در نگاه عطار نیشابوری
- توضیحات
- دسته: پژوهش
- بازدید: 4843
عطار عارفي است كه در زمين ميزيد و عاشقي است كه با تجربههاي ملموس دنياي مادي و چشيدن عشق زميني قصد پل زدن و رسيدن به عالم بالا را دارد. چهره اش در اعماق تاريخ گم شده است. آن ناپيداي پيدايي است كه ذكرش همه جا هست و خود در ميان نيست.
فريد الدين محمد عطار متولد كدكن نيشابور است و مدفون در همانجا. تاريخ تولد و وفاتش در هاله مبهمي از قصه ها و افسانه ها پيچيده شده است. زندگي او را در طول قرن ششم رقم زدهاند و تاريخ وفاتش را با حمله مغولان به نيشابور يكي دانستهاند؛ و وفات نه، كه شهادتش را، كه به روايت تذكرهها به دست مغولان كشته شده است. او وارث گنجينه هاي شعر سنايي و مولاناست. قلمش را در هر دو عرصه نظم و نثر دوانده است و شيفتگي اش را به زندگي زهاد و عباد با آثار عرفانيش نمايانده است. در عرصه نثر تذكرةالاولياء را نوشت و دفتر زندگي صد عارف را با قلم شيرينش نگاشت. وي مجموعه منظومههايش را در دو مثلث شمرده است: مثلث اول، الهي نامه و اسرار نامه و مقامات طيور (منطق الطير) و مثلث دوم، مصيبت نامه، مختارنامه و ديوان. ديوان عطار شامل مجموعه غزليات، قصايد و ترجيعات اوست و مختارنامه حاوي رباعيات وي ميباشد. بجز اسرارنامه سه مثنوي الهي نامه، مصيبت نامه و منطق الطير داراي روايت داستاني واحدي است كه با مجموعه حكايات و تمثيل هاي فراوان آراسته شده است.
در اينجا مجالي فراهم آمده است تا به زن و جايگاه او در زمانه عطار بپردازيم و ببينيم ديدگاه اين شيخ روشنفكر قرن ششم در مورد زنان چه بوده است و در مجموعه آثارش به كدام دسته از زنان توجه بيشتري داشته و تعبير او از زن و هويت انساني و نقش او در جامعه چگونه بوده است.
عطار به احتمال قوي همسر و فرزنداني داشته، اما اسناد مستقيم زندگي او در اين باره اطلاع روشني به دست نميدهد. بديهي است كه عطار با التفاتي كه به چهره هاي برتر زنان تاريخ ايران و اسلام و عرفان نشان ميدهد هويت انساني ـ اجتماعي زن را كاملاً پذيرفته است.
زنان آثار عطار، رسالت هاي چندگانهاي را ايفا ميكنند. زن در نقش همسر، زن در نقش مادر، زن مظهر عشق و دلدادگي، زن مظهر پارسايي و توكل، زن مظهر زهد و پرهيزكاري و زن مظهر خردمندي.
بيا اي مرد اگر با ما رفيقي
بياموز از زني عشقي حقيقي
غير از داستانهاي ليلي و مجنون و يوسف و زليخا كه از داستانهاي مشهور ادب فارسي است، داستان زينالعرب و بكتاش كه در الهي نامه آمده است از جمله داستانهاي خواندني و جالب عطار است. اين داستان كه نمونه عشق عذري و پاك عشاق است، مظهر و مثال عشق آرماني، الهي و پاك است. عشق، بي شائبه شهوت و آلودگي جسماني و نفساني. داستان زينالعرب كه در الهي نامه آمده است همان داستان رابعه بنت كعب قزداري است كه از شاعران مشهور قرن چهارم هجري است. عوفي گفته است كه او بر نظم تازي و فارسي هر دو دست داشته است. جامي هم در نفحات الانس از قول ابوسعيد ابي الخير گفته است كه: دختر كعب عاشق بود بر آن غلام. اما پيران همه اتفاق كردند كه اين سخن كه او ميگويد نه آن سخن باشد كه بر مخلوق توان گفت. او را جاي ديگر كار افتاده بود.زينالعرب (رابعه) دختر كعب از پادشاهان بلخ است. كعب هنگام مرگ دختر را به برادر وي حارث ميسپارد و به او سفارش ميكند كه همسري شايسته براي وي برگزيند. زينالعرب در زيبايي چهره تمام بود و اين خوبرويي او با لطافت روح و طبع آميزگاري داشت. او شعر ميسرود و قوت تمام در شاعري داشت:
چنان در شعر گفتن خوش زبان بود
كه گويي از لبش طعمي در آن بود
در يكي از جشن هايي كه حارث برادرش در باغ زيباي قصر بر پا كرده است، چشم زينالعرب به طور اتفاقي به بكتاش غلام حارث مي افتد و شيفته زيبايي وي مي شود. بكتاش در زيبايي و نكويي چون يوسف بود و همين زيبايي وي موجب شيدايي دختر مي شود تا به حدي كه بيمار مي شود و سرانجام دايه كه از راز زينالعرب خبردار مي شود بكتاش را از اين عشق آگاه مي كند و بكتاش نيز شيفته روي نديده يار مي شود. نامه هاي شاعرانه دختر به بكتاش بر شدت عشق وي مي افزايد:
نمي دانست كاري آن دل افروز
بجز بيت و غزل گفتن شب و روز
روان مي گفت شعر و مي فرستاد
بخوانده بود آن گفتي بر استاد
غلام آنگه به هر شعري كه خواندي
شدي عاشق تر و حيران بماندي
روزي آن غلام آن دختر را ناگاه دريافت. سر آستين وي گرفت. دختر بانگ بر غلام زد و گفت: ترا اين بس نيست كه من با خداوندم و آنجا مبتلايم و بر تو بيرون دادم كه طمع ميكني؟
دختر در فراق معشوق اشعار غرّا مي سرود و مي فرستاد و اتفاقاً حارث از طريق رودكي شاعر از ماجرا خبردار شد. پس بكتاش را به چاهي انداخت و دستور داد تا زينالعرب را در حمامي كرده و شاهرگهاي دست وي را بزنند و به اين ترتيب اين قصه عاشقي پايان مي يابد. پس از مدتي بكتاش فرصت فرار مي يابد، حارث برادر زينالعرب را مي كشد و بر سر گور معشوقه حاضر مي شود و با فرو بردن شمشير در شكم به زندگي خود پايان مي دهد. جذابيت روايت زينالعرب و بكتاش در الهي نامه و همچنين علت نقل اين ماجراي عاشقانه و شرح آن از طرف صوفيه از آنجاست كه هنگاميكه بكتاش دختر را درمييابد و اظهار عشق ميكند، دختر او را از خود دور ميكند و بكتاش را تنها بهانه عشق و عاشقي خود ميداند:
بديدش ناگهي بكتاش و بشناخت
كه عمري عشق با نقش رخش باخت
گرفتش دامن و دختر برآشفت
برافشاند آستين آنگه بدو گفت
كه هان اي بي ادب اين چه دليري ست
تو روباهي تو را چه جاي شيري ست
كه باشــي تو كــه گيــري دامــن من
كه ترســـد ســايه از پيــــرامن من
مــــرا در سينه كاري اوفتــــــادست
وليكن بر تو آن كارم گشادست
چنين كاري چه جاي صـد غلام است
به تو دادم برون اينت تمام است
تو را آن بس نباشد در زمـانه
كه تو اين كار را باشي بهانه
حكايت عطار در الهي نامه كه از اتحاد ليلي و مجنون خبر ميدهد از جمله تمثيلاتي است كه سابقه پيشين دارد. در اين حكايت عطار مينويسد كه مجنون در رباطي نشسته بود و از خيال با ليلي بودن و ديدن تصوير خود و او سرخوش بود و ميگفت اگر عمري عشق ورزيدم، در نهايت هر دو را با هم ديدم.عين القضاة ميگويد: مگر نشنيدهاي كه مجنون را گفتند كه ليلي آمد. گفت: من خود ليلي ام و سر به گريبان فرو برد يعني ليلي با من است و من با ليلي. در اينگونه داستانها عشق ورزي براي رسيدن به كمال است و عشق مجازي پل و نردبان عشق الهي است.
داستان قرآني يوسف و زليخا نيز حكايت از داستاني عاشقانه دارد و زليخا در اينجا عاشق است و خواستار يوسف كه مظهر كمال و خوبي است. زليخا شيفته يوسف است و جان در سركار عشق وي ميكند. حكايت چوب خوردن يوسف به دستور زليخا و ساختن خانهاي كه همه آن نقش روي زليخا بود از ترفندهايي است كه وي براي جلب نظر يوسف بكار ميبرد. او در عشق تمام است و عطار وي را مظهر عشق راستين ميداند. در مصيبت نامه از روزگار درماندگي زليخا ياد ميكند آنگاه كه از دو چشم نابيناست. زليخا درخواست ميكند كه او را بر سر راهگذر يوسف ببرند. جملاتي كه زليخا در خطاب به يوسف ميگويد يوسف را شگفت زده ميكند. اي زليخا! اي زليخا! اي عجبا هنوز محبت من در دل تو بدينجاست كه بدين صفت گشتهاي و هنوز مرا ميخواهي؟ زليخا گفت: اگر خواهي كه از آتش دل من بداني تازيانه به من ده. زليخا تازيانة يوسف بگرفت و برابر دهن بداشت و آهي بكرد. در ساعت از اين سر تازيانه تا آن سر همه آتش گرفت. تمام بودن زليخا در كار عاشقي سبب بخشودن گناهش و جلب محبت يوسف مي شود. در حكايتي ديگر در الهي نامه باز زليخا را در هنگام بيماري و درويشي وي مييابيم كه برسر راه يوسف قرار ميگيرد و يوسف از خداوند ميپرسد كه از اين فرتوت نابينا چه ميخواهد و چرا او را از سر راه وي بر نميگيرد. جبرئيل پاسخ ميدهد كه او را برنميگيريم چرا كه او آن را كه ما دوست ميداريم دوست ميدارد و همه وجودش از دوستي تو پر است:
در آمــد جبرئيــل و گفت آنگاه
كه او را بر نميگيــريـم از راه
كه او آن را كه ما را دوست دارد
جهاني دوستي در پوست دارد
چو او را دوستـي تست پيـوست
مرا بهـر تو با او دوستي هست
چـو او جان عزيز خود تو را داد
ذليلش چون كنم؟ بايد ترا داد
غير از داستانهاي عاشقانه ليلي و زليخا و زينالعرب بوي عشق از سراسر حكايتهاي مثنويهاي عطار ميتراود و ما داستان عشاقي را ميخوانيم كه عشقشان نمونه و الگو است و عطار ايشان را نمونه تمام و كمال عشق ميداند. در الهي نامه داستان زني را ميشنويم كه عاشق شهزادهاي است. عشق زن را بيچاره و بيمار كرده و آتش در جان وي افكنده است. به ناچار در پي شهزاده است و هر جا كه ميرود زن در تعقيب اوست. شهزاده شكايت پيش پدر ميبرد و از او ميخواهد كه زن را از سر راه او بردارد. پـادشـاه دستور ميدهد كه موي زن را به كُرّهاي بندند و كره را آنقدر بدوانند تا جسم زن پاره پاره شود. هنگام اجراي فرمان زن از پادشاه ميخواهد كه آخرين حاجت وي را برآورد. پادشاه از خواسته وي ميپرسد، زن ميگويد:
زنش گفتا اگر امـــروز ناچـار
به زير پاي اسبـم ميكشي زار
مر آن است حاجت اي خداوند
كه موي من به پاي اسب او بند
كه تا چون اسب تازد بهر آن كار
به زير پاي اسبــم او كشـد زار
كه چـون من كشتـه آن ماه گردم
هميشــه زنــده ايـن راه گردم
دل پادشاه بر زن نرم مي شود و او را رها ميكند و عطار در پايان داستان نتيجه ميگيرد كه:
بيــا اي مــرد اگر با ما رفيقـي
در آمــوز از زني عشـق حقيقي
در مصيبت نامه نيز چندين حكايت آمده است كه در آنها احوال عشاق به مطالعه گذاشته شده است از جمله آن داستانها: حكايت صفيه خاتون (خواهر سنجر) و جوان عاشقي كه از عشق او جان ميسپارد. داستان مزدوري كه عاشق دختر پادشاه مي شود و در عشق او جان ميدهد.[35]و داستان عشق زني به اياز كه سرانجام آن مرگ زن از عشق است. طرح همه اين داستانها يكي است. مردي يا زني عاشق ميشود، شدت عشق او را بي قرار ميكند و سرانجام در راه عشق جان ميسپارد. نكته جالب توجه آن كه زن در اين حكايت ها گاه عاشق است و گاه معشوق و از اين جهت تفاوتي بين زن و مرد نيست. داستان مرداني كه عاشق زنان ميشوند در ادب فارسي فراوان است، اما در ميان حكايت هاي عطار داستان زنان عاشق را هم ميخوانيم. داستان زينالعرب و داستان زن عاشق اياز از اين نمونه هاست.
و اما محوري ترين داستان عاشقانه عطار و معروف و مشهورترين آنها داستان شيخ صنعان و دختر ترسا در منطق الطير است. شيخ صنعان يا سمعان پنجاه سال پير حرم بود و چهارصد مريد صاحب كمال داشت. پيرمرد پنجاه حج كرده بود و در رياضت و عبادت مقتدا و رهبر بود. از قضا چند شب پياپي شيخ خوابي را ميبيند كه طي آن از حرم و طواف خانه خدا به روم افتاده و بتي را ستايش ميكند. شيخ پس از تكرار خواب متوجه مي شود كه عقبهاي سخت در راه است و او ميبايد آن را طي كند. پس شيخ به سوي روم ميرود و چهارصد مرد مريد به دنبال وي ميافتند. در سر راه بر سر منظري شيخ دختري ترسا و روحاني صفت را ميبيند كه از زيبايي رشك سپهر و آفتاب بود. آتش عشق به جان شيخ ميافتد و شيخ يكباره از دست ميرود. پند مريدان سودمند نبود و پير حيران و آشفته، سر به سر محو تماشاي دخترك در منظرگاه مي شود و پس از آن نزديك يك ماه در نزديكي كوي دلبر مقيم ميكند و از آنجا هيچ بركنار نميشود، تا اينكه دختر از سرّ عشق او آگاه شده و به او هشدار ميدهد كه اين زمان هنگام كفن دوختن توست نه عاشقي.
پير عاشق در ابراز عشق به دختر حاضر به انجام هر كاري در راه وي است و دختر چهار كار پيشنهاد ميكند كه شيخ بايد انجام دهد تا وي به همسري او درآيد:
گفت دختر گر تو هستـي مرد كار
چـار كارت كـرد بايـد اختيار
سجده كن پيش بت و قرآن بسوز
خمر نوش و ديده را ايمان بدوز
.........
این گفتار از رادیو نوای ایران پخش شده است.
دیدگاهها