رمز یابی داستانهایی از مثنوی
- توضیحات
- دسته: پژوهش
- بازدید: 4238
گروه پژوهشگران مهرمیهن - کاربر پژوهنده : مهرزاد
تا به حال نوای نیاش را که از جدایی مینالید میشنیدم و سالها با همان چند بیت اول که کسی از ظن خودش یارم شود و علت نالههایم را بیابد، گذراندم، اما از اسفند ماه که قرار شد رمزهای سه داستان از داستانهای مثنوی را بیابم، درچه دنیایی قدم گذاشتم؟
میدان قیام تا میدان رازی را خیابانی با نام مولوی وصل میکند. تنها چیزی که از مولوی می شناسم! او که از جدایی شکایت میکند و در به در بدنبال "او" میگردد . سرتاسر این خیابان یک بیت از اشعار این عارف بزرگ ایرانی یافت نمیشود. خیابان مولوی با آن چهارراه معروفش، عدهای دوره گرد ضبط صوت به دست، کبوتر فروشانی که داستان طوطی و بازرگان به گوششان نرسیده و اسارت میفروشند! بقالیهایی که حکایت طوطی و بقال را نمیدانند و ... همه و همه مولوی را به گونهای دیگر معرفی میکنند.
" شعر مولوی را معنی نکنیم بیت به بیت، تنها خلاصه نباشد. رمزشناسی کنیم. آثار مولوی سمبلیک است. نمادش در این جهان چیست؟ هنر به یک معنی یعنی رمز، راز، پیچیدگی باید داشته باشد." جملاتی بود که جناب آقای قبادی برای توضیح و شناخت مولوی گفت.
وقتی به خانه برگشتم هر جایی را که به ذهنم میرسید زیر و رو کردم. خدایا مثنوی را کجا گذاشتهام . تازگیها خواندهام. آره، آنجاست. ورق میزنم. دفتر دوم ذوالنون ... خب از این که هیچی نفهمیدم. روز بعد به کتابخانه
میروم. کتاب جناب پورنامداریان را می یابم.
سالها در آرزوی خواندن ادبیات دیارم بودم. حال فرصت را باید ارج نهاد. حیف است. کتابهای ارزشمندی است. فکر لباس و کفش را به دور میریزم و اسباب سفر روحم را تهیه میکنم. یک هفته تعطیلی فرصت خوبی برای به پرواز درآوردن روح، عالی است.
شنبه 28 اسفند 72
به بهانه وسایل سفره هفتسین بیرون میروم اما اول به کتابفروشی سر میزنم. کتاب رمز داستانهایی عرفانی را میخرم. برگشتنم تا ظهر طول میکشد. "داستانهای مثنوی" با جلد اعلاء چقدر گران است! با حسرتی به کتاب نگاه میکنم و باید 5 روز تعطیلات نوروز را فقط با این کتاب "جلال ستاری" به دنیای رمزها سفر کنم.
بعد از یک هفته دوباره بدنبال کتاب داستانهای مثنوی میروم. اینبار با جلد معمولی، قصه هایش غذایی بود برای روحم که به راحتی این جسم فانی را فراموش کنم. تاملی شد برای دوباره اندیشیدن و باز هم به یقین رسیدم. شبها دیرتر خوابیدم تا در سکوت شاید چیز دیگری بیابم. صبحها زودتر بیدار میشدم تا شاید از خواب غفلت بیدار شوم، نشد که نشد. مولوی چه می خواست بگوید؟
به مغزم فشار آوردم. هر چه را درک کردم با آنچه داشتم درآمیختم و بدین صورت درآمد...
در پایان از کتاب مثنوی دکتر استعلامی کمک گرفتم. ایکاش فقط متوجه میشدم که تا چه اندازه هیچ نمیدانم.
حکایت به عیادت آمدن دوستان ذوالنون
خلاصه داستان
ذوالنون بیمار میشود به طوری که دیوانگی در او نمایان میگردد. او یکی از بزرگان طریقت عرفان بود و نخستین کسی بود که تصوف را به مصر برد. مردم تاب بیماری او را نداشتند و ناراحت شدند. حاکم آن زمان از آشفتگی که در مردم نمایان میشود ذوالنون را به جرم خطرناک بودن به زندان میاندازند.
"حکم چون در دست رندان اوفتاد
لاجرم ذوالنون به زندان اوفتاد"
دوستان وی به عیادت او میروند و از او میپرسند که آیا حکمتی در این راه و روش تو هست؟
"او ز شر عامه اندر خانه شد
او ز ننگ عاقلان دیوانه شد"
به او گفتند: ما آمدهایم برای احوالپرسی، چطور تو میتوانی بیمار باشی؟ راز این رفتارت را به ما بگو که ما از دوستان و مریدان تو هستیم.
ذوالنون این حرف را میشنود و آنها را امتحان میکند. به طرف آنها سنگ و کلوخ پرت میکند و آنها از ترس صدمه دیدن فرار میکنند.
"رنج بر خود گیر گر تو دوستی
رو مگردان گر تو نیکو خوستی"
نتیجه
ذوالنون بیمار میشود. بیماری به صورت دیوانگی در او نمایان میگردد. و به جرم خطرناک بودن او را حبس
میکنند. تا به اینجا روایتی است که بر هر شخصی که زیاد تفکر میکند امکان دارد بوجود بیاید، یک جهش اما ذوالنون عارف بود. کوچه های انسانیت را پشت سر گذاشته بود و به " او" به جایی که باید برسد؛ رسیده بود.
دیوانگیش ایجاد شک و شبهه کرده بود. یارانش بدنبال حکمت این رفتار او به عیادت رفتهاند. او از دست همین آدمها مجبور به گوشهنشینی و عزلت شد. او از اینکه دیگران خود را انسان عاقل مینامیدند ترجیح داد خود را دیوانه نمایش دهد تا لااقل با آنها فرقی داشته باشد. از رفتار عاقلان تعجب میکرد و ترجیح داد خود را عاری از عقل نشان دهد. ترجیح داد بدنش را از داشتن چنین مسوولیتی رها سازد.
عشق ره صد ساله را یک شبه میرود. عقل افسار عشق است. عقل تا یک وسعتی دید دارد. اگر بخواهیم به هستی مطلق برسیم باید عاشق شویم. عقل بر پایه احساسات است. عشق و دوستی فراتر از عقل است. عقل را اگر کنار بزنی می توانی به معبود برسی.
او به دو دلیل محکی میزند بر دوستی دوستان، یکی اینکه اول خودش میخواهد به معبود برسد و دوم او با دیوانگیش آنها را امتحان میکند که با دوست زمینی چه میکنند تا ببیند آیا لیاقت دوستی با بالا را خواهند داشت؟ آنها چه میکنند؟ آنها در قدم اول باختند و سنگ و کلوخ زمینی را نتوانستند تحمل کنند!
دوستانش او را دریای عقل مینامند و این دیوانگی را تهمت میپندارند. در این ابیات مولوی خواسته انسان را به معنای عام بشناساند. اینکه انسان چرا برتر از حیوان است، اینکه انسان در سرش چه چیزی دارد و مسوولیتش چیست؟ مسوولیت انسان در برابر خودش و آنگاه در کنار دیگران .
ذوالنون ترجیح می دهد خود را دیوانه بداند. خواسته تا خود عاری از چیزی باشد که برایش مسوولیت آفریده است. با عقل چه میتوان کرد؟
انسانها و یاران او که خود را مرید او میدانند دوستش میپندارند. غریبهای بیش نیستند. آنها با کوچکترین
عکسالعمل از او فرار میکنند. دوست او وقتی که واقعا" انسان باشد معنی انسانیت را در عمل اجرا میکند.
بین او و خدای او، بین او و دوست او فاصلهای نیست. هر چیزی که از خداوند به او آید همه را عزیز خواهد داشت. همه را ارج خواهد نهاد. ذوالنون از تظاهر به دوستی کردن یارانش پرده از چهره افرادی برمیدارد که در ظاهر خود را بنده خداوند نشان دادهاند. او سنگ پرتاب میکند. در عالم کوه ریزش میکند و گودالی پر میشود. چوب پرت میکند، درختها خم میشوند و نهالهای دیگری جایگزین میگردند. این رسم طبیعت است. این چرخش زندگیست. سیل، ریزش کوه، آتش سوزی و ... همه دلیلی دارد. پروردگار عالم و آدم همه اینها را برای من و ما آفریده است. حتی این دیوانگی من هم موهبتی است که از طرف دوست من، به من رسیده است. ذوالنون با این دیوانگی حداقل خودش را از دوستانش که خود را انسان نامیدهاند و چهها میکنند؛ جدا میسازد. دیوانگی او موهبتی بود که از طرف دوست او، خداوند، به او رسیده بود. حتی این هم شکر دارد. تشکر و سپاسی بیپایان.
انسان دو بعد دارد. بعد حیوانی و بعد انسانی. اینکه کدامیک باشد بستگی دارد که کدامین بعد را پرورش دهد. انسان حیوانی است دوپا. بارها این جمله را حتی به طنز هم شنیده ایم. تنها چیزی که او را از حیوان چهارپا جدا می سازد. عقل است. عقل است که باعث می گردد تا او فکر کند به محیط اطرافش، به اطرافیانش بیاندیشد. عقل است که به من میگوید پا بر گردن دوست و همنوع خود بگذارم یا او را چون خود بدانم و به اندازه خودم به او حق زیستن بدهم.
عقل به من میگوید خاک زیر پایم را ارج نهم و سقف بالای سر سازم یا فاصلهای بین خودم و آسمان نگذارم و تا آنجا که میتوانم اوج گیرم.
عقل است که به من سقلمه میزند که هان! نگاه کن! همنوعت چگونه رفتار میکند چه گرفتار است. برای رهاییش بلند شو. او را از فقر معنوی برهان که بس گرفتار است. همه آگاه بودند که ذوالنون کوچههای انسانیت را پشت سر گذاشته و به معبود خود رسیده است. او عارفی بزرگ بود. او عاشقی بزرگ بود و این علتی بود که باعث تعجب و ناباوری اطرافیانش شد!