مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

رمز یابی داستان­هایی از مثنوی

گروه پژوهشگران مهرمیهن - کاربر پژوهنده : مهرزاد

تا به حال نوای نی­اش را که از جدایی می­نالید می­شنیدم و سال­ها با همان چند بیت اول که کسی از ظن خودش یارم شود و علت ناله­هایم را بیابد، گذراندم، اما از اسفند ماه که قرار شد رمزهای سه داستان از داستان­های مثنوی را بیابم، درچه دنیایی قدم گذاشتم؟

میدان قیام تا میدان رازی را خیابانی با نام مولوی وصل می­کند. تنها چیزی که از مولوی می شناسم! او که از جدایی شکایت می­کند و در به در بدنبال "او" می­گردد . سرتاسر این خیابان یک بیت از اشعار این عارف بزرگ ایرانی یافت نمی­شود. خیابان مولوی با آن چهارراه معروفش، عده­ای دوره گرد ضبط صوت به دست، کبوتر فروشانی که داستان طوطی و بازرگان به گوششان نرسیده و اسارت می­فروشند! بقالی­هایی که حکایت طوطی و بقال را نمی­دانند و ... همه و همه  مولوی را به گونه­ای دیگر معرفی می­کنند.

" شعر مولوی را معنی نکنیم بیت به بیت، تنها خلاصه نباشد. رمزشناسی کنیم. آثار مولوی سمبلیک است. نمادش در این جهان چیست؟ هنر به یک معنی یعنی رمز، راز، پیچیدگی باید داشته باشد." جملاتی بود که جناب آقای قبادی برای توضیح و شناخت مولوی گفت.

وقتی به خانه برگشتم هر جایی را که به ذهنم می­رسید زیر و رو کردم. خدایا مثنوی را کجا گذاشته­ام . تازگی­ها خوانده­ام. آره، آنجاست. ورق می­زنم. دفتر دوم ذوالنون ... خب از این که هیچی نفهمیدم. روز بعد به کتابخانه
می­روم. کتاب جناب پورنامداریان را می یابم.

سالها در آرزوی خواندن ادبیات دیارم بودم. حال فرصت را باید ارج نهاد. حیف است. کتاب­های ارزشمندی است. فکر لباس و کفش را به دور می­ریزم و اسباب سفر روحم را تهیه می­کنم. یک هفته تعطیلی فرصت خوبی برای به پرواز درآوردن روح، عالی است.

شنبه 28 اسفند 72

به بهانه وسایل سفره هفت­سین بیرون می­روم اما اول به کتاب­فروشی سر می­زنم. کتاب رمز داستان­هایی عرفانی را می­خرم. برگشتنم تا ظهر طول می­کشد. "داستانهای مثنوی" با جلد اعلاء چقدر گران است! با حسرتی به کتاب نگاه می­کنم و باید 5 روز تعطیلات نوروز را فقط با این کتاب "جلال ستاری" به دنیای رمزها سفر کنم.

بعد از یک هفته دوباره بدنبال کتاب داستان­های مثنوی می­روم. اینبار با جلد معمولی، قصه هایش غذایی بود برای روحم که به راحتی این جسم فانی را فراموش کنم. تاملی شد برای دوباره اندیشیدن و باز هم به یقین رسیدم. شب­ها دیرتر خوابیدم تا در سکوت شاید چیز دیگری بیابم. صبح­ها زودتر بیدار می­شدم تا شاید از خواب غفلت بیدار شوم، نشد که نشد. مولوی چه می خواست بگوید؟

به مغزم فشار آوردم. هر چه را درک کردم با آنچه داشتم درآمیختم و بدین صورت درآمد...

در پایان از کتاب مثنوی دکتر استعلامی کمک گرفتم. ایکاش فقط متوجه می­شدم که تا چه اندازه هیچ نمی­دانم.

حکایت به عیادت آمدن دوستان ذوالنون

خلاصه داستان

ذوالنون بیمار می­شود به طوری که دیوانگی در او نمایان می­گردد. او یکی از بزرگان طریقت عرفان بود و نخستین کسی بود که تصوف را به مصر برد. مردم تاب بیماری او را نداشتند و ناراحت شدند. حاکم آن زمان از آشفتگی که در مردم نمایان می­شود ذوالنون را به جرم خطرناک بودن به زندان می­اندازند.

"حکم چون در دست رندان اوفتاد

لاجرم ذوالنون به زندان اوفتاد"

دوستان وی به عیادت او می­روند و از او می­پرسند که آیا حکمتی در این راه و روش تو هست؟

"او ز شر عامه اندر خانه شد

او ز ننگ عاقلان دیوانه شد"

به او گفتند: ما آمده­ایم برای احوالپرسی، چطور تو می­توانی بیمار باشی؟ راز این رفتارت را به ما بگو که ما از دوستان و مریدان تو هستیم.

ذوالنون این حرف را می­شنود و آنها را امتحان می­کند. به طرف آنها سنگ و کلوخ پرت می­کند و آنها از ترس صدمه دیدن فرار می­کنند.

"رنج بر خود گیر گر تو دوستی

رو مگردان گر تو نیکو خوستی"

نتیجه

ذوالنون بیمار می­شود. بیماری به صورت دیوانگی در او نمایان می­گردد. و به جرم خطرناک بودن او را حبس
می­کنند. تا به اینجا روایتی است که بر هر شخصی که زیاد تفکر می­کند امکان دارد بوجود بیاید، یک جهش اما ذوالنون عارف بود. کوچه های انسانیت را پشت سر گذاشته بود و به " او" به جایی که باید برسد؛ رسیده بود.

دیوانگیش ایجاد شک و شبهه کرده بود. یارانش بدنبال حکمت این رفتار او به عیادت رفته­اند. او از دست همین آدمها مجبور به گوشه­نشینی و عزلت شد. او از اینکه دیگران خود را انسان عاقل می­نامیدند ترجیح داد خود را دیوانه نمایش دهد تا لااقل با آنها فرقی داشته باشد. از رفتار عاقلان تعجب می­کرد و ترجیح داد خود را عاری از عقل نشان دهد. ترجیح داد بدنش را از داشتن چنین مسوولیتی رها سازد.

عشق ره صد ساله را یک شبه می­رود. عقل افسار عشق است. عقل تا یک وسعتی دید دارد. اگر بخواهیم به هستی مطلق برسیم باید عاشق شویم. عقل بر پایه احساسات است. عشق و دوستی فراتر از عقل است. عقل را اگر کنار بزنی می توانی به معبود برسی.

او به دو دلیل محکی می­زند بر دوستی دوستان، یکی اینکه اول خودش می­خواهد به معبود برسد و دوم او با دیوانگیش آنها را امتحان می­کند که با دوست زمینی چه می­کنند تا ببیند آیا لیاقت دوستی با بالا را خواهند داشت؟ آنها چه می­کنند؟ آنها در قدم اول باختند و سنگ و کلوخ زمینی را نتوانستند تحمل کنند!

دوستانش او را دریای عقل می­نامند و این دیوانگی را تهمت می­پندارند. در این ابیات مولوی خواسته انسان را به معنای عام بشناساند. اینکه انسان چرا برتر از حیوان است، اینکه انسان در سرش چه چیزی دارد و مسوولیتش چیست؟ مسوولیت انسان در برابر خودش و آنگاه در کنار دیگران .

ذوالنون ترجیح می دهد خود را دیوانه بداند. خواسته تا خود عاری از چیزی باشد که برایش مسوولیت آفریده است. با عقل چه می­توان کرد؟

انسان­ها و یاران او که خود را مرید او می­دانند دوستش می­پندارند. غریبه­ای بیش نیستند. آنها با کوچکترین
عکس­العمل از او فرار می­کنند. دوست او وقتی که واقعا" انسان باشد معنی انسانیت را در عمل اجرا می­کند.

بین او و خدای او، بین او و دوست او فاصله­ای نیست. هر چیزی که از خداوند به او آید همه را عزیز خواهد داشت. همه را ارج خواهد نهاد. ذوالنون از تظاهر به دوستی کردن یارانش پرده از چهره افرادی برمی­دارد که در ظاهر خود را بنده خداوند نشان داده­اند. او سنگ پرتاب می­کند. در عالم کوه ریزش می­کند و گودالی پر می­شود. چوب پرت می­کند، درخت­ها خم می­شوند و نهال­های دیگری جایگزین می­گردند. این رسم طبیعت است. این چرخش زندگیست. سیل، ریزش کوه، آتش سوزی و ... همه دلیلی دارد. پروردگار عالم و آدم همه اینها را برای من و ما آفریده است. حتی این دیوانگی من هم موهبتی است که از طرف دوست من، به من رسیده است. ذوالنون با این دیوانگی حداقل خودش را از دوستانش که خود را انسان نامیده­اند و چه­ها می­کنند؛ جدا می­سازد. دیوانگی او موهبتی بود که از طرف دوست او، خداوند، به او رسیده بود. حتی این هم شکر دارد. تشکر و سپاسی بی­پایان.

انسان دو بعد دارد. بعد حیوانی و بعد انسانی. اینکه کدامیک باشد بستگی دارد که کدامین بعد را پرورش دهد. انسان حیوانی است دوپا. بارها این جمله را حتی به طنز هم شنیده ایم. تنها چیزی که او را از حیوان چهارپا جدا می سازد. عقل است. عقل است که باعث می گردد تا او فکر کند به محیط اطرافش، به اطرافیانش بیاندیشد. عقل است که به من می­گوید پا بر گردن دوست و همنوع خود بگذارم یا او را چون خود بدانم و به اندازه خودم به او حق زیستن بدهم.

عقل به من می­گوید خاک زیر پایم را ارج نهم و سقف بالای سر سازم یا فاصله­ای بین خودم و آسمان نگذارم و تا آنجا که می­توانم اوج گیرم.

عقل است که به من سقلمه می­زند که هان! نگاه کن! همنوعت چگونه رفتار می­کند چه گرفتار است. برای رهاییش بلند شو. او را از فقر معنوی برهان که بس گرفتار است. همه آگاه بودند که ذوالنون کوچه­های انسانیت را پشت سر گذاشته و به معبود خود رسیده است. او عارفی بزرگ بود. او عاشقی بزرگ بود و این علتی بود که باعث تعجب و ناباوری اطرافیانش شد!

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML