دكتر احمد كتابي- عضو بازنشسته هيأت علمي پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي
آبشخور نوشتار : روزنامه ی اطلاعات
بخش نخست :
پیشگفتار:
ايران زمين، در طول تاريخِ سرافرازِ خود، سخنوران سُتُرگ و نامورِ بسياري به خود ديده است؛ امّا، بيگمان، هيچيک از نظر نفوذِ کلام و تسخيرِ قلوب و کسبِ شهرت و محبوبيت ـ چه در مقياس ملي و چه از نظر جهاني ـ به مرتبه حافظ نرسيدهاند. در تأييد اين مدعا کافي است به نمونههايي از انبوهِ القاب، عناوين و اوصافي که حافظ پژوهان و شيفتگانِ خواجه شيراز در تجليل و تمجيدِ از اين سخن سرايِ بيهمتا بهکار بردهاند، نظري بيفکنيم.
از آن جمله است: «لسان الغيب و ترجمانِ الاسرار»(3)، «نادره دوران و اعجوبه زمان»(4)، «حاملِ کلامِ ربِّ العالمين و شمسالملهًْ و الدين»(5)، «اشعَرِ شعرايِ زمان»(6)، «شاعر افلاکي و خاکي»(7)، «يکي از سه شاعرِ بزرگ جهان (: دانته شکسپير و حافظ)»(8)، «خمري بيخُمار و شرابي خوشگوار»(9)، «والاترين تجليگاهِ فرهنگ ايران و عاليترين و ظريفترين نمونه طرز فکرِ ادبيِ يک ملت»(10)، «وجدانِ [زنده] ملت ايران»(11) و دهها توصيفگويا و شيواي ديگر.
باري؛ حافظ، به راستي «همدلترين، همدمترين و محرمترين هنرمندي است که در کنارِ دلِ يکايکِ ما نشسته»(12) و از همگان ـ از عارف و عامي، عابد و عاصي، شريف و وضيع و پير و جوان ـ دل ربوده است(13) «او نه فقط با ما سخن ميگويد [که] از ما و جانبِ ما هم سخن ميگويد». او، در واقع، حافظه تاريخي ايرانيان(14) است. از اينرو، جاي تعجب نيست که ديوان او، بعد از قرآن کريم، پرفروشترين و پرخوانندهترين کتاب در ايران باشد و در بسياري از مراسم، از جمله هنگام تحويل سال و خواندن خطبه عقدِ ازدواج، وجود آن از لوازم و واجباتِ سفره هفتسين و سفره عقد شمرده و در خانه اکثريت غالبِ ايرانيان اقلاً نسخهاي از آن يافت شود.
از ايرانيان که بگذريم، تأثير و نفوذِ کلامِ سحرآميزِ حافظ در ميان غيرايرانيان نيز شگفتانگيز و باور نکردني است و شمارِ مشتاقان و دلبستگان او بسيار.
از زمره شاخصترين و پرشورترين شيفتگان حافظ در اروپا ميتوان از يوهان گوته ـ شاعر، داستاننويس، نقاد، متفکر و دانشمند آلماني (1832-1749) ـ ياد کرد. وي به خاطر درکِ زيبايي اصيل و واقعيِ کلامِ معجزهآسايِ حافظ، دشواريِ آموختن زبان فارسي را برخود هموار کرد. معروف است که پس از مرگش، روي ميز تحرير او، صفحه کاغذي يافتند که بر رويِ آن، با خطي شبيه به خطِّ کودکان، که معلوم بود خطِّ فارسي تازه آموخته اوست، اين دو بيت مشهور حافظ نگاشته شده بود:
خوشتر از کوي خرابات نديدم جائي
گر به پيرانه سرم دست دهد مأوائي
آرزو ميکُشدم از تو چه پنهان دارم؟
شيشه باده و کنجي و رخ زيبائي(15)
هم او، در کتاب ديوان شرقي (مورخ 1819م)، درباره حافظ اينگونه به داوري نشسته است:
«اي حافظ! سخن تو همچون ابديت بزرگ است؛ زيرا آن را آغاز و انجامي نيست و ميانِ نيمه غزل تو با مطلع و مقطعش فرقي نميتوان گذاشت، چه همه آنها در حدِّ کمال و جمال است... حافظ! دلم ميخواهد از شيوه غزل سرايي تو تقليد کنم، چون تو قافيه پردازم و غزلِ خويش را به ريزهکاريهايِ گفته تو بيارايم».
و در جايي ديگر از همان کتاب، فرطِ ارادت و دلبستگيِ خود را نسبت به خواجه شيراز بدين شرح بيان ميدارد:
«از وقتي که اين شخصيتِ عجيب و بزرگ در صحنه زندگي من قدم گذاشته، دارم ديوانه ميشوم»(16)
همولايتي او، فردريش يوکنر ـ زبانشناس و مستشرق آلماني ـ نيز، در مراتبِ ارادتورزي نسبت به حافظ، دستِ کمي از او ندارد و اوجِ دلبستگي و شيفتگي خود را نسبت بدو چنين بيان کرده است:
«در اين بامدادِ دلپذير بهاري، من بيش از هر کس به ياد تو هستم، به يادِ تو اي نغمهسرايِ جاودانِ دنياي شعر، اي گلِ مشرقزمين، اي بلبلِ داستانسراي که چمنزارِ جهان را از آوايِ دلپذير خود آکندهاي! به ياد تو هستم اي سرچشمه ذوق و هنر، اي حافظ شيراز که جهان را از جويبار نشاطبخش و آسماني خود سيراب ميکني»(17).
و از همه اينها حيرتانگيزتر، توجه و اقبالِ باور نکردنيِ فردريک انگلس، همفکر و يارِ غار کارل مارکس ـ بنيانگذارِ کمونيسمِ نوين و نظريهپردازِ ماترياليسم ديالکتيک ـ نسبت به حافظ است. وي، ضمن نامهاي، خطاب به مارکس مينويسد:
«تا زماني که انديشه حافظ را درک نکنيم، نميتوانيم افکار و آراء خود را در جهان پياده کنيم. به همين سبب، من از همين امروز، به آموختن زبان فارسي پرداختهام تا افکار حافظ را بهتر بفهمم و [بنابراين] آموختن اين زبان را به تو هم توصيه ميکنم.»(18)
سخن درباره حافظ پايانناپذير است و مجال ما اندک. از اينرو، به همين مختصر اکتفا کرده، علاقهمندان را به مطالعه کتابها، رسالهها و مقالههاي عديدهاي که درباره شرح احوال و افکار و اشعار او نگاشته شده و مشخصات بعضي از آنها در منابع اين بخش آمده است، ارجاع ميدهيم و به موضوع اصلي اين بخش ـ مدارا و تساهل از ديدگاه حافظ ـ باز ميگرديم.
مدارا از ديدگاه حافظ
دلبستگي و پايبنديِ حافظ به مدارا، در جايجايِ ديوان اين شاعر فرزانه و آزاده بهوضوح مشاهده ميشود تا آنجا که در يکي از ابيات معروفش «مدارا» را يکي از دو شرطِ لازم براي تأمين آسايش آدمي در دو جهان بهشمار آورده و بهويژه دشمنان را مستحقِ برخورداري از آن دانسته است:
آسايشِ دو گيتي تفسيرِ اين دو حرف است
با دوستان «مروّت» با دشمنان «مدارا»
(غزل 5، ص 26)
بديهي است که مداراگرايي حافظ فقط منحصر و مستند به بيت ياد شده نيست. همچنين، کاربرد واژههاي مدارا و تساهل و نظاير آن در اشعار وي و يا عدم کاربردِ آنها هم، اهميت چنداني ندارد. زيرا روحيه سهلگيري و گشادهدلي (سعه صدر) اين شاعر آزادانديش و انسانگرا نه در يک مورد که تقريباً در سراسر ديوان ملکوتي او و نيز در بررسيِ شرح احوال و تحولات فکري و روحي وي کاملاً مشهود است.(19)
شايان ذکر است که در اين بخش نيز، همانند بخشهاي سهگانه پيشين، ميزان گرايش و پايبنديِ شاعر به مدارا و تساهل، به کمک شاخصهاي معين ارزيابي شده است. بدين منظور، به استناد شواهد عديده مستخرج از ديوان شاعر ياد شده، که اغلب شامل يک بيت است، موارد مشخصِ گرايش وي به مقولات و مفاهيم مورد بررسي و نيز اندک مواردي که احياناً از عدم تمايل و يا مخالفت شاعر با آنها حکايت ميکند(20)، رديابي، استخراج و مقولهبندي شده است.
در پايان، برخود فرض ميداند، مراتب تشکر و تقدير صميمانه خود را از رهنمودهاي ارزنده استادان گرانقدر و همکاران ارجمند پژوهشگاه علوم انساني و مطالعات فرهنگي از جمله جنابان آقايان: دکتر تقي پورنامداريان، دکتر حسين نجفدري، دکتر علاءالدين افتخار جوادي و دکتر عليرضا شعبانلو در رفع مشکلات بعضي از ابيات تقديم دارد.
گفتار يكم ـ انگيزهها و زمينههاي مساعد (براي) مدارا و تساهل
الف ـ تواضع و خاکساري
به مي پرستي از آن نقشِ خود بر آب زدم
که تا خراب کنم نقشِ خودپرستيدن
(غزل 385، ص 786)
يكي از لوازم و شرايطِ اولية گرايش به مدارا و تساهل برخورداري از روحيه تواضع و عاري بودنِ از تكبّر است. مادام كه آدمي نتواند از حصارِ تنگِ خود پسندي و خود محوري خارج شود و خويشتن را از دام عُجب و تفرعن برهاند، بالطبع، تحمّل انديشهها و رفتارِ مغايرِ ديگران براي وي ميسر نخواهد شد. توجيه اين ارتباط دشوار نيست: انسانهاي متكبّر و متفرعن، به قدري براي خود ارزش قائل اند و انديشهها و باورهايشان را فوق انساني و اشتباهناپذير ميدانند كه طبعاً نميتوانند براي ديگران و نظرات متفاوت آنها كمترين ارج و منزلتي قائل شوند.
***
خواجه شيراز را در مدحِ فروتني و خاكساري و ذمِِّ عُجب و غرور، ابياتي است بس نغز و آموزنده كه به حق مظهر بارزِ فصاحت و بلاغت به شمار ميرود و از اين رو، ارائه هرگونه توضيح يا تفسيري درباره آنها، بيمورد و غيرلازم مينمايد. بديهي است، اگر احياناً در مواردي، توضيحي ضروري به نظر رسد، آن را نه از جانب خود، كه از قول اساتيد فن و حافظ شناسان و بر مبناي نظريات آنها ميآوريم. اكنون به ارائه شواهد مربوط، كه اكثراً تك بيتياند (حتيالامكان به ترتيب شماره غزليات) ميپردازيم و براي تسهيل مراجعه، حتيالمقدور آنها را دستهبندي ميكنيم.
1ـ عواقب غرور و مزاياي تواضع
در جاي جايِ ديوان حافظ از معايب و توالي فاسدِ غرور و ثمرات و بركاتِ فروتني به تأكيد سخن رفته است:
در بيتي، فرجامِ خودبيني و خودرايي را بدنامي ميداند:
همه كارم ز خود كامي به بدنامي كشيد آخر
نهان كي ماند آن رازي كز او سازند محفلها
(غزل 1، ص 18)
و در بيتي ديگر، غرور آدمي را به تيري تشبيه ميکند که پس از رها شدنِ از کمان، چند زماني اوج ميگيرد ولي سرانجام برزمين ميافتد:
به بال و پر مرو از ره كه تير پرتابي
هوا گرفت زماني ولي به خاك نشست1
(غزل 20، ص 56)
در جايي، ثروتمندان را از فخرفروشيِ بر بينوايان برحذر ميدارد:
اي توانگر مفروش اين همه نخوت كه ترا
سر و زر در كنفِ همّتِ درويشان است
(غزل 50، ص 116)
و در جايي ديگر از تواضع، بيتکلّفي و بيحاجب و دربان بودن خود سخن ميگويد:
هر كه خواهد گو بيا و هرچه خواهد گو بگو
كبر و ناز و حاجب و دربان درين درگاه نيست
(غزل 71، ص 160)
و در مواضع ديگر نيز، به کرات از تکبر و عواقب سوء آن ياد ميکند:
صبحدم مرغ چمن با گل نوخاسته گفت
ناز كم كن كه در اين باغ بسي چون تو شكفت
(غزل 81، ص 178)
حافظ افتادگي از دست مده زانكه حسود
عِرض و مال و دل و دين در سرِ مغروري كرد
(غزل 135، ص 286)
گر طيره مينمائي و گر طعنه ميزني
ما نيستيم معتقدِ مرد خود پسند
(غزل 173، ص 362)
حباب را چو فتد باد نخوت اندر سر
... حجابِ راه تويي حافظ از ميان برخيز
كلاهداريش اندر سر شراب رود2
خوشا كسي كه در اين پرده بيحجاب رود
(غزل 216، ص 448)
ز ساقيِ كمان ابرو شنيدم
نبندي زان ميان طرفي كمروار
كه: «اي تيرِ ملامت را نشانه
اگر خود را ببيني در ميانه»
(غزل 418، ص 852)
در كويِ عشق شوكتِ شاهي نميخرند
اقرارِ بندگي كن و اظهار چاكري
(غزل 442، ص 900)
فكرِ خود و رايِ خود در عالم رندي نيست
كفر است در اين مذهب خودبيني و خود رايي
(غزل 484، ص 984)
در بعضي موارد، فروتني حافظ به صورتِ «ملامت به خود» در ميآيد که از ويژگيهاي «ملامتيه» است، و در نتيجه، کارنامه اعمال خود را از همه بدتر و سياهتر ميبيند:
سياه نامه تر از خود كسي نميبينم
چگونه چون قلمم دودِ دل به سر نرود؟
(غزل 219، ص 454)
2ـ سرنوشت سلاطين و حکمروايان مقتدر و مطلقالعنانِ گذشته
در ديوان حافظ، به كرات، از پايانِ كارِ عبرتانگيزِ پادشاهان و حاكماني ياد شده است كه زماني «قادر مطلق» و «فعال مايشاء» محسوب ميشدند؛ ولي اكنون جز مشتي خاك از آنها برجاي نمانده است:
سپهر برشده3 پرويزني4 است خونافشان
كه ريزهاش سَرِِ "كسري" و تاج "پرويز" است
(غزل 42، ص 100)
كه آگه است كه «كاووس» و «كِي» كجا رفتند؟
كه واقف است كه چون رفت تختِ "جم" بر باد؟
(غزل 97، ص 207)
چو پيشِ صبح روشن شد كه حالِ مهرِ گردون چيست
برآمد خندهاي خوش بر غرورِ كامگاران زد
(غزل 149، ص 314)
بگذر ز كبر و ناز كه ديدست روزگار
چينِ قبايِ "قيصر" و طَرفِ كلاهِ "كِي"
(غزل 421، ص 858)
كه بَرَد به نزدِ شاهان ز منِ گدا پيامي
كه به كوي مي فروشان دو هزار «جم» به جامي
(غزل 459، ص 934)
3ـ عُجبِ علم، عُجبِ زهد و عُجبِ خانقاهي
حافظ، بارها و بارها، از غرور ناپسندي كه گاهي عالمان، زاهدان و خانقاهيان را در بر ميگيرد، به شدت شكوه كرده است:
تكيه بر تقوي و دانش در طريقت كافريست
راهرو گر صد هنر دارد توكل بايدش
(غزل 271، ص 558)
تا فضل و عقل بيني بيمعرفت نشيني
يك نكتهات بگويم خود را مبين كه رَستي
(غزل 426، ص 868)
به عُجبِ علم(21) نتوان شد ز اسبابِ طرب محروم
بيا زاهد كه جاهل را هَني5تر ميرسد روزي
(غزل 445، ص 907)
زاهد غرور داشت سلامت نبرد راه
رِند از رهِ نياز به دارالسلام6 رفت
(غزل 84، ص 184)
زاهد و عجب و نماز و من و مستي و نياز
تا تورا خود ز ميان با كه عنايت باشد؟
(غزل 154، ص 324)
شرممان باد ز پشمينة آلوده خويش
گر بدين فضل و كرم نامِ كرامات بريم
(غزل 366، ص 749)
صوفيِ سرخوش از اين دست كه كج كرد كلاه7
به دو جام دگر آشفته شود دستارش
(غزل 272، ص 560)
ساقي بيار آبي از چشمه خرابات
تا خرقهها بشوييم از عُجبِ خانقاهي
(غزل 480، ص 976)
4ـ از وسائل و طرق شكست غرور
در ابـــيات متعددي از ديـوان حافظ، «مينوشي» ـ به مفهومي که حافظ مدنظر دارد ـ وسيله و ابزار موثري براي شكستن غرور و منيّتِ آدمي تلقي شده است:
باده دَردِه چند از اين بادِ غرور
خاك بر سر نفسِ بد فرجام را!
(غزل 8، ص 32)
بيار باده كه رنگين كنيم جامه زرق
كه مست جام غرور يم و نام هشياريست
(غزل 67، ص 150)
حباب را چو فتد بادِ نخوت اندر سر
كلاهداريش اندر سَرِ شراب رود
(غزل 216، ص 448)
به ميپرستي از آن نقشِ خود بر آب زدم
كه تا خراب كنم نقش خود پرستيدن
(غزل 385، ص 786)
در بحر مايي و مَني افتادهام، بيار
مي، تا خلاص بخشدم از مايي و مني
(غزل 470، ص 956)
چون زجامِ بيخودي رطلي كشي
كم زني از خويشتن لافِ مني
(غزل 469، ص 954)
ساقي بيار آبي از چشمه خرابات
تا خرقهها بشوييم از عجب خانقاهي
(غزل 480، ص 976)
پينوشتها:
1) محمدعلي اسلامي ندوشن، ماجراي پايانناپذير حافظ ص10، منقول از کتاب حافظ را چنين پنداشتهاند، تأليف هوشنگ فتي، 1385، انتشارات نويد شيراز، ص 168. کتاب اخيرالذکر، حاصل تلاشهاي خستگيناپذير مؤلف ارجمند آن است که طي سالياني دراز با همت و پشتکاري ستودني به گردآوريِ گفتهها و نوشتههاي صاحبنظران گوناگون ـ اعم از ايراني و غيرايراني ـ درباره حافظ، به شکل مستند و برحسب موضوع، پرداخته و از اين رهگذر منشاء خدمت و کمک بزرگي به حافظ پژوهان شده است. نگارنده نيز، در تهيه مقدمه و پينوشتهاي اين بخش، از کتاب مذکور بهره وافر برده است.
2) تمام شواهدي که در اين بخش بدانها استناد شده، از ديوان حافظ به تصحيح و توضيح روانشاد پرويز ناتل خانلري در 2 جلد (جلد اول، چاپ دوم و جلد دوم، چاپ اول)، 1362، انتشارات خوارزمي نقل شده است؛ مگر اينکه مأخذ ديگري تصريح شده باشد.
در ضمن، براي توضيح معاني اشعار و لغات و تعابير بهکار رفته در آنها، از مآخذ زير استفاده شده است: جلد دوم ديوان حافظ مصحح پرويز خانلري، پيشين، ذيل عنوان «بعضي از لغات و تعبيرات» و نيز فرهنگ دو هزار واژه از ديوان حافظ تأليف دکتر ابوالفضل مصفا، 1369 و فرهنگ واژهنماي حافظ فراهم آورده روانشاد مهيندخت صديقيان.
3) عبدالرحمن جامي به نقل از حافظ را چنين پنداشتهاند، ص 13.
4) نايب صدرشيرازي در طرائق الحقايق به نقل از همان، ص 11.
5) دولتشاه سمرقندي، به نقل از همان، ص 11.
6) التصوف فيالاسلام، ص 127، به نقل از همان، ص 26.
7) به نقل از همان.
8) جان بين، به نقل از همان، ص 16.
9) اسحق اطمعه، حافظشناسي، جلد 9، ص 79.
10) روانشاد غلامعلي رعدي آذرخشي، حافظشناسي، جلد 12، ص 126 به نقل از همان.
11) هوشنگ فتي، به نقل از همان، ص 324.
12) بهاءالدين خرمشاهي، ذهن و زبان حافظ، 1381، ص 242.
13) «انديشههاي متنوع و بيانِ سايه و روشندار و ايهامآميز حافظ باعث شده است که گروههاي مختلف و متضاد از قبيل عارفان و متشرعان و اخلاقيون و شکاکان و پيروان مکتب خيام و عاشق پيشگان و رندان عافيتسوز و لاابالي به او اظهار ارادت و اعتقاد کنند و او را از آنِ خود و پيشواي خود بدانند» (روانشاد رعدي آذرخشي، نقل از حافظشناسي، جلد 12، ص 127).
14) برداشتي از عنوان کتاب حافظ حافظه ماست اثر استاد بهاءالدين خرمشاهي.
15) اين دو بيت، در نسخههاي مصحح دکتر خانلري و علامه قزويني ضبط نشده ولي در چندين ماخذ به نقل از نوشته گوته به شرح مذکور در متن نقل شده است از جمله در کتاب حافظ را چنين پنداشتهاند.
16) ديوان شرقي اثر گوته، به نقل از همان، صفحات 17 و 15.
17) همان، ص 17.
18) نقل از همان، ص 15.
19) نگاه كنيد به مقالة مدارا در شعر و شخصيت حافظ، نوشتة استاد بهاءالدين خرمشاهي، مندرج در مجموعه مقالات ذهن و زبان حافظ، پيشين، ص 251.
20) در ابيات زير، نشانههاي آشكاري از عدم مدارا و تساهل ـ و يا لااقل عدم التزام به ادب و نزاكت ـ مشاهده ميشود:
ز رقيبِ ديو سيرت به خداي خود پناهم
مگر آن شهاب ثاقب مددي دهد خدا را
(غزل6، ص 29)
حافظ بِبَر تو گوي فصاحت كه مدعي
هيچش هنر نبود و خبر نيز هم نداشت
(غزل 80، ص 176)
چشمي كه نه فتنة تو باشد
از گوهر اشك بحرِ خون باد !
(غزل 103، ص222)
زاهد ار رندي حافظ نكند فهم چه باك؟
ديو بگريزد از آن قوم كه قران خوانند!
(غزل 228، ص392)
يا وفا يا خبرِ وصلِ تو يا مرگ رقيب
بازي چرخ يكي زين همه باري بكند
(غزل 184، ص 384)
گردي از رهگذرِ دوست به كوريِ رقيب
بهر آسايشِ اين ديدة خون بار بيار
(غزل 244، ص 504)
غبار خاطر ما چشم خصم كور كند
تو رخ به خاك نِه اي حافظ و برآر نماز
(نقل از كتابآب طربناك)
ز رويِ دوست مرا چون گلِ مراد شكفت
حوالة سرِ دشمن به سنگِ خاره كنم!
(غزل 342، ص700)
آن كو تو را به سنگدلي گشت رهنمون
اي كاشكي كه پاش به سنگي برآمدي!
(غزل 430، ص876)
21) عُجب يا خودبيني، آفت بسيار عظيمي است که عالمان نيز از آن مصون نيستند، سهل است، گاهي بيش از سايرين در معرض ابتلاي بدان قرار ميگيرند. حافظ هوشمندانه براين واقعيت آگاهي دارد. از اينرو، براي اجتناب از اين ورطه به روش ملامتيان متوسل ميشود و بسا گناهان ناکرده را به خود نسبت ميدهد. در واقع، اشعاري از اين دست را که «سياهنامهتر از خود کسي نميبينم» و يا «پردهاي بر سر صد ـ عيب نهان ميپوشم» بايد از اين دريچه نگريست و نيز ابياتي از اينگونه:
ميده که شيخ و حافظ و مفتي و محتسب
چون نيک بنگري همه تزوير ميکنند
(غزل 195، بيت 9)
و همچنين:
حافظم در محفلي، دُردي کِشَم در مجلسي
بنگر اين شوخي که چون با خلق صنعت ميکنم
(غزل 344، بيت 8)
(رحيمي، 1371)
بخش دو :
ب ـ انسان دوستي
رندي آموز و كرم كن كه نهچندان هنر است
حيواني كه ننوشد مي و انسان نشود
(غزل 220، ص 456)
روحيه مدارا و تساهل حافظ، تا حدود زيادي، از انسان دوستي كم نظير و شگفتانگيز وي كه از هرگونه وابستگي قومي، ملي، مذهبي، نژادي و... فارغ است، نشأت گرفته و متقابلاً در آن تجلي يافته است. ذيلاً با ذكر شواهدي چند، جلوههايي از انديشههاي بشر دوستانه خواجه تحت عنوانهايي جداگانه ارائه ميشود:
1.غمخواري براي همنوع
به ملازمانِ سلطان که رساند اين دعا را
«که به شُکرِ پادشاهي ز نظر مَران گدا را»
(غزل 6، ص 28)
درويش نميپرسي و ترسم که نباشد
انديشه آمرزش و پروايِ ثوابت
(غزل 16، ص 48)
و نيز:
از عدالت نبود دور اگر پرسد حال
پادشاهي که به همسايه گدائي دارد
(غزل 119، ص 254)
به خواري منگر اي منعم ضعيفان و نحيفان را
بلاگردانِ جان و دل دعايِ مستمندان است
که صدرِ مجلسِ عزّت فقيرِ رهنشين دارد
که بيند خير از آن خرمن که نَنگ از خوشه چين دارد؟
(غزل 117، ص 250)
حافظ ابنايِ زمان را غمِ مسکينان نيست
زين ميان گر بتوان بِه که کناري گيرند
(غزل 180، ص 376)
شکر آن را که تو در عشرتي اي مرغ چمن
به اسيرانِ قفس مژده گلزار بيار
(غزل 244، ص 504)
نگه کردن به درويشان منافيِ بزرگي نيست
سليمان با چنان حشمت نظرها بود با مورش
(غزل 273، ص 562)
اگر شرابخوري جرعهاي فِشان برخاک
از آن گناه که نفعي رسد به غير چه باک؟
(غزل 293، ص 602)
آن کس که اوفتاد و خدايش گرفت دست
گو بر تو باد تا غمِ افتادگان خوري
(غزل 442، ص 900)
و نيز:
ثوابت باشد اي دارايِ خرمن
اگر رحمي کني بر خوشه چيني
(غزل 474، ص 965)
دايم گل اين بستان شاداب نميماند
درياب ضعيفان را در وقت توانايي
(غزل 484، ص 984)
2.نيكخواهي و نيكوكاري
ده روز دورِ گردون افسانه است و افسون
نيکي به جايِ ياران فرصت شمار يارا
(غزل 5، ص 27)
خفته بر سنجابِ شاهي نازنيني را چه غم؟
گر ز خار و خاره سازد بستر و بالين غريب
(غزل 15، ص 46)
حافظ! «نهادِ نيك تو كامت برآورد
جانها فدايِ مردم نيكو نهاد باد»
(غزل 98، ص 66)
توانگرا! «دل درويش خود بهدست آور
كه مخزنِ دُر و گنجِ دِرَم نخواهد ماند»
... بر اين رواقِ زبرجد نوشتهاند به زر
كه جز نكوييِ اهلِ كرم نخواهد ماند
ز مهربانيِ جانان طمع مَبُر حافظ
كه نقشِ جرم و نشانِ ستم نخواهد ماند
(غزل 176، ص 368)
شبانِ واديِ ايمن گهي رسد به مراد
كه چند سال به جان خدمت شُعيب8 كند
(غزل 183، ص 382)
گفتم: «هواي ميکده غم ميبرد ز دل»
گفتا: «خوش آن کسان که دلي شادمان کنند»
(غزل 193، ص 402)
مرا به کشتي باده در افکن اي ساقي
که گفتهاند نکويي کن و در آب انداز
(غزل 257، ص 530)
مبين ز خلق که اين يار و آن زاغيار است(22)
به کشتِ عارف و عامي چو ابرِ نيسان9 باش(23)
سودِ بازار جهان بيرون ز ذكرِ خير نيست
صرفه اين است اي خداوندانِ دينار و درم(24)
در چمن هر ورقي دفترِ حالي دگر است
حيف باشد كه ز حالِ همه غافل باشي
(غزل 477، ص 910)
3.نيكويي در برابر جفا كاري
از ديدگاه حافظ، نيکي واقعي در مهرورزيِ در قِبالِ بدکاري مصداقِ تام مييابد:
آن کيست کز رويِ کرم با من وفاداري کند؟
برجايِ بدکاري چو من يک دم نکوکاري کند؟
(غزل 186، ص 388)
آن كه پامالِ جفا كرد چو خاكِ راهم
خاك ميبوسم و عُذرِ قَدَمش ميخواهم
(غزل 353، ص 722)
آن كه بيجرم برنجيد و به تيغم زد و رفت
بازش آريد خدارا كه صفايي بكنيم10
(غزل 370، ص 756)
همين معني در يکي از قطعات ديوان حافظ، با توسل به دو تمثيل، مورد تأکيد قرار گرفته است:
بر تو خوانم ز دفتر اخلاق
آيتي در وفا و در بخشِش:
«هر كه بخراشدت جگر به جفا
همچو كانِ كريم زر بَخشَش
كم مباش از درخت سايه فكن
هر كه سنگت زند ثمر بَخشَش
از صدف ياد گير نكته حلم
هر كه بُرَّد سَرَت گُهر بَخشَش11»
(قطعه 21، ص 1074)
4.گرهگشايي
چو غنچه گرچه فرو بستگي است كار جهان
تو همچو باد بهاري گرهگشا مي باش
(غزل 269، ص 554)
5.عدالتگرايي و ظلمستيزي
از مظاهر بارز انساندوستي دادگرايي و ستم ستيزي است. خوشبختانه در اين زمينه نيز، شواهد كافي در ديوان حافظ مشاهده ميشود:
شاه را بِه بود از طاعت صد ساله و زهد
قدرِ يك ساعتِ عمري كه در او داد كند
(غزل 185، ص 387)
دورِ فلكي يكسره بر منهجِ عدل است(25)
خوش باش كه ظالم نَبَرد راه به منزل
(غزل 298، ص 612)
گوي زمين ربوده چوگانِ عدلِ اوست
وين برکشيده گنبد نيلي حصار هم
عزم سبک عِنان تو در جنبش آورد
اين پايدار مرکزِ عالي مدار هم(26)
(غزل 354، ص 724)
ني دولتِ دنيا به ستم ميارزد
ني لذتِ مستياش اَلَم ميارزد
ني هفت هزار ساله شاديِ جهان
اين محنتِ هفت روزه غم ميارزد
(رباعي 12 (در نسخه مصحح علامه قزويني و ...)، ص 378)
6.اجتناب از مردم آزاري
حافظ مردم آزاري را به منزله اعظم معاصي و رذايل تلقي ميكند و احتراز از آن را موجب مَعفُو دانستن همه گناهانِ ديگرِ فرد و تبرئه وي از آنها ميداند و يا به تعبيري ديگر جز آن گناهي نميشناسد:
مباش در پيِ آزار و هر چه خواهي كن
كه در شريعت ما غير از اين گناهي نيست
(غزل 76، ص 168)
و در جايي ديگر «كم آزاري» را منشأ فلاحِ ابديِ آدميان به شمار ميآورد:
دلش به ناله ميازار و ختم كن حافظ
كه رستگاري جاويد در كم آزاريست(27)
(غزل 25، ص 150)
به نظر ميرسد که در اينجا حافظ به اصطلاح «به حَدِّاَقلِّ ما يُقنَع» رضايت داده و بيآزاريِ مطلق را کمال مطلوب و ايدهآل دانسته است.
شاهد مثالهاي ديگر:
فرض ايزد بگزاريم و به كس بد نكنيم
و آنچه گويند روا نيست نگوييم رواست
(غزل 25، ص 66)
چنان بزي كه اگر خاكِ ره شوي كس را
غبار خاطري از رهگذارِ ما نرسد(28)
(غزل 152، ص 320)
جفا نه شيوه درويشي است و راهروي
بيار باده كه اين سالكان نه مردِ رهند
غلامِ همت دُردي كشانِ يكرنگم
نه آن گروه كه اَزرق لباس12 و دل سيهند
(غزل 196، ص 408)
من از بازوي خود دارم بسي شكر
كه زورِ مردم آزاري ندارم
(غزل 318، ص 652)
زنهار تا تواني اهل نظر ميازار
دنيا وفا ندارد اي يار برگزيده(29)
(غزل 415، ص 846)
7.دوستي و مهرورزي
به اعتقاد حافظ، اختيارِ طريقِ دوستي موجب كامروايي انسانها و انتخابِ راه تخاصم و تنازع منشاء آلام و مصايبِ بسيار براي آدميان است:
نبود رنگِ دو عالَم که نقش الفت بود
زمانه طرح محبت نه اين زمان انداخت
(غزل 17، ص 50)
درختِ دوستي بنشان كه كامِ دل به بار آرد
نهال دشمني بركن كه رنجِ بيشمار آرد
(غزل 111، ص 238)
ياري اندر كس نميبينيم ياران را چه شد؟
دوستي كي آخر آمد دوستداران را چه شد؟
(غزل 164، ص 344)
و نيز:
يار مفروش به دنيا كه بسي سود نكرد
آنكه يوسف به زرِ ناسره بفروخته بود
(غزل 205، ص 426)
هر كو نكاشت مهر و ز خوبي گلي نچيد
در رهگذارِ باد نگهبانِ لاله13 بود
(غزل 209، ص 434)
اوقاتِ خوش آن بود كه با دوست به سر رفت
باقي همه بيحاصلي و بيخبري بود
(غزل 210، ص 436)
باغ بهشت و ساية طوبي و قصر حور
با خاكِ كويِ دوست برابر نميكنم
(غزل 354، ص 706)
كمتر از ذره نِئهاي پست مشو مهر بورز
تا به خلوتگهِ خورشيد رسي چرخ زنان
(غزل 380، ص 777)
مقامِ امن و ميِ بيغش و رفيقِ شفيق
... دريغ و درد كه تا اين زمان ندانستم
گرت مدام ميسر شود زهي توفيق
كه كيمياي سعادت رفيق بود رفيق
(غزل 292، ص 600)
چنان پر شد فضاي سينه از دوست
كه فكر خويش گم شد از ضميرم
(غزل 324، ص 664)
تا درختِ دوستي كي بر دهد
حاليا رفتيم و تخمي كاشتيم
(غزل 362، ص 740)
دامنِ دوست بدست آر و ز دشمن بگسل
مرد يزدان شو و ايمن گذر از اهرمنان
(غزل 380، ص 777)
اهميت و منزلت «دوستي» در نظر حافظ به درجه اي است كه دست كم پنج غزل از ديوان او بدين موضوع اختصاص يافته كه از آن ميان سه غزل مُرّدَّف به رديف «دوست» است. (حاكمي، 1371، ص 285)
با مطلعهاي زير:
صبا اگر گذري افتدت به كشورِ دوست
بيار نفخهاي از گيسويِ معنبرِ دوست
(غزل 61، ص 138)
اين پيكِ نامور كه رسيد از ديارِ دوست
واورد حرزِ14 جان ز خطِ مشكبارِ دوست
(غزل 62، ص 140)
مرحبا! اي پيك مشتاقان بده پيغام دوست
تا كنم جان از سَرِ رغبت فدايِ نامِ دوست
(غزل 63، ص 142)
ج ـ وحدت وجود15
اين همه عكسِ مي و نقشِ مخالف كه نمود
يك فروغِ رخِ ساقي است كه در جام افتاد(30)
(غزل 107، ص 230)
گرايش به گونهاي وحدت وجود(31) يكي از ويژگيهاي اساسي انديشههاي حافظ است كه انعكاسِ مكرر آن را در سراسر ديوان وي ميتوان يافت. ارتباط اين گرايش با روحيه مدار و سعه صدرِ حافظ كاملاً آشكار است.
وقتي كسي در همه جا پرتوِ روي حبيب را ميبيند(32) و مستور و مست را از يك قبيله ميشمارد(33) و مسجد و كنشت ـ هردو ـ را خانه عشق تلقي ميكند(34) و در خراباتِ مغان هم، نور خدا را مشاهده ميكند(35)، چنين فردي، بالطبع، نميتواند نسبت به كساني كه به گونهاي غير او ميانديشند و يا حداكثر معتقدات و باورها و رفتارهايي متفاوت و حتي متضاد با او دارند، بدبين و سختگير و يا خداي ناكرده دشمن باشد. اينك شواهدِ مثالِ متعددِ ديگري كه درباره وحدت وجود ـ در ارتباط با مدارا و تساهل ـ از ديوان خواجه استخراج شده است، ارائه ميگردد:
دوش از مسجد سويِ ميخانه آمد پيرِ ما
چيست يارانِ طريقت بعد از اين تدبيرِ ما؟
در خراباتِ مغان ما نيز هم منزل شويم
كاين چنين رفته است در عهدِ ازل تقديرِ ما
(غزل 10، ص 36)
ما در پياله عكسِ رخِ يار ديدهايم
اي بيخبر ز لذتِ شربِ مدام ما
(غزل 11، ص 38)
بيار باده كه دربارگاهِ استغنا
چه پاسبان و چه سلطان چه هوشيار و چه مست؟
(غزل 20، ص 56)
غرض ز مسجد و ميخانهام وصالِ شماست
جز اين خيال ندارم خدا گواهِ من است
(غزل 54، ص 124)
گر مرشدِ ما پيرِ مغان شد چه تفاوت
در هيچ سَري نيست كه سِرّي ز خدا نيست
در صومعه زاهد و در خلوت حافظ
جز گوشه ابروي تو محرابِ دعا نيست
(غزل 70، ص 156)
سراسر بخشش جانان طريقِ لطف و احسان بود
اگر تسبيح ميفرمود و گر زَنّار ميآورد
(غزل 142، ص 300)
گفتم: «صنم پرست مشو با صمد نشين»
گفتا: «به كويِ عشق هم اين و هم آن كنند»
(غزل 193، ص 402)
چون نيست نماز من آلوده نمازي
در ميكده زان كم نشود، سوز و گدازم
در مسجد و ميخانه خيالت اگر آيد
محراب و كمانچه16 ز دو ابروي تو سازم
(غزل 326، ص 668)
هر دو عالم يك فروغِ روي اوست
گفتمت پيدا و پنهان نيز هم
(غزل 355، ص 726)
بهشت عدن اگر خواهي بيا با ما به ميخانه
كه از پايِ خُمت يكسر به حوضِ كوثر اندازيم
(غزل 367، ص 750)
تو خانقاه و خرابات در ميانه مبين
خدا گواه كه هر جا كه هست با اويم
(غزل 372، ص 760)
خرقه زهد و جامِ مي گرچه نه در خورِ همند
اين همه نقش ميزنم از جهت رضايِ تو
(غزل 403، ص 822)
يكي است تركي و تازي در اين معامله حافظ
حديث عشق بيان كن بدان زبان كه تو داني
(غزل 467، ص 950)
دـ جبرگرايي
عيبم مكن به رندي و بدنامي اي حكيم
كين بود سرنوشت ز ديوانِ قسمتم
(غزل 306، ص 628)
يكي از ويژگيهاي بارز طرز تفكر حافظ جبرگرايي17 و يا به تعبير دقيقتر، اعتقاد به قضا و قدر18 است. اين روحيه تقدير گرايانه، ناگزير، به گونهاي فرافكني19 منجر شده است كه آشكارا با مسئوليتپذيري انسان منافات دارد.
حافظ، در جاي جايِ ديوان خود، مصرانه ميكوشد مسئوليتِ همه اعمال خود را متوجه عواملي نظير تقدير، اقبال، قسمت، بخت، چرخ، فلك، سرنوشت و امثال آن كند.(36) و حتي در مواردي صراحتاً و يا به تلويح و كنايه، پاي خداوند را هم در ميان ميكشد(37)؛ ولي همين تلاش وي براي تبرئه خويشتن، بالقوه و غيرمستقيم، زمينة مساعدي را براي مبري دانستن ديگران از تقصير و توجيه اعمال آنها فراهم ميسازد كه بالمآل ميتواند به تحملِ بيشترِ رفتارِ سايرين و سعه صدرِ زيادتر نسبت به آنان، كه از مظاهر بارز مدارا و تساهل است، بينجامد.
در ديوان خواجه، شواهد حاكي از «جبرگرايي» و «فرافكني» به وفور مشاهده ميشود تا آنجا كه كمتر غزلي از حافظ را ميتوان يافت كه در آن به گونهاي، از اين مفاهيم ياد نشده باشد، كه در اينجا به ذكر موارد برجسته آنها پرداخته ميشود:
در كوي نيكنامي ما را گذر ندادند
گر تو نميپسندي تغيير كن(38) قضا را
... حافظ به خود نپوشيد اين خرقه ميآلود
اي شيخ پاكدامن معذور دار ما را
(غزل 5، ص 2)
كنون به آبِ ميِ لعل خرقه ميشويم
نصيبه ازل از خود نميتوان انداخت
مگر گشايشِ حافظ در اين خرابي بود
كه قسمتِ ازلش در مي مغان انداخت
(غزل 17، ص 50)
برو اي زاهد و بر دُرد كشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز اَلَست
آنچه او ريخت به پيمانه ما، نوشيديم
اگر از خَمرِ بهشت است و گر از باده مست
(غزل 22، ص 60)
گناه گرچه نبود اختيارِ ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو: «گناهِ من است»(39)
(غزل 54، ص 124)
مستور و مست هر دو چو از يك قبيلهاند
ما دل به عشوه كه دهيم اختيار چيست؟
زاهد شرابِ كوثر و حافظ پياله خواست
تا در ميانه خواسته كردگار چيست
(غزل 66، ص 148)
مكن به نامه سياهي ملامتِ منِ مست
كه آگهست كه تقدير بر سرش چه نوشت؟
(غزل 77، ص 170)
نه من از خلوتِ تقوي به در افتادم و بس
پدرم نيز بهشتِ اَبَد از دست بِهِشت (40)
(غزل 78، ص 172)
من ز مسجد به خرابات نه خود افتادم
اينم از عهدِ ازل حاصلِ فرجام افتاد
چه كند كز پي دوران نرود چون پرگار
هر كه در دايره گردش ايام افتاد؟
(غزل 107، ص 230)
حافظ مكن ملامتِ رندان كه در ازل
ما را خدا ز زهد و ريا بينياز كرد
(غزل 129، ص 274)
در كار گُلاب و گُل حكم ازلي اين بود
كاين شاهد بازاري و آن پرده نشين باشد
(غزل 157، ص 330)
مرا روزِ ازل كاري به جز رندي نفرمودند
هر آن قسمت كه آنجا رفت از آن افزون نخواهد شد
(غزل 161، ص 338)
ادامه دارد
پانوشتها:
8.پيامبري از نسل حضرت ابراهيم خليل (ع) كه طبق روايات پس از «هود» و «صالح» ميزيست... (فرهنگ فارسي، دکتر معين، جلد پنجم، ذيل شعيب)
9.ابري كه در ماه نيسان پديد آيد (نيسان= ماه هفتم از تقويم سرياني مطابق آوريل رومي و مقارن با فروردين و ارديبهشت) (فرهنگ فارسي، دكتر معين).
10. قريب به همين مضمون در يكي از تك بيتيهاي صائب تبريزي هم آمده است:
از صدف آئينِ دشمن پروري را ياد گير
تيغ اگر بارد به فرقت از دهان گوهر فكن
(کليات صائب تبريزي، 1333، ص 877)
11.صفا كردن: 1ـ آشتي كردن، صلح كردن 2ـ شاد كردن 3ـ عيش و عشرت كردن (فرهنگ فارسي، دکتر معين، ذيل صفا)
12.ملبس به جامه كبود، لباس صوفيان (همان، ذيل ازرق)
13.به احتمال زياد، مراد لاله چراغ است.
14.پناه، پناهگاه، تعويذ، ضد چشم زخم، دعاي طلسم براي محافظت كسي (ديوان حافظ مصحح دكتر خانلري، بعضي از لغات و تعبيرات، ص1176)
15.Pantheism
16.در اصطلاح بَنّاييِ قديم، قسمي طاقِ مُقَّوس است(يادداشت به خط مرحوم دهخدا، نقل از لغتنامه دهخدا، ذيل كمانچه)
17.eterminism
18.atalism
19.فرافكني (projection) به سادهترين تعبير عبارت است از «متوجه كردنِ گناه و مسئوليت كمبودها و تقصيرهاي خود به عهده ديگران و يا عوامل خارجي (نظير قضا و قدر، شانس و ...)» (براي توضيحات بيشتر ه احمد كتابي، فرافكني در فرهنگ و ادب فارسي، شركت انتشارات علمي و فرهنگي، 1383).
پينوشتها:
22) چنين پيداست كه در عصر حافظ هم، انديشة غيرانسانيِ تفكيكِ آحاد جامعه به «خودي» و «غيرخودي» كم و بيش طرفداراني داشته است.
23) اين بيت نه درنسخة مصحح علامة قزويني و دكتر غني ضبط شده و نه در نسخة مصحح دكتر خانلري.
24) اين بيت نه در نسخة مصحح علامة قزويني و دكتر غني وجوددارد و نه در نسخة مصحح دكتر خانلري، دو بيت آخر از كتاب آب طربناك نقل شد.
25) در نسخة مصحح علامه قزويني و دكتر غني مصراع اول بدين گونه ضبط شده است: «چون دور فَلَك يكسره بر منهج عدل است».
26) ناگفته نماند که برخي مفسران، اين بيت را نشانه آگاهيِ حافظ از گرديِ زمين و حرکت آن ـ 200 تا 250 سال قبل از گاليله ـ دانستهاند. (سرافراز غزني، سير اختران، ص 21)
27) يادآور عبارت بسيار معروفي است که در يکي از منظومههاي نسيم شمال هم آمده است: «ميبخور، منبر بسوزان، مردمآزاري مکن».
28) صائب تبريزي را تك بيتي است با مضموني مشابه:
بزرگ اوست كه بر خاك همچو ساية ابر
چنان رود كه دل مور را نيازارد
29) در نسخة مصححِ علامة قزويني و دكتر غني به جاي «اي يار برگزيده»، «اي نور هر دو ديده» ضبط شده است.
30) «حافظ با ديدِ عرفاني و سعه صدرِ وسيع خود، عالم و عالميان را مينگريست و از تعصب و کوته نظري برکنار بود و از اينرو خدا را در همه جا ميديد و پرستش خدا را به هر اسم و هر زمان و هر ديني جايز و روا ميشمرد و همه ابناي بشر را خواهانِ ستايش و نيايش خدا ميدانست...» (روانشاد محمدرضا جلالي نائيني، ياد روز حافظ، مهر 76)
31) عقيدهاي فلسفي مبني بر اينكه همة موجوداتِ عالم اصل و منشاء واحدي دارند، و آن وجود است، و اختلافِ موجودات از حيثِ اختلافِ در مراتبِ وجود است. بنابراين عقيده، همة موجودات ـ اعم از واجبالوجود و ممكنالوجود و اعم از آفريدگار و آفريده و اعم از مجردات و روحانيات و ماديات، و اعم از ذهنيات و عينيات ـ اصلِ واحد دارند و آن وجود يا هستي است. اختلافِ موجودات و كثرتِ بيپايان آنها از حيث اختلافِ در مراتبِ وجود است كه در واجبالوجودِ بالذات يا آفريدگار در عاليترين مراتبِ قدرت و شدت و وسعت شمول است و در پستترين مراتب در نهايتِ ضعف و سستي و فتور....
از جنبة نظري ممكن است كساني را كه فقط معتقد به وجود مادهاند و جز ماده چيزي نميشناسند نيز، وحدتِ وجودي خواند، اما در عمل چنين نيست و كساني كه قائل به وحدت وجودند همه قائل به جهان هستيِ ماورايِ ماده و نشاءي ديگري به جز عالم طبيعت هستند و اصل و حقيقت هستي را ذاتِ واجبالوجود ميدانند و موجودات ديگر را در حقيقت منسوب به او و پرتوي و جرقهاي از هستي او ميشمارند و بعضي اصلاً موجودات ديگر را تَبَعي و عَرَضي و ناپايدار و به منزلة اشباح و سايههاي هستي خدا ميدانند ...» (ماخذ: دائرهًْالمعارف فارسي، دكتر مصاحب، ذيل مدخلِ وحدت وجود) براي مطالعة بيشترفرهنگ فِرَق اسلامي، دكتر محمدجواد مشكور، ذيل مدخلِ وجوديه و نيز الفباي فلسفة جديد، دكتر ذبيحالله جوادي ذيل pantheism (وحدت وجود)
32) در عشقِ خانقاه و خرابات فرق نيـست
هرجا كه هست پرتو روي حبيب هست
(غزل 64، ص 144)
33) مستور و مست هر دو چو از يك قبيلهاند
ما دل به عشوه كه دهيم اختيار چيست؟
رازِ درونِ پرده چه داند فلك؟ خـموش!
اي مـدعي نزاعِ تو با پـردهدار چيــست؟
(غزل 69 ص 148)
34) همه كس طالبِ يارند چه هشيار و چه مست
همه جا خانه عشق است چه مسجد چه كنشت؟
(غزل 78، ص 156)
35) در خراباتِ مغان نور خدا ميبينم
اين عجب بين كه چه نوري ز كجا ميبينم
جلوه بر من مفروش اي ملك الحاج كه تو
خانـه ميبينـي و مـن خـانه خدا ميبـينم
هر دم از روي تـو نقـشي زندم راهِ خيـال
با كه گويم كه در اين پرده چهها ميبينم
(غزل 349، ص 714)
36) ناگفته نماند كه حافظ در يكي دو مورد از انديشة «تقديرگرايي» و «فرافكني بر قضا و قدر» منصرف ميشود و انسانها را مسئول مستقيم اعمالشان ميشناسد:
هر چه هست از قامتِ ناسازِ بياندامِ ماست
ورنه تشريفِ تو بر بالايِ كس كوتاه نيست
(غزل 72، ص160)
تو به تقصيرِ خود افتادي از اين در محروم
از كه مينالي و فرياد چرا ميداري؟
(غزل 440، ص 896)
تو نيك و بدِ خود هم از خود بپرس
چرا ديگري بايدت محتسب؟
(قطعات، ص1060)
37) گنــاه گرچـه نبود اختيار ما حـافــظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
(غزل 54، ص 124)
گر رنج پيشت آيد و گر راحت اي حكيم
نسـبـت نكن به غير كه اينـها خـدا كنـد
(غزل 181، ص 378)
گـرچـه رنـدي و خـرابي گنه ماست همه
عاشقي گفت كه تو بنـده بر آن مـيداري
(غزل 441، ص 198)
38) در نسخه مصحح علامه قزويني و دكتر غني به جايِ «تغيير كن»، «تغيير ده» آمده است كه گوياتر به نظر ميرسد.
39) حافظ گاهي پا را از اين هم فراتر ميگذارد و جسورانه با خداوند نيز به چون و چرا ميپردازد:
اگر ســراي جـهان را سَـرِ خرابـي نيـست
اسـاسِ او بِه از ايــن استــوار بايستي
(قطعه 34، ص 10)
اين چه استغناست يارب اين چه قادر حاكم است
كاين همه زخم نهان هست و مجال آه نيست؟
(غزل 72، ص160)
ساقيا جامِ مِيَم ده كه نگارندة غيب
نيست معلوم كه در پردة اسرار چه كرد؟
(غزل 134، ص 284)
ولي جاي تعجب است كه در جايي ديگر، در خلقت جهان ذرهاي نقص نمييابد:
نيست در دايره يك نقطه خلاف از كم و بيش
كه من اين مسأله بيچون و چرا ميبينم
(نقل از حافظ تشريح)
40) صائب تبريزي را هم بيتي قريب به همين مضمون است:
گنه به ارث رسيده است از پدر ما را
خطا زصبح ازل رزقِ آدميزاد است
(مؤتمن، گلچين صائب)
بخش سه :
گر رنج پيشت آيد و گر راحت اي حكيم
نسبت نكن به غير كه اينها خدا كند
(غزل 181، ص 378)
مرا به رندي و عشق آن فضول عيب كند
كه اعتراض بر اسرارِ علمِ غيب كند
(غزل 183، ص 382)
بر آن سرم كه ننوشم مي و گنه نكنم
اگر موافقِ تدبير من رود تقدير
(غزل 251، ص 518)
نقشِ مستوري و مستي نه به دستِ من و توست
آنچه سلطانِ ازل گفت بكن آن كردم
(غزل 312، ص 640)
پدرم روضه جنت به دو گندم بفروخت
من چرا باغِ جنان را به جُوي نفروشم؟
(غزل 332، ص 680)
برو اي ناصح و بر دُرد كشان خرده مگير
كارفرمايِ جهان ميكند اين، من چه كنم؟
برقِ غيرت كه چنين ميجهد از مَكمَنِ غيب
تو بفرما كه من سوختهِ خرمن چه كنم؟
(غزل 337، ص 690)
نيست امّيدِ صَلاحي ز فساد حافظ
چون كه تقدير چنين است چه تدبير كنم؟
(غزل 339، ص 694)
مكن در اين چمنم سرزنش به خود رويي
چنان كه پرورشم ميدهند ميرويم
(غزل 372، ص 760)
بارها گفتهام و بار دگر ميگويم
كه: «منِ گم شده اين ره نه به خود ميپويم
در پسِ آينه طوطي صفتم داشتهاند
آنچه استاد ازل گفت بگو ميگويم
من اگر خارم اگر گل چمنآرايي هست
كه از آن دست كه او ميكِشدِم20 ميرويم»
(غزل 373، ص 326)
مكن به چشمِ حقارت نگاه بر من مست
كه نيست معصيت و زهد، بيمشيّت او(41)
(غزل 397، ص 810)
آيينِ تقوي من نيز دانم
ليكن چه چاره با بخت گمراه؟
(غزل 410، ص 836)
گرچه رندي و خرابي گنه ماست همه
عاشقي گفت كه تو بنده بر آن ميداري
(غزل 441، ص 898)
جايي كه برق عصيان بر آدم صفي زد
ما را چگونه زيبد دعوي بيگناهي؟
(غزل 480، ص 976)
منعم از مي مكن اي صوفي صافي كه حكيم
در ازل طينت ما را به مي صاف سرشت
(ملحقات، غزل11، ص 1005)
گفتم كه: «خطا كردي و تدبير نه اين بود»
گفتا: «چه توان كرد كه تقدير چنين بود»
... گفتم كه: «قرين بدت افكند بدين روز»
گفتا: «كه مرا بختِ بد خويش قرين بود»
گفتم كه: «چرا مهرِ تو اي ماه بگرديد؟»
گفتا كه: «فلك با من بد مهر به كين بود»
... گفتم كه: «بسي خطِ خطا بر تو كشيدند»
گفتا: «همه آن بود كه بر لوح جبين بود»
(ملحقات، غزل17، ص 1012)
اختياري نيست بدنامي ما
ضَلَّني في العشق مَن يهدي السبيل21
(ملحقات، غزل 33، ص 1021)
چو اين سرنوشت آمدم از ازل
قضايِ نوشته نشايد سترد
برو زاهدا خرده بر ما مگير
كه كارِ خدايي نه كاريست خرد
(قطعات، ص 1067)
گفتار دوم ـ شاخصهاي مربوط به مظاهر و نتايج مدارا
در گفتار پيش از انگيزهها و موجبات و زمينههاي مناسب مدارا و تساهل در اشعار حافظ سخن به ميان آمد. در اين گفتار ميكوشيم آثار و ثمرات و تجليّات آنها را باز نماييم.
الف ـ خطا پوشي و بخشندگي
آبرو ميرود اي ابرِ خطاپوش ببار
كه به ديوانِ عمل نامه سياه آمدهايم
(غزل 359، ص 734)
گرايش به مدارا و سعه صدر، به گونهاي آشكار، در توصيههاي مصرّح و موكّد حافظ به عيبپوشي و گذشت و بخشايش انعكاس يافته است. اين توصيهها كه در جاي جايِ ديوان خواجه، به تواتر، ذكر شده، حاوي چندين پيام و نكته اساسي است:
1.بخشايندگي خداوند
از نامه سياه نترسم كه روزِ حشر
با فيضِ لطف او صد از اين نامه طي كنم
(غزل 343، ص 702)
خدايِ معبودِ حافظ، خدايي است «غفور»(42)، «غفّار»22 و «خطاپوش»(43) كه «فيض رحمت او عـــام است»(44) و «لطفش لايزال»(45)، خدايي كه «خُلقِ كريمش گنه بخش»(46) است. و عاصيان و گناهكاران به پشتوانه «همت» و كرامت او «مستظهرند».(47)
در تائيد اين معاني، شواهد متعدد ديگري در ديوان حافظ وجود دارد كه فقط به نقل اهم آنها اكتفا ميشود:
كمرِ كوه كم است از كمرِ مور آنجا23
نا اميد از درِ رحمت مشو اي باده پرست
(غزل 21، ص 58)
دارم امّيدِ عاطفتي از جنابِ دوست
كردم جنايتي و اميدم به عفوِ اوست
... دانم كه بگذرد ز سَرِ جرم من كه او
گرچه پريوش است وليكن فرشته خوست
(غزل 58، ص 132)
گر من آلوده دامنم چه زيان
همه عالم گواهِ عصمتِ اوست
(غزل 60، ص 136)
سهو و خطايِ بنده گرش هست اعتبار
معنيِ لطف و رحمت پروردگار چيست؟
(غزل 66، ص 148)
نا اميدم مكن از سابقه24 لطفِ ازل
تو پسِ پرده چه داني كه كه خوب است و كه زشت؟
نه من از خلوتِ تقوي به در افتادم و بس
پدرم نيز بهشتِ ابد از دست بِهِشت25
(غزل 78، ص 172)
گر مي فُروش حاجت رندان روا كند
ايزد گنه ببخشد و دفع وبا(48) كند
(غزل 181، ص 378)
تو با خدايِ خود انداز كار و دل خوش دار
كه رحم اگر نكند مدعي خدا بكند
(غزل 372، ص 760)
نصيبِ ماست بهشت اي خداشناس برو
كه مستحقِ كرامت گناهكارانند
(غزل 190، ص 396)
چون حُسنِ عاقبت نه به رندي و زاهديست
آن به كه كارِ خود به عنايت رها كنند
(غزل 191، ص 398)
به صفايِ دل رندان كه صبوحي زدگان
بس درِ بسته به مفتاحِ دعا بگشايند
(غزل 197، ص 411)
ياد باد آنكه صبوحي زده در مجلسِ انس
جز من و يار نبوديم و خدا با ما بود
(غزل 200، ص 416)
طمع ز فيضِ كرامت مَبُر كه خُلقِ كريم
گنه ببخشد و بر عاشقان ببخشايد
(غزل 226، ص 468)
به جان دوست كه غم پرده شما نَدَرَد
گر اعتماد بر الطافِ كارساز كنيد
(غزل 239، ص 494)
زآنجا كه پرده پوشيِ عفوِ كريم توست
بر قلب ما ببخش كه نقديست كم عيار
ترسم كه روزِ حشر عنان بر عنان26 رود
تسبيحِ ما و خرقه رندِ شرابخوار
(غزل 241، ص 498)
چو پيرِ سالكِ عشقت به مي حواله كند
بنوش و منتظرِ رحمتِ خدا ميباش
(غزل 269، ص 554)
هاتفي از گوشه ميخانه دوش
گفت: «ببخشند گنه، مي بنوش
رندي حافظ نه گناهي است صعب
با كَرَمِ پادشهِ عيب پوش»
(غزل 279، ص 574)
سروشِ عالمِ غيبم بشارتي خوش داد
كه بر درِ كرمش كس دژم نخواهد بود(49)
هر چند غرقِ بحر گناهم ز صد جهت
تا آشناي عشق شدم زاهلِ رحمتم
(غزل 306، ص 628)
دارم از لطفِ ازل جنّتِ فردوس طمع
گرچه دربانيِ ميخانه فراوان كردم
(غزل 312، ص 640)
دوشم نويد داد عنايت كه حافظا
بازا كه من به عفوِ گناهت ضمان شدم
(غزل 314، ص 644)
سري دارم چو حافظ مست ليكن
به لطفِ آن سري27 اميدوارم
(غزل 318، ص 652)
يارب از ابرِ هدايت برسان باراني
پيش تر زآنكه چو گَردي ز ميان برخيزم
(غزل 328، ص 672)
هست اميدم كه عليرغم عدو روزِ جزا
فيضِ عفوش ننهد بارِ گنه بر دوشم
(غزل 332، ص 680)
عاشقان را گر در آتش ميپسندد لطفِ دوست
تنگ چشمم گر نظر در چشمه كوثر كنم
(غزل 346، نسخه مصصح علامه قزويني و... ص 238-237)
از نامه سياه نترسم كه روزِ حشر
با فيضِ لطف او صد از اين نامه طي كنم
(غزل 343، ص 702)
ديده بدبين بپوشان اي كريمِ عيبپوش
زين دليريها28 كه من در كنجِ خلوت ميكنم
(غزل 344، ص 704)
لنگرِ حلم تو اي كشتيِ توفيق كجاست؟
كه در اين بحرِ كرم غرقِ گناه آمدهايم
(غزل 359، ص 734)
بهشت اگرچه نه جايِ گناهكارانست
بيار باده كه مستظهرم به همتِ او
(غزل 397، ص 810)
آبي به روزنامه29 اعمالِ ما فشان
بتوان مگر سترد حروفِ گناه از او
(غزل 405، ص 826)
بخيل بويِ خدا نشنود بيا حافظ
پياله گير و كَرَم ورز و الضَمانُ عَلَي30
(غزل 422، ص 860)
حافظا لُطفِ حق ار با تو عنايت دارد
باش فارغ ز غمِ دوزخ و شاديِ بهشت
(ملحقات، غزل شماره 5، ص 1005)
2- مقرونِ به لطف و كرامت بودنِ شريعت الهي
از ديدگاه حافظ، دين يزداني، يكسره رحمت و كرامت است و بنابراين، با سختگيري و اعمال خشونت هرگز قابل تقويت و ترويج نيست:
جفا31 نه شيوه دينپروري بود حاشا
همه كرامت و لطف است شرعِ يزداني
(قصيده در مدح قوامالدين محمد...، ص 1033)
3-فضيلتِ عيبپوشي و مذمتِ عيبجويي
اگر از پرده برون شد دل ما عيب مكن
شكر ايزد كه نه در پرده پندار بماند
(غزل 175، ص 367)
از نظر حافظ حرمت و منزلتِ عيبپوشي به درجهايست كه آن را به منزله «راه نجات» تلقي ميكند:
به پير ميكده گفتم كه چيست راهِ نجات؟
بخواست جامِ مي و گفت: عيب پوشيدن(50)
(غزل 393 ،نسخه مصحح علامه قزويني و... ص 271(51))
و در جايي ديگر، حتي خداوند را نيز از شمولِ توصيه و خطاب خود مستثني نميدارد:
ديده بدبين بپوشان اي كريمِ عيب پوش
زين دليريها كه من در كنجِ خلوت ميكنم
(غزل 344، ص 704)
و نيز:
احوال شيخ و قاضي و شُرب اليهود32شان
كردم سؤال صبحدم از پير مي فُروش
گفتا نگفتني است سخن گرچه محرمي
دركِش زبان و پرده نگهدار و مي بنوش
(غزل 280، ص 576)
از سخنچينان ملالتها پديد آمد ولي
چون ميانِ همنشينان ناسزايي رفت، رفت
(غزل 83، ص 182)
اكنون به ارائه شواهدِ برجسته ديگر در ذمِّ عيبجويي پرداخته ميشود:
برو اي زاهد و بر دُرد كشان خرده مگير
كه ندادند جز اين تحفه به ما روز اَلَست
(غزل 22، ص 60)
چه شود گر من و تو چند قدح باده خوريم؟
باده از خونِ رَزانست نه از خونِ شماست
اين چه عيب است كز آن عيب خلل خواهد بود؟
ور بود نيز چه شد مردمِ بيعيب كجاست؟
(غزل 25، ص 66)
از ننگ چه گويي؟ كه مرا نام ز ننگ است
وز نام چه پرسي؟ كه مرا ننگ ز نام است
با محتسبم عيب مگوئيد كه او نيز
پيوسته چو ما در طلبِ عيشِ مدام است
(غزل 47، ص 110)
تو پنداري كه بدگو رفت و جان برد؟
حسابش با «كِرامالكاتبين»33 است
(غزل 56، ص 128)
عيبِ حافظ گو مكن واعظ كه رفت از خانقاه
پايِ آزادان نبندند ار به جايي رفت رفت
(غزل 83، ص 182)
حافظ اگر سجده تو كرد مكن عيب
كافرِ عشق، اي صنم، گناه ندارد
(غزل 123، ص 262)
فغان كه نرگسِ جمّاشِ34 شيخِ شهر امروز
نظر به دُرد كشان از سَرِ حقارت كرد
(غزل 127، ص 270)
مرا به رندي و عشق آن فضول عيب كند
كه اعتراض بر اسرارِ علم غيب كند
(غزل 183، ص 382)
برو اي زاهد خودبين كه ز چشمِ من و تو
رازِ اين پرده نهان است و نهان خواهد ماند
(غزل 201، ص 418)
دي عزيزي گفت: «حافظ ميخورد پنهان شراب»
«اي عزيزِ من گناه آن بِه كه پنهاني بود»
(غزل 212، ص 440)
گر من از ميكده همت طلبم عيب مكن
شيخ ما گفت كه در صومعه همت نبود
(غزل 213، ص 442)
حُكمِ مستوري و مستي همه بر خاتمت35 است
كس ندانست كه آخر به چه حالت برود
(غزل 217، ص 450)
صالح و طالح36 متاعِ خويش نمودند
تا كه قبول افتد و كه(52) در نظر آيد
(غزل 228، ص 472)
يارب آن زاهدِ خود بين كه به جز عيب نديد
دود آهيش در آيينه ادراك انداز
(غزل 258، ص 532)
زان جا كه لطفِ شامل و خُلقِ كريم توست
جرم نكرده عفو كن و ماجرا مپرس
(غزل 264، ص 544)
دوش ميگفت كه: «حافظ همه روي است و ريا»
به جز از خاكِ درش با كه به رو دركارم؟37
(غزل 319، ص 654)
الا اي پيرِ فرزانه مكن عيبم ز ميخانه
كه من در تركِ پيمانه، دلي پيمان شكن دارم
(غزل 322، ص 661)
دوستان عيبِ نظر بازي حافظ مكنيد
كه من او را ز محبانِ شما(53) ميبينم
(غزل 349، ص 74)
ما عيبِ كس به رندي و مستي نميكنيم
لعلِ بتان خوش است و ميِ خوش گوار هم
(غزل 354، ص 724)
گفتي كه حافظ اين همه رنگ و خيال چيست؟
نقشِ غلط مخوان كه همان لوح سادهايم
(غزل 356، ص 728)
گرچه با دلقِ مُلَّمع ميِ گلگون عيب است
مكنم عيب كزو رنگ ريا ميشويم
(غزل 373، ص 762)
مگذران روزِ سلامت به ملامت حافظ
چه توقع زجهان گذران ميداري؟
(غزل 441، ص 898)
بيا با ما مَورز اين كينه داري
كه حقِ صحبتِ ديرينه داري
... بدِ رندان مگو اي شيخ خوش دار!
كه با مِهر(54) خدايي كينه داري
نــميتــــرسي ز آه آتــــشينم!
تو داني خرقه از پشمينه داري38
(غزل 438، ص 792)
بر تو گر جلوه كند شاهد ما اي زاهد
از خدا جز مِي و معشوق تمنا نكني
(غزل 471، ص 958)
بيا كه فُسحَتِ39 اين كارخانه كم نشود
به زُهد همچو توئي يا به فسقِ همچو مني
(غزل 474، ص 964)
گفتي از حافظِ ما بويِ ريا ميآيد
آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي
(غزل 476، ص 968)
عشق رخِ يار بر منِ زار مگير
بر خسته دلان خرده به يكبار(55) مگير
صوفي چو تو رسم رهروان ميداني
بر مردم رند نكته بسيار مگير
(ملحقات، غزل 17، ص 1101)
ادامه دارد
توضيح و تصحيح:
در قسمت نخست اين مقاله(پنجشنبه 18 مهر)،بر اثر اشكالات رايانه اي معمول در مطبوعات، در ابيات مربوط به غزل 216 و 418 در ستون دوم،مصرع دوم بيت اول به جاي مصرع اول بيت دوم نشسته است و برعكس. به طور قطع، مخاطبان فهيم مقاله،خود متوجه اين به هم ريختگي ناخواسته مصرع ها در اين مورد و يكي دو مورد ديگر شده اند و لذا شايد نياز به اين تذكار و تكرار نيز نبود.
همچنين در دومين قسمت اين مقاله نيز(پنجشنبه 9 آبان)در ستون اول بخش پانوشت مطلب، حروف اول كلمات لاتين«determinism » و«fatalism» افتاده بود و كلمه«سنجاب»(در ستون اول ذيل عنوان نيكخواهي و نيكوكاري) و نيز كلمه«گردش»(ستون آخر،شعرمربوط به غزل 107) به صورت«سن جاب» و «گ ردش»چاپ شده بود كه قطعاً خود مخاطبان محترم متوجه اين اشتباه كامپيوتري شده اند و اين صفحه فقط بنا به درخواست نويسنده محترم مقاله حاضر،اقدام به درج اين توضيحات كرد.(ان شاءالله كه در خود همين«توضيح و تصحيح»نيزدر آخرين لحظات،اشكالي ناخواسته پيش نيايد كه باز توضيح و تصحيح ديگري مي طلبد!)
پانوشتها:
20.ميكاردم
21.كسي كه راهنماي من است مرا در عشق گمراه كرد.
22.غفّار صيغه مبالغه به معناي بسيار بخشنده است:
لطــف خــدا بيــشتر از جــرم ماست
نكتــه ســربــسته چــه گويي؟ خموش
(غزل 279، ص 574)
23.در پيشگاه خداوند
24.«سابقه» از اصطلاحات عرفان است و آن «عبارت است از عنايت ازلي است» (ديوان حافظ، مصححِ دكتر خانلري، بعضي لغات و تعبيرات، ص 1190)
25.از دست داد (هشتن= گذاشتن، رهاكردن، نقل از فرهنگ فارسي، دكتر معين)
26.همدوش، همتراز
27.دنياي ديگر، عقبي، عاقبت (ديوان حافظ مصحح دكتر خانلري، جلد دوم، بعضي از لغات و تعبيرات، ص 1152)
28.جسارتها، بيباكيها، (در ارتكاب گناه)
29.كارنامه روزانه
30.به کنايه: گناهِ آن برعهده من است.
31.آزردن، جرم كردن، ستم كردن، بيوفايي، بيمهري (فرهنگ فارسي، دكتر معين)
32.پنهان خوري شراب، حلال دانستن مال ديگري برخود. همکار فاضل دکتر عليرضا شعبانلو وجه تسميه معقولي براي اين تعبير يافته است: به گفته ايشان، يهوديان در برخي از اعياد و مراسم، از جمله جشن پوريم، آنقدر شراب مينوشند که به کلي از خود بيخود ميشوند.
اينگونه شرابخواري به شرباليهود مصطلح شده است.
33.از نظر تحتالفظي به معناي بزرگان نويسندگان است و مراد از آن ظاهراً فرشتگاني است كه اعمال نيك و بد بندگان را ثبت ميكنند: «و بعضي گفتهاند كه كرامالكاتبين را بايد در نيت ياد كند كه دو ملكند: يكي از سوي راست و يكي از سوي چپ» (معارفِ بهاءولد، 1338، ص 212، به نقل از فرهنگ فارسيِ دكتر معين، جلد 4، تركيبات خارجي)
34.شوخ و شنگ
35.پايان كار، عاقبت، سرانجام
36.بدكردار، تبهكار، فاسد، مرد بيسامان (فرهنگ فارسي، دكتر معين)
37.تنها بر خاكِ درِ اوست كه روي بر زمين ميگذارم (شايان ذكر است كه در نسخه مصحح علامه قزويني و دكتر غني به جاي «با كه به رو در كارم»،«با كه بود بازارم» ضبط شده است.
38.كنايه از آسيبپذيريِ سريع خرقه پشمين در برابر آتش
39.وسعت
پينوشتها:
41) قريب به همين مضمون در يكي از اشعار خاقاني شرواني آمده است:
زهد شما و فسق ما چونكه به حكمِ داور است
داورتان خداي باد، اين همه چيست داوري؟
(تاجديني، آئينة حافظ، حافظ آئينه، 1368، ص 53)
42)
مي خور به بانگِ چنگ و مخور غصه گر كسي
گويد تو را كه باده مخور، گو: هوالغفور
(غزل 249، ص 914)
43)
پير دُردي كــش ما گرچه ندارد زر و زور
خوش عطا بخش و خطاپوش خدايي دارد
(غزل 119، ص 254)
44)
بيار بـاده كه دوشم سـروشِ عالم غيـب
نويد داد كه عام است فيضِ رحمت او
(غزل 97، ص210)
45)
مي ده كه گرچه گشـتم نامه سياهِ عالم
نوميد كي توان بود از لطـفِ لايـزالش
(غزل 453، ص 922)
46)
طمع ز فيضِ كرامت مَبُر كه خُلقِ كريم
گنه ببخشـد و بر عاشـقان ببخشـايد
(غزل 226، ص 468)
47)
بهشـت اگرچه نه جايِ گنـاهكاران است
بيار بـاده كه مستـظهرم به همتِ او
(غزل 397، ص 810)
48) در نسخه مصحح علامه قزويني و دكتر غني به جاي «وبا»، «بلا» آمده است كه گوياتر و منطقيتر به نظر ميرسد.
49) نه در نسخه مصحح خانلري وجود دارد و نه در نسخه مصحح علامه قزويني و....
50) در زمينه عيبپوشي نگاه كنيد به مقاله خطاپوشي از مسيح بهراميان و خطا بر قلم صنع از جواد برومند سعيد (¬ فرهنگ شرحهاي حافظ، 1387، ص96)
51) در نسخه مصححِ دكتر خانلري به جاي «عيب پوشيدن»، «راز پوشيدن» آمده است.
52) در نسخه مصححِ علامه قزويني و دكتر غني به جاي «كه»، «چه» ضبط شده است.
53) در نسخه مصححِ علامه قزويني و دكتر غني به جايِ «شما»، «خدا» ضبط شده است.
54) در نسخه مصححِ علامه قزويني و دكتر غني به جايِ «مهر»، «حكم» ضبط شده است.
55) در نسخه علامه قزويني و دكتر غني به جايِ «خرده به يكبار»، «رندِ خمّار» ضبط شده است.
بخش چهار:
اشاره: در سه قسمت پيشين اين مقاله، نويسنده محقق و پژوهشگر،به بررسي جلوه ها و جنبه هايي از رويّه و رويكرد مدارا و تساهل در اشعار حضرت لسان الغيب پرداخت. اينك ادامه اين مبحث در اين مجال، پي گرفته مي شود.
***
ب- تحمل
ترسم كزين چمن نبري آستين گِل
كز گلشنش تحملِ خاري نميكني
(غزل473،ص962)
تحمل، بارزترين مصداق مدارا و محور و پيام اصلي آن است تا آنجا كه ميتوان گفت تمام مظاهر و جوانب مختلف مدارا، ناگزير، به گونهاي بدان باز ميگردد.
طبعاً تحمل هم، به نوبه خود، داراي جلوههاي متفاوتي است و به صورتهاي گوناگوني ظاهر ميشود. از اين رو، جا دارد كه نظر خواجه شيراز در اينباره به تفصيل و تحت عناويني جداگانه بررسي شود:
1. بردباري در برابر ناروايي
وفا كنيم و ملامت كنيم و خوش باشيم
كه در طريقتِ ما كافريست رنجيدن
(غزل385،ص786)
در سراسر ديوان حافظ، بارها، به اختيار صبر و بردباري در برابر رفتارهاي ناشايست ديگران توصيه و از بيقراري و زودرنجي آدميان در قبال آنها انتقاد شده است كه در اينجا شواهد مهم آن ارائه ميشود:
اگر دشنام فرمايي و گرنفرين دعا گويم
جواب تلخ ميزيبد لب لعل شكرخا را
غزل3(نسخه مصحح علامه قزويني و...، ص196)
حافظ از باد خزان در چمن دهر مرنج
فكر معقول بفرما، گلبيخار كجاست؟
(غزل27،ص70)
در اين چمن گل بيخار كس نچيد آري(56)
چراغ مصطفوي با شرار بولهبيست
(غزل65،ص146)
در طريقت هر چه پيش سالك آيد خير اوست
بر صراط مستقيم اي دل كسي گمراه نيست
(غزل72،ص160)
عشقبازي را تحمل بايد اي دل پايدار
گرملالي بود بود و گر خطايي رفت، رفت
در طريقت رنجش خاطر نباشد مِيبيار
هر كدورت را كه بيني چون صفايي رفت، رفت
(غزل83،ص182)
نه هر درخت تحمل كند جفاي خزان
غلام همت سروم كه اين قدم40 دارد
(غزل114،ص244)
چه جاي شكر و شكايت ز نقش نيك و بد است
كه بر صحيفة هستي رقم نخواهد ماند
(غزل176،ص368)
هاتف آن روز به من مژده اين دولت داد
كه بر آن جور و جفا صبر و ثباتم دادند
(غزل178،ص372)
دور گردون گر دو روزي بر مراد ما نبود
دائما يكسان نباشد كار دوران غم مخور
در بيابان گر به شوق كعبه خواهي زد قدم
سرزنشها گر كند خار مغيلان غم مخور
گرچه منزل بس خطرناك است و مقصد بس بعيد
هيچ راهي نيست كانرا نيست پايان غم مخور
(غزل250،ص516)
به اين سپاس41 كه مجلس منور است(58) به تو
گرت چو شمع جفايي رسد بسوز و بساز
(غزل253،ص522)
اندر اين دايره ميباش چو دف حلقه به گوش
ور قفايي خوري از دايرة جمع مرو
(نقل از حافظ تشريح(59))
باغبان گر پنج روزي صحبت گل بايدش
برجفاي خار هجران صبر بلبل بايدش
اي دل اندر بند زلفش از پريشاني منال
مرغ زيرك چون به دام افتد تحمل بايدش
(غزل271،ص558)
خواهي كه سخت و سست جهان بر تو بگذرد
بگذر ز عهدسست و سخنهاي سخت خويش
(غزل286،ص588)
بر دلم گرد ستمهاست خدايا مپسند
كه مكدر شود آيينة مهر آيينم
(غزل347،ص548)
ملول از همرهان بودن طريق كارواني نيست
بكش دشواري منزل به ياد عهد آساني
(غزل465،ص946)
2. احترام به آراء و معتقدات ديگران
يكي از عقل ميلافد يكي طامات42 ميبافد
بيا كين داوريها را به پيش داور اندازيم
(غزل367،ص750)
بارزترين مظهر و نشانة برخورداري از روحية مدارا و تساهل محترم شمردن انديشهها و باورهاي ديگران- به ويژه در زمينة معتقدات ديني- است خوشبختانه در اين زمينه نيز خواجه شيراز را كارنامهاي بس مثبت و قابل تحسين است كه در تأييد آن شواهد متعددي در دست است:
گر پير مغان مرشد من شد چه تفاوت
در هيچ سَري نيست كه سِرّي زخدا نيست
(غزل70،ص156)
چون حسن عاقبت نه به رندي و زاهدي است
آن بِهْ كه كار خود به عنايت رها كنند
(غزل191،ص398)
به باغ تازه كن آيين دين زردشتي
كنون كه لاله بر افروخت آتش نمرود
(غزل198،ص412)
صالح و طالح متاع خويش نمودند
تا كه قبول افتد و چه در نظر آيد
(غزل228،ص472)
بيا ساقي آن آتش تابناك43
كه زردشت ميجويدش زير خاك
به من ده كه در كيش رندان مست
چه آتش پرست و چه دنيا پرست
(مثنوي «ساقي نامه»،ص1053)
3. احتراز از ستيزه جويي و مجادله
حافظ ار خصم خطا گفت، نگيريم بر او 44
ور به حق گفت جدل با سخن حق نكنيم
(غزل371،ص758)
آشتي جويي و اجتناب از مواجهة سخت و خشونت آميز با مخالفان و دشمنان، از شاخصترين نشانههاي مدارا و تساهل و از والاترين مظاهر كرامت انساني است كه تجلي آن در بسياري از اشعار خواجه- به ويژه در ابيات زير- آشكار است:
به خُلق و لطف توان كرد صيد اهل نظر
به بند و دام نگيرند مرغ دانا را
(غزل4،ص24)
بيا كه نوبت صلح است و دوستي و وفاق
كه با تو نيست مرا جنگ و ماجرا حافظ
(غزل27، ص1018)
حافظ تو ختم كن كه هنر خود عيان شود
با مدعي نزاع و مُحاكا45 چه حاجت است؟
(غزل34،ص86)
عدو چو تيغ كشد من سپر بيندازم
كه تير ما به جز از نالهاي و آهي نيست
(غزل76، ص168)
بر آستانه تسليم سربنه حافظ
كه گر ستيزه كني روزگار بستيزد
(غزل151،ص318)
گرچه حافظ درِ رنجش زد و پيمان بشكست
لطف او بين كه به صلح از درِ ما باز آمد
(غزل170،ص356)
نه عمر خضر بماند نه ملك اسكندر
نزاع بر سر دنياي دون مكن درويش
(غزل285،ص586)
حكايت شبِ هجران فرو گذاشته46 به
به شُكرِ آنكه برافكند پرده روزِ وصال
...چو يار بر سَرِ صلح است و عذر ميطلبد
توان گذشت از جورِ رقيب در همه حال
(غزل297،ص610)
شيخم به طُيره 47 گفت كه: « رو تركِ عشق كن»
«محتاج جنگ نيست برادر نميكنم»
(غزل345،ص706)
يك حرفِ صوفيانه بگويم: «اجازت است؟
اين نورديده صلح به از جنگ و داوري»
(غزل442،ص900)
نزاع بر سر دنيايِ دون كسي نكند
به آشتي ببر اي نور ديده گويِ فلاح
(نقل از حافظ تشريح) (61)
هاتفي از گوشه اين كهنه دير
ولوله انداخت كه الصلحُ خَير (62)
(نقل از حافظ تشريح)
در حلقة رندانِ خرابات ميا
تا صلح به هفتاد و دو ملت نكني
(نقل از حافظ تشريح)(63)
4. انتقاد پذيري
گفت از حافظ ما بوي ريا ميآيد
آفرين بر نفست باد كه خوش بردي بوي
(غزل351، ص241)
آمادگي آدمي براي پذيرش انتقادها و ايرادهاي ديگران و شــكل متعاليتر آن، يعني مهيا بودن وي براي «انتقاد از خود(64) » از جمله عوامل موثري است كه موجب توسعه و تعميق خودشناسي در انسان و به تبع آن فراهم آوردن زمينه براي مدارا و تساهل بيشتر ميشود: زيرا وقتي آدمي بر اثر انتقادات ديگران- به عيوب و نواقص خود وقوف يافت قهراً از توانايي و سعه صدر بيشتري براي تحمل تقصيرها و يا رفتارهاي نارواي ديگران برخوردار خواهد شد. در اين زمينه، شواهد مثال متعددي در ديوان خواجه ميتوان يافت:
گناه گرچه نبود اختيار ما حافظ
تو در طريق ادب باش و گو گناه من است
(غزل54،ص124)
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نيست
در حقِ ما هر چه گويد جاي هيچ اكراه نيست
... هرچه هست از قامت ناساز بياندام48 ماست
ورنه تشريف 49 تو بر بالاي كس كوتاه نيست
(غزل72، ص160)
زجيب50 خرقه حافظ چه طرف بتوان بست؟
كه ما صمد طلبيديم و او صنم دارد
(غزل114،ص224)
چندان كه زدم لاف كرامات و مقامات
هيچم خبر از هيچ مقامي نفرستاد
(غزل105،ص226)
گفت وخوش گفت: «برو خرقه بسوزان حافظ»
يارب اين قلب شناسي ز كه آموخته بود؟
(غزل205،ص426)
سياهنامه تر از خود كسي نميبينم
چگونه چون قلمم دودِ دل به سر نرود؟
(غزل219،ص454)
شرمم از خرقه آلوده خود ميآيد
كه بر او پاره به صد شعبده پيراستهام
(غزل305،ص626)
ز باده خوردنِ پنهان ملول شد حافظ
به بانگ بربط و ني رازش آشكاره كنم
(غزل342،ص700)
بس كه در خرقه آلوده زدم لاف صلاح
شرمسار رخ ساقي و ميرنگينم
جام ميگيرم و از اهل ريا دور شوم
يعني از خلق جهان پاكدلي بگزينم
... من اگر رند خراباتم وگر حافظ شهر
اين متاعم كه تو ميبيني و كمتر زينم
(غزل347،ص710)
صلاح و توبه و تقوي ز ما مجو حافظ
ز رند عاشق و مجنون كسي نيافت صلاح
(ملحقات، غزل 11، ص 1008)
پانوشتها:
40. همت
41. به پاس اينكه، به تفضل اينكه
42. حادثههاي عظيم، بلاهاي سخت، اقوال پراكنده، معارفي كه صوفيان بر زبان رانند و در ظاهر گزافه به نظر آيد. (فرهنگ فارسي، دكتر معين)
43. كنايه از باده (مصفا، 1369، ص12)
44. از او نكتهگيري نميكنيم.
45. حكايت كردن با يكديگر، عين قول كسي را بازگو كردن، گفتوگو (فرهنگ فارسي، دكتر معين) در اينجا ظاهراً به معناي بگومگو آمده است.
46. ناگفته، مسكوت مانده
47. تندي، خشم
48. نامتناسب، بيقواره
49. جامهاي كه از جانب بزرگي به عنوان عطا به كسي كه خدمت شايستهاي كرده باشد، داده ميشود (ديوان حافظ، مصحح دكتر خانلري، بعضي از لغات و تغييرات، ص1168)
50. گريبان و نيز «كيسه مانندي كه به جامه و دامن دوزند و در آن چيز نهند» (فرهنگ فارسي، دكتر معين)
پينوشتها:
56) اين معني در ابيات ديگري از ديوان حافظ هم آمده است:
خار از چه جان بكاهد، گل عذر آن بخواهد
سهل است تلخي مي، در جنب ذوق مستي
(غزل 426، ص868)
ـ بس گل شگفته ميشود اين باغ را ولي
كس بي بلاي خار نچيده است از او گلي
(غزل 456، ص928)
بي خار گل نباشد و بينيش نوش هم
تدبير چيست؟ وضع جهان اين چنين فتاد
(نقل از كتاب آب طربناك(57))
57) نه در نسخة علامة قزويني و دكتر غني ضبط شده است و نه در نسخة مصحح دكتر خانلري.
58) در نسخة مصحح علامة قزويني و دكتر غني مصراع اول بدين صورت ضبط شده است. «بدين سپاس كه مجلس منور است به دوست»
59) نه در نسخة مصحح علامة قزويني و دكتر غني ضبط شده است و نه در نسخة مصحح
دكتر خانلري.
60) چرا كه ما جز ناله و آه اسلحهاي در اختيار نداريم.
61) نه در نسخة مصحح علامة قزويني و دكتر غني وجود دارد و نه در نسخة مصحح دكتر خانلري.
62 و 63) نه در نسخه مصحح علامة قزويني و دكتر غني ضبط شده است و نه در نسخة مصحح
دكتر خانلري.
64) به توضيح مندرج در صفحه ........ رجوع شود.
دیدگاهها