داستان نداری و آسودگی

دو همشهرى به سفر میرفتند . یکى هیچ نداشت و دیگرى پنج دینار با خود آورده بود . آن که هیچ با خود نداشت، هر جا که میرسید، می نشست و می خفت و می ‏آسود و هیچ بیم نداشت. آن دیگر، پیوسته می هراسید و یک دم از همشهرى خود جدا نمی شد.
در راه بر سر چاهى رسیدند .جایى ترسناک بود و محل حیوانات درنده و دزدان . صاحب دینارها، نمی ‏آسود و آهسته با خود می گفت: ((چکنم چکنم؟ )) از قضا، صداى او به گوش همراهش که آسوده بود، رسید . وى را گفت:اى رفیق!دینارهاى خود را دمى به من ده تا بنگرم. دینارها را به دست او داد . دینارها را گرفت و همان دم در چاه انداخت و گفت: (( اکنون آسوده باش و ایمن بخسب و بیم به دل راه مده .)) صاحب دینارها، نخست بر آشفت و خواست که رفیق راه را عتاب کند و غرامت بخواهد؛ اما چون به خود آمد، آرامشى در خود دید که بسى ارزنده ‏تر از آن دینارها بود . پس سنگى به زیر سر گذاشت و آسوده بخسبید.

گزیده قابوسنامه، ص 190 - حکایت پارسیان - رضا بابایی

نوشتن دیدگاه