داستان امانت داری
- توضیحات
- دسته: داستان های کوتاه
- بازدید: 16727
عنصر المعالی کیکاووس
شنودم که مردی به سحرگاه از خانه بیرون رفت تا به گرمابه رود به راه اندر دوستی از آن خویش را دید گفت موافقت کنی تا به گرمابه شویم ؟ گفت : تا در گرمابه با تو همراهی کنم لکن اندر گرمابه نتوانم آمدن که شغلی دارم و تا نزدیک گرمابه بیامد .
به سر دو راهی رسید بی آنکه این مرد را خبر داد بازگشت و به راه دیگر برفت . اتفاق را طراری از پس این مرد می رفت به طراری خویش . این مرد باز نگرید . طرار دید و هنوز تاریک بود پنداشت که آن دوست وی است . صد دینار در آستین داشت بر دستارچه بسته از آستین بیرون گرفت و بدین طرار داد و گفت ای برادر این امانت است به تو چون من ار گرمابه بیرون آیم به من باز دهی . طرار زر از وی بستد به آنجا مقام کرد تا وی از گرمابه بیرون آمد . روز روشن شده بود . جامه بپوشید و راست همی رفت طرار وی را باز خواند و گفت : ای جوانمرد زر خویش باز ستان و پس برو که امروز از شغل خویش فرو ماندم . ازین نگاه داشت امانت تو . مرد گفت : این زر چیست و تو چه مردی ؟ گفت : من مردی طرارم . این زر به من دادی .گفت : اگر تو طراری چرا زر من نبردی ؟ طرارگفت : اگر به صناعت خویش بردمی . اگر هزار دینار بودی از تو یک جونه استدمی و نه باز دادمی و لکن تو به زینهار به من دادی . زینهار دار نباید که زینهار خوار باشد که امانت بردن جوانمردی نیست .
قابوس نامه
دیدگاهها