مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

اسكندر بر تخت شاهي ايران

زكـــرمان كس آمد سوي اصفهان

بـــه جــايي كه بودند ز ايران مهان

بـــه نـــزديكِ پوشيده رويان ِ شاه

بيـــامـــد يكـــي مــرد با دستگاه

اي عزيز!

داراي داراب هم از پي پدر رخت از جهان بست و رفت.حكيم توس مي فرمايد:

اسكندر به پارس رفت، بر تخت شاهي ايران نشست. تاج بر سر گذاشت وفرمان داد تا سكه به نام او زدند،و گفت:" بسازيد آنچه را كه مي‌ساختيد، انجام دهيد آنچه انجام نيافته است. هر آن كـــس كــه داد مي خواهد، سوي من آيد، اگر روز باشد يا نيمه‌شب. كس بي‌پاسخ نمي‌ماند. و كس بي‌چيز و فقير نمي‌ماند."

همــــه شهر ايران و توران و چين

بـــــه شاهي بر او خواندند آفرين

همــــــه روي گيتي پر از داد شد

بــــه هـــــر جاي، ويراني آباد شد

موبدان و بزرگان بر او آفرين گفتند و سپس پراكنده شدند تا قيصر در ايران به كار پردازد.

اسکندر مردي چرب زبان انتخاب کرد و با نامه هايي جداگانه نزدِ دختر وهمسرِ دارا فرستاد.

فرستاده ابتدا نزدِ همسرِ دارا رسيد، نامه را داد و گفت: "درودِ اسكندر بر شما باد كه او در مرگِ شاه سوگوار است. و كس از مرگِ شاهانِ دادگر شاد نخواهد بود. قيصر براي شما پيغام داد كه اگر دارا نيست، من هستم. اگر او نهان است، من آشكار هستم. سوي اصطخر كوچ كنيد. پيوند با شما، افتخاري براي من است. ايران همان است كه از نخست بود، شما همان هستيد كه پيش از اين بوديد، دل و تن سلامت داريد. به دارنده آفتاب بلند سوگند كه نخواهم گزندي به شما وارد آيد."

نــويسنده از كلك چون خامه كرد

ســــوي مـــادرِ روشنك نامه كرد

اسکندر در آن نامه توضيح داده بود :"من قصد جانِ همسرِ تو را نداشتم بلکه او دشمن ِخود را در خانه پرورده بود. وعاقبت به دستِ آنان کشته شد .من دو مردِ خائن را به دار کشيدم تا کسي هواي خيانت در سر پرورش ندهد. اما شاه را چون بزرگان به خاک سپردم و جاي او در بهشت است ... چه بايد کرد،همه چون برگ هستيم و مرگ چون پاييز که همه را زرد وپژمرده مي کند وبا خود مي برد.

اما دارا هنگامي که از اين حهان مي رفت دخترش را براي همسري به من داد. اکنون بايد همراه دايگان و دوشيز گان به نزد من آيد."ودر نامه اي براي شاهدخت( روشنک) نوشته بود:

نخست آفرين کرد برکردگار

جهاندار و دانا و پروردگار

دگر گفت کز گوهرِ پادشا

نزايد مگر مردمِ پارسا

وادامه داد: « پدرت قبل از رفتن از اين جهان تو را به همسريِ من داد.اکنون نامه اي براي مادرت نوشته ام واز او خواسته ام که تو را با همراهان به نزد من فرستد.... اگر به اينجا بيايي، من تورا شهر بانوي ايران مي خوانم وآنچه خواهي ونيازِ بزرگان باشد، براي تو فراهم مي کنم.»

اسکندر نامه ا ي ديگر به مادرِ خود نوشت و خبرِ خواستگاري از روشنک را داد واز او خواست داد تا طوق وگوشواره وصندوق جواهر به نزدِ روشنک برده وبه آيين ايرانيان از او خواستگاري کند.

به اين ترتيب بود که روشنک ومادرش به در بارِ اسکندر رفته وزندگي تازه اي را آغاز کردند:

چـــو ماه اندر آمد به مشكوي شاه

سكنــــدر بــــدو كرد چندي نگاه

نشستنــــد يــك هفته با او به هم

همـــي راي زد شـاه بر بيش و كم

هنگامي که روشنک به در بارِ اسکندر آمد ، مدتي به آشنايي گذشت. از گذشته وايران و روم گفتند و پس از آن اسكندر ،بزرگان ودرباريان وموبدان را فرا خواند و روشنک را شهر بانوي ايران ناميد.


اي عزيز!

روزها گذشت و گذشت تا اسکندر رومي تصميم گرفت به تماشاي شگفتي?هاي ايران برود . مدتي در ايران به گردش پرداخت تا آنکه آوازه ي هند را شنيد واز ايران به سوي هند رفت، مدتي دراز هم از شگفتي?هاي هند ديدن کرد وشهرها را يکي بعد از ديگري به تصرف خود در آورد تا خبر از مغرب شنيد که: « چشمه?اي در آن است و هر کس آب از آن چشمه بنوشد ، عمرِ جاودان پيدا مي کند». اسکندر لشکرِ خود را به مغرب بُرد و به جست‌وجوي چشمه?ي « آب حيات» پرداخت:

بپـــرسيـــد هــر چيز و دريا بديد

از آن روي لشكـر به مغرب كشيد

يكـي شارستان پيشش آمد بزرگ

بـــه او انـــدرون مردماني سترگ

اسكندر به شهري رسيد كه شگفتي فراوان داشت. مردم پيش او آمده دو تا گشتند( خم شدند و تعظيم کردند) و دست بر سر نهادندو تسليم شدند.

اسكندر پرسيد: « شگفتي ِ شهر شما چه نشان دارد؟»

گفتند: «آبگيري در شهر ما هست كه از آن آب كسي سود نبرده است. زيرا هنگامي که خورشيدِ تابان بدانجا مي‌رسد، آبِ دريا ناپديد مي‌شود و در پشتِ آن دريا، چشمه اي است که آن را «آب حيوان» و آب حيات مي گويند که آن چشمه هم ناپديد مي گردد.»

چـــو خـورشيد تابان بدانجا رسيد

بـــر آن ژرف دريــــا شود ناپديد

پــسِ چشمه در تيره گردد، جهان

شــــود آشكـــاراي گيتـــي، نهان

اسكندر آنجا ايستاد تا خورشيد را در چشمه ببيند. چون از يزدان اين شگفتي را ديد، تصميم گرفت تا به «چشمة آب حيات» رَوَد.

همـــي بود تا گشت خورشيد زرد

فـــرو شـــد بـر آن چشمة لاژورد

زيـــزدانِ پـــاك آن شگفتي بديد

كه خورشيد گشت از جهان ناپديد

اسکندر غذاي چهل روز را برداشت و عده‌اي را انتخاب کرد تا به چشمه حيات روند. در اين سفر خضر پيامبر(ع) راهنماي او شد.

وَرا انـــدر آن خضـــــر بُد رايزن

ســــرِ نــــامـــــدارانِ آن انجمن

سكنــــدر بيـــــامد به فرمانِ اوي

دل و جــــان سپرده به پيمان اوي

اسكندر دو مهره داشت كه در شبِ تاريك مي‌درخشيد و راه را آشكار مي‌كرد، مهره‌اي به خضر(ع) داد و مهره‌اي خود نگه داشت تا شمع راه باشد.

دو روز و دو شب به دنبال خضر(ع) رفت، اما روز سوم در تاريكي، دو راه پيش آمد و اسكندر گم شد. پيامبر آب حيات را سر كشيد ، و جاودان شد، اسكندر باز گشت و به گردش در جهان ادامه داد:

همــي رفت از اين سان دو روز و دو شب

كســـــي را به خوردن نجنبيد لب

ســــه ديگر به تاريكي اندر دو راه

پـــديد آمد و گُم شد از خضر شاه

پيمبــــر ســويِ آب حيوان كشيد

ســــرِ زنــــدگاني به كيوان كشيد

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML