علی الحساب

جوانی که مدتی بیکار و بی پول مانده بود سرانجام خود را به دفتر یک تاجر ثروتمند رساند , تاجر که او را می شناخت گفت : حتما آمده اید از من درخواست کمک مالی کنید ؟ جوان جواب داد :
ابدا این طور نیست . من آمده ام از دختر شما خواستگاری کنم.
تاجر حیرت زده گفت :
ولی دختر من کوچک ست و زمان شوهر کردن او فرا نرسیده است.جوان گفت :من عجله ندارم. فعلا بابت جهزیه او مبلغی به طور علی الحساب به من بدهید تا او بزرگ شود .

نوشتن دیدگاه