بازرگان و غلام و شمار سودها

بازرگانی به سفر می رفت ،غلام سیاه خویش را در حجره به جای خویش گذاشت .رندان و قلاشان شهر از بلاهت و نادانی غلام آگاه بودند .کالای دکان را با قیمت های گزاف به نسیه ببردند .خواجه چون از سفر بازگشت ،چیزی از خواسته بر جای نیافت .از غلام مواخذت کرد .غلام گفت: جمله را به بهای گران به نسیه فروخته ام.از نام و نشان خریداران پرسید.گفت:آنان را نشانم !کاسه یی از جغرات نزد خواجه بود ،بر سر غلام زد.خون به رخسار غلام بدوید .سپیدی ماست و سرخی خون با سیاهی زمینه آمیغی مضحک پدید آورده بود ،خواجه از کار و دیدار غلام در خنده شد. غلام گفت:چرا نخندی ،شمار سودها را می کنی !

امثال و حکم دهخدا

نوشتن دیدگاه