مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

چرا به زبان پارسي عشق مي ورزم؟

پاسخ من به کسي که از من مي پرسد چرا زبان فارسي را دوست داري ٬ چه مي تواند باشد؟ نخست مي بايد بگويم دوست داشتن لفظ مناسبي براي بيان اين دلبستگي نيست و گنجايش کافي ندارد و به جاي آن بهتر است از عشق ورزيدن استفاده کنم. اما چرا به زبان فارسي عشق مي ورزم؟

http://www.mehremihan.ir/images/stories/F1/parsi-negaresh2.jpg

پاسخ من اين است که زبان فارسي نه فقط مرا با فارسي زبانان جهان و ايرانيان معاصر و هموطنانم پيوند مي دهد و موجب همدلي و همزباني من با آنان مي شود که مرا با نياکانم مرتبط و متصل مي کند و قادر مي سازد تا صدايشان را به مدد آثار مکتوبشان از وراي اعصار و قرون بشنوم و با آنان هم نوا و هم آواز شوم. زبان فارسي به جويبار زلالي مي ماند که کم و بيش يک هزار و دويست سال پيش از سرچشمه اي واقع در سرزمينهاي شمال خراسانِ امروز جوشيده و در زمين و زمان جاري گشته است. ما که امروز در منتهاي پايين دستِ آن جويبار نشسته ايم هر لحظه مي توانيم گلها و ميوه ها و تحفه هايي را که پدران و مادران ما ٬ در زمانهاي گذشته ٬ در بالادست به آن سپرده اند دريافت کنيم و کام و مشام خود را بهره مند سازيم ٬ همچنان که مي توانيم هداياي تازه اي به اين ميراث دلپذير بيفزاييم تا نسلهاي آينده از آنها برخوردار شوند. به کمک زبان فارسي مي توانم پاي سخن دانشمندان و حکيماني بنشينم که در طول قرنهاي گذشته سخنان عالمانه و حکمت آميز خود را به زبان فارسي بيان کرده و به يادگار گذاشته اند. همچنين مي توانم ٬ با فهم معارف و مناجات مؤمنان و عارفان بزرگ ٬ دل به آنان بسپرم و به معبود و محبوب آنان ايمان بياورم و با او راز و نياز کنم و در خانقاهها با صوفيان شوريده حال هم نشين شوم و همراه با آنان به سماع برخيزم و اشعارشان را زمزمه کنم. علاوه بر اين ٬ با زبان فارسي مي توانم نيوشاي اندرز استادان اخلاق باشم و خلاصه مي توانم بر سر سفره گسترده و پرنعمتي که در گستره ايران زمين گسترده است بنشينم و جان تشنه و گرسنه خود را قوت و قوّت بخشم. آري ٬ به زبان فارسي عشق مي ورزم چون با دانستن اين زبان مي توانم احساسات و افکار ايرانيان و فارسي زبانان ديروز و امروز را درک کنم و در غمها و شاديها و بيمها و اميدهاي آنان شريک شوم و همچون آنان به آنچه دوست داشته اند مهر بورزم و آنچه را دشمن مي شناخته اند دشمن بدارم. اين زبان فارسي است که به من توانايي و فرصت مي دهد تا ترانه هايي را که مادران در نيمه شبها در کنار بستر و بالين کودکان خود مي خوانده اند بشنوم و نسيم مهربان لالائيِ آنها را ٬ مانند پري لطيف که بر گونه من کشيده مي شود ٬ لمس کنم. با زبان فارسي مي توانم به دوبيتيهاي ساده و صميمانه چوپانان دشتهاي سرسبز و پهناور گوش دهم و غم تنهائيِ آنها را با خواندن آوازهاي دلنشيني که همراه با نواي ني خوانده اند در خويشتن تکرار کنم. با زبان فارسي مي توانم با سارباناني که در بيابانها کاروان اُ شتران خود را ٬ روز و شب ٬ با صداي خود به رفتار گرم مي ساخته اند هم سفر شوم ٬ با زنان شاليکار در شاليزارهاي ميهنم هم گام و هم دست باشم ٬ با پهلوانان در ورزشخانه ها شاهنامه بخوانم و پاي بکوبم و با لوطيان و لولياني که در شبهاي تاريک در کوچه هاي خلوت و کوچه باغهاي آرام ٬ آزاد و آسوده ٬ کوچه باغي مي خوانند و دل مردمان را در خانه ها مي شورانند همراهي کنم. به برکت زبان فارسي مي توانم لطف و صفا و شور و غوغاي دلهاي عاشق را در دل و جان خويش دوباره بيافرينم و با خواندن اشعار عاشقانه جوش و خروش و شيفتگي و بي قراري رنگين و رنگارنگ عاشقان را در نظر آورم و به تماشاي اين دنياي خيال انگيز بنشينم.

نکته شگفت انگيزي که در کار زبان فارسي وجود دارد و مرا به حيرت فرو مي برد گسترش رازآميز اين زبان در قلمرو پهناور آن است. همواره از خود مي پرسم زبان فارسيِ دري ٬ که در قرون اوليه دوران اسلامي ايران در مشرق و شمال شرقي اين سرزمين رواج داشت ٬ چگونه توانست در همه جاي ايرانِ امروز و ماوراءالنهر و آسياي ميانه و افغانستان و هندوستان و قفقاز و آسياي صغير و بالکان رواج يابد و زبان ادبي و رسمي شود؟ در روزگاري که از رسانه هاي جمعي امروزي خبري نبود و ارتباطات بسي کند و دشوار بود و در دوراني که حکومت واحدي در اين قلمرو پهناور وجود نداشت و هر ناحيه آن در دست خانداني بود که غالباً با خاندان حاکم بر ناحيه ديگر در جنگ و جدال بود ٬ آن کدام جاذبه و جادو بود که اين زبان را همچون چتري گسترده بر سر اين جغرافياي پهناور با همه تنوع و اختلافاتي که در آن بود استوار داشت؟ چه شد که حافظ و سعدي در شيراز ٬ که زبان محلي خاصّي داشت ٬ به جاي آن که به آن زبان بسرايند و بنويسند ٬ به همان زباني شعر سرودند که رودکي در بخارا و فردوسي در طوس و غزنين و ناصرخسرو در يمگان و خاقاني در شروان و نظامي در گنجه و خيام و عطار در نيشابور و مولوي در بلخ و قونيه و کمال در خجند و خواجو در کرمان و قطران در تبريز شعر سروده بودند؟ کدام رشته نامرئي اين همه شاعر و نويسنده را در اين قلمرو وسيع به يکديگر پيوند مي داد و کدام دست نيرومند اين جمع کثير اهل علم و ادب را با همه تفاوتي که در مذهب و مرام و موطن و قوميت و زبان مادري و محلّي داشتند با يکديگر متحد مي ساخت و بر آن مي داشت تا چراغ زبان فارسي را از گزند باد و باران در امان دارند تا همچنان روشن بماند و پرتوافشاني کند. زبان فارسي موسيقيِ دلنوازي است که يک عمر در گوش من خوانده شده و دلم را به وجد آورده است.

اين زبان به چشم انداز سرزمين من وسعت مي دهد و مرا از مرزهاي مصنوعي امروز فراتر مي برد و با مردمان کاشغر در چين ٬ بنارس و بمبئي در هند ٬ پنجاب و لاهور در پاکستان ٬ سمرقند و بخارا در ازبکستان ٬ خجند در تاجيکستان ٬ بدخشان و يُمگان و بلخ و هرات در افغانستان ٬ مرو و خيوه در ترکمنستان ٬ تفليس و شروان در قفقاز ٬ و فارسي زبانان ديروزيِ بوسني و بالکان يگانه مي سازد.

احساس مي کنم که هرجا فارسي زباني بوده و هست ٬ همان جا وطن من است بلکه خانه من است که هستيِ من در آن خانه سکونت دارد ٬ خانه اي که سرگرداني و سرگشتگي ام در آن به سکون و تسکين بدل مي شود. ايراني » و « خود بودن » ؛ زبان فارسي رکني از ارکان هويت فردي و جمعي من است من کيستم و به کدام » من از زبان فارسي جدايي نمي پذيرد و چون از خود مي پرسم « بودن بي گمان زبان فارسي در خاطرم نقش مي بندد؛ زيرا جز به اين زبان « ملت تعلق دارم نمي توانم فکر کنم. وقتي با خودم حرف مي زنم ٬ هميشه به زبان فارسي حرف مي زنم و آن منِ خسته دل که ٬ به قول حافظ ٬ در درون من است و من خموشم و او در خروش و در غوغاست با من به زبان فارسي حرف مي زند. با زبان فارسي ايراني مي شوم و ايراني مي مانم. وجود من و هويت من با اين زبان بسط پيدا مي کند و گسترش مي يابد. هرچه اين زبان را بيشتر مي خوانم و بهتر مي فهمم ايراني تر مي شوم. زبان فارسي ريشه اي است که با آن به خاک وطنم بسته شده ام و فرهنگ سرزمين خود را با اين ريشه از خاک مي مکم و با تغذيه از آن زنده مي مانم و مي رويم و مي بالم و گُل مي دهم و گُل مي کنم. آري ٬ اين چنين است که هر وقت نظم و نثري دلپذير و شيرين و استوار به اين زبان مي خوانم و مي شنوم شادمان مي شوم و زبان به تحسين مي گشايم و هرگاه مي بينم زبان يا خط فارسي ٬ که ظرف بلورين و جامه فاخر اين زبان است ٬ خوار شده و خدشه و خطري بر آن وارد آمده غمگين و تلخکام مي شوم. حکايت من و زبان فارسي همان است که حافظ گفته است:

من جرعه نوشِ بزمِ تو بودم هزار سال

کي ترکِ آبخورد کند طبعِ خوگرم

گر برکَنم دل از تو و بردارم از تو مهر

آن مهر بر که افکنم آن دل کجا برم

........

نگارش : غلامعلي حدّاد عادل

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML