داستان سلطان محمود و ماهیگیری

روزی گذر سلطان به كنار دریاچه ی كوچكی افتاد .
كودكی را دید كه مشغول ماهیگیری بود.
ناشناس جلو رفت و از حال و اوضاع كودك پرسید. كودك گفت كه یتیمم و با سه خواهر كوچك تر از خود و مادرم نان زندگی را به این ماهیگری تامین می كنم.
سلطان از سر ترحم و مهر، به كودك پیشنهاد بازی با قلآب ماهیگیری داد و كودك پذیرفت.
آن دو با هم مسابقه گذاشتند و آن روز نزدیك صد ماهی صید كردند............
كودك با خوشحالی نگاهی به ماهی ها انداخت و گفت :  چه خوشبختی تو كه این چنین ماهی می گیری .
سلطان خندید و پاسخ داد:  چه خوشبخت تری تو كه پادشاهی ماهیگیرت می شود.

منطق الطیر عطار

نوشتن دیدگاه