روزی حجاج این یوسف در صحرا با معدودی چند از خاصان خود سیر میکرد. از دور غلامی شبان دید که گوسفند میچرانید. ملازمان را گفت: "شما بر جا باشید تا من با آن صحبتی دارم." پس اسب خود را برانگیخت و بر سر او رفت و سلام کرد. او جواب داد. حجاج ازو پرسید که ای غلام، حجاج ابن یوسف بر شما چگونه حاکم است؟ غلام گفت: "لعنت خدا بر او باشد که هرگز ظالمتری از او بر مسند حکومت ننشسته، بیرحمی، سفاکی، خدانترسی بیباکست. امید دارم که روی زمین از لوث ظلم او پاک شود." حجاج گفت: "مرا میشناسی؟" گفت: "نی!" گفت: "منم حجاج!" غلام گفت: "مرا میشناسی؟" حجاج گفت: "نی!" غلام گفت: "منم دردان، از غلامان آپیشورم و در هر ماه مرا سه بار صرع میگردد و دیوانه میشوم و امروز در روز جنون من است." حجاج بخندید و او را خلعت بخشید.