خوی مردان خدا

آورده اند که چند یار در صحبت ابراهیم ادهم بودند و ابراهیم از راه کشت یا درو و یا باغبانی طعامی به دست می آورد و به با ایشان افطار می کرد. روزی به صحرا رفته بود و دیر بماند. یاران گفتند : بیایید بی او افطار کنیم، باشد که پس از این زودتر بیاید. چیزی بخوردند و خفتند.چون ابراهیم بازگشت و ایشان را خفته یافت، رحمش آمد و گفت : مسکینان چیزی نخورده اند و گرسنه خفته . در حال آرد پاره ای خمیر کرد و خواست تا آتش برافروزد ، محاسن بر خاک نهاده بود و در آتش می دمید . ایشان گفتند : ما افطار کرده ایم . ابراهیم گفت: پنداشتم که گرسنه خفته اید و چیزی نیافته.ایشان گفتند : ببین که ما با وی چه کردیم و او با ما چه می کند؟

از مصباح الهدایه ، تالیف عزالدین محمود کاشانی یا اندکی تصرف

نوشتن دیدگاه