داستان نابینا و چراغ

نابینایی در شب , چراغ به دست و سبو بر دوش,بر راهی می رفت. یکی او را گفت :تو که چیزی نمی بینی چراغ به چه کارت آید ؟ گفت :چراغ از بهر کوردلان تاریک اندیش است تا به من تنه نزنند و سبوی مرا نشکنند.

بهارستان جامی