شنیدم وقتی ، سه مرد راهزن با یکدیگر شریک شدند و سالها بر راههای مسلمانان کمین بی رحمتی گشودندی ، و بر کاروان عصمت خلایق زدندی . در پیرامون شهری ، زیر سنگی ، صندوقچه ای زر یافتند . با غایت خرم و خوشدل شدند و یکی را به اتفاق از میانه تعیین کردند که در این شهر می باید رفتن و طعامی آوردن که ما به کار بریم . بیچاره در رفتن مبادرت نمود ، رفت و طعام خرید ، و حرص مردارخوار مردمکش ، او را بر آن داشت که چیزی از سموم قاتل در طعام آمیخت ، بر اندیشه آنکه ایشان بخورند و هلاک شوند و مالی که یافته اند برای او بماند . داعیه رغبت مال آن هر دو را نیز باعث آمد بر آنکه فرستاده چون باز آید .زحمت وجود او را از میان بردارند . وآنچه یافتند بر یکدیگر قسمت کنند . مرد باز آمد و طعام آورد . ایشان برخاستند و اول حلق او را سخت بیفشردند و هلاکش کردند . پس بر سر طعام نشستند و خوردند و بر جای سرد شدند و بمردند . صندوقچه ی زر در کنار سه جسد همچنان بی صاحب بماند ...

(مرزبان نامه ، رویه ی 123 تا 135 )

دیدگاه‌ها  

+1 # ايراني06 1394-08-13 01:23
شبيه همين داستان درانجيل هم هست كه حضرت عيسي بعداحوال راهزنان ميفرماي دشكم گرسنه را ناني پركندولي چشم گرسنه را دنيايي نتواندسيركند
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


گزینش نام برای فرزند

نگاره های کمیاب و دیدنی