داستان مرد اندوهگین بر ساحل دریا

زنون حکیم، مردی را بر ساحل دریا اندوهگین دید که بر دنیا غم می خورد. حکیم او را گفت که بر دنیا غم مخور، اگر در نهایت توانگری، در کشتی بودی و کشتی ات در دریا شکسته بود و در حال غرق شدن بودی، آیا نهایت آرزوی تو این نبود که نجات یابی و همه ثروتت را از دست دهی؟
گفت: آری
حکیم گفت: اگر بر دنیا فرمانروایی داشتی وهمه افراد پیرامونت قصد کشتن تو را داشتند، آیا آرزوی تو نجات یافتن از دست آنان نبود، حتی به بهای از دست رفتن هر آنچه داری؟
گفت: آری
حکیم گفت: اکنون گمان بر، تو، همان توانگری و اینک همان پادشاه که ثروت و قدرتت را از دست داده ای ولی جانت را به سلامت حفظ کرده ای.
مرد به سخن او آرام گرفت.

کشکول شیخ بهایی