داستان چوپان دروغگو

چوپانی هر روز گوسپندان به صحرا بردی و بانگ بدروغ برآوردی : گرگ گرگ ... و اهل ده رفتندی و اثری از گرگ نیافتندی . تا آنکه روزی به راستی دسته ی گرگی به گوسپندانش حمله کردی و جمله را بردریدی ، اما هر چه چوپان فریاد برکشیدی کسی به همراهیش نشتافتی . چه از دروغ هر روز او گمان راستی در حق او نمیبردند!

نوشتن دیدگاه