کافرى، غلامى مسلمان داشت . غلام به دین و آیین خود سخت پایبند بود و کافر، او را منعى نمىکرد . روزى سحرگاه، غلام را گفت: طاس و اسباب حمام را برگیر تا برویم . در راه به مسجدى رسیدند. غلام گفت:اى خواجه!اجازت مىفرمایى که به این مسجد داخل شوم و نماز بگزارم. خواجه گفت: برو؛ ولى چون نمازت را خواندى، به سرعت باز گرد. من همین جا مىایستم و تو را انتظار مىکشم .
نماز در مسجد پایان یافت . امام جماعت و همه نمازگزاران یک یک بیرون آمدند . اما خواجه هر چه مىگشت، غلام خود را در میان آنها نمىیافت . مدتى صبر کرد؛ پس بانگ زد که اى غلام بیرون آى. گفت: نمىگذارند که بیرون آیم . چون کار از حد گذشت . خواجه سر در مسجد کرد تا ببیند که کیست که غلامش را گرفته و نمىگذارد که بیرون آید . در مسجد، جز کفشى و سایه یک کس، چیزى ندید . از همان جا فریاد زد: آخر کیست که نمىگذارد تو بیرون آیى . غلام گفت: ((همان کس که تو را نمىگذارد که به داخل آیى . ))
برگرفته از: فیه ما فیه، تصحیح فروزانفر، ص 113 . ( حکایت پارسایان - رضا بابایی )