داستان زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود

روانشاد عطار نیشابوری در الهی نامه ی خود داستانی شگفت انگیز و پندآموز از زندگانی صالحانه ی یک زن را با گفتار بسیار شیوا و شیرین خود بشعر در آورده است که خوانش این داستان بسیار زیبا به هر انسان آزاده و جوانمردی در سرتاسر گیتی پیشنهاد می شود . نام داستان " حکایت زن صالحه که شوهرش به سفر رفته بود " است . با توجه به دشواری برخی از واژگان و نا آشنابودن خوانندگان گرامی با این واژه ها بر آن شدیم که معنی کامل داستان را با زبان ساده و روان برای خوانندگان ارجمند بنگاریم.

زن پاکدامن

عطار نیشابوری بزرگ عارف و شاعر ایرانی چنین گزارش می دهد که :

در روزگاران پیشین بانویی پاکدامن و صالحه زندگی می کرد که بسیار زیباگفتار و زیباروی بود . آن زن به اندازه ی زیبا بود که دهانش مانند صدف و دندانهایش بمانند مروارید بود .چرخ گردان آن زن صالحه را جزو شیرمردان بشمار می آورد.

کسانی کز سخن دری فشاندند

بنام او را همی «مرحومه» خواندند

روزی شوهر آن زن بناگاه آهنگ سفر به حج را کرد و برای زیارت خانه ی خدا به راه افتاد. آن مرد  پیش از رفتن نگهداری و پرستاری از زن خود را به برادر کوچک خود که البته مردی ناجوانمرد بود سپرد و برادر نیز فرمان او را پذیرفت.برادر شبانه روز به پرستاری و تیمارداری از زن مشغول بود تا آنکه یک روز هوا و هوس بر او چیره شد و پرده را کنار زده و روی آن زن  دلفروز را بدید و یک دل نه صد دل عاشق زن برادر خود شد !

چنان در دام آن دلدار افتاد

که صد عمرش بیک دم کار افتاد

بسیار با خود کلنجار رفت اما لحظه به لحظه عشقش گرمتر می شد و سرانجام شهوت بر وی چیره گشت و آن زن را به زور و زر و زاری از پرده بیرون آورد و به خود خواند! زن که از کار برادرشوی خود در شگفت مانده بود چنین گفت:

بدو گفتا نداری از خدا شرم ؟

برادر را چنین می‌داری آزرم ؟

ترا دین و دیانت داری اینست ؟

برادر را امانت داری اینست ؟

زن , برادرشوی خود را بسیار سرزنش کرد و از وی خواست که توبه کند و از خدا آمرزش بخواهد تا بلکه اندیشه ی بد از وی دور گردد. اما آن مرد در دام شیطان افتاده بود و عقل و هوش از وی دور شده بود, پس به زن گفت :

بزن آن مرد گفت این نیست سودت

مرا خشنود باید کرد زودت

او دگربار زن را بخود خواند و از وی طلب عشقبازی و وصال نمود و زن را تهدید کرد که اگر با وی هم آغوش نشود او را در میان مردمان رسوا می کند و سرانجام او را هلاک خواهد ساخت. زن پاکدامن که از مرگ باکی نداشت به او گفت که مرگ برای من بهتر از تن فروشی و خیانت به شوهر است ! برادرشوی ناجوانمرد که رفتار زن را دید و از وصال وی ناامید گشته بود , میترسید که پس از بازگشت برادرش از حج, زن رفتار ناجوانمردانه ی او را به عرض شوهر برساند . پس به این اندیشه افتاد که توطئه ای برپاکند و سر زن را زیر آب کند . پس رفت و چهار تن را با زر و مال خرید و از آنان خواست که بر علیه زن گواهی (شهادت) دهند و زن پاکدامن را زناکار بخوانند! بنابراین با گواهی دادن این چهار تن قاضی نیز سخن آنان را پذیرفت و زن بیگناه را به سنگسار محکوم نمود! سرانجام زن را به صحرا بردند و سنگ های فراوانی به سوی وی پرتاب کردند و برای عبرت دیگران آن را در همان حال و مکان رها نموده و بازگشتند.

زن بی چاره بر هامون بمانده 

میان خاک غرق خون بمانده

هنگامی که شب گذشت و روزی دیگر آغاز شد زن که هنوز چشم از جهان نبسته بود , آرام آرام بهوش آمد و شروع به ناله و زاری کرد . از بخت خوش او یک مرد صحرانشین (عرب)  که سوار بر شتر از آنجا می گذشت , آوای او را شنید و خود را به او رسانید و چنین گفت :

بپرسیدش که ای زن کیستی تو ؟ 

که همچون مردهٔ می‌زیستی تو ؟

زنش گفتا که من بیمار و زارم 

عرابی گفت من تیمار دارم

مرد عرابی زن را بر شتر نشاند و با شتاب او را به خانه ی خود رساند. چند روزی او را تیمار و پرستاری کردند تا آنکه حال زن بهبود یافت و :

دگر ره تازه شد گلنار رویش

ز سر در حلقه زد زنار مویش

ز زیر سنگسار او آشکارا 

چنان آمد که لعل از سنگ خارا

مرد عرابی چون روی او را بدید و از بهبود حال او اطمینان یافت از زن خواست که جفت حلال او شود و خود را به زنی او در آورد . اما زن چنین پاسخ داد که : من شوهر دارم و نمی توانم به زنی مرد دیگری در آیم . اما مرد اعرابی سخن او را نپذیرفت و او نیز یک دل نه صد دل عاشق زن شد و او را بخود خواند ! زن بیچاره که گویی قرار نبود از دست شهوت پرستان رهایی یابد دگربار لب به سرزنش گشود و مرد اعرابی را به توبه و طلب آمرزش از خداوند دعوت کرد . زن به اعرابی گفت من اگر می خواستم به تن فروشی و خیانت و گناه تن دهم , همان بار نخست اینکار را می کردم و سنگسار را به جان نمی خریدم!

کنون تو نیز می‌خوانی بدینم؟

نمی‌دانی که من چون پاک دینم؟

اگر پاره کنی صد باره شخصم

نیاید در تن پاکیزه نقصم

برو از بهر یک شهوة که رانی 

مخر جان را عذاب جاودانی

مرد اعرابی که از گفتار راست و صادقانه ی زن به خود آمده بود, از کردار خود پشیمان شد و رفتارش با زن همچون خواهر خود گشت !
در همان حال غلام سیاه رخ اعرابی سر رسید و روی زن را بدید و او نیز عاشق آن زن گشت !

دلش را وصل آن زن آرزو خاست

ولیکن می‌نشد آن آرزو راست

بزن گفتا شبم من تو چو ماهی

چرا با من بهم بودن نخواهی

زن که از گردش روزگار و سرنوشتی که برایش پیش آورده بود در حیرت مانده بود به غلام سیاه پوست گفت : من هرگز با کسی به جز شویم وصال نخواهم داشت و این را میتوانی از خواجه ی خود بپرسی , چرا که او نیز پیشتر چنین درخواستی از من کرده بود. ای غلام او که خواجه ی تو بود و روی بسیار زیبایی هم داشت هرگز وصل من نیافت, آنگاه تو با این چهره سیاه و زشت درخواست وصال داری ؟ غلام سیه روی که از گفتار زن بسیار خشمگین شده بود , زن را تهدید کرد و گفت که کاری می کنم که آواره ی بیابان گردی .
شیرزن که از مرگ و آوارگی باکی نداشت به او گفت که از حیله ی تو بیمم نیست. اما غلام کینه جوی که خشم سراسر وجودش را فراگرفته بود , شب هنگام از خواب برخاست و با بهره گیری از تاریکی شب نوزاد خواجه را در گاهواره سر برید ! و زیرانداز خونین او را در زیر بالش زن خوبروی پنهان کرد تا با این کار قتل نوزاد را به گردن آن زن بیچاره بیندازد . سحرگاه مادر نوزاد برای شیردادن کودکش از خواب برخاست :

سحرگه مادر آن کُشتهٔ زار  

ز بهر شیردادن گشت بیدار

بدید آن طفل را بُرّیده سر باز

برآورد از دل پر درد آواز

فغانی و خروشی در جهان بست

دو گیسو را بریده بر میان بست

طلب کردند تاخود آن که کردست 

چنین بیچاره را بیجان که کردست

پس از ناله و زاری فراوان بلاخره زیرانداز خونین را در زیر بالش زن زیباروی یافتند و گمان بردند که وی نوزاد را سر بریده است . پس زن را بشدت کتک زدند.

همه گفتند زن کردست این کار  

بکُشت این نابکار او را چنین زار

غلام و مادر طفل آن جوان را  

نه چندان زد که بتوان گفت آن را

در همین حال مرد عرابی سررسید و پس از دیدن فرزند مرده اش در عین ناراحتی زن را بسیار سرزنش کرد و گفت : ای زن مگر من چه بدی در حق تو کردم ؟ مگر من نبودم که تو را از مرگ رهایی دادم ؟ چرا کودک مثل ماهم را در عین بیگناهی کشتی ؟
زن زیباروی که از خرد و دانش بالایی برخوردار بود مرد اعرابی را به اندیشیدن و تامل دعوت کرد و گفت ای برادر خداوند در جهان به تو عقل و هوش داده است تا آن را بکار بندی و از آن بهره ببری پس با خرد خود بیندیش و ببین با کشتن فرزند تو من چه چیزی به دست می آوردم ؟ آیا با کشتن فرزند تو حرمت من بیشتر می شد ؟
مرد عرابی کمی اندیشید و دریافت که کشتن کودک نمی تواند کار این زن باشد و بیقین رسید که آن زن بیگناه و در مرگ مشکوک فرزندش دخالتی نداشته است. اما به زن گفت که همسر من گمان می کند تو فرزندمان را کشته ای و هرگاه که تو را می بیند یاد فرزندش می افتد  , بنابراین تو باید ازینجا دور شوی تا او همه روزه تو را نبیند چرا که ممکن است بلایی بر سرت بیاورد .عرابی سیصد درم به زن داد و او را آماده ی رفتن کرد . زن بیچاره به راه افتاد و پس از لختی رفتن به نزدیکی دهی رسید . در کنار راه چوبه ی داری را دید که مردم در آنجا گرد آمده بودند و جوانی را به قصد دارزدن به آنجا آورده بودند. زن نزدیک رفت و از اهالی پرسید که این جوان را برای چه بدار می آوزیند ؟ چنین گفتند که در ده ما یک حاکم ستمگر حکم می کند که هر که را بخواهد به دار می آوزید . زن پرسید آخر گناه این جوان چیست ؟ گفتند : او را به خاطر نپرداختن خراج بدار می آویزند . زن گفت : خراج او چقدر بوده است ؟ پاسخ دادند : سیصد درم در سال . زن به اندیشه فرو رفت و با مهربانی خود تصمیم گرفت که خراج جوان را بپردازد و جان او را نجات دهد . پس, پیش رفت و پرسید که اگر من خراج او را بدهم او از مرگ نجات یابد ؟ پاسخ دادند: آری . هم اکنون ! بنابراین زن مهربان سیصد درم را که مرد اعرابی برای خرج راه به او بخشیده بود  به آنان داد و جان جوان را خرید ! جوان که زندگی دوباره بدست آورده بود , همچون تیری در پی زن رفت تا دلیل آزاد کردن خود را از وی جویا شود . پس از آنکه جوان روی زن را خوب دید او نیز اسیر وسوسه ی شیطان شد و از زن درخواست وصال نمود ! اما زن همچون بارهای پیشین پاسخی جز "نه" بر زبان نیاورد . اما جوان دست بردار نبود . آنقدر گفتند و شنیدند تا به دریایی رسیدند .در ساحل آن دریا یک کشتی با شمار بسیاری بازرگان پدیدار بود . جوان نجات یافته که گرفتار اندیشه های شیطانی شده بود به دلیل آنکه زن به او پاسخ نه داده بود , یکی از بازرگانان را پیش خواند و به او گفت : من کنیزی زیبا روی دارم که کمی نافرمان است و من قصد فروش آن را دارم اگر تو او را بخواهی میتوانم به تو بفروشم . زن که سخنان بی شرمانه ی جوان را شنید پیش بازرگان آمد و به او گفت : من از خود شوهر دارم و هرگز کنیز کسی نیستم ,این مرد هرچه گوید دروغ است . اما بازرگان هم هنگامی که روی زیبای زن را دید , شیفته ی او شد و سخنانش را نشنیده انگاشت و با پرداخت صد دینار به آن جوان ناسپاس, زن را خرید !

بصد سختیش در کشتی نشاندند

وزانجا در زمان کشتی براندند

خرنده چون بدید آن قدّ و دیدار  

بزیر پرده از جان شد خریدار

خریدار, زن را به سختی سوار بر کشتی کرد و کشتی حرکت کرد . مرد ناجوانمرد در کشتی شهوتش فزون گشت  و زن را بخود خواند و به وی نزدیک شد و خواست که زن را در آغوش بگیرد اما زن مقاومت نمود و بر زمین افتاد و فریاد زد :

مسلمانید و من هستم مسلمان 

بر ایمانید ومن هستم برایمان

من آزادم مرا شوهر بجایست 

گواه صادقم این دم خدایست

شما را مادر و خواهر بود نیز 

بزیر پرده در دختر بود نیز

کسی این بدگر اندیشد بر ایشان

شود حال شما بی‌شک پریشان

چو نپسندید ایشان را درین کار 

مرا از چه پسندید این چنین بار

غریب و عورة و درویش و خوارم 

ضعیف و عاجز و زار ونزارم

مرنجانید این جان سوز را بیش

که فردائیست مر امروز را پیش

از آنجا که زن نیکو گفتار و راستگو بود اهل کشتی سخن او را پذیرفتند و هم اندر زمان از وی دور شدند . اما هر کس از اهل کشتی که روی او را می دید شیفته ی زیبایی او می شد . تا آنکه اندک اندک همه ی اهالی کشتی عاشق او شدند و تصمیم گرفتند با زن عشقبازی نمایند . زن بیچاره که از دسیسه ی آن ناجوانمردان آگاهی یافته بود, دست های خود را به سوی آسمان بلند کرد و چنین گفت :

زیان بگشاد کای دانای اسرار 

مرا از شرِّ این شومان نگه دار

ندارم از دو عالم جز تو کس را  

ازین سرها برون بر این هوس را

اگر روزی کنی مرگم توانی   

که مردن به بود زین زندگانی

خلاصی ده مرا یا مرگ امروز 

که من طاقت ندارم اندرین سوز

مرا تا چند گردانی بخون در 

نخواهی یافت از من سرنگون تر

زن بیچاره که دیگر چاره ای را در پیش راه خود نمی دید از خداوند درخواست کرد تا جان وی را بگیرد و اینگونه او را از شر شهوت رانی آن ناجوانمردان در امان دارد . اما سرنوشت بگونه ای دیگر رقم خورد و در همان حال آب دریا موج های بسیار سنگینی برداشت و کشتی را وارونه کرد تا جایی که همه ی اهل کشتی را که بر بالای کشتی ایستاده بودند به دریا فکند و کشت. پس از چند لحظه موج های سهمگین دور گشت و کشتی به حالت عادی خود بازگشت و زن ماند و مال های فراوانی که از بازرگانان بر جای مانده بود . بادی از کرانه آمد و کشتی را به سوی شهری روانه ساخت . زن باهوش این بار در اندیشه ای دیگر افتاد و جامه های مردانه بر تن کرد تا از دست هوس رانی مردان شهوت ران محفوظ باشد .آنگاه که کشتی به نزدیکی ساحل رسید بسیاری از مردمان شهر به پیشباز کشتی آمدند و با شگفتی بسیار دیدند که همراه کشتی تنها یک غلام زیبا روی است و دیگر هیچکس !

بپرسیدند ازان خورشید رخ حال

که تنها آمدی با این همه مال

از او پرسیدند که چرا تنها آمده ای ؟ زن پاسخ داد: که من تا شاه شما را نبینم لب به سخن نمی گشایم . اهالی رفتند و به شاه قصه را گفتند و شاه با تعجب بسیار به نزد زن آمد. پس زن به شاه داستان را تعریف کرد :

تفحّص کرد حالش شاه هُشیار

چنین گفت او که ما بودیم بسیار

به کشتی در نشستیم و بسی راه 

بپیمودیم دایم گاه و بیگاه

چو بیکاران آن کشتیم دیدند

بشهوة جمله مهر من گزیدند

ز حق درخواستم تا حق چنان کرد

که دفع شرِّ مُشتی بد گمان کرد

درآمد آتشی و جمله را سوخت

مرا برهاند و جانم را بر افروخت

ببین اینک یکی برجایگاهست

که مردم نیست انگشت سیاهست

مرا زین عبرتی آمد پدیدار  

نیم من مال دنیا را خریدار

زن به شاه گفت که همه ی مال کشتی از آن تو باد زیرا من بدنبال مال دنیا نیستم, اما از تو یک حاجت دارم که امیدوارم آن را برآورده سازی  و آن اینست که بر لب این دریا یک معبد (نیایشگاه) برای من بسازی که هیچ کس را چه از هوس ران و چه پاکدامان امکان ورود به آن نباشد . و من تنها در آن بنشینم و شبانه روز یزدان را نیایش کنم .شاه حاجت او را پذیرفت و معبدی بسیار باشکوه برای او ساخت:

چنانش معبدی کردند بر پای 

که گفتی خانهٔ کعبه‌ست بر جای

در آنجا رفت و شد مشغول طاعت   

بسر می‌برد عمری در قناعت

روزگاران گذشت و گذشت تا آنکه شاه را زندگانی به سر آمد . اما پیش از مرگ به وزیران و زیردستان خود وصیت کرد که پس از مرگ من آن زن نیایشگر را بر تخت شاهی بنشانید و فرمانش را ببرید, زیرا او زنی درستکار است و مردمان از حکومت او در آرامش خواهند بود . زیردستان فرمان شاه را به زن رساندند و از او خواستند که جهاندار شهر شود . زن به این کار رغبت نداشت و گفت یک زن زاهد را توان شاهی نباشد . اما وزیران و بزرگان شهر دگربار اصرار کردند تا آنکه زن چنین گفت : باید دختری از میان شما مرا در اینکار یاری کند . پس رفتند و صد دختر آوردند تا یکی را از میان آنان برگزیند . زن که توان جهانداری را در خود نمی دید دگربار از اینکار خودداری کرد , اما سرانجام با همکاری یک نفر از اهالی این کار را برعهده گرفت و با نیکی و دادگری به حکومت پرداخت و آوازه ی او در سرتاسر سرزمین های دیگر پیچید. زن به مقام بسیار بالایی نزد خداوند رسیده بود و بیشتر دعاهای او در پیشگاه خداوند مستجاب میشد .
روزگاران گذشت تا آنکه سرانجام شوهر زن از حج بازگشت! مرد حاجی پس از آنکه به خانه ی خود اندر شد, با شگفتی های بسیاری روبرو گشت . از یک سو از زن خود نشانی نمی دید و از سوی دیگر برادرش را میدید که نابینا و فلج شده بود . پس دلیل را از برادر جویا شد و او چنین گفت که : همسر تو با مردی زناکرد و چند تن بر اینکار گواهی دادند و به فرمان قاضی او را سنگسار کردند . مرد بسیار غمگین گشت و در گوشه ای نشست و ناله های فراوان کرد و البته از فساد زن خود نیز بسیار خشمگین بود . پس از گذشت چند روز به برادر خود گفت که من شنیده ام یک زن در فلان جایی زندگی می کند که میتواند با دعا و نیایش به درگاه خداوند, تو را شفا بخشد . پس برخیز تا به نزد او برویم بلکه بهبود یابی. برادر که بسیار خوشحال شده بود سخن او را پذیرفت و بر خری سوار شد و همراه برادر خود به راه افتاد تا به نزد آن زن شفابخش بروند. از قضا در راه رفتن به جایی رسیدند که شبانگاه مرد اعرابی بود . پس بدانجا در آمدند :

چو بود آن مرد اعرابی جوان مرد 

دران شب هر دو تن را میهمان کرد

مرد اعرابی احوال آنان را جویا شد و پاسخ دادند که برای شفا به نزد زن شفابخش میرویم . اعرابی از سخن آنان خوشحال شد و گفت : من نیز غلامی دارم که به همین درد مبتلا شده است. اعرابی به آنان گفت : چندی پیش زنی خردمند میهمان من بود و این غلام نابخرد از وی درخواست وصال نمود و از آن پس این غلام به چنین دردی مبتلا شد . من نیز با شما همراه میشوم و غلامم را می آورم تا بلکه شفا یابد . بنابراین با یکدیگر به راه افتاند تا آنکه به جایی رسیدند که در آن روز جوان را بردار میزدند .آن جوان نیز در آنجا نشسته بود اما نه توان راه رفتن داشت و نه چشم دیدن! اعرابی و مرد حاجی  از دیدن او بسیار شگفت زده شدند چرا که :

جوان بود ای عجب بر جای مانده 

نه بینائی نه دست و پای مانده

مادر جوان در کنار او نشسته بود و مشغول گریه و زاری بود . پس او را نیز امید دادند که برخیز و بهمراه ما راهی سفر شو تا به نزد زن شفابخش برویم  بلکه او بتواند این سه تن را شفا بخشد . پس به راه افتاد و رفتند و رفتند تا به نیایشگاه زن زاهد رسیدند .

سحرگاهی نفس زد صبح دولت

برون آمد زن زاهد ز خلوت

بدید از دور شوی خویشتن را  

ز شادی سجده آمد کار زن را

زن زاهد بسیار گریه کرد و در دل گفت که چگونه با این همه شرمساری خود را به شوهرم نشان دهم ؟ چون نزدیکتر آمدند زن آن سه ناجوانمرد را نیز دید و بسیار خوشحال گشت و پیش خود گفت : شوهرم گواه های پاکی مرا نیز با خود آورده است !

بدل گفت او که اینم بس که شوهر   

گوا با خویش آوردست همبر

بدین هر سه که بس صاحب گناهند 

دو دست و پای این هر سه گواهند

چو چشم هر سه می‌بینم چه خواهم  

چه می‌گویم گواهم بس الهم

زن در حالی که روی خود را پوشانده بود به پیشگاه آنان آمد و از آنان خواست تا مشکل خود را بازگو کنند . شوهر پیش آمد و گفت که ما سه بیمار داریم که هر سه نابینا و فلج می باشند و از شما میخواهیم که شفای آنان را از خداوند طلب کنید . زن باهوش که گناه هر سه را می دانست و میخواست پاکدامانی خود را برای شوهر نشان دهد چنین گفت :

زنش گفتا که مردیست این گنه کار 

اگر آرد گناه خود باقرار

خلاصی باشدش زین رنج ناساز 

وگرنه کور ماند مبتلا باز

زن بشوهر گفت که این سه تن گنهکارند و باید به گناه خود اقرار کنند تا خداوند آنان را ببخشاید و شفا بخشد . پس شوهر زن رو به برادرش کرد و گفت که گناه خود را بازگو : برادر گفت اگر صد سال هم رنج ببرم هرگز به گناه خود اقرار نخواهم کرد . پس از گفت و شنود بسیار سرانجام برادر به گناه خود اقرار کرد . مرد حاجی بسیار خشمگین شد اما چاره ای هم نداشت زیرا گمان می کرد همسرش سنگسار و جان باخته است و با عذاب کشیدن برادر دیگر همسرش زنده نخواهد شد  پس او را بخشید و از زن پرهیزگار درخواست شفا کرد . بنابراین چشمان او همانند قبل بینا و پاهای او رونده گشت .نوبت به غلام اعرابی رسید . او نیز در اقرار گناه خود مقاومت کرد ولی سرانجام به قتل فرزند اعرابی اقرار کرد . اعرابی که صداقت او را دید, وی را بخشید و خداوند او را نیز شفا داد . نفر سوم جوانی بود که زن زاهد او را خریده بود و از مرگ نجات داده بود . او نیز به گناه خود اقرار کرد و شفا یافت . پس از شفا یافتن آن سه گناهکار زن از آنان خواست بیرون بروند و به شوی خود گفت, تو بایست که با تو کاری دارم . پس, پرده را از چهره کنار زد و رخ خود را به شویش نمایان ساخت . شوهر که او را بدید در حیرت ماند و نزدیک بود از هوش برود . زن دلیل شگفتزدگی را جویا شد و مرد چنین پاسخ داد که : من قبلا زنی داشتم مانند شما, اکنون گمان کردم شما همانی در صورتی که می دانم او را سنگسار و کشته اند .ولی تو همه حرکات و اعضایت مانند اوست ولی میدانم که او را از دست داده ام .زن دیگر طاقت نیاورد و راز را آشکار کرد و گفت که بشارت بادت ای مرد که همسرت همواره پاکدامان بود و به خطا نرفت و همسرت کسی نیست جز من !

کنون هر لحظه صد منّت خدا را  

که این دیدار روزی کرد ما را

به سجده اوفتاد آن مرد در خاک

زبان بگشاد کای دارندهٔ پاک

چگونه شکر تو گوید زبانم

که نیست آن حد دل یا حد جانم

مرد که از شگفتی و خوشحالی نمیدانست چکار باید بکند همراهان خود را فراخواند و راز را بر آنان آشکار ساخت . آن سه تن از خجالت و شرم نای سخن گفتن نداشتند . زن شوی خود را به عنوان پادشاه تعیین کرد و مرد اعرابی را وزیر او گمارد و خود به نیایشگاه بازگشت و مشغول نیایش با یزدان بخشاینده شد .

نگارنده : مهدی زیدآبادی نژاد " گروه نویسندگان مهرمیهن " - پخش ویژه : مهرمیهن