رضا خانرضاشاه

ایران. سال 1308 خورشیدی.پسین یکی از روزهای بسیار سرد زمستان، مانند هر روز، برای رضاشاه داستان های شاهنامه از سوی «مراد اورنگ» بازگو میشود:ــ شبی که قرار بود «روشنک» دختر «داریوش سوم» از سپاهان به سرزمین پارس نزد اسکندر برود، اسکندر اصرار داشت که مردم، پیش از حرکت او چراغانی کنند؛ در حالی که مردم اصفهان مانند همه شهرها لباس ماتم بر تن داشتند و عزای ملی اعلام کرده بودند. مردم ایران، کشور و شاه و اینک شاهدخت را نیز از دست میدادند و فردوسی طی یک شعر، این چشم انداز را نمودار کرده...ــ ــ آن شعر کدامست؟

ببستند آذین به شهر اندرون؛

لبان پر ز خنده، دلان پر ز خون!

رضاخان بی اختیار شروع به گریستن کرد و ده دقیقه اشک میریخت. تا آن زمان کسی گریه او را ندیده بود.

دکتر باستانی پاریزی: کتاب «شاهنامه آخرش خوش است
فرتور : مهدی کمالی (رنگ آمیزی)