داستان پردازی بر بنیاد شاهنامه: بازگشت ماردوش

بازگشت ماردوش

(داستان پردازی نوین، بر پایه ی شاهنامه: "بازگشت ماردوش" )

نوشته #مهدی_کمالی

Return of the 3-headed dragon(dahak)

(Shahnamah Continues…)

By #Mahdi_Kamali

یکی بود یکی نبود، زیر گنبد کبود هیچکس نبود....

این جمله، مدتها بود که با کم شدن شر ذهاک، آن ماردوش مغزخوار سه کلّه سه پوزه، به مدل اصلی خود بازگشته بود:

" یکی بود و دیگری هم بود که با هم در زیر گنبد نیلی آسمان و بر زمین سرسبز و آباد زندگی می کردند." چرا که دیگر مارهای دوش آن تازی نبودند که ارمایل و گرمایل بخواهند هر روز دو جوان را گرفته، یکی را بکشند و دیگری را برهانند که بخواهد بشود:"یکی بود، یکی نبود" و نیز چون ستم و خونریزی از ایران زمین رخت بربسته  بود، همه جا سرسبز و آباد بود و هرگز گنبد آسمان، سرخ و کبود(به رنگ خون) نبود!! پس:

ولی در تمام این مدت، کسی بود که نه تنها هرگز از این بابت خرسند نبود، بلکه از شدت خشم و اندوه نیز بر خود می پیچید، آری! اهریمن....

او این موضوع را بر نمی تابید، پس بر آن شد تا چاره ای بیندیشد، ماه ها اندیشید و با زیردستان خود رایزنی کرد تا پس از دو سال، بدین نتیجه رسید که چه خوب است که یکبار دیگر نیز به نماینده ماردوش خود-ذهاک- بار دهد تا شاید این بار بتواند پیروز شود امّا، چه کسی را یارای آن بود که غل و زنجیرهای پولادین فریدون فرخ را در هم شکسته و ذهاک را آزاد سازد؟

ناگهان اهریمن به یاد کسانی افتاد که اگر دست به دست هم بدهند، شاید بتوانند آن زنجیرها را بگسلند!

پس بدین اندیشه فرو رفت که چگونه می تواند سلم و تور را که هنوز از قتل برادرشان ایرج، سرشکسته و نومید هستند را وادار به زدن ضربه ی دیگری بر پدر کند؟

مدتها در این اندیشه بود تا بر آن شد که با برگزاری نشستی بین همه دیوهای سپهسالار زیر دستش، نقشه ای بزند. آن کرد و هر کسی پیشنهادی داد و نقشه ای زد تا اینکه از بین این پیشنهادها، پیشنهاد دیو تفرقه(دو بهم زنی)، برای اهریمن خرسند کننده تر از پیشنهادهای دیگران بود! به اندازه ای که در دم آن را ستوده، پذیرفت و آنگاه آن نقشه را بین همه دیوها بخشنامه کرد تا اجرا کنند.

سپس دیو تفرقه-از برای آغاز نقشه- به نزد سلم شاه رفته و بدو گفت: "شهنشاها من برترین و نوازنده و خواننده این سرزمین هستم، می خواهم در دربار شما گزینش (استخدام) شوم!"

پس آنگه شاه او را پاسخ داد: " نخست باید هنرت را بر من نمایان سازی تا درستی یا نادرستی سخنت را دریابیم و آنگاه تصمیم بگیریم".

دیو که اکنون بخشی از راه را هموار می دید، به سلم شاه گفت: "به روی چشمانم سرورم! آهنگی به زبان تپوری(طبری) که یکی از دیرینه ترین زبانهای تاریخ ایران زمین می باشد، خواهم خواند تا یاد بزرگی و پیشینه دیرین آن سرزمینی که پدرتان به دادگری بخش نکرده بود برایتان زنده شود..." سپس ترانه ای برای سلم شاه خواند:

"یَل یَلِ مَیدون، یَل یلِ مَیدون، سلم شاه قَهرِمون، وی وُ تورشاهِنِه خارک بِرارون......"

شاه که مات نوازش و خوانش او شده و یاد دوران شیرین زندگی اش در ایران برایش زنده شده بود، بی درنگ آن دیو را گزینش نموده و پس از گوش سپردن به چندین آهنگ به زبانها و گویشهایی چون تپوری و گیلکی و لری و...، به پاس آرامشی که دیو بر او روا داشته، بدو گفت: "تو را می پذیریم و نیز به پاس این آرامشی که بر ما روا داشتی، گر خواسته ای داری بگو تا برآورده سازم!"

سپس دیو تفرقه از سلم شاه خواست تا بگذارد شانه هایش را ببوسد! که شاه در دم برآشفته و با صدایی بلند ولی لرزان و بریده بریده بدو گفت: "نـــــــــــــــــــــــــــــه!! خواهشمندم که آرزوی دیگری بخواهی! چرا که واپسین(آخرین) باری که یکی این کار را کرد، فرجام خوشی برایش نداشت!"

دیو که هراس شاه را دیده و از پیش نیز گمان به بروز چنین واکنشی از سوی شاه برده بود، به او پیمان داد که:"هیچ اتفاقی نخواهد افتاد! تازه اگر باز هم شک دارید می توانید مرا دو روز در زندان نگاه دارید تا اگر اتفاقی افتاد، سر از بدنم جدا سازید!"

چنین کردند و چون پس ازگذشت دو روز، هیچ رویداد ناخوشایندی رخ نداد، او را از بند رها ساخته و با پوزش و دو کیسه ی لبالب از زر وسیم و زمرّد، او را راهی یک ماه مرخصی تشویقی نمودند....

دیو تفرقه که در پوشش بانویی زیبا روی به دربار سلم شاه رفته بود، از آنجا یکراست به سوی اربابش اهریمن رفته و گزارش داد. چو اهریمن کارهای خردمندانه و پیروزمندانه او را دید که در پوشش های پنهانی، پا را از خود او نیز فراتر گذاشته است-به پاس پیشکاری(خدمت)های ارزنده ی او، شیشه زندگی(عمر) او را برداشته و جایگزین با یک بشکه کرده، سپس بدو نوید داد که اگر در نزد تور شاه نیز پیروز شود، اینبار بشکه ی عمر او را با یک آب انبار جایگزین کند!

دیو تفرقه، نخست از برای آنکه نقشه آنها در نزد آن دو برادرکش نمایان نشود، یک ماه شکیبایی پیشه نموده و سپس رهسپار کاخ تورشاه گشت اما؛ در میانه های راه بود که به شدت احساس گرسنگی کرد، پس لگام(افسار) اسپ خود را بر درختی در نزدیکی یک تالار پَزاخوری، بسته و وارد آنجا شد تا هم پزایی خورده و هم کمی بیارامد...

چو پگاه(صبح) فرا رسید، دیو تفرقه برخواسته و به راه افتاد... او پس از ده روز به کاخ تورشاه رسیده، بار(اجازه) گرفته و به تالار سریر رفت. در آنجا تور از وی پرسید که: "چه میخواهی؟"

دیو که اینبار به شکل اصلی خود(دیو) به دربار آمده بود، به پادشاه گفت: "ای شاه، من دیر زمانیست که به راه راست هدایت شده و آن هنگام که پدر گرامیتان می خواست من و نیاکانم را گردن بزند، از وی خواستم که مرا ببخشاید، او نیز گرچه پذیرفت ولی شرطی گذاشت که: (تا زمانی که زنده هستی، باید به نزد من و نوادگانم آمده و ارادت خود را با بوسیدن پا و شانه های ما نمایان سازی!) من نیز به ناچار پذیرفته و سال هاست که کارم همین است و اکنون نوبت به شما رسیده است."

دیو تفرقه، بدین گونه تورشاه را فریب داده و بر شانه هایش بوسه زد. آنگاه وِردی که اهریمن بدو داده بود را خواند، و بدینگونه بود که داستانزد(ضرب المثل) "تاریخ برای ناآگاهان دوباره تکرار می شود"، ساخته شد!

دیری نپایید که مارها رشد نموده و سر بر آوردند... سپس دیو تفرقه، کفش های )teleportدورفرستی)ای که همسرش در سالگرد ازدوجشان به او هدیه کرده بود را به پا کرده و یکراست وارد کاخ اهریمن شد که آن را آبلیسک می نامند و اهریمن که حتی یزدان را نیز در اندازه خود نمی دانست، در پیش پای او بلند شده و سر خم نموده، گفت: "به راستی که تو از من نیز پیشی گرفتی!"

پس آنگاه به پاس خدمات ارزنده ی بیشمار دیو تفرقه، یک طبقه کامل از آبِلیسک را بدو بخشیده و درجه سپهسالار ارشد را به او داده و گفت:"برو کمی بیاسای که به زودی باید کار ناتمام خویش را به پایان برسانی" و نیز اینگونه بود که داستانزد "کار را که کرد، آنکه تمام کرد" ساخته شد. اهریمن برای اینکه تورشاه همه راه های ممکنه را آزموده و کاملاً درمانده، افسرده و نومید از درمان شده و به هر درمانی گوش فرا دهد، مدتی شکیبایی پیشه کرده و به رسیدگی به کار بندگان دیگرش سرگرم شد، تا اینکه به قول فردوسی بزرگ:

پزشکان فرزانه گرد آمدند .......... همه یک ‌به یک داستانها زدند

ز هر گونه نیرنگها ساختند .............. مر آن درد را چاره نشناختند

ولی اینکار نیز همچون بار پیش، هیچ سودی نداشته و تورشاه کاملاً نومید شده بود...

اما بشنوید از دیو تفرقه که چون نیرنگی پلشت را در سر می پروراند، از عمد و با وجود آنکه تنها یک ماه مرخصی داشت، سه ماه بعد به دربار سلم شاه بازگشت. سلم نیز که بسیار ازین گستاخی او خشمگین بود، دستور داد تا او را دستگیر کرده و گردن بزنند! اما دیو تفرقه که اصلاً به همین خاطر آمده بود و از پیش، خود را برای چنین پیشامدی آماده ساخته بود، با شیون و زاری چنین گفت که:" نه سرورم! شما مگر می دانید که این بانوی نوازنده ی شما در این مدت در پی چه بود که به جای پاداش، می خواهید مرا تنبیه نمایید؟"

سلم بافریادی بلند بر او خروش برآورد که:" ای گستاخ، لب بگشای که شکیبایی ما رو به پایان است!"

سپس دیو تفرقه اینگونه از خود دفاع نمود که:"سرورم، زانجایی که من به شما ارادت بالایی دارم، هنگامی که شنیدم برادرتان نیز به بیماری ذهاک دچار شده است، همه زمین و زمان  در برابر چشمانم تیره و تار شده و ماه ها همه جا را برای یافتن راهکاری برای درمان برادر سرورم گشتم!"

چون سخن بدینجا رسید، سلم شاه با شگفتی فریاد برآورد که:"یعنی میخواهی بگویی که راه درمان برادرم را یافته اید بانو؟"

دیو پاسخ داد: "آری سرورم، پس از گشتن نیمی از جهان توانستم نوه نوه نوه نوه آن پزشکی که ذهاک شاه را درمان نمود، بیابم!"

پس آنگاه سلم شاه بی درنگ فریادی بلند بر سر دیو زد که:"ای نابخرد، ذهاک یک تازی بود که دشمن ما و ایران زمین بود، یعنی می خواهی بگویی ما هم مغز هم میهنان خویش را درآورده و به مارهای دوش برادرم تور بخورانیم؟"

دیو پاسخ داد:" نه سرورم! اگر چنین بود که همه می دانستیم و دیگر که نیازی به پزشک نبود! شما نخست آن پزشک را دیده و با او رایزنی نموده، سپس تصمیم بگیرید."

بنابراین سلم شاه، دیو را به همراه یک دسته از سپاه سیمرغ فرستاد تا پزشک را یافته و به دربار او بیاورند....

پس از گذشت چهار روز، به پزشک رسیده و با او سخن کرده و پس از یک روز آرمیدن، راه برگشت را در پیش گرفتند که در روز نهم به دربار رسیدند.

گفتگوی بین سلم شاه و پزشک بدین گونه بود که پزشک چاره کار را در آزادسازی ذهاک دانست! که سلم شاه بسیار شگفت زده شد، پس پزشک برایش بیان کرد که:

"نه سرورم! شگفت زده نشوید، من پیشنهاد رهاسازی ذهاک را دادم چون بنابر قوانین هستی، اهریمن تنها حق داشتن دو مار همزمان را دارد، پس اگر شما ذهاک را برهانید، زانجایی که اهریمن ارادت و دلبستگی ویژه ای نسبت به ذهاک دارد، به دور می بینم که او را رها کند تا برادر شما را داشته باشد!"

با پذیرش سلم، با هم به نزد برادرش تور رفتند...

پس از دو روز سواری با شتاب باد، آن سه تن با یکدیگر به رایزنی پرداخته و سر آخر بر آن شدند که به پیشنهاد پزشک، تن در دهند. پس دو برادر سوار بر اسپ شده و رهسپار دماوند کوه شدند.

چو برادرها به البرز رسیدند، تندیس سنگ شده ی ذهاک را دیدند و با خود اندیشیدند که چگونه می تواند یک موجود سنگ شده، آنان را برهاند؟ آری پس نومید شده و می خواستند که برگردند ولی چون نیمروز فرا رسیده بود، برآن شدند تا چاشت را خورده و پس از آن به راه افتند، در حال خوردن بودند که به ناگه آذرخشی از آسمان بر کوه خورده و این نوشته بر سینه کوه کنده شد که: "برای رهانیدن ذهاک شاه بزرگ، پادشاه هزارساله ی جهان، مارهای شانه او را بکُشید"

تور که سراسر شگفت زده شده بود، برادر را فراخوانده و با او رایزنی کرد که آخر چگونه می توان اینکار را انجام داد و اینکه اصلاً مگر یک مار سنگی، جان دارد که بخواهد کشته نیز بشود؟

در همین اندیشه بودند که سلم خشمگین شده و ناگهان از شدت خشم، شمشیر خود را بر مارهای سنگی کوبیده و خوردشان کرد! آن دو در کمال شگفت زدگی و ناباوری دیدند که مارها پس از چند دمک(ثانیه) دگرباره همچون گذشته روییدند، سپس یکی از مارها که ارباب خود را سنگ شده می دید، آب دهان اسیدی اش را بر آن تندیس سنگی پاشید و دیگری نیز با پرتاب فروزه ای از آتش به سوی آن زنجیرها، آن ها را آب نمود...

بازگشت ماردوش (Return of the 3-headed dragon)

و بدینگونه بود که ماردوش مغزخوار، دگرباره گام بر این جهان گذارد! او نخست زانو زده و پس از بوسه زدن بر زمین، کمی از گیاهان آن کوهستان را در مشت گرفته و بویید، سپس با فریادی بلند، خروشید که:" ای اهریمن بزرگ، سپاسگزارم که سرانجامِ هر کسی که با شما پیمان ببند؛ همین است! شما هرگز دوستان خویش را به حال خودشان وا نمی گذارید! من اکنون آماده ام تا بر هر آنچه که شما فرمان دهید، گوشن جان سپارم...!"

سپس اهریمن در برابر دیدگان آن سه بیدادگر پدیدار گشته و این چنین سخن راند که:" درود بر دو پادشاه نیرومند خودم!"

تا این را گفت، تور خروشید و با فریادی بر سر اهریمن، او را نکوهید که:

"ای اهریمن پلشت، پزشک به ما پیمان داده بود که اگر یک ماردوش دیگر را برهانیم، مارهای دوش خودم از بین می روند، آیا سخن به دروغ رانده بود؟"

سپس اهریمن که پیمان شکنی، هرگز در نزد او جایی ندارد، پاسخ داد که:"آن پزشک نیز خودم بودم! من گفتم که حق داشتن تنها دو مار همزمان را دارم، درست است، می پذیرم! ولی آیا گفتم که هر دو مار، حتماً باید بر روی شانه های یک تن باشند؟"

پس آنگه دستی بر شانه راست ذهاک و دستی نیز بر شانه چپ تور کشید و آن دو مار از بین رفتند، آنگاه گفت:"شرف اهریمن را جایی برای پیمان شکنی نیست!"

تور که بسیار خشمگین شده بود، فریاد برآورد که:"به راستی که یکی از خردمندترین موجودات جهان تویی که حتی پلیدی هایت نیز از روی پختگی و خرد است، این را به ناچار می پذیرم ولی تا این دردسر را از من بازنستانی، تو را رهایت نمی نمایم حتی اگر تا روز واپسین، به درازا بی انجامد. !

پس اهریمن نیز که "هوا را پس می دید"، بدانها گفت:

"به یک شرط! باید نماینده ی من، ذهاک را در نبرد با فریدون یاری کنید"

ولی آن برادر کش ها با شگفتی پرسیدند:"آیا می خواهی پدر خود را بکشیم؟"

پس آنگه اهریمن پاسخ داد که:"البته راه دیگری نیز وجود دارد"

سلم با شگفتی از وی پرسید:"زود بگو آن راهکار چیست، زود زود زوووود!"

از آن روی، اهریمن با نیشخندی که ویژه ی خود پلیدش است، گفت:"راه دیگرش نیز آن است که این مارها را تا آخر عمر تحمل کنید، سپس قهقه ای بلند سر داد"

پس تور نیز بی درنگ و سراسیمه بانگ بر زد که:"نه نه باشد می پذیریم همان راه نخستین را!"

اما سلم با ناباوری از برادرش پرسید:"یعنی آیا می خواهی از برای زدودن مارهای روش دوش تو، به نبرد با پدر برویم؟"

ولی تور با چهره ای که نشان از آشفتگی درونش می داد، برادر را پاسخ داد که:"ما از برای خاک، برادرمان را در خونش غرقه کردیم، اینکه دیگر چیزی بیش از نبرد با پیری سالخورده نیست!"

سلم با خشم بر سر برادر فریاد زد که:"اما این پیری که می گویی، پدرمان است ای نابخرد!"

ولی تور پاسخ داد:" پس که بود که به پدرش نامه زد که:(فراز آوریم لشگری گرزدار...برآریم ز ایران و ایرج دمار؟)"

سلم سر را پایین انداخته و گفت:"من هرچه بگویم، تو باز هم سخن خود را پیش خواهی کشید، پس بهتر است که به ناگزیر، به پیشنهاد تو و آن اهریمنت تن در دهم..."

سپس هر دو برادرِ برادرکش، روی به اهریمن کرده و به نشانه ی پذیرش پیشنهاد وی، سر تکان دادند.

آنگاه اهریمن نیز بدانها پنج روز زمان داد تا سپاه و ساز و برگ نبرد را فراهم کرده و آماده ی نبرد بشوند...

به جنگ کشاندن سلم و تور، پدر را

در روز ششم، دو سپاه سلم و تور به فرماندهی ذهاک به ایران به راه افتادند. چو به نزدیکی مرز ایران رسیدند، مرزبانهای ایران رفته و فریدون شاه بزرگ را آگاهی دادند که ذهاک دگرباره برخواسته و سرِ نبرد با شما را دارد؛ فریدون نیز تا این را شنید در شگفتی ای ژرف فرو رفته و ساعتی نیز در این اندیشه بود که چگونه چنین چیزی ممکن است؟ سپس جوشن بر تن کرده و خود(کلاهخود) بر سر گذاشته و سپاه جمع کرد.؛ و اینگونه بود که باری دیگر سپاهی را به فرماندهی دشمن شماره ی یک اهریمن-فریدون فرخ- به راه انداخت.

دو سپاه، دو روزی در پای کوه اردو زدند تا پس از آماده شدن به نبرد بروند...

پیمان دادن آفریدون، اهریمن را

چو روز دوم فرا رسید، فریدون در نیمه های شب به دیدار اهریمن رفت! اما برای چه؟ او به نزد اهریمن رفت تا با او رایزنی کند. اهریمن که از شدت شگفتی داشت دود از سرش به هوا بر می خواست، از فریدون پرسید که:

- "ای آفریدون چه می خواهی از من که اینگونه خود، شخصاً و به تنهایی به نزد من آمده ای؟"

+ فریدون پاسخ داد که:"من هر اندازه هم که سنگدل یا داغدار باشم، این را می دانی که باز هم یک پدر هستم و دلم برای فرزندانم خواهد سوخت، هر اندازه هم که بدی کرده باشند!"

- منظورت چیست ای آفریدون پاک سرشت؟

+ فرزندم را از گزند مار برهان...

- ای فریدون فرخ چرا تو می پنداری که مغز مرا الاغ گاز گرفته است؟ مگر دیوانه ام؟

+ نه، اشتباه نکن ای اهریمن! مگر من خواستم که یکسویه اقدام کنی که اینگونه میگویی!؟ تو فرزندم را برهان، من نیز در ازای این کار تو، خود را تسلیم ذهاک نموده و در حالی که تاج پادشاهی ایران را بر سر دارم، در برابرش زانو خواهم زد که بدینگونه هم تو و هم آن ماردوش مغزخوار به آرزوی دیرینه ی خود، خواهید رسید!

اهریمن که گویی جانی دوباره گرفته بود، در پوست خود نمی گنجید! چرا که این شخص، خود فریدون فرخ بود که این پیشنهاد را بدو می داد...! اهریمن نیز در دم پذیرفته و با خواندن وِردی و فوت کردن آن به سوی سپاه تورشاه، مار را از روی شانه ی تور برداشته و به شانه ذهاک بازگرداند که همینگونه بود که داستانزد "باری را از روی شانه ام برداشت" ساخته شد...

آن پاک نهاد، همتای پلشت خود را پیمان داد که پگاه فردا که دو سپاه در برابر یکدیگر خواهند ایستاد، فریدون در برابر ذهاک زانو زده و در برابر دیدگان دو لشگر، سر خم کند.

زانو زدن و تسلیم شدن فریدون، ماردوش را

روز سوم فرا رسیده و دو لشگر در برابر یکدیگر صف آرایی کردند. سپس ناگهان در برابر دیدگان سپاهیان شگفت زده، فریدون شمشیر و تبر و کمانش را در آورده و به زین اسپش بست. سپس تاجش را از سر برداشته، از اسپ فرود آمده و به سوی ذهاک به راه افتاد.

چو به او رسید، در بَرَش زانو زد... ذهاک نیز از اسپ به پایین آمده و در برابرش ایستاده و هوس کرد که به تاوان همه ی درد و رنج هایی که فریدون به وی داد و آن پتکی که بر ترگ سرش کوبید، پس گردنی ای با همه نیروی خویش بر وی بزند و داستانزد "دلم خنک شد" را بسازد.

بنابراین، دست را به سوی گردن فریدون گسیل کرد که به ناگه، فریدون دست او را گرفته و با خونگر(خنجر)ی که در پوتین خویش پنهان نموده بود، ده ها بار بر بدن ذهاک زده و خواست سرش را ببُرد که دگرباره آن سروش(فرشته، پِیک) آسمانی پدیدار شد و خواست فریدون را باری دیگر از این کار باز دارد که مارهای دوش ذهاک از این داستان سواستفاده کرده و دست فریدون را نیش زدند که البته به مچ بند پولادین وی که کاوه آهنگ برایش ساخته بود خورد و او را کارگر نیفتاد ولی فریدون که ازینکار آنان به خشم آمده بود، چنگی انداخته و ریسمان سیاه و سپیدی که آن سروش آسمانی بر موهای خویش بسته بود را باز کرده و با آن، مارها را خفه کرد و اینگونه بود که ناخواسته، داستانزد "مار گزیده بر ریسمان سیاه و سپید چنگ می اندازد" را ساخت، سپس برای اینکه ذهاک دوباره باز نگردد، اینبار پند سروش را گوش نسپرده و سر ذهاک را گوش تا گوش بریده و به مانند انداختنش در سطل زباله، به سوی اهریمن پرتاب نمود...!

نکوهیدن اهریمن، آفریدون پیمان شکن را

آن هنگام بود که اهریمن پس از چندی شگفت زدگی، در پسِ او پدیدار گشته و با بانگی بلند بر سر فریدون خروش برآورد که:

"آیا این است پیمان ایرانیان و پادشاه آنان که خود را پاک نهاد و نیک سِرِشت می نامد؟"

سپس فریدون با رویی گشاده و در حالی که داشت قهقهه های بلندی سر می داد، فرمان داد تا همگی سپاهیان تا چند دقیقه بر اهریمن خندیدند. آنگاه رو به اهریمن کرده و ریشخند کنان از وی پرسید:

"خوبی اهریمن؟ روزگار به کام است؟ غمت را فریدون نبیند! چیزی شده؟ گویا اندوهگین هستی؟"

سپس ادامه داد که:"چگونه است که هنگامی که تو خودت نقشه هایت را به صورت نیمه بازگو میکنی و اینگونه هم پیمانانت را فریب میدهی، از زرنگی تو است ولی اگر کس دیگری دقیقاً همینکار تو را انجام دهد، پلید و نادرست و پیمان شکن است؟ من درست همان کردم که پیمان داده بودم، در برابر ذهاک زانو زدم!" سپس دوباره قهقهه ای سر داد بسی بلندتر از بار پیش....

رها نمودن لشگریان، اهریمن را

اهریمن که بسیار خشمگین بود، برگشت تا به سپاهیانش دستور نبرد بدهد که ناگهان دید که آنها دارند به سوی خانه هایشان باز می گردند، پس از آنها با خشم پرسید:"شما دیگر چرا؟"

فریدون بی درنگ وی را پاسخ داد که:"آخر هنگامی که تو خود، شخصاً فرزندم تور را درمان نمودی، دیگر چه دلیلی دارد که در سپاه تو بوده و از برای تو بجنگند؟"

پس آنگه اهریمن دود شده و با خشم و اندوه در حالی از دیده ها پنهان گشت که می گفت:

"باز خواهم گشت فریدون، باز خواهم گشت!"

و اینگونه بود که یکبار دیگر نیز ایرانیان پیروز شدند و ((بازگشت ماردوش)) نیز نتوانست اهریمن را چاره سازد...

همیشه، خرد را تو دستور دار ...... بِو، جانت از ناسزا دور دار


با درود بر فردوسی بزرگ

سیّد محمّد مهدی کمالی

نوشتن دیدگاه