مرگ، آشنای همه ی خانواده ها

زن زیبای جوانی در پی بیمار شدن کودک خود و حالت جان گذاز احتضار او ، رنج ها و مشقتات فراوانی کشید تا سرانجام کودک درگذشت و مادر به اندوه دیوانه واری گرفتار شد . او پیکر مرده را در آغوش می کشید و سرگردان و پویان از این خانه بدان خانه می رفت و از مردمان درخواست می کرد او را به دارویی رهبری کنند تا کودکش زنده شود . سرانجام به خانه ی پارسایی رسید و گریه و شیون کرد . پارسا که این وضع را دید زمزمه کنان با خود گفت : ( او بر این ناآگاه است) . سپس با آواز بلند به زن گفت : ( من به داروی موثری آگاهی دارم که فرزند تو را زنده کند و آن دانه ی خردل است که همه آنرا می شناسند ! ولی تنها شرط تاثیر آن دانه ؛ این است که آن را از خانه ای بدست آوری که در آن زن یا شوهر یا پدر یا فرزند ، یا خدمتگذار ، و خلاصه هیچ کسی نمرده باشد . ) زن در راه بدست آوردن مطلوب خود روان شد ...

هر جا که رفت ، مردم تمایل به آمادگی خاصی برای کمک به او نشان دادند ولی همین که می پرسید آیا در این خانه مرگ پسر یا شوهر یا پدر یا کسی روی نداده ؟ با حالتی غم زده پاسخ می دادند : (چنین خانه ای یافت نمی شد .) چقدر مردگان بسیار و زندگان کم هستند ! مادر جوان دیر زمانی فکر کرد ، و دریافت که هیچ کس را از مرگ گریزی نیست ، سرانجام به سوی بیشه ای شتافت و کودکش را در آنجا به خاک سپرد.

ابوسعید نامه – 135 تا 136

در همین زمینه

نوشتن دیدگاه