مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

داستان پیرزن و سه گاو

پیرزالی که سه گاو داشت ، با دخترش مهستی در روستای تکاو زندگی می کرد .
داشت زالی به روستای تگاو
مهستی نام دختری و سه گاو
یک زمان دختر پیرزال بیمار شد و رنگ از رخساره اش پرید و روز به روز اندام زیبایش به لاغری گرایید . پیرزال بسیار اندوهگین شد . هر روز ورد زبانش این بود که : تو چرا مریض شدی ؟ کاش من به جای تو مریض می شدم . الهی مادر پیش مرگ تو بشود ولی تو سلامتت را بازیابی .
از قضا ، روزی یکی از گاوهای پیرزن که سرش را برای نوشیدن آب در دیگ کرده بود ، سرش در دیگ گیر کرد . چون سرش را بالا آورد ، دیگ هم بالا آمد ، ترس گاو را فراگرفت ، هیچ جا را نمی دید و همینطور بی هدف این سو و آنسو می دوید ، تا اینکه وارد خانه شد و یک راست به طر ف پیرزن رفت .
پیرزن گمان کرد که دعای وی مستجاب شده و این عزرائیل است که آمده جان او را بگیرد .زبانش بند آمد و به جای آنکه بگوید : ملک الموت. گفت : ای مقلوت ، به خدا من مهستی نیستم ، من یک پیرزال رنجورم ، تو اگر آمده ای جان مهستی را بگیری ، اشتباه نکن ، او آنجاست ، برو آنجا ، از من بگذر ، تو میدانی و آن دختر ، هر کار دلت می خواهد بکن .
یار نبود که بر درِ زندان
چشم گریان و لب بود خندان
یارت آن باشد ار نیاری خشم
که ز سر بفکند برای تو چشم
گیرد ار پرسیش پسندیده
گفته ناگفته دیده نادیده
هرکه وقت بلا ز تو بگریخت
به حقیقت بدانکه رنگ آمیخت
....................
حدیقه الحقیقه سنایی
نثر : دکتر غلامحسین غلامحسین زاده

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML