داستان زیبای نل و دمن

در روزگاری دور در سرزمین هندوستان پادشاهی خردمند و نکته پردازی بی همتا بود به نام نل.که با شکوه و جلال فراوان در قصری زیبا می زیست . او در شناخت انواع اسب مهارت داشت و آنقدر خوب اسب را می شناخت که سن اسب را با توجه به راه رفتنش تشخیص میداد. یا اگر اسبی باردار بود رنگ کره اسبی را که در شکم اسب بود را به دیگران میگفت.پادشاه نل بسیار نیکو منظر بود و جوانی در اوج کامیابی از زندگی داستان سرایان در کاخ برایش از عشق می گفتند از عشق های نافرجام .و این که چگونه دل و دین آدمی بوسیله عشق غارت می گردد.بنابراین او همواره تلاش میکرد که مبادا در این دام اسیر گردد. و شاهی با آن عظمت و شکوه بواسطه عشق خوار گردد.اما با همه مراقبت از دل آنقدر از عشق سرودند و داستان های عاشقانه نقل کردند که نل کم کم احساس کرد غم عشقی نامعلوم بر دلش راه یافته و سخت او را به اندیشه وا داشته و آشفته اش ساخته است. آنچنان که حالش دگرگون شد و درباریان و نزدیکان شاه نگران حال شاه بودند . وزیر که همیشه همراهش بود. واز بقیه به او نزدیک تر بود .پزشکی را خبر کرد تا به دیدن شاه آید.پزشک بعد از معاینه شاه گفت که او شوریده گشته و در طلب معشوقی است باید که او را بیابید و نزد شاه بیاورید.تا درد شاه درمان شود.
وزیر نزد شاه آمد و در حالی که بسیار اندوهگین بود از شاه خواست که واقعیت را به او بگوید تا آن کسی را که دل شاه را ربوده را احضار کند. شاه گفت :همین قدر میدانم که دلم اسیر عشقی گشته که معشوق ناپیداست.وزیر شاه را به خویشتن داری و صبر دعوت کرد. و از طرف دیگر به محرمان دربار سفارش کرد که به جستجو بپردازند و معشوق شاه را بیابند. تا این که روزی شخصی خبر آورد که در سرزمین دکن دختر زیبارویی است بنام دمن که دل از همگان ربوده و در شیرین زبانی و دلبری بی نظیر است.وقتی نل چنین وصفی از دمن شنید مشتاق گشت و درباره او پرسید.و تا این که شخص خردمندی به او گفت که دمن دختر شاه دکن است. نل دانست که این اشتیاق درونی عشق دمن است که او را از پای درآورده .

و شبها در عالم خیال با یار به نجوا و راز و نیاز می پرداخت . از طرف دیگر دمن نیز احساس شوریدگی میکرد و و بدون اینکه از وجود عاشقی چون نل باخبر باشد بیقرار و آشفته حال بود. تا این به ندیمه خویش راز دل گفت و ندیمه با کنیزان دربار برایش اسپند دود کردند و جادوگران به باطل کردن جادو پرداختند (تصور میکردند کسی شاهزاده دمن را جادو کرده که چنین شوریده گشته)اما با وجود همه این کارها تغییری در حال دمن بوجود نیامد.سرانجام ندیمه این راز را برای مادر دمن بازگو کرد.و مادر بسیار ناراحت شد و با شاه این راز را در میان گذاشت شاه نیز با وزیر با تدبیر خویش بگفت. و وزیر تنها چاره را در شوهر دادن دختر دانستند.و شاه و همسرش به پند و اندرز دمن پرداختند. اما او در عشق مشتاق تر گشت.
نل که همواره در آتش عشق می سوخت و سخت دلتنگ بود برای گردش به باغ رفت در میان گل های باغ می گشت که ناگه دسته بزرگی از پرندگان را دید که وارد باغ شدند. شاه فورأ به غلامان دستور داد تا دامی پهن کنند و پرندگان را اسیر کنند.پرندگان به چابکی از دام رستند. به جز یکی که اسیر شد و غلام پرنده را در قفس انداخت و نزد نل آورد . پرنده به سخن آمد که ای عاشق دلسوخته من نیز مانند تو از جفت خود جدا مانده ام . و درد تو را می فهمم مرا رها کن تا شاید روزی بتوانم کاری برایت انجام دهم . نل خندید و گفت : ای پرنده کوچک تو چه کاری از دستت بر می آید؟ پرنده گفت : شاها من از عشق چیزها می دانم و باخبرم که دلت در گرو عشقی است اکنون تو می توانی نامه ای برای معشوق بنویسی و من این نامه را به معشوق تو می رسانم . نل خوشحال شد و به گوشه ای رفت و نامه ای عاشقانه برای دمن نوشت و آن را به بال پرنده بست.

پرنده به پرواز در آمد و دشتها و کوهها را پیمود تا به سرزمین دکن رسید و به کاخ دمن وارد شد او را دید که به گردش در باغ مشغول است . فرود آمد و روبروی دمن بر روی سبزه ها نشست .دمن پرنده را دید به سویش دوید تا پرنده را اسیر کند. پرنده به پرواز در آمد و دمن را بدنبال خود کشاند. آنقدر که از همراهان دور گشت . پرنده فرود آمد و به دمن گفت که مرا اسیر نکن که پیغامی برایت دارم و نامه ای بر بالم بسته شده . دمن مشتاقانه نامه نل را باز کرد. نامه پر از سوز و گداز عاشقانه بود.دمن نیز جواب نامه را نوشت و بر پای پرنده بست. پرنده نامه را به نل رسانید. وقتی شاه دکن از ماجرای نامه نوشتن دخترش آگاه شد وزیر خردمندش را گفت که به فکر یافتن شوهر مناسبی برای شاهزاده باشد . در آن روزگاران در هند چنین رسم بوده که هرگاه دختر شاه قصد ازدواج داشته باشد. جشنی برپا میکنند و هواخواهان و خواستگاران به صف می ایستند .و دختر هر که را پسندید حلقه ای گل بر گردن او می انداخت و او را به همسری خود بر می گزید. شاه دکن تصمیم گرفت روز سعد و خوبی انتخاب کنند.و جشن را برپا کنند.

وقتی نوروز فرا رسید و فصل بهار بر شیدایی نل افزود.و تصمیم گرفت بسوی سرزمین دکن حرکت کند.از طرف دیگر روز جشن فرا رسید .و مشتاقان شاهزاده خانم به صف ایستادند. نل نیز در صف ایستاد. از طرف دیگر سه پری که در آرزوی دمن بودند خود را به صورت نل در آوردند و در صف ایستادند. تا این که دمن زیباروی با صد کرشمه وناز از پس پرده بیرون آمد و از پیش خواستگاران گذشت تا به نل رسید . ناگاه در برابر خود چهار شخص را دید که همه به یک شکل و شمایل بودند. دمن مضطرب شد و از بین آن چهار تن نتوانست نل را تشخیص دهد.دمن نگران و سردرگم ایستاده بود و به فکر فرو رفت ناگهان سخن یکی از برهمنان را بیاد آورد که نشانه های پریان را داده بود . سه نشانه از آنان.
یکی این که پری مژه نمیزند. و این که قدم بر خاک نمی گذارد و سوم سایه اش بر زمین نمی افتد.دمن با یاد آوری این نشانه ها به آنان نگاه کرد و نل واقعی را شناخت . و بلافاصله بسوی او آمد و حلقه گل را بر گردن او انداخت.و دمن این گونه همسر خود را برگزید.جشنی برپا شد و نل و دمن با یکدیگر ازدواج کردند.و او در سرزمین خود زندگی را با خوشی و شادمانی سپری کردند.و صاحب پسر و دختری شدند.چون زندگی همواره با انسان سر سازگاری ندارد.و خوشی پایدار نیست. یکی از ارواح خبیث که بسیار پست و فرومایه بود و عاشق دمن و از جمله خواستگاران ناکام بود و خوب می دانست که دمن نل را دوست دارد. آتش حسد در وجودش شعله ور شد و به فکر انتقام گرفتن افتاد. از این رو بر قوای فکری او مسلط شد.

پس از آن که عقل از وجود نل زایل شد و فریب برادر کوچک خود را خورد. و به قمار کردن علاقه مند شد . جنون و قمار او را تا عمق تباهی پیش برد. بنابراین در خزانه را باز کردو مشغول قمار کردن شد.وقتی وزیر دور اندیش دید که شاه در تباهی فرو میرود به اندرز او پرداخت و از این کار او را منع کرد.اما فایده ای نداشت و کم کم همه اموالش را در قمار از دست داد. و برادر بر او چیره گشت. و روزی فرا رسید که که درمانده و زار از قصر بیرون آمد و سر به بیابان گذاشت . ودمن نیز با او همراه شد و در بیابان و کوه و کمر سرگردان شدند . و در حالی که بر زندگی گذشته افسوس می خوردند . روزها را شب می کردندتا این که روز سوم که دیگر از گرسنگی بی تاب شده بودند . دمن از شدت گرسنگی بر خاک افتاد.نل در همین هنگام چشمش به پرنده ای افتاد که بسیار خوش نقش و نگار بود. بسوی پرنده هجوم برد تا صیدش کند و با آن شکمشان راسیر کند .دمن پیراهن را بیرون آورد و بر روی پرنده انداخت .پرنده پرید و پیراهن را با خود برد نل برهنه ماند . و بسیار اندوهگین شد و هردو از شدت بیچارگی و بدبختی از زندگی سیر شده بودند . نل از دمن خواست تا نزد پدر و مادر خود برگردد. و بیشتر از این در فقر و فلاکت زندگی نکند. اما دمن نپذیرفت و گفت که من همیشه همراه تو خواهم بود.
اما نل همچنان نگران دمن بود چون شب فرا رسید و دمن به خواب رفت نل تصمیم گرفت او را تنها رها کند . وقتی صبح شد و دمن از خواب بیدار شد و نل را کنار خود ندید .نالان و گریان او را صدا میکرد اما از نل خبری نبود . او همچنان با سوز و گداز بر سر و روی میزد و زار و درمانده بود ناگاه ماری به او نزدیک شد اما شانس با زن بیچاره یار شد و صیادی از آنجا می گذشت به کمک زن شتافت و مار را از پای درآورد .اما صیاد از نیش مار جان داد.دمن براه افتاد . تا این که به شهر بزرگی رسید که برای جنگ آماده شده بودند خبر به فرمانده لشکر رسید که زن زیبارویی به شهر آمده . فرمانده به شتاب نزد دمن آمد .
دمن همه ماجرا را برای فرمانده تعریف کرد .و او نیز زن بیچاره را به دربار برد تا شاه کمکش کند تا به سرزمین خود برگردد. دمن همراه سپاه براه افتاد تا به وطنش بازگردد شب که فرا رسید و لشکریان خواستند تا دمی بیاسایند که ناگه پیلان خشمگین به سپاه حمله آوردند و همه را پایمال کردند . دمن با چند تن از افراد لشکر به گوشه ای در امان ماندند. صبح که شد دمن براه افتاد تا به دربار شاه رسید و برای یاری خواستن نزد شاه رفت و او نیز دریافت که بزرگزاده ای است که دست تقدیر چنین خوارش کرده و همه داستان دمن را شنید و به او گفت که در دربار نزد دخترش بماند تا او گمشده اش را بیابد . از طرف دیگر نل سرگشته در بیابان آواره بود .که ناگه چشمش به ماری افتاد که در آتشی می سوخت و بخود می پیچید وقتی نزدیک آتش شد مار به حرف آمد و گفت عمر من به پایان آمده چون من برهمنی را نیش زدم او مرا نفرین کرد و من به این بدبختی دچار شدم اگر مرا نجات دهی . می توانم دوباره به زندگی برگردم. نل مار را از آتش بیرون کشید و مار گفت از یک تا ده بشمار نل شروع کرد به شمردن همین که به عدد ده رسید ناگهان مار او را گزید. زیرا ده در زبان هندی دو معنا دارد یکی ده و دیگری بگز .

ناگهان نل سراپای خود را سیاه دید. نل بسیار غمگین شد . اما مار گفت که مصلحتی در این کار است . و نگران مباش تا زمانی که به این شکل هستی کسی تو را نمی شناسد نام خود را نیز عوض کن همین که وقتش برسد می آیم و و آب سیاه از تنت بیرون میکشم.نام خود را باهک بگذار و به درگاه رت پرن برو. او شاهی بسیار سخاوتمند است و در دربار او مشکل تو حل خواهد شد. از پوست تن من مقداری بردار و نزد خود نگهدار و تا اگر به من احتیاج داشتی مقداری از پوست را در آتش بیافکن من فورأ حاضر می شوم. و زمانی که بخت به تو روی خواهد کرد و به صورت اول در می آیی. نل بسوی دربار رت پرن براه افتاد وقتی به آن شهر رسید. رسم در آنجا چنین بود که هر کس وارد شهر میشد نقاش چهره او را می کشید و خدمت شاه می آورد وقتی نقش نل را نزد شاه بردند . شاه او را به حضور طلبید و نامش پرسید نل تعظیم کرد و گفت نامم باهک است و تهیدستم و درمانده ام اما در فن اسب شناسی بسیار مهارت دارم و نقاش توانایی نیز هستم . شاه او را پذیرفت و او در دربار مشغول کار شد .
پدر دمن وقتی از بیچارگی و آوارگی دمن باخبرشد . برهمنان را فرا خواند. و تصویر دمن به آنان نمایاند و زر فراوان به آنان بخشید و آنان را به جستجوی دمن فرستاد .یکی از برهمنان به نام سیرلو به ملک سیدو قدم گذاشت و در سایه قصر شاه به استراحت پرداخت.همانطور که به اطراف می نگریست عده ای را دید که با صدای بلند بید می خواندند.برهمن ناگهان دمن را دید بسوی او شتافت و دمن نیز او را شناخت و از احوال پدر و مادرش پرسید. کنیزی که همراه دمن بود نزد بانوی خود آمد و آنچه شنیده بود را برای بانو گفت او نیز وقتی فهمید که دمن از نژاد شاهان است شادمان شد و از او خواست تا داستان زندگیش را تعریف کند. وقتی شرح کامل زندگی دمن را از برهمن شنید راز بزرگی بر وی آشکار گشت این که دمن خواهرزاده او بود و علاقه به او نیز بی دلیل نبوده است.دمن چند روز دیگر نزد خاله اش ماند و سپس با عزت فراوان نزد پدر و مادربرگشت او را بسیار نواختند و او مانند گلی پژمرده دوباره باطراوت گشت. اما همچنین در غم دوست اشک می ریخت.تا اینکه خبر بیقراری دمن به گوش پدر رسید شاه هم برهمنان را خواست تا به جستجوی نل درآیند برهمنان در هر سو پراکنده شدند یکی از برهمنان بنام پرناد به سرزمین رت پرن آمد .
شبها به عبادت مشغول بود و روزها در شهر می گشت. ناگاه به جمعی از بینوایان برخورد که گوشه ای جمع شده بودند و نل هم در آن جمع بود و از چرخ روزگار گله میکرد برهمن پیش او آمد و نامش را پرسید نل گفت نامم باهک است و از ملازمان دربار هستم. و از یار خویش دور مانده ام .و حکایت ها از روزگار خویش گفت . پرناد نزد پدر دمن بازگشت و ماجرا را تعریف کرد دمن متحیر از نام باهک که چه اسم عجیبی است و سیاهی یعنی چه؟پس رازی در میان است.
پس به برهمن گفت به دربار رت پرت برو و به شاه بگو که دو روز دیگر در بیدر جشنی برپاست و قرار است شاه دمن را شوهر دهد .سپس گفت که این آزمایشی است برای شناختن نل.زیرا او تنها کسی است که می تواند از راه دور خود را با اسب برساند.برهمن اطاعت کرد و نزد شاه رت پرن رفت و این خبر را به او داد. شاه مشتاق گشت و نل را فرا خواند و گفت جشنی در بیدر برپا می شود که همه شاهان با شکوه و جلال آنجا هستند باید به هر ترتیبی است خود را به آنجا برسانم.وگرنه دمن زیباروی را از دست خواهم داد. نل وقتی این سخنان شنید بسیار خشمگین شد. و نگران از این که مبادا دمن بی وفایی کند و به شاه گفت اسب های ما تندرو هستند ما به موقع می توانیم خود را به جشن برسانیم.
پس رفت و دو اسب لاغر بادپا برگزید .وقتی شاه اسبان را دید گفت دو اسب تازی انتخاب کن نگرانم که مبادا این اسبان نتوانند به موقع ما را به جشن برسانند. اما نل به او اطمینان داد. پس براه افتادند.شب و روز راه می پیمودند و از سوی دیگر دمن چشم براه یار دوخته و منتظر بود. وقتی مسافرین به شهر رسیدند خبری از عروسی نبود و پدر دمن از همه جا بی خبر بود اما از مهمانان به گرمی استقبال کرد . شاه سه روز با مهمانان به عیش و نوش پرداخت و دمن منتظر بود اما مشکلی حل نشد پس از ندیمه اش خواست تا از حال سیاه (باهک) بیشتر بپرسد پس نل را به حضور پذیرفت و به دمن گفت تا رازش پرسد و از گذشته اش جویا شود.دمن به گفتگو با نل پرداخت و در ضمن گفتگو و چشم در چشم راز دل برملا گشت.
همه از پیدا شدن گمشده شادمان گشتند و جشن و سرور و شادی برپا شد و صبح روز بعد نل مقداری از پوست مار را در آتش افکند و افسون مار را بر آتش خواند ناگاه ماری سیاه پدیدار شد و نزدیک نل آمد و خونابه سیاه را از تن او بیرون کشید. و چهره اش چون روز اول سپید گشت.وقتی رت پرن ماجرا را شنید حیرتزده شد و از این که او را نشناخته بسیار عذر خواست. و در برابرش شرمگین گشت. نل هم از لطفی که در حقش کرده بود سپاس گزاری کرد . مدتی بعد رت پرن را به مجلس خود دعوت کرد و فن اسب شناسی را به او آموخت و از او قمار بازی را یاد گرفت. وقتی به خوبی به تمام فسون قمار آگاه گشت به فکر پس گرفتن تخت پادشاهی افتاد.
آماده رفتن شد پادشاه دکن هم به او ساز وبرگ سفر داد تا او به سرزمین خویش بازگردد.نل با لشکر فراوان به سرزمین خود وارد شد و به دربار نزد برادر آمد و گفت تصمیم دارم یکبار دیگر با تو بازی کنم. برادر افسونگر پذیرفت و بزرگان شهر را احضار کرد و در مجلسی در برابر همگان بازی را شروع کردند . و نل توانست از او ببرد و هم تمام مال و اموالش را باز پس گرفت و هم توانست دوباره بر تخت بنشیند. دو برادر با هم آشتی کردند و نل قسمتی از سرزمین را به برادر داد .تا در آنجا حکمرانی کند .و خود نیز با دمن به خوشی و خوبی روزگار گذراند.
.........
منبع : یکی از منظومه های خمسه شیخ ابو الفیض فیضی شاعر هندی فارسی زبان این خمسه به تقلید از خمسه نظامی سروده شده است.

برگرفته از پایگاه : شهر فارسی - shahrefarsi.com