داستان عاشقانه ی بکتاش و رابعه

داستان «بکتاش و رابعه» از «الهي‌نامۀ شيخ عطار» است. رابعه بنت کعب قزداري، که اين داستان دربارۀ او است، نخستين بانوي سخنور ايران است و بعضي قطعات زيبا و دل‌آويز از او باقي مانده است.

چنين قصه که دارد ياد هرگز؟

چنين کاري کرا افتاد هرگز؟

رابعه يگانه دختر کعب امير بلخ بود. چنان لطيف و زيبا بود که قرار از دل‌ها مي‌ربود و چشمان سياه جادوگرش با تير مژگان در دل‌ها مي‌نشست. جان‌ها نثار لبان مرجاني و دندانهاي مرواريدگونش مي‌گشت. جمال ظاهر و لطف ذوق به هم آميخته و او را دلبري بي‌همتا ساخته بود. رابعه چنان خوش زبان بود که شعرش از شيريني لب حکايت مي‌کرد. پدر نيز چنان دل بدو بسته بود که آني از خيالش منصرف نمي‌شد و فکر آيندۀ دختر پيوسته رنجورش مي‌داشت. چون مرگش فرا رسيد، پسر خود حارث را پيش خواند و دلبند خويش را بدو سپرد و گفت: «چه شهرياراني که درّ گرانمايه را از من خواستند و من هيچ کس را لايق او نشناختم، اما تو چون کسي را شايستۀ او يافتي خودداني تا به هر راهي که مي‌داني روزگارش را خرم سازي.» پسر گفته‌هاي پدر را پذيرفت و پس از او بر تخت شاهي نشست و خواهر را چون جان گرامي داشت. اما روزگار بازي ديگري پيش آورد.
روزي حارث به مناسبت جلوس به تخت شاهي جشني برپا ساخت. بساط عيش در باغ باشکوهي گسترده شد که از صفا و پاکي چون بهشت برين بود. سبزۀ بهاري حکايت از شور جواني مي‌کرد و غنچۀ گل به دست باد دامن مي‌دريد. آب روشن و صاف از نهر پوشيده از گل مي‌گذشت و از ادب سر بر نمي‌آورد تا بر بساط جشن نگهي افکند. تخت شاه بر ايوان بلندي قرار گرفته و حارث چون خورشيدي بر آن نشسته بود. چاکران و کهتران چون رشته‌هاي مرواريد دورادور وي را گرفته و کمر خدمت بر ميان بسته بودند. همه نيکو روي و بلند قامت، همه سرافراز و دلاور. اما از ميان همۀ آن‌ها جواني دلارا و خوش اندام، چون ماه در ميان ستارگان مي‌درخشيد و بيننده را به تحسين وا مي‌داشت؛ نگهبان گنج‌هاي شاه بود و بکتاش نام داشت. بزرگان و شريفان براي تهنيت شاه در جشن حضور يافتند و از شادي و سرور سرمست گشتند و چون رابعه از شکوه جشن خبر يافت به بام قصر آمد تا از نزديک آن همه شادي و شکوه را به چشم ببيند. لختي از هر سو نظاره کرد. ناگهان نگاهش به بکتاش افتاد که به ساقي‌گري در برابر شاه ايستاده بود و جلوه‌گري مي‌کرد؛ گاه به چهره‌اي گلگون از مستي مي‌گساري مي‌کرد و گاه رباب مي‌نواخت، گاه چون بلبل نغمۀ خوش سر مي‌داد و گاه چون گل عشوه و ناز مي‌کرد. رابعه که بکتاش را به آن دل‌فروزي ديد، آتشي از عشق به جانش افتاد و سراپايش را فراگرفت. از آن پس خواب شب و آرام روز از او رخت بربست و طوفاني سهمگين در وجودش پديد آمد. ديدگانش چون ابر مي‌گريست و دلش چون شمع مي‌گداخت. پس از يک سال، رنج و اندوه چنان ناتوانش کرد که او را يکباره از پا درآورد و بر بستر بيماريش افکند. برادر بر بالينش طبيب آورد تا دردش را درمان کند، اما چه سود؟
چنان دردي کجا درمان پذيرد

که جان‌درمان هم از جانان پذيرد
رابعه دايه‌اي داشت دلسوز و غمخوار و زيرک و کاردان. با حيله و چاره‌گري و نرمي و گرمي پردۀ شرم را از چهرۀ او برافکند و قفل دهانش را گشاد تا سرانجام دختر داستان عشق خود را به غلام، بر دايه آشکار کرد و گفت:
چنان عشقش مرا بي‌خويش آورد

که صد ساله غمم در پيش آورد
چنين بيمار و سرگردان از آنم

که مي دانم که قدرش مي‌ندانم
سخن چون مي‌توان زان سرو من گفت

چرا بايد ز ديگر کس سخن گفت
باري از دايه خواست که در دم برخيزد و سوي دلبر بشتابد و اين داستان را با او در ميان بگذارد، به قسمي که رازش بر کسي فاش نشود، و خود برخاست و نامه‌اي نوشت:
الا اي غايب حاضر کجايي

به پيش من نه اي آخر کجايي

بيا و چشم و دل را ميهمان کن

و گرنه تيغ گير و قصد جان کن

دلم بردي و گر بودي هزارم

نبودي جز فشاندن بر تو کارم

ز تو يک لحظه دل زان برنگيرم

که من هرگز دل از جان برنگيرم

اگر آئي به دستم باز رستم

و گرنه مي‌روم هر جا که هستم

به هر انگشت در گيرم چراغي

ترا مي‌جويم از هر دشت و باغي

اگر پيشم چو شمع آئي پديدار

و گرنه چون چراغم مرده انگار
پس از نوشتن، چهرۀ خويش را بر آن نقش کرد و به سوي محبوب فرستاد. بکتاش چون نامه را ديد از آن لطف طبع و نقش زيبا در عجب ماند و چنان يکباره دل بدو سپرد که گويي سال‌ها آشناي او بوده است. پيغام مهرآميزي فرستاد و عشق را با عشق پاسخ داد. چون رابعه از زبان دايه به عشق محبوب پي برد، دلشاد گشت و اشک شادي از ديده روان ساخت. ار آن پس روز و شب با طبع روان غزل‌ها مي‌ساخت و به سوي دلبر مي‌فرستاد. بکتاش هم پس از خواندن هر شعر عاشق‌تر و دلداده‌تر مي‌شد. مدت‌ها گذشت. روزي بکتاش رابعه را در محلي ديد و شناخت و همان دم به دامنش آويخت. اما به جاي آن که از دلبر نرمي و دلدادگي ببيند با خشونت و سردي روبه روگشت. چنان دختر از کار او برآشفت و از گستاخيش روي در هم کشيد که با سختي او را از خود راند و پاسخي جز ملامت نداد:

که هان اي بي‌ادب اين چه دلبريست

تو روباهي ترا چه جاي شيريست

که باشي تو که گيري دامن من

که ترسد سايه از پيراهن من
عاشق نااميد برجاي ماند و گفت: «اي بت دل‌فروز، اين چه حکايت است که در نهان شعرم مي‌فرستي و ديوانه‌ام مي کني و اکنون روي مي‌پوشي و چون بيگانگان از خود مي‌رانيم؟»
دختر با مناعت پاسخ داد که: «از اين راز آگاه نيستي و نمي‌داني که آتشي که در دلم زبانه مي‌کشد و هستيم را خاکستر مي‌کند به نزدم چه گرانبهاست. چيزي نيست که با جسم خاکي سر و کار داشته باشد. جان غمديدۀ من طالب هوس‌هاي پست و شهواني نيست. ترا همين بس که بهانۀ اين عشق سوزان و محرم اسرارم باشي، دست از دامنم بدار که با اين کار چون بيگانگان از آستانه‌ام دور شوي.»
پس از اين سخن، رفت و غلام را شيفته‌تر از پيش برجاي گذاشت و خود همچنان به شعر گفتن پرداخت و آتش درون را با طبع چون آب تسکين داد.
روزي دختر عاشق تنها ميان چمن‌ها مي گشت و مي خواند:
الا اي باد شبگيري گذر کن

ز من آن ترک يغما را خبر کن

بگو کز تشنگي خوابم ببردي

ببردي آبم و آبم ببردي

چون دريافت که برادرش شعرش را مي‌شنود کلمۀ «ترک يغما» را به «سرخ سقا» يعني سقاي سرخ رويي که هر روز سبويي آب برايش مي‌آورد، تبديل کرد. اما برادر از آن پس به خواهر بدگمان شد.
از اين واقعه ماهي گذشت و دشمني بر ملک حارث حمله ور گشت و سپاهي بي‌شمار بر او تاخت. حارث هم پگاهي با سپاهي چون بختش جوان از شهر بيرون رفت. خروش کوس گوش فلک را کر کرد و زمين از خون دشمنان چون لاله رنگين شد. اجل چنگال خود را به قصد جان مردم تيز کرد و قيامت برپا گشت.
حارث سپاه را به سويي جمع آورد و خود چون شير بر دشمن حمله کرد. از سوي ديگر بکتاش با دو دست شمشير مي‌زد و دلاوري‌ها مي‌نمود. سرانجام چشم‌زخمي بدو رسيد و سرش از ضربت شمشير دشمن زخم برداشت. اما همين که نزديک بود گرفتار شود، شخص رو بستۀ سلاح پوشيده‌اي سواره پيش‌صف درآمد و چنان خروشي برآورد که از فرياد او ترس در دل‌ها جاي گرفت. سوار بر دشمن زد و سرها به خاک افکند و يک سر به سوي بکتاش روان گشت. او را برگرفت و به ميان صف سپاه برد و به ديگرانش سپرد و خود چون برق ناپديد گشت. هيچ کس از حال او آگاه نشد و ندانست که کيست. اين سپاهي دلاور، رابعه بود که جان بکتاش را نجات بخشيد.
اما به محض آن که ناپديد گشت سپاه دشمن چون دريا به موج آمد و چون سيل روان گشت و اگر لشکريان شاه بخارا به کمک نمي‌شتافتند دياري در شهر باقي نمي‌ماند. حارث پس از اين کمک، پيروز به شهر برگشت و چون سوار مرد افکن را طلبيد نشاني از او نجست. گويي فرشته اي بود که از زمين رخت بربست. همين که شب فرا رسيد، و قرص ماه چون صابون، کفي از نور بر علم پاشيد؛ رابعه که از جراحت بکتاش دلي سوخته داشت و خواب از چشمش دور گشته بود نامه اي به او نوشت:
چه افتادت که افتادي به خون در

چو من زين غم نبيني سرنگون‌تر

همه شب هم‌چو شمعم سوز در بر

چو شب بگذشت مرگ روز بر سر

چه مي‌خواهي ز من با اين همه سوز

که نه شب بوده‌ام بي‌سوز نه روز

چنان گشتم ز سوداي تو بي‌خويش

که از پس مي‌ندانم راه و از پيش

اگر اميد وصل تو نبودي

نه گردي ماندي از من نه دوري
نامه مانند مرهم درد، بکتاش را تسکين داد و سيل اشک از ديدگانش روان ساخت و به دلدار پيغام فرستاد:
که: «جانا تا کيم تنها گذاري

سر بيمار پرسيدن نداري

چو داري خوي مردم چون لبيبان

دمي بنشين به بالين غريبان

اگر يک زخم دارم بر سر امروز

هزارم هست بر جان اي دل افروز

ز شوقت پيرهن بر من کفن کن شد»

بگفت اين وز خود بي‌خويشتن شد

چند روزي گذشت و زخم بکتاش بهبود يافت.
رابعه روزي در راهي به رودکي شاعر برخورد. شعرها براي يکديگر خواندند و سؤال و جواب ها کردند. رودکي از طبع لطيف دختر در تعجب ماند چون از عشقش آگاه گشت راز طبعش را دانست و چون از آن جا به بخارا رفت به درگاه شاه بخارا، که به کمک حارث شتافته بود، رسيد. از قضا حارث نيز براي عذرخواهي و سپاس‌گذاري همان روز به دربار شاه وارد گشت. جشن شاهانه‌اي برپا شد و بزرگان و شاعران بار يافتند. شاه از رودکي شعر خواست. او هم برپا خاست و چون شعرهاي دختر را به ياد داشت همه را برخواند. مجلس سخت گرم شد و شاه چنان مجذوب گشت که نام گويندۀ شعر را از او پرسيد. رودکي هم مست مي و گرم شعر، بي‌خبر از وجود حارث، زبان گشاد و داستان را چنان که بود بي‌پرده نقل کرد و گفت شعر از دختر کعب است که مرغ دلش در دام غلامي اسير گشته است چنان که نه خوردن مي‌داند و نه خفتن و جز شعر گفتن و غزل سرودن و نهاني براي معشوق نامه فرستادن کاري ندارد. راز شعر سوزانش جز اين نيست.
حارث داستان را شنيد و خود را به مستي زد چنان که گويي چيزي نشنيده است. اما چون به شهر خود بازگشت دلش از خشم مي جوشيد و در پي بهانه‌اي مي‌گشت تا خون خواهر را فرو ريزد و ننگ را از دامان خود بشويد.
بکتاش نامه‌هاي آن ماه را که سراپا از سوز درون حکايت مي کرد يک‌جا جمع کرده و چون گنج گرانبها در درجي جاي داده بود. رفيقي داشت ناپاک که ازديدن آن درج حرص بر جانش غالب شد و به گمان گوهر سرش را گشاد و چون آن نامه‌ها را برخواند همه را نزد شاه برد. حارث به يکباره از جا دررفت. آتش خشم سراسر وجودش را چنان فرا گرفت که در همان دم کمر قتل خواهر بست. ابتدا بکتاش را به بند آورد و در چاهي محبوس ساخت، سپس نقشۀ قتل خواهر را کشيد. فرمود تا حمامي بتابند و آن سيمتن را در آن بيافکنند و سپس رگزن هر دو دستش را رگ بزند و آن را باز بگذارد. دژخيمان کردند. رابعه را به گرمابه بردند و از سنگ و آهن در را محکم بستند. دختر فريادها کشيد و آتش به جانش افتاد؛ اما نه از ضعف و دادخواهي، بلکه آتش عشق، شوز طبع، شعر سوزان، آتش جواني، آتش بيماري و سستي، آتش مستي، آتش از غم رسوايي، همۀ اين ها چنان او را مي‌سوزاندند که هيچ آبي قدرت خاموش کردن آن‌ها را نداشت. آهسته خون از بدنش مي‌رفت و دورش را فرامي‌گرفت. دختر شاعر انگشت در خون فرو مي‌برد و غزل‌هاي پر سوز بر ديوار نقش مي‌کرد. همچنان که ديوار با خون رنگين مي‌شد چهره‌اش بي‌رنگ مي‌گشت و هنگامي که در گرمابه ديواري نانوشته نماند در تنش نيز خوني باقي نماند. ديوار از شعر پر شد و آن ماه‌پيکر چون پاره‌اي از ديوار برجاي خشک شد و جان شيرينش ميان خون و آتش و اشک از تن برآمد.
روزديگر گرمابه را گشودند و آن دلفروز را چون زعفران از پاي تا فرق غرق در خون ديدند. پيکرش را شستند و در خاک نهفتند و سراسر ديوار گرمابه را از اين شعر جگرسوز پر يافتند:
نگارا بي تو چشمم چشمه‌سار است

همه رويم به خون دل نگار است

ربودي جان و در وي خوش نشستي

غلط کردم که بر آتش نشستي

چو در دل آمدي بيرون نيايي

غلط کردم که تو در خون نيايي

چو از دو چشم من دو جوي دادي

به گرمابه مرا سرشوي دادي

منم چون ماهيي بر تابه آخر

نمي‌آيي بدين گرمابه آخر؟

نصيب عشق اين آمد ز درگاه

گه در دوزخ کنندش زنده آگاه

سه ره دارد جهان عشق اکنون

يکي آتش يکي اشک و يکي خون

به آتش خواستم جانم که سوزد

چو جاي تست نتوانم که سوزد

به اشکم پاي جانان مي بشويم

بخونم دست از جان مي بشويم

بخوردي خون جان من تمامي

که نوشت باد، اي يار گرامي

کنون در آتش و در اشک و در خون

برفتم زين جهان جيفه بيرون

مرا بي تو سرآمد زندگاني 

منت رفتم تو جاويدان بماني
چون بکتاش از اين واقعه آگاه گشت، نهاني فرار کرد و شبانگاه به خانۀ حارث آمد و سرش را از تن جدا کرد؛ و هم آنگاه به سر قبر دختر شتافت و با دشنه دل خويش شکافت.
نبودش صبر بي يار يگانه

بدو پيوست و کوته شد فسانه.

برگرفته از کتاب «داستان‌هاي دل‌انگيز» نوشتة دکتر زهرا خانلري (کيا) ـ سال 1346
حروف‌چين: فاطمه طاهري - تارنمای دیباچه