داستان جوانمرد خراسان

سعید نفیسی
بن مایه «ماه نخشب»
دیماه 1325

در آن گرما گرم تابستان سال 127 هجری، كه عبدالرحمن پسر مسلم، جوان 19 ساله، سوار بر اسب، آهسته از دروازه شمالی كوفه بیرون آمد و بسوی شمال رهسپار می‌شد، در آن دوردست، در سرزمین خراسان، نصر پسر سیار كنانی لیثی از سه سال پیش باز پنجه ستمگری خود را در سینه‌های خونین مردم رنج دیده فرو برده بود.
عبدالرحمن جوان رعنای میانه قد باریك اندامی بود كه جامه بسیار ساده، اما پاكیزه‌ای، در بر و دستار سر بی‌رنگی بر سر داشت. اسب كوه‌پیكر او در زیر رانش چون توده‌ای از سیم در حركت بود و این جوان چالاك بر فراز آن ره‌نورد نجیب، نقشهای برجسته باستانی خسرو دوم ساسانی و شبدیز را در طاق بستان بیاد می‌آورد.
عبدالرحمن یك سال بود كه از سرزمین خویش دور شده و نزد ابراهیم ابن محمد از خاندان عباسی به كوفه رفته بود. این جوان دلیر و هوشمند و فرزانه از خاندانی كهن و از روستایی بنام سنجرد، از ناحیه فریدن در خاك اصفهان، بود. پدرانش همه از طبقه آزادان بودند كه در زمان ساسانیان نجیب‌زادگان ایران كهن را فراهم می‌كردند. جدش گودرز نجیب‌زادگان ایران كهن را فراهم می‌كردند. جدش گودرز از بازماندگان بزرگمهر پسر بختگان، حكیم دانشمند معروف دربارخسرو اول انوشروان بود. پیش ازآنكه عبدالرحمن بجهان آید پدرش مسلم، در برابر وضع ناگواری كه ستمگریهای پی در پی فرمانروایان بیگانه در آن سرزمین فراهم كرده بود، دیگر نتوانست تاب آورد و هر چه داشت فروخت و دست زن و فرزند خود را گرفت و بنه كن بشهر مرو رفت، كه در آن زمان جایگاه جوانمردان خراسان بود و هر كس بایشان پناه می‌برد روزگاری آسوده می‌یافت.
مسلم در بیرون شهر مرو در روستای «ماخان» زمینی خرید و خانه‌ای ساخت و خاندان خود را در آنجا نشاند. در سال 109 كه عبدالرحمن بجهان آمد روستای ماخان در سه فرسنگی شهر مرو كه این كودك در آنجا چشم باز كرده بود با چند روستای دیگر از آن پدرش بود. مسلم، پدر عبدالرحمن، در میان جوانمردان مرو به مقام بسیار بلندی رسیده بود و ایشان بطوع و رغبت وی را براهنمایی و پیشوایی خود اختیار كرده بودند. عبدالرحمن در این محیط جوانمردی و بزرگواری، در میان دلاوران معروف مرو، رشد كرده و كم كم جوان برومندی شده بود. مردم مرو و جوانمردان آن دیار پس از مسلم امیدشان به پسر رشید او بود كه، چون وارد زندگی شد كنیه «ابومسلم» را اختیار كرد و اینك دیگر «ابومسلم عبدالرحمن خراسانی» در همه خراسان به جوان‌مردی و فتوت و بخشندگی و ایران‌پرستی معروف بود.
در آن زمان جوانمردان مرو پسران خود را از خردسالی و از همان روزهای اول كه به دبیرستان می‌رفتند و خط می‌آموختند، به مسلك و مرام خود آشنا می‌كردند. و از همان آغاز زندگی، به آیین ایران قدیم، سواری و تیراندازی و مشت‌زنی و شمشیرزنی و كمنداندازی و نیزه‌اندازی و زوبین‌بازی را بایشان یاد می‌دادند. عبدالرحمن جوان در این فنون از همسالان خود برتری یافته بود.
در زمانی كه ابومسلم هنوز كودكی خردسال بود،‌در میان جوانمردان ایران جنب و جوش شگفتی دیده می‌شد. فرمانروایان بیگانه بیدادگری خود را به منتهی درجه رسانده بودند. خاندان اموی از دمشق كارگزاران خونخوار ستمگری بنواحی مختلف ایرانشهر می‌فرستادند و ایشان را بر جان و مال و عرض و ناموس مردم سیه روزگار ایران، كه نزدیك صد سال بود گرفتار بودند، مسلط می‌كردند. این كارگزاران بیگانه، به بهانه اینكه باید در سال مبلغهای گزاف خراج و مقدارهای فراوان ارمغان و هدیه از كالاهای این نواحی به دمشق بفرستند، به هیچ چیز مردم ابقا نمی‌كردند و از هیچ گونه بیدادگری و غارتگری شرم نداشتند.
یگانه نیرویی كه در سراسر ایرانشهر هنوز پایداری می‌كرد و در برابر این غارتگران بیگانه ایستاده بود، همان جوانمردان بودند كه مركزشان شهر مرو بود و در آنجا نقشه ایستادگی و پایداری خود را می‌كشیدند و بدست افراد خود و بیشتر جوانانی كه در آغاز جوانی بودند بنواحی مختلف شرق و غرب و شمال و جنوب می‌فرستادند.
در میان این جوانان، عبدالرحمن پسر مسلم یعنی ابومسلم خراسانی به رازداری و هوش و دلاوری بر همه برتری داشت. پدرش مسلم مخصوصا در پرورش وی دقت بسیار كرده بود، و برای اینكه این پسر رشید،‌ كه از آغاز كودكی امیدهای بسیار را بخود جلب كرده بود از همان زمان كارآزموده شود، مسلم در هفت سالگی او را به «عیسی پسر موسی سراج» كه از سران جوانمردان بود، سپرد تا با خود به كوفه ببرد و در این سفر این كودك نوآموز را برموز كار خود آشنا كند.
جوانمردان ایران در آن زمان با علویان، كه دشمنان فطری خاندان اموی بودند، روابط بسیار نزدیك بهم زده بودند كه اندك اندك باتحاد و پیوستگی كامل رسیده بود. پیشوایان علویان بیشتر در كوفه گرد آمده بودند و شهر كوفه مركزمخالفت با امویان شده بود و بهمین جهت جوانمردان ایران همواره به كوفه آمد و رفت می‌كردند و از آن جمله جوانمردان مرو نیز پی در پی فرستادگانی از سران خود و كسانی كه كاملاً محرم بودند به كوفه می‌فرستادند.
كودك هفت ساله، همینكه با سرپرست و آموزگار خود وارد كوفه شد جزو گروهی درآمد كه هواخواهان ابراهیم پسر محمد از بازماندگان عباس ابن عبدالمطلب بودند و می‌‌كوشیدند كسی را ازین خاندان بر جای خلیفه اموی بگمارند و بدین‌گونه دست بیدادگری و یغماگری خاندان اموی و فرستادگان ایشان را از ایرانشهر كوتاه كنند.
ابومسلم از آن زمان تا 19 سالگی، یعنی مدت دوازده سال، در میان پیروان ابراهیم روزبروز خود را برای رهایی كشور خویش از چنگال بیگانگان آماده‌تر می‌كرد. در این زمان پیاپی برای انجام مأموریت‌های خویش به خراسان می‌رفت و باز بكوفه برمی‌گشت. در یكی از سفرهایی كه به خراسان رفته بود دختر ابوالنجم عمران بن اسمعیل طایی را، كه از سران محتشم این نهضت بود، بزنی گرفت و پس از آن زن دیگری بنام فاطمه گرفت و سپس زن دیگری بنام اسماء بهمسری اختیار كرد و فرزندانی كه داشت از همین اسماء بود.
در این سفرها گاهی ابومسلم، در اطراف اصفهان، بدیدار خویشاوندانش كه پس از هجرت پدرش همچنان در آن نواحی مانده بودند،‌ می‌رفت. از آن جمله درسفری كه به فریدن رفته بود با یكی از خویشاوندانش عیسی پسر معقل بن عمیر، كه جد ابودلف عجلی امیر معروف ایرانی باشد،‌ روابط نزدیك یافت و با او به آذربایجان رفت و چون عیسی گرفتار شد ابومسلم غله او را فروخت و بهای آنرا با خود به كوفه برد و پس از آنكه عیسی آزاد شد آن تنخواه را بوی داد وبدین وسیله این مرد را كه توانگر و توانا بود بیاری خود و هواخواهان این نهضت جلب كرد. در همین زمان كه ابراهیم بن محمد بمكه رفته بود ابومسلم برای دیدار وی و پیشرفت كارهای خود نزد او بآن شهر رفت.
درین زمان پیروان امام محمد بن علی پدر ابراهیم، كه اندك اندك بر شماره ایشان در خراسان افزوده شده بود و ایشان را «شیعه خراسان» می‌گفتند بسیار شده بود. عده‌ای از ایشان به كوفه آمده وفاداری و هواخواهی خویش را اعلام كرده بودند و می‌بایست كسی را به ریاست ایشان برگزینند و به خراسان بفرستند تا دعوت خاندان عباسی را آشكار كند و پیداست كه ابومسلم مناسبترین كس برای این كار بود. وی را رسماً بریاست «شیعه خراسان» و آشكار كردن دعوت عباسیان برگزیدند و بدین‌گونه بار دیگر با سلیمان بن كثیر حرانی كه او هم درین زمینه مأموریت دیگر داشت رهسپار خراسان شد.
ابومسلم از سال 124، كه پانزده ساله بود، در میان پیروان این نهضت مقام بلندی بدست آورده بود. درین سال با گروهی از شیعه خراسان كه سلیمان پسر كثیر هم جزو ایشان بود از خراسان بازبسوی كوفه راهی شد و در آنجا پسران معقل بن عمیر عجلی، یعنی عیسی و ادریس نیز نیرویی تدارك دیده بودند و ابومسلم با عاصم پسر ادریس كه دربند بود نهانی دیدار كرد و او را نیز بخویش جلب كرد. در این زمان باز برای پیشرفت كار خود سفرهای دیگر بموصل و نصیبین و «آمد» كرد و از هرگونه پافشاری و استقامت برای اینكه كار یاران خویش را نیرو دهد و دعوت عباسیان را در هر دیاری اعلام كند خودداری نمی‌كرد.
نخست در یكی از سفرهایی كه در 124 بخراسان كرده بود، دعوت خویش را آشكار كرد و مردم را بخویش خواند و جمعی از جوانمردان و دلاوران خراسان را گرد آورد وبر نصر بن سیار كنانی، ‌كه از سوی امویان در آن دیار حكمرانی می‌كرد، برخاست و پس از كشمكش، نصر گریزان شد و ابومسلم صاحب اختیار خراسان گشت و چندی بر آن سرزمین حكمرانی كرد تا اینكه بحكم ضرورت باز سفری بحجاز رفت و چون وی از خراسان رفت نصر سیار از نهانگاه بیرون آمد و دوباره خراسان را بدست گرفت و از 125 تا سال 130 بار دیگر بر آن سرزمین استیلا داشت.
سرانجام چون ابومسلم عبدالرحمن پیشوای جوانمردان خراسان، همه وسایل كار خویش را مهیا ساخت و در نواحی مختلف مانند حجاز و جزیره و عراق و آسیای صغیر و جبال و ری و اصفهان یعنی مركز ایران با همدستان خود اتحاد استواری كرد و همه با یكدیگر عهد كردند، بار دیگر بسوی خراسان رهسپار شد كه دعوت خویش را یكباره اعلان كند و بدین گونه ایرانی را كه صد سال بود در زیر پنجه غارتگران و بیدادگران بیگانه می‌نالید و رنج می‌كشید از آن تیره‌روزی‌ رهایی بخشد.
در آن گرماگرم تابستان سال 128 بود كه این جوانمرد مروزی از خاندان آزاد مردان فریدن اصفهان، سوار بر اسب سفید تناور زورمند خود، از شهر كوفه بیرون آمد. این جوان نوزده ساله اینك یكی از مردان توانای روزگار شده بود. از شهر «آمد» در آسیای صغیر گرفته تا كنار رود جیحون دلیران و دلاوران روزگار و همه كسانی كه در راه آزادی ایران می‌كوشیدند با او یار شده و به دستیاری با او سوگند یاد كرده بودند. برای آنكه توجه دشمنان و بدخواهان را جلب نكند تا چند فرسنگ یكه و تنها راه شمال را پیمود. اما هر چه ازكوفه دور می‌شد گویی بر شماره آشنایان هم پیمان او میفزود زیرا كه در هر آبادی بزرگ و كوچك تنی چند به پیشواز او بیرون می‌آمدند و او را بخانه محتشم‌ترین كسی كه در آن آبادی بود می‌بردند و باندازه‌ای كه لازم بود درآنجا می‌ماند و راز را با ایران خویش در میان می‌نهاد و قراری را كه می‌بایست با ایشان می‌گذاشت. در شهرها نیز جوانمرد خراسانی درنگی می‌كرد و با پیشوایان و بزرگان پیمانی می‌بست.
چون بسرزمین نیشابور رسید شبی در روستایی در كاروانسرایی افتاد و چون از كاروانسرا بمهمی بیرون رفت گروهی از اوباشان، كه در آن كاروانسرا بودند و این جوانمرد خراسانی را نمی‌شناختند، درازگوشی را كه با او بود و بنه او را می‌برد دم بریدند. چون بازگشت از كاروانسرادار نام آن روستا را پرسید. گفت : «بویاباد» ابومسلم گفت اگر این جا را «گندآباد» نكنم ابومسلم نباشم و چون چندی پس از آن بر خراسان دست یافت بخاطر آن سرشكستگی مردم آن روستا را ادب كرد!
جوانمرد خراسانی در میان این همه تعصب و غیرتی كه داشت روانشناس نیز بود و از كسانی كه در سر راه او بودند آزمایشهای شگفت می‌كرد. یكی از سران خراسان، مردی توانگر و نیرومند از خاندانهای كهن «فادوسپان» نام داشت و از دهقانان محتشم آن سرزمین بود. روزی ابومسلم پیاده بر در خانه او رفت و با یك تن ازخدمتگزاران وی گفت: «خداوند این سرای را بگوی كه پیاده‌ای آمده و از تو شمشیری و هزار دینا چشم دارد». فادوسپان با همسر خویش كه زنی فرزانه بود رای زد. زن گفت: «تا این مرد بجایی قوی دل نباشد بدین گونه جرأت نكند». فادوسپان آن خواهش را برآورد و چون ابومسلم بر خراسان استیلا یافت فادوسپان دهقان را مزدهای نیكو داد.
بدین گونه ابومسلم كار خود را بر پایه‌ای استوار نهاد. روز آدینه 21 رمضان 129 بی‌مقدمه در شهر مرو دعوت خود را آشكار كرد. درهمان نخستین گام، نفرتی كه مردم خراسان از نصر پسر سیاركنانی حكمران بیگانه داشتند سبب شد كه هركس دلی و رگی و حسی داشت باین جوانمرد خراسانی گروید.
ابومسلم عبدالرحمن پسر مسلم جوانمرزاده خراسانی، كه پدرانش از فریدن اصفهان برخاسته بودند وخود در روستای مرو بجهان آمده بود، در آن روزی كه برای رهایی ایران گرامی، ایران بزرگ، ایران جاودان خود قیام كرد بیست سال داشت. مردی بود میانه قد، گندمگون، زیباروی، شیرین سخن، گشاده روی، با چشمانی درشت، پیشانی گشاده، و ریشی پرپشت زیبا، موها بلند، پشت او فراخ، رانها وساقهای پایش كوتاه بود. بانگی پست و آهسته داشت، بزبان تازی و پارسی بسیار فصیح سخن می‌گفت و شعر بسیار بیاد داشت. در كارها داناتر ازو كسی نبود. جز بوقت نمی‌خندید و روی خوش نمی‌كرد و از حال خویش برنمی‌گشت. اگر هم وی را پیشرفت بزرگ روی میداد شادی نمی‌كرد و چون دشواری روی می‌داد غمگین نمی‌شد. چون خشم می‌آورد دگرگونی آشكار نمی‌كرد. به همنشینی با زنان چندان میل نداشت و گویند تنها سالی یك بار مایل می‌شد. این جوانمرد بزرگ نام در غیرت و مردی از سخت‌ترین مردم روزگار خود بود.
با این وسایل، با این افزار و اسباب مادی و معنوی بود كه دعوت خویش را آشكار كرد. از آن روز او را «صاحب الدعوه» لقب دادند دعوت وی در آن زمان چنان جنبش بزرگی فراهم كرد كه بعدها نوشته‌اند عده بسیاری از مردم خراسان كه پیش از او هنوز اسلام نیاورده بودند بدست او مسلمان شدند. مقصود وی ازین دعوت بی‌هیچ شكی رهایی ایران ستم كشیده او، ایران گرفتار در پنجه بیگانگان بود. وی می‌كوشید كشور نیاكانش را ازین گرفتاری صد ساله در چنگال ستمگران بیگانه رها كند و از دست خاندان بیدادگر و نابكاری چون خاندان امیه بدرآورد و بدست عباسیان كه سوگند خورده بودند از پیروی فرمان ایرانیان سرپیچی نكنند بسپارد. دست كسانی را كه بر جان و مال مردم چیره شده بودند كوتاه كند و فرمانروایی را بكسانی دهد كه چون خود را نعمت پرورده و ریزه‌خوار ایرانیان می‌دانستند كفران نعمت نمی‌كردند و با نعمت‌دهندگان خود راه خلاف نمی‌رفتند.
روزی كه دعوت جوانمرد خراسانی آشكار شد و جنبشی كه سالها بود ایران‌پرستان در زیر پرده آماده می‌كردند از پرده بیرون افتاد، دهقانان خراسان یك یك روی باو می‌آوردند و دعوتش می‌پذیرفتند. در تابستان 129 ابومسلم و یارانش آشكارا بر بیگانگان قیام كردند. در آن زمان در خراسان گروهی از مردم یمن هم می‌زیستند كه درآغاز استیلای بیگانگان بآنجا هجرت كرده بودند. و حتی این گروه از مردم دعوت او را پذیرفتند و باو گرویدند. درزمستان همان سال جوانمرد خراسانی با گروهی بیشمار از لشگریان خود وارد شهر مرو شد و مردم شهر با شادی هر چه بیشتر او را در آغوش خود گرفتند و شهر را برای پذیرایی او آذین بستند. از سال 130 دست نصر پسر سیار فرمانروای بیگانه از خراسان كوتاه شد.
در پاییز سال بعد ابومسلم و یارانش فیروزمندانه وارد شهر نیشابور، مهم‌ترین شهر خراسان، شدند كه در آن زمان مانند دروازه‌ای در میان مشرق و مغرب بود و بیگانگان بهر قیمتی بود آنرا از دست نمی‌دادند. از آن پس یك یك نواحی ایران، و پس از آن عراق و جزیره و آسیای صغیر، بدست ابومسلم و هواخواهان یا یاران او افتاد.
مروان پسر محمد، خلیفه اموی در دمشق هم چنان مست غرور و بیدادگری خویش بود و به نامه‌های پی در پی، كه نصر پسر سیار لیثی كنانی حكمران خراسان می‌فرستاد و او را از خطر بزرگی بیم می‌داد اعتنا نمی‌كرد. همین كه خبر دعوت ابومسلم درماه رمضان 129 به كوفه رسید مردم آن شهر نیز كه از دیرباز منتظر رسیدن این خبر بودند از جای خویش برخاستند و دو تن از عباسیان یعنی ابوالعباس و برادرش ابوجعفر منصور را به پیشوایی خویش برگزیدند و از آنجا نیز به قیامی سخت آغاز كردند. فرماندهان لشگریان مروان اموی پی در پی در برابر سپاهیان عباسیان از پای درمی‌آمدند و شكست می‌خوردند و سرانجام ابوالعباس در 12 ربیع‌الثانی 132 هجری مردم را بخلافت خود دعوت كرد و گروهی بسیار از هر ناحیه و مخصوصاً خراسان دعوت او را پذیرفتند و بیعت كردند. مروان خود با لشگری رهسپار شده بود كه با او درافتد و او را از میان بردارد اما در جنگی كه در مغرب ایران و در كنار رود «زاب علیا» روی داد مروان شكست خورد و گریخت و همچنان سرگردان از اینجا بآنجا می‌گشت تا اینكه در مصر علیا از پای درآمد و باین طریق خلافت امویان بپایان رسید.
ابوالعباس، در نتیجه دلیریها و دلاوریهای بی‌باكانه و جانفشانی‌های شبانروزی كه در مدت هشت سال پی در پی از 124 تا 132 جوانمردان خراسان و پیشوای بزرگشان ابومسلم كرده بودند، در شهر انبار در مغرب ایران بخلافت نشست و بدین‌گونه عبدالله بن محمد معروف بسفاح نخستین كسی ازین خاندان بود كه ایرانیان بدست خود به حكمرانی نشاندند تا اینكه دیارخویش را از دست بیدادگران و خونخواران بیگانه رهایی دهند.
هنگامی كه عباسیان بخلافت رسیدند، بنابر پیمانی كه با ایرانیان بسته بودند، پایتخت را بشهر «انبار» بردند كه در سرزمین غربی ایران و ازشهرهای باستانی این دیار بود و در زمان ساسانیان بآن «فیروزشاپور» می‌گفتند. ایرانیان نه تنها باین بسنده كردند كه پایتخت خلافت در سرزمین ایشان باشد بلكه از آغاز قرار گذاشتند كه تنها اختیار كارهای دینی یعنی ریاست روحانی بدست خلفای عباسی باشد و كارهای این جهانی یعنی كشورستانی و فرمانروایی و ستادن خراج و گماشتن كارگزاران و همه كارهای دیوانی بدست یك تن از فرزانگان ایران باشد كه آن را بعادت دیرین دربار سایانی «وزیر» یا باصطلاح عباسیان «وزیر آل محمد» نامیدند. یعنی همان اساس حكمرانی را كه چندین قرن پادشاهان ساسانی در شهر تیسفون برپا می‌داشته‌اند كمی بالاتر در شهر فیروزشاپور یا انبار استوار كردند و برای این كه دشمنی كشورهای دیگر اسلامی برانگیخته نشود عنوان ظاهری حكمروایی را به خلیفه عباسی دادند.
نخستین وزیری كه ایرانیان درین دربار نوخاسته بكار گماشتند یك تن ازهمان هم‌پیمانان ابومسلم و یارانش «ابوسلمه حفص بن سلیمان خلال همدانی» بود. اما چون وی آن چنانكه می‌بایست درپشتیبانی از منافع ایران نمی‌كوشید ابومسلم در 15 رجب 132 او را بسزای پیمان‌شكنی خود رساند و جهان را ازو تهی كرد و پس از آنكه «ابوجهم بن عطیه» چندی وزارت كرد سرانجام خالد پسر برمك را كه از ایرانی‌زادگان بلخ بود و از هر حیث ایران‌پرستان آن روزگار بوی اعتماد داشتند، به وزیری برگزیدند و وی نیای خاندان معروف برمكیانست كه نه تنها در سیاست و جهانداری و بزرگداشت ایران و ایرانی از بزرگترین مردان تاریخ بشمارند، بلكه در بخشش و مردانگی و گشاده‌دستی و جوانمردی نیز از بزرگان جهان بشمار رفته‌اند و تا پنجاه و چهار سال پس از آن هم اختیار كارهای خلافت در دست مردان كاردان و بزرگوار این خاندان بوده است. از سوی دیگر ابومسلم همچنانكه بزور شمشیر و سرپنجه مردانه خود حكمرانی خراسان را گرفته و بر خود مسلم ساخته بود، تا سال 137 یعنی تا پنج سال از ‎آغازخلافت عباسیان نیز حكمرانی مطلق و فرمانروایی خراسان را داشت. این مرد بزرگ در این هفت سالی كه فرمانفرمای مهم‌ترین ناحیه كشور پدران خویش بود نه تنها هرگونه وسایل آسایش مردم و امنیت آن سرزمین را فراهم ساخت چنانكه تا قرنها پس از آن، دوره حكمرانی وی بر سر زبانهای خرد و بزرگ مردم خراسان مثل شده بود، بلكه در آبادانی آن ناحیه نیز كوشش بسیار كرد، چنانكه چندین مسجد و ساختمانهای مهم در شهر مرو از خویش به یادگار گذاشت و بناهای چند در سمرقند ساخت، از آن جمله دیوار بزرگی گرداگرد شهر فراهم كرد و كمتر شهری از خراسان و ماوراءالنهر بود كه در آنجا ساختمان مهمی به یادگار دوره حكمرانی اوباقی نمانده بود. در برابر تاخت و تازهایی كه بیگانگان و دشمنان ایران می‌كردند، سرداران بزرگ و فرماندهان لشگر او مردانگی‌های فراوان كرده‌اند، از آن جمله «سباع بن نعمان ازدی» و «زیاد پسر صالح خزاعی» در میدانهای جنگ آن زمان مردی خویش را ثابت كرده‌اند. زیاد پسر صالح در ذیحجه سال 133 لشگریان چین را، كه به مرزهای ایرانشهر تاخته بودند شكست سختی داد.
ابومسلم در دعوتی كه از مردم دیار خویش می‌كرد پرستش خود را نسبت بایران باستان و بخصوص آیین كهن آن آشكار می‌ساخت و خود را جانشین گذشتگان می‌خواند. «مقنع» و «باطنیان» كه پس از وی آمده‌اند همان اصول را در پیش گرفته و وی را راهنمای بزرگ خود دانسته‌اند. هیچ یك از مردانی كه در تاریخ دوره‌های اسلامی ایران قد برافراشته‌اند، در دل مردم ایرانشهر، مانند او جای نگرفته‌اند. بیهوده نیست كه قرنها پس از وی باز نام او در زبانها مانده و كتابهای فراوان در شرح مردانگیها و دلیریها و جوانمردیهای وی بنام «ابومسلم‌نامه» نوشته‌اند. مطالبی كه در این داستانها آمده و آنچه در ذهن مردم این سرزمین از دیرباز مانده است همه، یادگارهایی از صفات مردانه جوانمرد خراسان است.
راستی ابومسلم هرگز در برابر هیچ دشواری سست نشده و هرگز هیچ مانعی،‌ هر چه هم بزرگ بوده است،‌ نتوانسته عزم مردانه و همت دلیرانه و پشت‌كار و جسارت دلاوری او را مانع شود. این مرد بزرگ، تدبیر و فرزانگی را با جرأت و دلیری توام كرده بود و بهمین جهتست كه در داستانهای بی‌شماری كه بنام او نوشته‌اند وی را توانایی نیرومند و دانایی هوشمند جلوه داده‌اند.
درین میان كه عبدالرحمن پسر مسلم، پهلوان بزرگ روزگار، در خراسان با آن همه دانایی و توانایی اساس نیكبختی مردم و رهایی ایران را از چنگال ستمگران و غارتگران بیگانه می‌ریخت، سفاح نخستین خلیفه عباسی درگذشت و برادر كهترش ابوجعفر عبدالله كه معروف به منصور دوانقی بود در 13 ذیحجه 136 بجای او نشست. منصور مردی خیانت‌پیشه و لئیم و دوروی و بدنهاد بود. همینكه بخلافت نشست، درصدد برآمد پهلوان خراسان را از میان بردارد. هر چه روزگار بیشتر می‌گذشت جوانمرد خراسان در كار خویش بیشتر نیرو می‌گرفت و اینك كار بجایی رسیده بود كه میلیونها مردم آن سرزمین زرخیز او را بجان و دل می‌پرستیدند و همه آسایش و شادی و سربلندی خود را از وی می‌دانستند و وجود این مرد دلسوز و دلاور را برای خود نعمتی بزرگ و موهبت یزدان و ره‌آورد آسمان می‌شمردند. خلیفه بدعهد نمی‌توانست وی را تا بدین اندازه توانا و زورمند ببیند. می‌پنداست هر چه وی بزرگتر شود و هر چه در دل مردم دیار خود بیشتر جای كند رقیبی بزرگتر در برابر او خواهد شد. چون بدل خویش نظر میفكند و بدعهدی و پیمان‌شكنی خود را می‌دید و نابكاریهای نهانی خود را می‌نگریست می‌پنداشت كه جوانمردزاده مروزی هم چون اوست. سرانجام از در دوستی درآمد و به خیانت، وی را با لحنی مهربان نزد خویش خواند تا در كارهای مهم با وی رای زند.
جوانمرد خراسان بهمان پاكی نهاد وسادگی كه داشت این دعوت مهربان را، كه در اندرون آن هزاران بدخواهی و شرارت و كینه‌جویی نهفته بود، باور كرد و از سرزمین خراسان، از آن سرزمینی كه در آنجا زاده و این همه آنرا دوست داشته و تا این اندازه بآن خدمت كرده بود، رهسپار شد و شتابان خود را بدربار خلافت رساند.
سردار بزرگی كه با آن همه كوشش وجانفشانی خاندان ناتوانی را بر پادشاهی بزرگترین كشورهای جهان نشانده بود، هنوز از رنج راه دراز نیاسوده بود كه ابوجعفر عبدالله معروف به منصور، خلیفه ناجوانمرد و لئیم نقشه كشتن او را می‌كشید. سرانجام هنگامی كه جز وی كس دیگر در دربار خلیفه نبود در 24 شعبان 137، كه تازه پنج سال و چهار ماه و دوازده روز از خلافت عباسیان می‌گذشت، و این خاندان به نیروی شمشیر همان جوانمرد خراسانی به فرمانروایی نشسته بود، به فرمان آن مرد پیمان شكن، در همان دستگاه خلافت از پشت سر زخمی جانكاه برو زدند و بدین گونه یكی از بزرگترین مردان ایران در 28 سالگی از پای در آمد و جهان ازو تهی ماند. اما پس از 1229 سال هنوز لبها و دلها از یاد او تهی نیست و هرگز نیز تهی نخواهد شد.