مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

داستان رستم و برزو

رسیدن افراسیاب به شنگان زمین و دیدن برزو

هنگامی که افراسیاب درنبرد بارستم فراری شد ,به سرزمین خود گریخت.

او وقتی به شنگان رسید ترس جان از یاد برد وبه فکر استراحت افتاد.همراهانش به فرمان اوبی درنگ سراپرده شاهی برافراشتند.

افراسیاب پس ازمدتی که خوابید ورنج راه را از تن به درکرد،ازجابرخاست وازچادربیرون رفت.اوسرگرم تماشای چشم اندازهای پیرامونش بود که ناگهان جوانی راسرگرم کار درکشتزاری دیدند.

جوان بیل بزرگی بردست داشت وهرباری که آن را درزمین فرو میکرد،خاک فراوانی اززمین بیرون میکشد وبه این سو وآن سومی ریخت. جوان درساعتی چنان کار کردکه ده مرد کارآزموده توانایی آن را دریک روزنداشتند. افراسیاب که چنین دید،انگشت حیرت به دندان گزید وگفت: چه جوان درشت اندام وستبربازویی!خوب است بدانم که او کیست واینجا چه میکند ؟

افراسیاب به چادر خود بازگشت ویکی از سدارانش به نام روئین رانزد خود خواست. سپس درحالی که به آن مزرعه دوردست اشاره می کرد، گفت:بیدرنگ آن جوان را به نزد من بیار تا بدانم آن کیست ؟

رویین تعظیمی کرد،وبراسب نشست وبه سراغ جوان رفت. وقتی به او رسید،پرسید:آهای جوان بگو بدانم نام تو چیست؟

جوان پاسخ داد:تو به نام من چه کار داری؟

رویین گفت بدان من ازسوی شاه بزرگ،افراسیاب به اینجا آمده ام .پس بی درنگ به نزد من بیا تا به نزد اوبرویم .

جاون باخونسردی گفت:من با شاه شما کاری ندارم.اگراو با من کاردارد، خودبه اینجا بیاید.

رویین با رخساری برافروخته ازخشم گفت:هیچ میدانی چه میگویی، جوان؟!اگر ازشاه اجازه داشتم،توراچنان گوشمالی میدادم که تاپایان زندگیت فراموش نکنی.

جوان با این سخن ویین شکیبایی ازکف داد. پس بیل درهوا چرخاند تا برسراوبکوبد. رویین که چنین دید شانه خالی کرد وبه تندی از اسب فرود آمد،سپس مانند خرگوش جهید و راه فرار درپیش گرفت. جوان که دستش به رویین نرسیده بود،خشم خود را برسر اسب فرو ریخت. او بامشت چنان برسر ایب کوبید که حیوان مانند لاشه ای برزمین غلتید.

افراسیاب که دربرابر سراپرده اش ایستاده بود وازدور شاهد ماجرا بود،وقتی که چنین دید،دست بردست کوبید و روبه وزیرش گفت: دیدی پیران!دیدی که این جوان چه کرد؟باید به سبب این گستاخی،دمار از روز گارش در آوریم .

پیران که درکنار افراسیاب ایستاده بود،گفت:نه!چنین نکنید به گمان من باید این جوان ازدر دوستی برآییم،زیرا اگر مابتوانیم چنین جوان زورمندی را به چنگ آوریم ،برایمان بسیار سودمند است .

افراسیاب اندیشید،سپس باشادمانی گفت:آفرین برتو!سخن نیکویی برزبان راندی.پس به نزد اوبرو وبه هرفریبی که شده اورا به نزد ما بیاور .

پیران دربرابر افراسیاب سرفرو آورد وگفت:فربانبردارم،شهریار من!

سپس براسبی نشت وبه سوی جوان راه افتاد .

از آن سوجوان بادیدن سواری که پیش می آمد،با خود گفت:بی گمان این سوارنیز برای بردن من می آید،پس باید آماده باشم تا همین که خواست دراین باره سخن بگویید،بیدرنگ با بیل برسرش بکوبم .

پس،بیل را به هوا برد وآمآده رسیدن سوار شد. پیران وقتی چنین دید،دانست که قصدجوان چیست.او که مردی جهان دیده بود،پیش از رسیدن به جوان ازاسب پیاده شد.دست برسینه گذاشت وبر او درود فرستاد. جوان که چنین دیدپیرمردی دربرابرش ایستاده است وبا او به نرمی سخن میگوید،پاسخ او راداد وبیل برزمین گذاشت .پیران با مهربانی از حال او پرسید وهمان طور آرام پیش می رفت.

پیران وقتی گفتار نرم راکارگر دید پرسید:ای دلاور!تو راجوانی دانا وبینال می بینم،ولی درشگفتم که چرابا سوارما چنین کردی؟

جوان گفت:اوسزای بی ادبی ودرشتگویی خود را دید.

پیران باچرب زبانی گفت:به راستس که سزای درشتگویی ونادانی همین است.کاش چنان مردی را که با تو جوان دلاور که با توجوان ازسر بی ادبی سخن گفت،کشته بودی. ای شیرمرد!بدان که من پیران،وزیرشاه افراسیابم .شاه ما آرزوی دیدارشما را دارد.اوسخت شیفته شده است که ساعتی درکنارش باشی.پس،بزرگواری کن وبه سراپرده شاه مابیا تااو رابه دیدار خود شاد کنی.

گفتار نرم پیران به دل جوان نشست. پس،سخن پیران راپذیرفت وبااو روانه سراپرده شاه توران شد.افراسیاب با دیدن جوان،بسیارشاد شد.اورا به بالای چادربرد ودرکنار خودنشاند.شاه چون همچون وزیرش پیران،باچرب زبانی گفت:خوش آمدی ای جوان شیردل.بادیدنت جانه رفته از بدنم بازگشت.بدان که تو شایسته فرمان روایی هستی،نه کارگری ونه دهقانی. پس درنخستین گام باید تنپوشی زیبا وگرانبها به تن کنی که براستی شایسته آن هستی .افراسیاب به خدمتکاران دستورداد تاجوان رابا خود ببرندولباس گرانبهایی بر تن اوکنند .

دقایقی بعد جوان با لباس شاهانه به سراپرده بازگشت.چشمان افراسیاب به بر او دوخته شد.سپس پرسید:ای جوان پهلون!اکنون هنگام  آن است که نامت را به ما بگویی.

جوان گفت:من برزو هستم.

افراسیاب سری جنباند وگفت:ای برزو بدان که از این پس،ماتو رابه فرزندی خود پذیرفته ایم.دختری ازدخترا ن شبستان خود رانیز به همسری تودرمی آوریم تا خویش ماباشی وهمیشه درکنارمان بمانی.

برزو که از حکایت این محبت بی خبر بود وآن را از محبت افراسیاب می دانست،ازشاه توران سپاس گذاری کردوگفت:من نیز از این پس خود رااز یاران وبستگان شاه میدانم وهرفرمانی که بدهد،ازجان ودل میپذیرم .

افراسیاب دردل خندید،اما به رخسارآشکار نساخت.اوفرفرصت را مناسب دید و روبه برزو گفت:من پیوسته درپی کسی می گشتم که اورا به جانشینی خود برگذینم واداره کشور بزرگ توران رابه دستش بسپارم . اکنون اورا یافته ام او کسی نیست جز تو. اما تو برای رسیدن به شاهی،باید یکی از دشمنان بزرگ مرا ازسر راه برداری.پس چنین کن تا تاج شاهی رابه دست خود برسرت بگذارم .

برزو که از شادمانی در پوست خود نمی گنجید بیدرنگ گفت:آماده ام تا با هرکه شاه دستور دهد دست وپنجه نرم کنم.افراسیاب خوشحال شد وگفت:درود برتو جوان بی باک!اکنون بیاسای تادر زمان مناسب تو رابا این دشمن آشنا کنم.

افراسیاب هنگامی که برزو را باخود همدل وهمراه کرد،مادراورا یافت وبه او سیم و زرفراوان بخشید.آنگاه برزو ومادرش راهمراه خود به توران زمین برد.

پهلوانی آموخت برزو از سرداران توران

درتوران،به فرمان افراسیاب چند پهلوان کارآزموده،سپاه آرایی وآیین نبرد را به برزو آموختند.چندی نگذشن که برزو جنگجویی کار آزموده شد،چنان که درپیکار،صدتن رابانیزه ازاسب به زیرمی کشیدودیگران همه به این باورشدند که دراین جهان پهناور،پهلوانی یارای برابری با او راندارد.

لشکرکشی برزو به سوی ایران

شاه توران که ازشادمانی درپوست خود نمیگنجید،بی درنگ فرمان دادتادوازده هزارمرد جنگی وسازوبرگ فراوان دراختیار برزو قرار داد وپیران را همراه کرد وبه سوی ایران فرستاد.به این ترتیب برزو واردخاک ایران شد،ازشهر های بسیاری گذشت،وخود را به نزدیک ری،پایتخت ایران رساند.

چون خبررسیدن سپاهیان به کیخسرو رسید،خشمگین شدودستورداد تاسپهسالاران ایران،طوس وفریبرز بادوازده هزار مرد جنگی ازشهربیرون بروند وجلوی پیش روی دشمن رابگیرند.

جنگ طوس و فریبرز با برزو

وقتی دو لشکر دربرابر هم صف آرایی کردند،برزو پابه میدان رزم گذاشت ونعره برآورد:ای طوس وای فریبرز،سرداران سپاه ایران!من اکنون شما هردو را به رزم فرا می خوانم .پس پا به میدان بگذاریدتا پنجه درپنجه هم اندازیم .

به شنیدن صدای برزو،سرداران ایران بی درنگ به میدان تاختند وبانیزه از دوسو به او یورش بردند. آن دوساعتی کوشیدندتا شایدبتوانند برزو را بانیزه ازروی زین بردارند وبرزمین بکوبند ولی تلاششان سودی نداشت،زیرا آن جوان همچون کوهی از آهن،از جای خود تکان نمی خورد.

پیکار همچنان ادامه داشت که ناگهان برزو از جا جنبیدوچون رعد غرید.اونیزه ی هردو پهلون را گرفت وبایک فشارناگهانی انان را از سرزین به زمین زد. سپس هردو را دست بسته به لشگرگاه تورانیان فرستاد. باگرفتارشدن آن دو،آه ازنهاد سپاهیان ایران برآمد.پس ازجا جنبیدند وبه سوی تورانیان یورش بردند. برزو که چنین دید،شمشیرکشید ودرمیان آنان تاخت. ایرانیان پایداری بسیارکردندواز کشته ی دشمن پشته ساختند. ولی از پس تیغ بی امان برزو برنیامدند وبرای تلفت کمتر،چاره ای جزعقب نشینی ندیدند .

نامه کیخسرو به رستم وکمک خواستن از او

خبرشکست سپاه ایرانیان همچون زهربه کام کیخسرو ریخت. اوکه پیروزی سربازان ایران رادربرابر این پهلون بیگانه تنهادر دست رستم می دیدند،فرمان داد تا بیدرنگ برای او نامه ای نوشتند.کیخسرو در نامه پس از ستایش جهان افرین،به رستم درود فرستادو از اوخواست تا هرچه زود تر زابلستان را ترک کندوبه سوی پایتخت روانه شود.

رستم با خواندن نامه ی کیخسرو،دلش به درد آمد ورخسارش برافروخته شد.در دم،لباس رزم به تن کرد وبا دوازده هزار مرد جنگی یه سوی پایتخت به راه افتاد. ازآن سو،افراسیاب چون ازپیروزی برزو آگاه شد،باسپاهی گران به یاری او آمدتاکار ایزانیان را یکسره کند.

دوسپاه اتیران وتوران درخاک ری رو به روی هم قرار گرفتند وچادربر افراشتند. روزی گذشت وشب فرا رسید. چون پاسی ازشب گذشت،گیو به رستم گفت:ای جهان پهلوان هنگام رفتن به سوی پهلوانان در بند است .

رستم بیدرنگ لباس مبدل به تن کرد وبه همراه گیو به سوی لشگرگاه دشمن به راه افتاد. او آرام آرام پسش رفت تا به جایگاه تورانیان رسید. دوپهلوان درگوشه ای ایستادندوبه همه جا چشم گرداندند. درهمین هنگام چشم رستم به سراپرده بزرگ خیره ماند.برزو در آن سراپرده نشسته بود وگروهی از جنگاوران دور او حلقه زده بودند. رستم چون به بر وبالای برزو چشم دوخت،از هیبت وبزرگی او چشم دوخت،ازهیبت وبزرگی او شگفت زده شد وبه گیو گفت: ای پهلوان!من روزگاری دراز را پست سر گذاشته ام . در این سال ها جنگ های بسیاری کرده ام. برسر دیو سپید به غار تاریک رفته ام وبا پهلوان زیادی پنجه درپنجه افکنده ام ولی تاکنون چنین پهلوانی ندیده ام. گویی او سهراب یل است که سراز خاک برآورده و دربرابرچشمان من قدبر افراشته است.

رستم سرگرم تماشای برزو بود که گیو او را از گذشت زمان آگاه کرد. جهان پهلوان به خود آمد وبه یاد پهلوان در بندافتاد. آرام وبی صدا به سراغ آنان رفت وپس از آزاد کردن طوس وفریبرز،از همان راهی که آمده بودند برگشتند. بامداد خبرآزاد شدن بندیان به دست رستم،به گوش افراسیاب رسید.شاه توران از پیوستن رستم به سپاه ایران بر خود لرزید.او فرمان داد که طبل جنگ را به صدادر آورند. قلب دوسپاه در سینه می تپید که برزو اراده ی میدان کرد. او که براسبی تیز رو نشسته بود،پیش از حرکت به پیران گفت:نشانه های رستم را به من بگو تا او را بشناسم .می خواهم امروز با او نبرد کنم.

پیران گفت او مردی تنومند وبلندبالاست،خفتان ببر بیان در بر،کاسه ی دیوسپید برسر،و اسبی کوه پیکر زیر پا دارد که مانند اژدهای دمان است. هنگام جنگ با او به هوش باش که شیوه ی رزم او به هیچ جنگاوری نمی ماند.

برزو سری تکان داد وسپس روانه میدان شد. به میانه میدان که رسید،فریاد زد:ای سپاه ایران!به پهلوانتان رستم زال بگویید که به میدان بیاید .

بزرو دقایقی انتظار کشید،چون ضصدایی نشنید نعره بر آورد: ای ایرانیان!به رستم بگویید که اگر از آمدن به جنگ بیم دارد،وارد میدان نشود من نیز از گناه او میگذرم. به شرط اینکه ایران را بگذارد وبه هرجا که می خواهد،برود .

این سخن دل سپاه ایران را لرزاند. کیخسرو که هراسان شده بود،رستم را نزد خود خواست وگفت: ای پهلوان!چرا به میدان نمیروی وبه یاوه سرایی های این جوان پایان نمیدی؟

تهمتن به آرامی سری تکان داد وبر رخش نشست و روانه ی میدان شد. چون به نزدیک برزو رسید ازدلاوری وپهلوانی او درشگفت ماند. برزو بادیدن رستم پرسید:بگو بدانم،رستم دستان تو هستی؟

رستم که پی از مرگ سهراب،دیگر هیچ گاه نامش راپنهان نمی کرد،گفت :بله! من رستم هستم .

برزو لبخندی زد وگفت: به راستی که صدچندان برتر از آن هستی که شنیده ام .

سپس خاموش شد ودر دل با راز ونیاز با آفریدگار پرداخت:ای یزدان پاک!مرا از گزند این پهلوان دور نگهدار که تاکنون در زیر گنبد کبود تو،چنین پهلوانی ندیده ام .

آسیب دیدن دست جهان پهلوان در جنگ با برزو

دوپهلون پس از اندکی رجز خوانی،کمان به زه کردند وبه تیزباران یکدیگر پرداختند.چون تکشها تهی از تیر شد،دست به گرز بردند. برزو پیش دستی کردو سر رستم را نشانه گرفت.جهان پهلوان سپربر آورد.گرز بر تن آهنین سپر نشست،ولی ضربه چنان سنگین بود که تهمتن گمان کرد،کوهی بر دستش خراب شده است. دست رستم اندکی لرزید. گرز از روی سپر لرزید،به کتف او برخورد واستخوان های آن را در هم کوبید. آه از نهاده تهمتن بر آمد و دنیا در برابر چشمانش تیره شد.درد دست در سراسر تن رستم پیچید و او را لرزاند. تهمتن وقتی چنین دید،گفت ای جوان !دست نگه دار که با توسخنی دارم .

برزو دست از پیکارکشید. تهمتن که خود را سخت گرفتار میدید،به نرمی گفت: ای نامدار اسب من تشنه است. خود نیز گرسنه وتشنه ام. یک گرز از دست تو خوردم اکنون نوبت من است که تلافی کنم،ولی از تو می خواهم که این کار را به فردا واگذاریم.

برزو سخن رستم را پذیرفت ودست از جنگ شست. پس،اسب را برگرداند وبه سوی لشگر گاه تورانیان رفت. رستم نیز بادستی شکسته و دلی خسته،به سوی سپاه ایران بازگشت. سرداران سپاه با دیدن رستم به دور او حلقه زدند.کیخسرو که تا به آن هنگام رستم آن را آن گونه درهم شکسته ندیده بود. از او پرسید:ای جهان پهلوان!رنگ به رخسار نداری بگو تابدانم سبب این نگرانی چیست؟

تهمتن آهی کشید وگفت:من تا کنون با پهلوانان زیادی جنگیده ام ولی این پهلوان چیز دیگریست. او با نخستین ضربه گرزش،شانه ی مرا شکست. من به خواهش از چنگ او رها شدم،ولی پیمان بسته ام که فردا نیز به جنگش بروم . اکنون مانده ام که فردا چگونه به پیمان خود وفا کنم. آگاه باشید که در ایران زمین،کسی توانایی برابری با او را ندارد.

تهمتن لختی اندیشید وگفت:شاید اگر پسرم فرامرز در اینجا بود،می توانستم او را آموزش دهم تا به جای من به میدان رود و باترفند وتدبیر بر او پیروز شود.

پس از این سخن،تهمتن زره ببر بیان را از تن به در آورد و استخوان در هم شکسته ی کتفش را به شاه و پهلوانان نشان داد. کیخسرو با اندوه لب گزید وگفت:کار برما سخت شد. چشم امید ما به جهان پهلوان بود که او چنین شد. اکنون بیندیشید که فردا چه کنیم؟

پهلوانان ایران سر به زیر انداختند.سراپرده ی کیخسرو در خاموشی فرو رفته بود که ناگهان صدایی از بیرون چادر سکوت را درهم شکست. مردی اجازه ورود می خواست. او می گفت که خبر خوشی دارد. چشمان همه به بیرون چادر دوخته شد. شاه اجاره داد و مرد وارد شد. او در برابر کیخسرو سرفرود آورد وگفت که پیک فرامرز است. شاه با اشتیاق پرسید:زود بگو بدانم که چرا فرامرز به یاری ما نیامده است؟

پیک گفت:مژده باد شما را که فرامرز در دوفرسنگی اینجاست وقصد دارد پس از زدودن خستگی از تن خود ویارانش به یاری شما بشتابد.

تهمتن بی درنگ برادرش زواره را به نزد خود خواند وگفت: زود بر اسبی تیز رو بنشین و چون باد به بتاز وخود را به فرامرز برسان. داستان ما را برایش بازگو و او را با خود به اینجا بیاور .

زواره دست بر دیده گذاشت وچون باد اسب تاخت وساعتی بعد نزد فرامرز رسید وبا او به گفتو گو نشست. فرامرز با شنیدن پیغام رستم بی درنگ به راه افتاد و در زمانی اندک خود را به لشگر گاه ایرانیان رساند. وقتی وارد چادر کیخسرو شد .پدرش را رنگ پریده دید غم دنیا در دلش نشست. دست پدر را بوسید ودر کنارش نشست وپرسید:چه شده است که جهان پهلوان را چنین آشفته می بینم؟

تهمتن پسر را ستود وآنچه گذشته بود را بدون کم وکاست برای فرامرز باز گفت،سپس از روی رضایت سری تکان داد وگفت:ای فرزند!چه خوب شد که آمدی،وگرنه کار بر ما بسیار دشوار می شد. بدان که اکنون چشم امید سپاهیان به توست .

فرامرز پرسید:ولی من چگونه می توانم به جای تو به میدان بروم و از دید پهلوان تورانی پنهان بمانم .

رستم لبخندی زد وگفت: فردا تو باید آنچه را که من امروز بر تن داشتم بر تن کنی و نقاب بر چهره بزنی و به میدان بروی. اگه برزو پرسید که چرا چهره ی خود را پوشانده ای،بگو که مرادی از این کار دارم .

پس از این سخن،جهان پهلوان آنچه را که سزاوار بود تا فرامرز در رزم روز بعد به کار گیرد،به پسر آموخت. فرامرز همه گفته های پدر را مو به مو شنید و با دقت به خاطر سپرد .

رزم فرامرز و برزو

آن شب گذشت و بامداد روز بعد،آن هنگام که خورشید بر آمد دو سپاه در برابر هم صف آرایی کردند. برزو وارد میدان شد وفریاد می کشید وهم آورد می خواست فرامرز که چنین دید،اسب به میدان تاخت و در برابر برزو قرار گرفت. برزو با دیدن پهلوان نقابدار، باشگفتی پرسید: پس پهلون دیروز کجاست که تو به جای آن به میدان آمده ای؟

فرامرز که کوشش می کرد مانند پدرش سخن بگوید، پاسخ داد:من همان پهلوان دیروز هستم .

برزو به کنایه گفت: ولی تو دیروز پوششی به رخسار نداشتی؟ پس چرا امروز چنین کرده ای؟

فرامرز غرید: تو به رخسار من چه کار داری؟ بی گمان مصلحتی در کار بوده که امروز چنین کرده ام. اکنون اگر مرد جنگ هستی،پیش بیا و با من نبرد کن .

برزو اسب را کمی به پیش راند تا نبرد را آغاز کند،ولی اندیشه ای کرد وپرسید: اکنون که چنین است،بگو بدانم که دیروز میان ما چه گذشت .

فرامرز آنچه را که پدرش برای او گفته بود باز گفت،برزو که هنوز تردید داشت رستم در برابرش باشد، بر آشفت وگفت: هر که باشی،اکنون تو را با گرز گران در هم می کوبم .

او گرز را بالای سر برد که فرامرز گفت: اندکی درنگ کن،زیرا گمان می کنم نبرد دیروز را از یاد برده ای،تو دیروز یک ضربه به من زدی و اکنون نوبت من است که دست به گرز برم و پاسخ تو بدهم .

برزو سخن را پذیرفت وسپر بر سرکشید.

فرامرز نعره زنان گرز را دور سر گرداند و بر سر برزو کوبید،چنان که خرمن آتش از قبه سپر او برسینه آسمان نشست. برزو خم به ابرو نیاورد و دست به گرز برد تا تلافی کند. فرامرز سپر بر سر کشید و خود را به جهان آفرین سپرد او از ته دل به درگاه خداوند نالید وگفت: آفریدگار!مرا در دست این جوان گرفتار نکن. اکنون امید ایرانیان به من است. آبروی مرا نزد پدرم وسپاهیان ایران نگهدار وشرمنده ام نکن .

برزو رجز خوان،با گرز به سوی فرامرز یورش برد. رستم با دلی لرزان از دور شاهد ماجرا بود واز خدا پیروزی پسرش را طلب می کرد. گرز برزو در حال فرود آمدن بود که ناگهان پای اسبش به سوراخی فرو رفت و او با سر به زمین خورد. فرامرز بی درنگ کمند را از زین باز کرد وبه سوی برزو انداخت. کمند چرخید وهفت حلقه ی آن بریال وکوپال برزو بند شد. فرامرز افسار اسب را برگرداند و برزو را به دنبال خود کشید.

تورانیان چون پهلوان خود را دست بسته دیدند،سخت اندوهگین شدند؛افراسیاب آشفته شد وسردارش هومان ویسه را با سواران زیادی به یاری برزو فرستاد. از این سو سپاه ایران با دیدن رشادت فرامرز، او را در برابر دشمن تنها نگذاشتند و بیژن را به یاری اش فرستادند. بیژن در چشم بر هم زدنی خود را به فرامرز رساند. کمند را از او گرفت وبرزو را به دنبال خود کشید. با رسیدن سپاه هومان ویسه،فرامرز شمشیر صد منی پدر بزرگش سام را برکشید وبرسپاه دشمن یورش برد .

در این هنگام بیژن برزو را یه سرا پرده ی کیخسرو برد. در آن هنگام رستم ودیگر پهلوانان در سراپرده شاه بودند. بزرگان سپاه شادمان بودند، از سویی کیخسرو با دیدن قد وقامت رشید وسینه ی ستبر برزو، ناخود آگاه براین باور شد که او باید از نژاد ایرانیان باشد. به همین سبب پرسید: ای جوان دلاور بگو بدانم که نژاد تو به کی می رسد وپدرت کیست؟

برزو که دست بسته در برابر شاه ایستاده بود به تندی گفت:پدر ندارم .

شاه از سخن تلخ برزو بر آشفته شد وفریاد زد:بی درنگ این جوان گستاخ را ببرید و سر ازتنش جدا کنید.

رستم که بادیدن رفتار و کردار وبر وبالای برزو بی اختیلر به یاد سهراب افتاده بود،گفت: دست نگه دارید،شهریار!به گمان من توران زمین جایی که نیست چنین پهلوانی از آن بار آید. پس باید بیشتر جستو جوکنیم تا بدانیم که او از کدام نژاد است. از تو می خواهم که این جوان را به من بسپاری تا او را به زابلستان ببرم و مدتی نزد خود نگه دارم. شاید بتوانم دریابم که اوکیست واز کجا سربر آورده است.

کیخسرو گفت: او را به تو بخشیدم پهلوان!هرچه می خواهی همان کن.

در این هنگام رستم به فرامرز گفت: بی درنگ هزار سوار بردار وبه سیستان برو. این جوان را هم با خود ببر ودر ارگ شهر زندانی کن. به نگهبان هم سفارش کن که با او بد رفتاری نکنند. هر چه می خواهد برای او مهیا کنند وکنیزکی هم که گل اندام نام دارد،به خدمتش بگذار. هوشیار باش که از زندان نگریزد؛زیرا اگر چنین شود،در آن سرزمین کسی یافت نمی شود که از پس او بر آید.

فرامرز در برابر پدر سر خم کرد واز سراپرده شاه بیرون رفت. پی از ساعتی به سوی سیستان را افتاد .

آگاهی یافتن مادر برزو از گرفتار شدن پسرش

از آسو با گرفتار شدن برزو،افراسیاب که دیگر تاب مقاومت در برابر ایرانیان را نداشت، به لشکریانش دستور عقب نشینی داد و خود نیز به سوی کشورش گریخت. با رسیدن سپاه افراسیاب به توران، مادر برزو به سراغ آنان رفت تا پسرش را ببیند،ولی برزو را در میان آنان نیافت؛نگران شد و از یکی از سربازان پرسید. سپاهی آهی کشید و از گرفتار شدن برزو به دست رستم سخن گفت. وقتی مادر برزو حکایت راشنید،دلش به درد آمد ونالان شد. او رنجور وپریشان به خانه ی خود رفت ولی غم دوری پسرچنان بر دلش سنگینی می کرد که طاقت ماندن در توران زمین را نیاورد. پس تصمیم گرفت که خود را یه ایران زمین برساند و از حال پسرش آگاه شود. اوبا کاروانی همراه شد و پس از مدتی خود رابه پایتخت ایران رساند. چند روزی در پایتخت ماند وکمی با اوضاع شهر آشنا شد،قصد کرد تا خود را به بارگاه کیخسرو برساند و ازسرنوشت پسرش آگاه شود. پس به سوی کاخ روانه شد. از قضا،زمانی به آنجا رسیدکه پهلوانان به کاخ می رفتند. در این هنگام چشمش به پهلوانی کوه پیکرافتاد که یک دستش به گردن آویخته بود. زن که از دیدن پهلوان کوه پیکر شگفت زده شده بود از کسی پرسید که او کیست؟

مرد لبخندی زد وگفت: دراین شهر از کودک خردسال تا پیر دهر، همه رستم دستان را میشناسند. چگونه است که تو او را نمی شناسی؟

زن گفت: سبب آن است که من در این شهر غریبم .

مرد می خواست راه بیفتد که زن پرسید: راستی!چرا جهان پهلوان شما دستش را به گردن آویخته است؟

مردپاسخ داد: او درجنگ با یکی از پهلوانان افراسیاب به نام برزو آسیب دیده است.

زن هنگامی که دانست پسرش چنان زورمند شده است که توانسته با جهان پهلوان برابری کند بر خود بالید،پرسید: راستی!بر سرآن جوان چه آمده واکنون در کجاست؟

مرد پاسخ داد: تهمتن او را به همراه پسرش به سیستان فرستاد تا هنگامی که خود به آنجا رسید،با او به گفتو گو بنشیند وبداند که کیست. آنگاه اگرگناهی نداشت او را ببخشد و اگر از دشمنان او بود جوردیگر درباره اش تصمیم بگیرد.

مادر برزو باشنیدن این سخن دلش لرزید ودرنگ در آن شهر را روا ندید. تصمیم گرفت هر چه زودتر خود را به سیستان برساند. زن به راه افتاد ومثل بارگذشته باکاروانی راهی سیستان شد. او پس از مدتی به سیستان رسید وچند روزی در آن شهر ماند. او هر روز درشهر می گشت درباره ی زرگرهای آنجا چیرهایی از مردم می پرسید. بالاخره فهمید که درآن شهر زرگر نیکنامی به نام بهرام سرگرم کار است. پس،روزی به نزد بهرام رفت وقطعه ای جواهر ارزشمند را که داشت به بهرام نشان داد و از وا خواست تا آن را بخرد. جواهر فروش از دیدن آن جواهرکمیاب مدتی خیره ماند،سرانجام پرسید: ای زن!باز هم از اینگونه جواهر ها داری یا خیر؟

زن گفت: آری!

بهرام باشنیدن این سخن با خود گفت: بی شک این زن از خانواده ای ثروتمند است. پس خوب است با او از درآشنایی درآیم تا بدانم کیست؟

مردگفت: مادر بی شک تو در این شهر غریبه ای این گونه نیست؟

زن پاسخ داد: بله!

بهرام گفت: می توانم بدانم از کجا آمده ای ودر این شهرچه می کنی؟

زن که گویی درانتظار چنین پرسشی بود،داستان خود را برای مرد زرگر گفت. بهرام باشنیدن سخنان او دلش به رحم آمد وگفت: ای زن!تو مانند مادر من هستی،اکنون که کسی را درشهرنداری،می توانی به سرای من بیایی و چندی در کنار زن وبچه من زندگی کنی .

سپس نشانی خانه ی خود را که درارگ شهر بود به زن داد.مادربرزو باشنیدن این سخن بسیار شادمان شد زیراپسرش در ارگ شهرزندانی بود. او بیدرنگ پرسید: ای مرئ!تورا به یزدان پاک قسم میدهم بگو بدانم که آیا از سرنوشت فرزندم خبری داری یا نه؟

جواهرفروش اندیشه ای کرد وگفت: ازقضا خدمتکار او که گل اندام نام دارد،از یاران ودوستان همسر من است وکهگاه به سرای من می آید. من تورا با آن زن آشنا می کنم تا سرنوشت فرزندت را از او جویا شوی .

مادر برزو باشادمانی پیشنهاد زرگر راپذیرفت و همراه او به سوی ارگ به راه افتاد.

مادر برزو در خانه ی جواهر فروش درگوشه ای نشسته و غم می خورد،زن بهرام بادیدن او گفت باید چاره ای کنیم. مرد گفت: چگونه؟

زن پاسخ داد: باکمک گل اندام،همان گونه که می دانی، اودرنواختن چنگ بسیارتواناست. پس،وقتی به اینجا آمد باید از او بخواهم نخست ساعتی چنگ بنوازد وسبب آرامش خاطر این زن شود،سپس درباره ی پسرش سخن به میان آورد.

بهرام سخن را پذیرفت. هنوز ساعتی نگذشته بود که گل اندام باچنگش از راه رسید. او بادیدن زن غریبه از بهرام پرسید: این زن کیست و در اینجا چه می کند؟

بهرام آنچه از زن می دانست به گل اندام گفت وسپس راهی محل کار خود شد .

آگاهی یافتن برزو از آمدن مادرش

گل اندام چون خانه را خالی ازغیر دید دست به چنگ برد. او مینواخت درحال که مادر برزو به جای شادمانی پیوسته اشک میریخت. گل اندم وقتی چنین دید،ساز را به کنار گذاشت وگفت: مادر!تورا به آفریدگار این همه بی قراری نکن فرزند تو تندرست است و من نیز در خدمت اوهستم اکنون نیز درخواب بود که من آمدم. اگر او برخیزد و مرادر خدمت خود نبیند،اندوهگین می شود.

مادربرزو لحظاتی به گل اندام خیره ماند سپس،انگشتری خود را از انگشت بیرون آورد وبه گل اندم داد و گفت: دخترم بر این مادر دردکشیده منت بگذار وچون به او رسیدی این انگشتر را به او بده وبگو مادرت به دیدارت آمده است.

گل اندام انگشتر را گرفت و نزد برزو رفت. زمانی رسید که برزو بیدار شده بود وخشمگین درجای خود نشسته بود.او با دیدن گل اندام گفت: بگو بدانم که تاکنون کجا بودی؟ وگرنه وقتی تهمتن آمد،نزد او از تو شکایت می کنم وآنگاه کار برتو زار می شود .

گل اندام زبان به سخن گشود وداستان رفتن به خانه ی بهرام جواهر فروش ودیدن مادرش را برای او باز گفت. برزو که گمان می کرد کاسه ای زیره نیم کاسه است وگل اندام قصد فریب او را دارد،سری جنباند وگفت: از کجا بدانم که دروغ نمی گویی؟

گل اندام وقتی دید که برزو سخنش را باور نمی کند انگشتری مادرش را از گوشه پیراهنش باز کرد وبه برزو نشان داد. برزو با دیدن انگشتر مادر حالش دگرگون شد. دست بر پیشانی گذاشت وسخت در اندیشه فرو رفت. آنگاه چون پرنده ای اسیر در گوشه ای نشست ودیگر هیچ نگفت. گل اندام که چنین دید گفت: ای شیردل!درست است که من خدمتکاره تو هستم ،ولی می خواهم مرا همچون خواهرت بدانی واگر رازی در دل داری،با من در میان بزار،پیمان میبندم اگر کمکی از دستم بربیاد کوتاهی نکنم.

برزو سربلند کرد ولحظاتی به گل اندام خیره شد. گل اندام گفت: بگوپهلوان به من اعتماد کن!

برزو پوزخندی زد وگفت: ار کجا بدانم که راز مرا فاش نمی کنی؟

گل اندام گفت: سوگند یاد می کنم که چنین نکنم.

برزو وقتی گل اندام را همراه خود دید،گفت: آری!او که دیدی مادر من است وبرای رهایی ام آمده است. پس بیدرنگ نزد مادرم برو وپیام من را به او برسان. به ماردم درود بفرس وبگو یک سوهان،سه اسب زین شده ویک دست لباس نبرد برایم فراهم کند. وقتی چنین کرد،سوهان را از مادرم بگیر وبگو که چون پاسی از شب گذشت،باساز وبرگ نبرد واسب ها درپای برج زندان چشم به راه ما باشد. سپس اندیشه ای کرد وگفت: ای گل اندام بدان که این کار تو بی پاداش نمی ماند؛زیرا من پس از آزاد شدن از این زندان به پاس این فداکاری تو را به همسری خودم برمیگزینم وبهترین زندگی را برایت فراهم می کنم.

گل اندام سر به زیرانداخت وگفت: ای برزو!بدان که من این کار را برای پاداش انجام نمی دهم. آنچه مرا واداشت در راه آزادی تو بکوشم ،اشک وآه مادرت بود.

گل اندام از جا برخاست وپیغام را به مادر برزو رساند وسوهان را از او گرفت. ودوباره به زندان بازگشت. گل اندام چون به نزد برزو رسید،زنجیر دست وپای اورا با سوهان برید. برزو نفس راحتی کشید وسپس،به همراه گل اندام از زندان پا به بیرون گذاشت وبه بام برج رفت. برزو کمند خود را به کنگره ی برج انداخت و حلقه ی آنرافشرد.نخست گل اندام را با کمند به پایین فرستاد وسپس خود با کمند به پایین آمد و پا بر زمین گذاشت.

بیرو ن زندان مادر برزو با سه اسب تازه نفس ایستاده بود. آنان بی درنگ براسب ها نشستند وراه توران زمین را درپیش گرفتند.

آن شب گذشت. بامداد،فرامرز همچون هر روز برای سرکشی به برزو به سوی زندان رفت. وقتی به نزدیکی زندان رسید زندان بان را دید که پریشان وهراسان به سوی او می دود. فرامرز بی درنگ پرسید: چه شده است؟چرا آشفته ای مرد؟

زندان بان که رنگ به رخسار نداشت گفت: خبر بدی دارم پهلوان! برزو از زندان گریخته است.

شنیدن این خبر آه سردی برلبان فرامرز نشاند.از شدت خشم دست بردست کوبید.سپس،بی آنکه سخنی به زندان بان بگوید،بازگشت وبا هزار سوار در پی برزو روان شد.

از آن سو برزو به همراه مادرش وگل اندام سه شبانه روز اسب تاخت. تا روز چهارم به دامنه ای رسیدند. سوار ها سخت خسته بودند ومی خواستند ساعتی بیاسایند. برزو برای آنکه آگاهی یابد کسی درپیرامون آنان هست یا نه،اسبش را به بالای تپه راند وبه هر سو چشم راند؛اما ناگهان سپاهی را دید که از روبه رو به سوی او می آید. شپاه که نزدیک شد برزو بر خود لرزید،زیرا فرمانده ی آن سپاه،کسی جز پهلوان رستم دستان نبود. برزو بی درنگ نزد مادرش وگل اندام رفت وبا اندوه گفت: گویی زمانه با ما سر ناسازگاری دارد. از دست فرامرز رها شدیم اکنون نزدیک است که به چنگ رستم بیفتیم.

مادر برزو با نگرانی گفت:اکنون چه باید کرد؟

برزو گفت: همراه من به بالای تپه بیایید وهراسی به دل را ه ندهید تا ببینم پروردگار چه می خواهد.

گرفتار شدن گرگین به دست برزو

سه سوار به بالای تپه رفتند. حرکت سوار ها برتپه از چشمان تیز بین تهمتن پنهان نماند. پس،به یکی از سرداران سپاه به نام گرگین گفت: زود اسب بتاز واز این سوارها برای من خبری بیاور. می خواهم بدانم دوست هستند یا دشمن ؟

گرگین دست بردیده نهاد. به تپه که رسید،جوان رشید وپهلوان را در برابر خود دید واز آمدن به آنجا پشیمان شد. خواست به تندی برگردد که برزو او را شناخت وبه کنایه پرسید:به کجا میروی ای مرد؟

گرگین گفت: من با تو کاری ندارم . به سوی سپاهم باز می گردم.

برزو پوز خندی زد وگفت: به اینجا آمده ای ومرا شناخته ای؛اکنون می خواهی به آسانی از چنگم بگریزی؟

سپس کمان به زه کرد وتیری به سوی گرگین انداخت. تیر برسینه ی اسب گرگین نشست در پی آن اسب وسوار در خاک غلتیدند برزو بی درنگ خود را به بالای سر گرگین رساند ودست به خنجر برد تا سر از تنش جدا کند،ولی مادرش فریاد برآورد و او را از این کار بر حذر داشت. برزو که چنین دید،خنجر در نیام کرد. دست گرگین رابست و اورا به بالای تپه برد.

از آن سو هنگامی که رستم،گرگین را اسیردید،زواره را به دنبال اوفرستاد. وقتی زواره به بالای تپه رسید وبرزو را دربرابر خود دید،رنگ از رخسارش پرید. او که گویی انتظار دیدن هر کسی جز برزو را داشت،باشگفتی پرسید: ای دلاور! توباید اکنون درزنجیر باشی. بگو بدانم از دست فرامرز چگونه رها شدی؟

برزو لبخندی زد وگفت: آفریدگار یگانه مرا رها کرد.

زواره دیگر چیزی نگفت. افسار را چرخاند ومانند باد به سوی تهمتن باز گشت تا خبرگریختن برزو را به آگاهی او برساند.

باشنیدن این خبر،آه از نهاده تهمتن برآمد. وبا خود گفت: نمی دانم برسر پیرم فرامرز چه آمده است.نکند به او گزندی رسیده باشد؟ نمی دانم کار ما با این پهلوان نیرومند به کجا می کشد؟

تهمتن در این اندیشه ها غرق بود که برزو از تپه پایین آمد. رستم وقتی چنین دید،رخش را به پیش تاخت و در برابر برزو ایستاد.

جنگ رستم با برزو

دو پهلوان مدتی به یکدیگر دیده دوختندو سرانجام جهان پهلوان از برزو پرسید: بگو بدانم چگونه از زندان رها شدی؟

برزو گفت: آفریدگار مرا آزاد کرد .

در این وقت چشم تهمتن به گل اندام افتاد وگفت: ای نابکار!می دانم که تو برزو را آزاد کردی.

گل اندام گفت: من بی گناهم؛پهلوان بزرگ!همه کار ها را مادر برزو انجام داد.

برزو رو به رستم گفت: از اینها بگذر!هر چه بود،شد و اکنون من در برابرت ایستاده ام و می خواهم با تو نبرد کنم.

پس از این سخنان،دو پهلوان نبرد را آغاز کردند. جنگی سخت میان رستم وبرزو در گرفت. رستم و برزو با هر سلاحی که در دست داشتند،به همدیگر یورش بردند. ولی خیچ یک کاری از پیش نبردند. جنگ ادامه یافت تا شب فرا رسید. در این هنگام تهمتن گفت: شب،هنگام نبرد نیست. بهتر آن است که شب رابیاساییم و فردا نبرد را از سر بگیریم .

برزو گفت: ولی من چادر وجایگاهی ندارم که در آن آرام بگیرم.

رستم گفت: نگران نباش! من برایت چادر وخوراکی می فرستم. تا در این دشت بی انتها گزندی به تو نرسد.

رستم پس از بازگشت به سراپرده خود، برای برزو چادر وخوراکی فرستاد. در این هنگام فرامرز وسوارانش از راه رسیدند. فرامرز با دیدن پدر از اسب پیاده شد وبه سوی او رفت. تهمتن به فرامرز گفت: برزو را چه کردی؟

فرامرز گفت: برزو به دستیاری گل اندام ومادرش از زندان گریخت. اکنون در پی اوهستم.

رستم خندید وگفت: اگر هم اورا بیابی،کاری از پیش نمی بری؛زیرا بسیار نیرو مند است. البته او اکنون در چنگ ماست.

در همین هنگام رویین،پسر پیران ویسه با سپاهش به جایگاه برزو رسید. رویین با دیدن برزو او را در آغوش گرفت واز چگونگی آزاد شدنش پرسید. برزو آنچه را بر آن گذشته بود،به رویین باز گفت و سپس از او پرسید شما برای چه به اینجا آمده اید؟

رویین پاسخ داد: ما برای جنگ با ایرانیان آمده ایم. چه نیکو شد که تو را هم در اینجا دیدیم .

برزو گفت: پس فردا روز نبرد با ایرانیان است .

رویین گفت: آری! فردا رو در هم شکستن ایرانیان است.

صبح فرا رسید ودو لشکر در برابر هم صف آرایی کردند. از سپاه تورانیان، برزو آماده نبرد شد. او پیش از رفتم به مادر خود گفت: ای مادر! این جهان جای ماندن نیست. روزی برای آمدن وروزی برای رفتن. پس اگر من به دست رستم کشته شدم، تو باز گرد و به سرای خود برو. گریه و زاری هم نکن.

مادر برزو با اندوه پیشانی پسر را بوسید و او را روانه ی میدان کرد. با رسیدن برزو به میدان رزم  از آن طرف هم رستم آماده ی رفتن به میدان شد،تهمتن هنگام رفتن به میدان به فرامرز گفت: پسرم من اکنون به میدان می روم تا نام ایران وایرانی راپاس بدارم. سفارش می کنم  که اگر من به دست این جوان کشته شدم. تو با او درگیر نشو مه توان برابری با چنین پهلوانی را نداری. بر گرد و به دنبال کار خود برو.

فرامرز دست پدر را بوسید وگفت: هرگز چنین مباد.جهان پهلوان.

رستم وقتی وصیت خود را به پایان برد رخش را به میدان تاخت ودر برابر برزو ایستاد. دوپهلوان لحظاتی چشم در چشم هم دوختند سپس دست به کمان بردند ویکدیگر را تیر باران کردند. وقتی باران تیر کارگر نیفتاد،دست به گرز بردند و با آن چندان بر سر هم کوبیدند که دسته های گرز خم شد. پس از گرز نوبت به کمند رسید.دو پهلوان،کمند هارا به سوی یال وکوپال هم انداختند و آنقدر کشیدند که کمند ها پاره پاره شدند. چون همه ی راه ها آزموده شد،دو سوار دست به کمر بند یکدیگر بردند،ولی هر چه کوشیدند،هیچ یک نتوانست دیگری را از روی زین بکند. رستم که پس از سهراب با چنین پهلوان زورمندی مبارزه نکرده بود،شگفت زده از او پرسید: ای دلاور تو را به یزدان پاک بگو بدانم که نام پدرت چیست ونژادت به که میرسد؟

برزو برآشفت وگفت: میدان نبرد جای جنگ است،نه این سخنان تو ا با نام من چه کار؟

رستم از سخن سرد برزو رنجیده شد ودیگر سخنی نگفت. آنگاخ دو پهلوان از اسب ها به زیر آمدند وبا هم کشتی گرفتند. هر دو به فنون پهلوانی به زور آزمایی یکدیگر پرداختند،ولی هیچ یک کار پیش نبردند. کشتی آنقدر ادامه پیدا کرد که شب نزدیک شد. رستم وبرزو هر دو خسته بودند و عرق مانند جویبار از سر و رویشان روان بود. رستم که عمری را که عمری پشت سرگذاشته بود،بیش از برزو طعم خستگی راچشید. او که از خستگی به جان آمده بود،سر به سوی آسمان بلند کرد وگفت: ای یزدان پاک!همچون همیشه دست نیاز به سوی تو دراز می کنم. مرا در دست این جوان گرفتار نکن؛زیرا اگر من به دست او کشته شوم، ایران و ایرانی خوار می شود.

گرفتار شدن برزو به دست رستم

چون راز ونیاز رستم با آفریدگار به پایان رسید، به سوی برزو یورش برد. از آنجا که مهر بی پایان الهی همیشه شامل حال رستم بود، زورش بر جوان فزونی یافت. پس سر برکتف برزو گذاشت، او را به پس راند، سپس به پیش کشید و به زانو انداخت. ناگاه با فریاد نام خدا را بر زبان آورد و برزو را همچون پر کاهی بر سر دست بلند کرد وبرزمین کوبید. آن گاه بر سینه اش نشست ودست به خنجر برد تا سر از تنش جدا کند. در این هنگام مادر برزو از میان سپاه توران نعره برآورد: ای رستم! سهراب را کشتی،اکنون می خواهی بزو را هم بکشی؟ بدان وآگاه باش که او پسر سهراب و نوه ی توست.

تهمتن با شنیدن این سخن،دستش لرزید، پس خنجر را رها کرد، از سینه ی برزو بر خاست و گریه سرداد. مادر برزو پیش آمد ودر کنار برزو ورستم ایستاد. برزو که از مادر سخت رنجیده شده بود، با اندوه پرسید: ای مادر! تو که از این داستان آگاهی داشتی، چرا در همه این مدت نگفتی و مرا با پدر بزرگم به نبرد وا داشتی؟

مادر برزو گفت: ای فرزند! هنوز اندوه مرگ سهراب در دلم بود ومی خواستم کین پدرت، سهراب را از او بگیری.

رستم با شنیدن نام سهراب، دلش پر درد شد. دمی خاموش ماند. سپس آهی کشید وچهره ی برزو را بوسید. دست او را گرفت وگفت: سپاس آفریدگار را که همه چبز به نیکی به پایان رسید.

رستم، برزو ومادرش را به سراپرده ی خود برد. پهلوانان به رستم به سبب یافتن نوه اش شاد باش گفتند و ایرانیان شادی بسیار کردند. برزو از رستم خواست که سپاه توران وسپهسالار آن رویین نتازد. جهان پهلوان خواهش برزو را پذیرفت و سپاه توران را رها کرد تا به کشور خود باز گردد. خود نیز همراه برزو وسپاه به سیستان رفت وسالها در کنار نوه اش به خوبی وخوشی روزگار گذراند.

.............

بن مایه :

قصه های شاهنامه (محمد حسین کیانپور)

گردآورنده :

حامد مخملی

در همین زمینه

دیدگاه‌ها  

0 # برزو 1401-12-23 14:06
اسم من برزو هست تا به امروز نمی دانستم برزو نوه رستمه البته می دانستم اسم شاهنامه ای است چون پدر م با توجه به این که بیسواد بود ولی شاهنامه رو از حفظ بود و به همین خاطر اسمم رو از شاهنامه گرفته ،خیلی خوشحال شده از این موضوع ،من برزو فرزند میرزاجان هستم
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML