مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

داستان دوست دانا

سال‌ها پيش، دهقاني بود که زمين و باغ زيادي داشت. پسري هم داشت تنبل و بيکار كه جز خوش‌گذراني کار ديگري نداشت. پسر هر شب با دوستانش به خوش‌گذراني مي‌رفت. دهقان هر چه او را نصيحت مي‌کرد كه دست از اين كارها بردارد و به فكر زندگي‌اش باشد، گوش نمي‌كرد.

تا اين‌كه پدر مُرد و همه ثروتش به دست پسر افتاد. دوستان پسر، چند برابر شدند.

مادر پسر که زن دانا و فهميده‌اي بود، به او گفت: «پسرم، با اين‌ها نگرد. اين‌ها دوستان خوبي نيستند. اين‌ها دوست جيب تو هستند، نه دوست خودت. تا وقتي پول داشته باشي، دور و برت مي‌چرخند. وقتي هم پولت تمام شد، ولت مي‌كنند و مي‌روند.»

پسر خنديد و گفت: «نه مادرجان، اين‌ها اين‌طوري نيستند. اين‌ها خيلي خوب‌اند. هر چه من بگويم، گوش مي‌كنند و هر چه بخواهم، بهم مي‌دهند؛ حتّي حاضرند جانشان را فداي من كنند.»

مادر گفت: «حالا كه اين‌طور است، بهتر است چند نفر از آن‌ها را امتحان كني. اين‌طوري معلوم مي‌شود كه آن‌ها دوست خودت هستند يا دوست پول‌هايت.»

پسر گفت: «فكر خوبي است. باشد. امتحان مي‌كنم.»

فرداي آن روز، پيش چند تا از دوستانش رفت و گفت: «تازگي‌ها موشي در خانه ما پيدا شده که همه را ذلّه کرده است. اين موش بدجنس ديشب گوشت‌كوب ما را خورد.»

دوستانش به هم نگاه كردند. يكي از آن‌ها گفت: «بله، درست است. اتّفاقاً همين بلا سر ما هم آمد و موشي گوشت‌کوب ما را برداشت و به سوراخش برد.»

يکي ديگر از آن‌ها گفت: «اين که چيزي نيست؛ ما موشي داريم كه يك روز نصف اثاث‌مان را به لانه‌اش برد.»

ديگري گفت: «پس نمي‌دانيد موش ما چه کار کرده. اگر بشنويد، شاخ در مي‌آوريد. موش ما، گوشت‌کوب و وسايل خانه و حتّي آشپزخانه را هم با خودش به لانه‌اش برد.» پسر دهقان با خوشحالي نزد مادرش برگشت و گفت: «ديدي مادر؟ ديدي؟ دوستان من آن‌قدر خوب هستند كه دروغ به اين بزرگي را از من قبول كردند.»

مادر گفت: «همين نشان مي‌دهد كه آن‌ها دوستان خوبي نيستند؛ چون دوست خوب آن است كه به تو راست بگويد؛ نه آن‌كه دل تو را خوش كند.»

پسر عصباني شد و گفت: «بي‌خود نيست كه گفته‌اند با زن‌جماعت نبايد مشورت كرد.»

روزها و ماه‌ها گذشت. پسر دهقان، تمام ارث پدر را بر باد داد. روزي در جمع دوستانش نشسته بود. يك‌دفعه آهي كشيد و گفت: «ديشب فقط يک نان توي سفره داشتم که آن را هم موش خورد.»

دوستانش خنديدند. يكي از آن‌ها گفت: «عجب حرفي مي‌زني؟ مگر موش مي‌تواند يك نان درسته را بخورد؟»

ديگري گفت: «اگر ده تا هم بودند، نمي‌توانستند بخورند.»

پسر دهقان خواست بگويد مگر شما همان‌هايي نيستيد كه مي‌گفتيد موش خانه‌تان، گوشت‌کوب و وسايل خانه و حتّي آشپزخانه را هم با خودش به لانه‌اش برده؛ امّا چيزي نگفت و با دلي شكسته به طرف خانه‌اش به راه افتاد.

مرزبان نامه - بازنويسي محمّدرضا شمس-چاپ روزنامه ی اطلاعات

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML