حكايت سلطان و شيخ
- توضیحات
- دسته: داستان های کوتاه
- بازدید: 5815
گويند كه سلطان محمود به شيخ فرقاني وعده داده بود كه روزي لباس سلطاني خود را برتو ميپوشانم و با شمشيربالاي سر تو ميرسم و غلامان را خواهم آورد. وقتي سلطان محمود به زيارت شيخ آمد، او به صحرا رفته بود. شخصي را به دنبال شيخ فرستادند كه به او بگويد سلطان براي ديدن تو از غزنين به اين جا آمده است. تو نيز به خاطر او بيا و اگر نيامد، اين آيه را براي او بخواند كه : اي كساني كه ايمان آوردهايد، خدا، رسولش و صاحبان امر را اطاعت كنيد. آن شخص بعد از مدتي نزد شيخ رسيد و پيام سلطان را به او گفت: شيخ در جواب گفت: مرا ببخشيد. فرستاده دوباره آن آيه را خواند.
شيخ گفت: به سلطان بگوييد كه چنان در اطاعت خدا و رسول خدا(ص) غرق شدهام تا چه رسد به اولي الامر!
آن شخص بازگشت و سخنان شيخ را به سلطان محمودگفت. سلطان محمودگفت: برخيزيد پيش او برويم كه او آن مردي نيست كه ما گمان ميكرديم. نزد شيخ ميرود و به او ميگويد: مرا پندي ده. شيخ گفت: چهار چيز را نگه دار: پرهيز از گناه، نماز به جماعت، سخاوت و مهرباني با خلق خدا. سلطان محمود گفت: براي من دعايي بكن. شيخ گفت: اين گونه در پنج نماز روزانه دعايت ميكنم كه خداوندا! مردان و زنان مومن را بيامرز. گفت: دعاي خاص بكن. شيخ گفت: اي محمود، عاقبت تو محمود باد! سپس سلطان محمود كيسهاي پر از طلا پيش شيخ گذاشت. شيخ نيز قرصي نان پيش محمود گذاشت و به او گفت: بخور!
سلطان محمود، نان را خورد و در گلويش گير كرد. شيخ گفت: حلقت گرفت؟! سلطان گفت: آري!
گفت: ميخواهي كيسهي طلاي تو در گلوي من نيز گير كند؟ آن را بردار كه ما اين چيزها را نميخواهيم.
سلطان گفت پس چيزي از من قبول كن. شيخ گفت نميتوانم. سلطان گفت پس يادگاري از خود به من بده!
شيخ پيراهن خود را به او داد. سپس هنگام رفتن سلطان محمود،براي او، از جا بلند شد. سلطان گفت: اول كه آمدم توجهي به من نكردي. حال كه ميروم براي من بلند ميشوي؟! راز اين كرامت چيست؟
شيخ گفت: ابتدا در لباس پادشاهي آمدي ولي در آخر با لباس درويشي ميروي. اكنون حال درويشان را پيدا كردهاي. اول براي پادشاهي برنخاستم؛ اما در آخر براي درويشي برميخيزم.
منيرالسادات موسوي