مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

چوب خدا و بنده ی خدا

مردی به باغی رفته و بر بالای درختی نشسته و زردآلو می چید و میخورد . ناگهان مرد باغدار از راه رسید و بانگ زد : از خدا نمی ترسی که میوه های باغ را می خوری؟ آن مرد همانگونه که زردآلو می خورد گفت : برای چه بترسم ؟ این درخت از آن خدا است و من هم بنده ی خدا ، پس از آن می خورم . باغدار بشتافت و ریسمانی آورد و مرد را به درخت بست . سپس چوب زدن آغاز کرد . مرد زیر ضربه های چوب فریادش بلند شد که : ای مرد از خدا نمی ترسی ؟ باغدار گفت : برای چه بترسم ؟ تو بنده خدایی و این هم چوب خداست و من هم با این چوب خدا ، بنده ی خدا را می زنم .

مولانا

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML