يك صوفي, سفرهاي ديد كه خالي است و از درخت آويزان است. صوفي شروع به رقص كرد و از عشق نان و غذاي سفره شادي ميكرد و جامه خود را ميدريد و شعر ميخواند: «نانِ بينان, سفره درد گرسنگي و قحطي را درمان ميكند». شور و شادي او زياد شد. صوفيان ديگر هم با او به رقص درآمدند هوهو ميزدند و از شدت شور و شادي چند نفر مست و بيهوش افتادند. مردي پرسيد. اين چه كار است كه شما ميكنيد؟ رقص و شادي براي سفره بينان و غذا چه معني دارد؟ صوفي گفت: مرد حق در فكر «هستي» نيست. عاشقانِ حق با بود و نبود كاري ندارند. آنان بي سرمايه, سود ميبرند. آنها , «عشق به نان» را دوست دارند نه نان را. آنها مرداني هستند كه بيبال دور جهان پرواز ميكنند. عاشقان در عدم ساكناند. و مانند عدم يك رنگ هستند و جانِ واحد دارند.
دکتر محمود فتوحی