مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

داستان رستم و اسفندیار

رستم و اسفنديار را گشتاسپ به جان هم مي اندازد . او سرچشمه اين فتنه و بيداد است براي شناختن او بايد به دوران شاهي و شاهزادگي او بازگشت .

الف )  پادشاهي گشتاسپ

گشتاسپ پادشاهي را از پدر مي خواهد و چون به دست نمي آورد به روم مي گريزد . قيصر دل گرم به پشتيباني و زورو بازوي او از سهراسپ باج مي خواهد .

شاه ايران مي فهمد جنگاوري كه جرات چنين گستاخي به قيصر داده كسي جز فرزندش نيست اگر درنگ كند (كار تباه خواهد شد ) و پسر به همراهي روميان با پدر خود خواهد جنگيد .

تخت و تاج را بدست زرير براي گشتاسپ مي فرستد و اين يك هنوز به ايران بازنگشته در روم به تخت مي نشيند و تاج بر سر مي نهد و برادر و همراهانش وي را به شاهي مي پذيرند و پيمان مي بندند . بدين ترتيب گشتاسپ به ياري دشمنان ، پادشاهي را گرفت و لهراسپ گوشه نشين شد .

او در گيرو دار جنگ با تورانيان ، دور از گرمگاه رزم بر كوهساري است در پناه از خطر ، پس از كشته شدن زرير براي ترغيب فرزند به جنگ ، فرياد بر مي دارد كه به دين خدا به اسفنديار وزير سوگند كه پس از جنگ پادشاهي را به اسفنديار و سپهسالاري را به بشوتن خواهد سپرد و لهراسپ در نامه اي از او چنين خواسته و او پذيرفته است .

اما سهراسپ چنين نامه اي ننوشته بود و گشتاسپ دروغ مي گويد . او يكروز پس از جنگ ، تازه پاي به رزمگاه مي نهد .

چو اندر گذشت آن شب تيره گون

به دشت و بيابان همي رفت خون

كـي نــامـور بـا سـران سپـاه

بيـامد بـه ديـدار آن رزمگـ‌اه

ب) رفتار گشتاسپ با پسرش اسفنديار

گشتاسپ رسيده نرسيده به بلخ و هنوز از خستگي راه نياسوده ، لشكري به نستور مي دهد تا به جنگ ارجاسپ بشتابد و كين پدرش زرير را بستاند و رفتارش با اسفنديار نيز كه به قول خود او منتظر پادشاهي است چنين است :

بخنديد و گفت اي يـل اسفنديـار

همي آرزو نـايدت كـارزار

درفشي بدو داد و گنج و سپــاه

هنوزت نشد گفت هنگام گاه

پسر را به جنگ مي فرستد ، دل به بدگويي گرزم مي سپارد و اسفنديار را به بند مي كشد ، اما اين كار چندان ساده نيست ساخت و ساز تمام مي خواهد بزرگاني را فرا مي خواند و مي پرسد چه مي گوئيد درباره فرزندي كه نه تنها تاج و تخت پدر ، بلكه مرگ او را خواهان است و بزرگان كه همان گرزم هايي به نامهاي ديگرند مي گويند چنين فرزندي مباد . گشتاسپ ، اسفنديار را در گنبدان دژ مي افكند و خاطرش آسوده مي شود . او كه در مهلكه نبرد براي تحريك اسفنديار و نجات خود چنان قولي داده بود ، پس از دور شدن خطر ديگر دل آن را نداشت كه از شهرياري دست بشويد . بدين سبب پيوسته در كار دور كردن اسفنديار از خود و شهرياري خود است .گر چه او را به جنگ مي فرستد اما اين كفايت نمي كند ، سرانجام دير يا زود بازخواهد گشت . او بايد اسفنديار را از هستي خود جدا كند ، روح خود را از انديشه او برهاند .

اسفنديار در زندان پدر بود كه بار ديگر از جاسپ به ايران تاخت ، گشتاسپ در تمام دوران پادشاهي همين يكبار پا به ميدان جنگ نهاد اما تاب نياورد و گريخت و در كوهي محاصره شد وباز به ياد اسفنديار مي افتد به وزيرش مي گويد .

به تندي چو او را به بند گــران

بيستــم بــه مسمــار آهنگــران

هم آنگاه من زان پشيمان شدم

دلم خسته شد سوي درمان شدم


ج)  سوگند گشتاسپ

هرگز از درمان خبري نشد و اسفنديار در زندان ماند آنگاه گشتاسپ به خدا سوگند مي خورد كه پس از رهايي از جنگ ، پادشاهي را به فرزند مي سپارد ولي وقتي فرزند آزاد مي شود و به پدر گرفتار مي رسد اين يك چرب زباني مي كند و تملق مي گويد و وعده مي دهد  .

جنگ تمام مي شود و ارجاسپ مي گريزد . و زمان وفاي به عهد مي رسد و باز همان روش ديرين . گشتاسپ پسر را براي رهايي دختران اسير به روئين دژ مي فرستد كه از هفت خان بگذرد و تا اگر از چنين سفري بازگشت پادشاهي را به او سپرد . سرانجام اسفنديار همراه خواهان از توران زمين باز مي گردد اما اين بار نيز از پادشاهي خبري نيست . پس از آنهم صبوري اسفنديار از رفتار پدر دلگير مي شود و مي گويد :

بهانه كنون چيست من بر چه ام

پر از رنج پويان زبهر كه ام

د) آخرين چاره جويي گشتاسپ

اين بار گشتاسپ نخست از وزير اخترشناس مي پرسد كه مرگ اسفنديار به دست كيست و سپس او را به جنگ رستم مي فرستد اما براي اين بيداد بهانه بايد آخر جنگ با رستم براي چه مگر او چه گناهي كرده است كه سزاوار چنين پاداشي است ؟ در نظر گشتاسپ گناهش اين است كه :

به مردي همان ز آسمان بگذرد

همي خويشتن كهتري نشمرد

بپيچيد زراي و زفـرمـان مــن

سـر انـدر نيـارد به پيمـان من

به شاهي زگشتاسپ راند سخن

كه او تـاج نــو دارد و من كهن

دروغ است زيرا همين گشتاسپ درگذشته دو سال مهمان رستم بوده است .

بدين سان گشتاسپ در حق رستم نيز ناسپاسي مي كند و با اين فرمان مي خواهد از دست هر دو خلاص شود . هم اسفنديار و هم كتايون و بشوتن   و زال و رستم و همه مي دانند كه گشتاسپ قصد نابودي فرزند را دارد . در اينجا اين سئوال پيش مي آيد كه مگر او فرزندش را به عنوان يك پدر دوست نمي دارد ؟

شايد اما سلطنت را بيشتر دوست دارد . عشق او به پادشاهي آنچنان است كه در جواني با پدر درگير مي شود و اينك با فرزند . در تمام شاهنامه كسي تبه كارتر و دل آسوده تر از گشتاسپ نيست ، او پادشاه دسيسه و خود پرستي است اما در اوستا چهره گشتاسپ به گونه اي ديگر است . او جان پناه زرتشت است و نخستين مجاهد دين اهورايي است .زمان ساسانيان  كه دوره رسميت و رونق زرتشت است ، بنابراين در يك دوره ي تاريخي گشتاسپ بهترين پادشاه مذهب به صورت بدترين شخصيت حماسه ملي پيروان مذهب درآمد .

الف ) اسفنديار نماينده ي دين

بنا به سنت مزديسنا زرتشت اسفنديار را در آبي مقدس مي شويد تا روئين تن و بي مرگ شود و اما اسفنديار بنا به ترس غريزي به هنگام فرو رفتن در آب چشم هايش را مي بندد و آب به چشم هايش نمي رسد و آسيب پذير مي ماند . اسفنديار چون از بند پدر آزاد شد با خدا پيمان كرد كه پس از پيروزي صد آتشكده در جهان برپاكند و همه بي رهان را به راه آورد . در اوستا و شاهنامه اسفنديار از مقدسان است و بنابر شاهنامه اسفنديار حتي زنجيري دارد كه زرتشت به بازوي او بسته بود و در خان چهارم در جنگ بازن جادو همين زنجير فريادرس اوست . اين بار پدر از پسر ، رستم را دست بسته مي خواهد . افسوس كه اسفنديار براي رسيدن به پادشاهي و هدفي اهورائي ، راهي اهريمن برمي گزيند و همچنانكه خود به بشوتن مي گويد : كاري دشوار را خوار مي گيرد .رستم را با دستهاي بسته به تختگاه گشتاسپ بردن ! نه جنگيدن بلكه دست بستن . او براي پادشاهي بر به دينان بي گناهي رستم را به هيچ مي گيرد و براي مصلحتي پا بر سر حقيقتي مي نهد .دريغا كه چون اسفندياري با چنين دستهايي جان خود را هدر مي دهد و از خيل نيكان مي كاهد اين است كه شكست اسفنديار تباهي فره ايزدي است .

ب ) ترديد اسفنديار در جنگ

اينك اسفنديار كشاكش دروني دارد ، در آغاز به پدر مي گويد كه رستم سالها رنج برده و ايرانيان بنده و شهريار به شكرانه او زنده اند وبراي گريز از اين جنگ با چنين پهلواني فرستاده اي به رستم مي فرستد و در پيامش مهرباني و تهديد را توام مي كند تا شايد بدون جنگ به مقصد خود برسد . ولي در اولين برخورد رستم به اسفنديار مي گويد :

كه روي سيــاوش اگــر ديــدمي

بـدان تــازه رويـي نگرديـدمي

خنك شاه كوچون تو دارد پســر

بـه بـالا و چهرت بنــازد پــدر

خنك شهر ايــران كه تخت تــرا

پــرستند و بيـدار بخت تــو را

دژم بخت آن كز تـو جـويد نبرد

زبخت و زتخت اندر آيه به گرد

سـزاوار بــاشد ستـودن تــو را

يلان جهــان خــاك بودن تو را

خنك آنكه باشد ورا چون تو پشت

بود اهريمن از روزگار درشت

چــو ديــدم تــرا يـادم آمد زرير

سپهدار اسب افكن نره شير

رستم نه تنها اسفنديار را مي ستايد بلكه او را دعا مي كند .

همه ساله بخت تــو پيروز بــاد

شبان سيه بر تو چون روز باد

پس از آنكه رستم اسفنديار را به مهماني مي خواند و ناچار مي شود حقيقت را به رستم بگويد در حاليكه در خود مي پيچد و با خود مي ستيزد . نه دل جنگيدن دارد و نه امكان و توانايي دست شستن از پادشاهي و سپس گوش ها را به نصـايح اطرافيان مي بندد . در دلش انديشه راستي است ولي دل و دست اسفنديار يكي نيست .رستم نيز با خود در ستيز است او نيز نه مي تواند اسفنديار را بكشد و نه راضي مي شود كه دست بسته تسليم او شود و از طرفي مي داند كه اگر به دست اسفنديار كشته شود به قول پدرش زال دودمانش نابود خواهد شد .

ج) رفتار رستم با اسفنديار

او از همان نخستين ديدار اسفنديار هزار بار مي كوشد تا راههاي دوستي را بگشايد و با مهرباني به اسفنديار پيشنهاد مي دهد كه تو را از پشت زين در آغوش مي كشم و به تخت مي نشانم و كمر بخدمت شهرياري چون تو مي بندم اما افسوس كه اسفنديار نمي پذيرد و مي گويد :

بـرابـر همـي بـا تــو آيـم بـه راه 

روم گر تو فرمان دهي پيش شاه

پس ارشــاه بكشــد مرا شــايـدم

همــان نيــز گـر بنـد فرمـايــدم

همان چاره جويم كه تــا روزگــار

تــرا سيــر گـردانـد از كـارزار

اما آخرين پاسخ اسفنديار اين است كه :

جــز از رزم يــابنـد چيــزي مجوي

چـنـيـن گفتـهـاي خيــره مگــو


الف) اولين نبرد رستم و اسفنديار

بدين سان نبرد آغاز مي شود پس از اولين نبرد رستم مجروح و درمانده باز مي گردد و هنگامي كه با خويشاوندانش به مشورت مي نشيند . فرار تنها راهي است كه مي يابد ولي زال مخالفت مي كند و از سيمرغ چاره جويي مي خواهد رستم و اسفنديار گرفتار نبردي بزرگند . رستم اگر كشته شود زابلستان و دودمانش بر باد مي روند و اگر پيروز شود اسفندياري را كشته است ، نفرين و بدبختي جاويدان بر او وارد مي شود تازه همين پيروزي شوم بسيار گران بدست مي آيد .

اين جنگ حتي از رزم با سهراب نيز هولناك تر است زيرا در آنجا پس از كشتن فرزند دانست چه پيش آمد . ولي در اينجا از پيش مي داند چه بلايي نازل شده است پس رستم پهلواني هاي خود را بر مي شمارد و مي كوشد خود را براي جنگ بسازد و اين سلاح روح اوست .

زماني كه رستم به سراپرده اسفنديار مي رود ميزبان به خلاف رستم جوانمردان او و تبارش را تحقير مي كند و به زال ناسزا مي گويد رستم فقط در پاسخ مي گويد : نوجواني  و از كارها بي خبري ولي به نژادش نمي تازد و فقط مي گويد :

همان مــادرم دخت مهراب بود

كزو كشور سند شاداب بود

كه ضحاك بودش به پنجم پدر

زشاهان گيتي برآورده مهر

اين را مي گويد تا اسفنديار بداند كه او بازمانده ي نژادي است كه از هر دو سو جهان پهلوان و شاهزاده اند و گرنه به ضحاك نمي بالد و سپس مي گويد .

زتخت اندر آورد ضحاك را

سپردش مهر و تاج او خاك را

سپس رستم مفاخرات و پيروزيهاي گذته ياد مي كند و يادآور مي شود كه او همواره فريادرس دادگران و دشمن بيدادگران بوده است و مي گويد :

مكن شهريــارا جوانــي مكـن

چنين در بلا كـامـرانـي مكن

مكن شهـريــارا دل مـا نژنـد

مياور به جان من و خود گزند

بهرحال اسفنديار براي جنگ با رستم آماده است جنگي كه حتي براي خودش هم  نمي تواند بهانه اي پيدا كند سپس مهرباني هاي رستم را نمي پذيرد و سپس جنگ در مي گيرد در اين ميان خويشان رستم دو جوان بي گناه اسفنديار را مي كشند و اين بهانه اي مي شود براي ريختن خون رستم بدست اسفنديار و مي گويد تو در انديشه جان خود باش كه

اگر زنده باشي بندمت چنگ

بنزديك شاهت برم بي درنگ

و گركشته آيي ز پيكان نيز

بخون دو پور گرانمايه گير

ب ) دومين نبرد رستم و اسفنديار

جنگ ميان رستم و اسفنديار تن به تن است زيرا رستم معتقد است كه عدالت نيست كه بيهوده سپاهيانش را به كشتن دهد زيرا اسفنديار فقط به قصد جان رستم به زابل آمده است از اين رو به برادرش زواره مي گويد :

به تنها من خويش جويم نبـرد

زلشكر نخواهم كسي رنجه كرد

كسي باشد از بخت پيروز شاد

كه باشد هميشه دلش پرزداد

و سپس به اسفنديار مي گويد بگو تا سپاه آورم كه بجنگند و سيراب شوي و خود كناره گيريم .ولي اسفنديار پاسخ مي دهد كه با خودت تنها مي جنگم و اين جنگي است با بيزاري تمام از كشتار ديگران سپس دوباره مي جنگند و اين بار رستم با آگاهي از راز مرگ اسفنديار كه آن را از سيمرغ فرا گرفته با تير گز و هدف گرفتن تنها عضو آسيب پذير روئين تني چون اسفنديار خورشيد زندگي اش را تاريك مي سازد . در ساخت و پرداخت اين افسانه قرينه سازي شكفتي بكار رفته است . دو نيروي بند گسل از دو سو ناگزير بهم مي رسند و تصادم آنها چنان است كه هيچيك بر جاي نمي ماند . در جانبي اسفنديار است و در جانب ديگر رستم . يكي روئين تن است و ديگري آگاه از رازي مرگبار . هر دو برخوردار از موهبتي بيرون از دسترس بشر در كناراسفنديار برادري خردمند و دلسوز است و در كنار رستم پدري ناصح و مهربان .هر دو هنر و گوهري همانند دارند و در مفاخرات هر يك نه تنها خويشتن بلكه   هماوردش را برمي كشد تا آنجا كه هر دو مرد سر به آسمان بلند مي سايند و آنگاه كه پس از پيمان شكني و مرگ نارواي نوش آذر و مهر نوش آن يل فرزند مرده نيز سزاوار انتقام گرفتن است آنگاه كه مبارزان هر يك از جهت خود درگيرودار جنگي عادلانه اند و هر دو به پيروزي خود يقين دارند .

ج ) سرانجام نبرد دو پهلوان

عاقبت آنگاه كه آنان به فرازگاه انسانيت خود رسيده اند از آن بالاي بلند بخاك مي افتند و دست بي گذشت مرگ فرد مي آيد .اسفنديار در آستانه مرگ از رستم مي خواهد كه نگهدار فرزندش بهمن باشد بدينسان او عشق و اميد خود را به سلطنت در دستهاي رستم مي گذارد . تا آن را نگاه دارد زيرا در گذشته از جاماسپ شنيده كه بهمن پادشاه خواهد شد .

د) نبرد دو پهلوان و سرانجام

درد كار رستم و اسفنديار در بزرگي و پاكي آنهاست و به خلاف آن انديشه كهن ايراني ، در اين افسانه از جنگ اهورا و اهريمن نشاني نيست . اين جنگ نيكان است هر دو مرداني اهورائي اند . يكي خود گسترنده جنگاور در دين بهي و ديگري عمر دراز با سپاهيان اهريمن جنگيده است هر دو با هدفي يگانه به راهي دو گانه مي روند و ناچار به جان هم مي زنند.به زبان فردوسي زمانه است كه پيمانه عمر آدمي را پر مي كند . اگر زمان اسفنديار نرسيده بود ، رستم چگونه مي توانست جان او را بستناند . سيمرغ به رستم   مي گويد،

گرايدون كه او را سر ‌آيد زمان

نه انديشد از پوزشت بي گمان

و زمانه است كه آن تيرگز را درست به چشم اسفنديار مي رساند رستم نيز همين را مي داند و مي گويد :

زمان ورا در كمان ساختم

چو روزش سرآمد بينداختم

و چون زمان رفتن اسفنديار فرا مي رسد همچنانكه جاماسپ گفته بود زمان جان او را بدست رستم مي ستاند و سرانجام تقدير زمانه و آرزوي گشتاسپ ، بدست بي گناه رستم به انجام مي رسد .رستم در واقع ابزار دست زمانه است و بيداد زمانه در اين است كه مردي چون رستم را در جايي قرار مي دهد كه ناچار و ناخواسته دست به خون اسفنديار  مي آلايد و خود را در دمنه گيتي مي سازد و فردوسي در اين باره مي گويد :

زمانه چنين بود و بود آنچه بود

نداند كسي راز چرخ كبود

رستم و اسفندیار

منابع و مآخذ:

1 – شاهنامه بروخيم

2 – شاهنامه ژول مول جلد  4

3 – ايران در زمان ساسانيان از كريستين سن ترجمه ي رشيد يا سمي

4 – پژوهشي در انديشه فردوسي – دكتر فضل الله رضا – شركت انتشارات علمي وفرهنگي

5 – فرهنگ جامع شناهنامه – دكتر محمود زنجاني

6 – مجموعه سخنرانيهاي سوم تا هفتم هفته فردوسي – انتشارات و دانشگاه فردوسي مشهد

7 – نميرم از اين پس كه من زنده ام (مجموعه مقالات كنگره جهاني فردوسي سال 69)

8 – زندگي و مرگ پهلوانان – دكتر مهرداد بهار

9 – پژوهشي در اساطير ايران – دكتر مهرداد بهار

در همین زمینه

دیدگاه‌ها  

+12 # فهيمه 1391-09-14 08:08
تا به حال فرصت نكرده بودم شاهنامه رو بخوانم خيلي زيبا بود واقعا دستتان درد نكند.
پاسخ دادن
+1 # فاطمه 1395-06-16 02:03
عالیه فقط کمی خلاصه تر بهتر ک بتوان برای نقالی هم استفاده‌کرد
پاسخ دادن
+7 # Yasy 1395-09-28 15:38
گفتاورد از فاطمه:
عالیه فقط کمی خلاصه تر بهتر ک بتوان برای نقالی هم استفاده‌کرد



من هم با شما موافقم
پاسخ دادن
0 # سلام 1401-11-17 22:24
من هم موافقم
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML