مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

تازش اعراب و کشته شدن یزدگرد سوم

میپردازیم به آخرين روزهای زندگی يزدگرد سوم آخرين پادشاه ساسانی و رويدادهای زمان او كه همه ی كوشش خود را به كار برد تا با تدارك سپاهی به بيرون راندن تازيان از ايران بشتابد و آخر هم جان خود را در اين راه گذاشت و بخشی از تاريخ سياسی و رزمی ايران را رقم زد. تاريخ نويسان و نويسندگان بيگانه در راستای تباه كردن شخصيت يزدگرد سوم نوشته اند كه:

يزدگرد سوم از تيسفون با چهار يا پنج هزار رامشگر و نوازنده و آشپز كه در برخی از نوشته ها نفرات آشپز را تا هزار نفر ياد كرده اند، فرار كرده و به اصفهان و شيراز (1) و كرمان رفته و با خوشگذرانی به زور از مردم باژوسا و (ماليات) های گذشته را گرفته و آخر سر هم به خراسان رفته و به دست آسيابانی كه طمع در لباس و جواهراتش كرده كشته شده!"
آقای دكتر روبرت بامبان "Robert Bamban"  تاريخ دان و استاد تاريخ در دانشگاه های كاليفرنيا در كتاب "The Military History of Parsi" وابسته به انستيتوی بررسی های تاريخ و به ويژه در رساله سودمند "آيا می دانيد که؟" در اين باره می نويسند: "....جای شگفتی است كه چرا در اين 1400 سال كسی از مورخان خودی و بيگانه پرسش نكرد كه يزدگرد سوم هنگام ترك پايتخت كه به پيشنهاد شورای كشوری انجام گرفت چه احتياجی به هزار آشپز داشته است؟  و يا كدام سند درست تاريخی نشان از آن دارد كه در كاخ شاهنشاهی هزار آشپز خدمت می كرده تا يزدگرد در زمان ترك پايتخت با خود برده باشد....."
يادآور می شوم كه يزدگرد سوم، آخرين پادشاه ساسانی، حتی فرزندان خود را در اين سفر تداركاتی همراه نبرد.
اكنون آنچه در تاريخ ايران يعنی شاهنامه ی منثور ابومنصوری آمده و فردوسی آن را به زيور شعر آراسته بر می رسيم و آن اين است كه پس از شكست نبرد قادسيه (كه از آن سخن خواهم گفت) يزدگرد سوم دگر روز شورای كشور و بزرگان و موبدان را برای رايزنی فرا می خواند كه همگی در شهرك بغداد گرد می آيند تا راه چاره ای برای رهایی كشور بيابند.

از فردوسی بشنويم:

دگر روز برگاه بنشست شاه

به سر بر نهاد آن كيانی كلاه

يكی انجمن كرد با بخردان

بزرگان و بيدار دل موبدان

چه بينيد گفت اندر اين داستان

چه داريد ياد از گه باستان

بيشتر گرد هم آيندگان شورای اداری كشور را رأی بر اين بود كه يزدگرد سوم با گارد اندكی برای جمع آوری و تدارك سپاه و ياری خواستن از خاقان چين و فنغفور تورك به مرو در شمال خاوری ايران رفته و با ياری ماهوی سوری كارنگ (مرزبان) مرو سپاهی برای رويارویی با دشمن تدارك ببيند. يزدگرد سوم اين رأی را نمی پسندد؛ زيرا آن را پشت كردن به دشمن دانسته و می گويد (از فردوسی بخوانيم):

شهنشاه گفت اين نه اندر خورست

مرا دل در انديشه ی ديگرست

بزرگان ايران و چندين سپاه

بر و بوم آباد و تخت و كلاه

سر خويش گيرم بمانم به جای

بزرگی نباشد نه مردی نه رای

كه خيره به بدخواه منمای پشت

چو پيش آيدت روزگاری درشت

بزرگان كشور ماندن يزدگرد سوم را به سود كشور ندانسته و می گويند تنها بازمانده ی تخمه ی كيان هستيد و اكنون تو تنها هستی و دشمن صدهزار؛ مانند فريدون برو و سپاهی تدارك ديده برگرديد تا برای سركوب دشمن آمادگی داشته باشيم.

ز تخم كيان كس جز از تو نماند

كه با تاج بر تخت بايد نشاند

تویی يك تن و دشمنت صد هزار

ابا آن همه چون كنی كارزار

بدان جايگه چون فريدون برو

جو آیی يكی كار بر سازنو (2)

يزدگرد سوم رأی بيشترين گردهم آيندگان را پذيرفته و می گويد: "... ماهوی سوری كارنگ مرو پيشكار شبانان ما بود و ما او را بدين جايگاه رسانيديم اگر چه مردی بی دانش است ولی فراوان سپاه و مردان رزم آوری دارد." در آن گردهم آیی آن گونه كه در شاهنامه آمده است تنها فرخ زاد هرمزد با رفتن يزدگرد سوم به نزد ماهوی سوری مخالفت كرده و با شناختی كه از ماهوی سوری داشت او را بد گوهر و اهرمن خوی می داند.

فرخ زاد برهم بزد هر دو دست 

چنين گفت كای شاه يزدان پرست

به بد گوهران هيچ ايمن مشو

كه اين را يكی داستانست نو

كه هر چند بر گوهر افسون كنی

بكوشی كزو رنگ بيرون كنی

چو پروردگارش چنان آفريد

تو بر بند يزدان نيابی كليد

فردوسی همچنانكه روش او در سرودن شاهنامه بوده هرگاه زمانی می يافت پندهایی می سرود، در اينجا نيز گويا با الهام از «ابوشكور بلخی» پند جاودانه ای به زيبایی سروده كه با نگرشی ژرف بايستی بدان نگريست:

درختی كه تلخست وی را سرشت

گرش در نشانی به باغ بهشت

گر از جوی خلدش به هنگام آب

به پای انگبين ريزی و مشك ناب

سرانجام گوهر به كار آورد

همانند ميوه ی تلخ بار آورد

يزدگرد سوم شاه جوان ساسانی بدون ژرف نگری و ژرف انديشی به اين مطلب مي گويد: "او پيشكار شبانان بود. گرچه بی دانش است ولی چون جنگجویی دلاور است او را به كنارنگی مرو رسانيدم."

كنارنگ مرو است ماهوی نيز

ابا لشكر و پيل و هر گونه چيز

كجا پيشكار شبانان ماست

برآورده ی دشتبانان ماست

ورا بر كشيدم كه گوينده بود

همان رزم را نيز جوينده بود

چو بی ارز را نام داديم و ارز

كنارنگی و پيل و مردان و مرز

اگر چند بی دانش و ريمنست

بر آورده ی بارگاه منست

و می افزايد كه از موبد شنيده ام به كسانی كه نيكی می كنی اميدوار باش:

ز موبد شنيدستم اين داستان

كه بر خواند از گفته ی باستان

بدان دار اوميد كو را به مهر

سرنيستی برده ای بر سپهر

و سخن خود را دنبال كرده و به فرخ زاد هرمزد می گويد اين آزمايش است كه در آن زيانی نيست:

بدو گفت شاه ای هژبر ژيان

كه اين آزمايش ندارد زيان

فرخ زاد هرمزد دگربار به سخن آمده پيشنهاد می كند به جای مرو به كوهستان های آمل و ساری و بيشه های نارون آنجا بروند زيرا در آنجا هواخواهان زيادی هستند كه به ياری شاه خواهند آمد.

فرخ زاد گويد به با انجمن

گذر كن سوی بيشه ی نارون

به آمل پرستندگان تواند

به ساری همه بندگان تواند

چو لشكر فراوان شود باز گرد

به مردم توان ساخت جنگ و نبرد

ولی بيشتر بزرگان و خود يزدگرد سوم اين رأی را نمی پسندند شايد هم گمان می كردند با نزديكی بسيار و پيوند خويشی كه با خاقان چين و دوستی كه با فغفور تورك دارند، مرو مكان استراتژيكی بهتری است. بنابراين رأی شورای كشوری بر آن می شود كه يزدگرد سوم به مرو برود.
آيين بدرود كه با شاه ايران در ديگر روز برگزار می شود بسيار اندوهبار است.  فردوسی كه در آراستن ميدان های رزم و جنگاوری استادی ويژه ای دارد، اين آيين اندوهبار را نيز با استادی تمام به زيور شعر آراسته است. بخشی از آن سروده را با هم می خوانيم:

خروشی بر آمد ز لشكر به زار

ز تيمار و وز رفتن شهريار

از ايشان هر آن كس كه دهقان بدند

خروشان بر شهريار آمدند

زمانه نخواهيم بی تخت تو

مبادا كه پيچان شود بخت تو

بدين ترتيب گارد كوچك يزدگرد سوم به فرماندهی فرخ زاد هرمزد از بغداد (نه از تيسفون كه بيگانگان نوشته اند)  به سوی مرو به راه می افتد. فردوسی حتی نام شهرهایی كه يزدگرد سوم با گارد خود پيمود در سروده های خود آورده است. در اين سروده ها نه نام شهر اصفهان آمده نه شيراز و كرمان. می سرايد:

ز بغداد راه خراسان گرفت 

همه رنج ها بر تن آسان گرفت

فرخ زاد هرمزد لشكر براند

زايران، جهان ديدگان را بخواند

ز ری سوی گرگان بيامد چو باد

همی بود يك چند ناشاد و شاد

ز گرگان بيامد سوی راه بست

پر آژنگ رخسار و دل نادرست

پس از گرگان، يزدگرد سوم دبير دبيرخانه را نزد خود خواسته و دو نامه يكی برای ماهوی سوری و ديگری به توس برای كنارنگ آنجا نوشته و با آگاه كردن آنان از رويدادهای شوم يورش تازيان و بر شمردن پی آمدهای پيروزی آنان،‌ فرمان آماده باش و تدارك لشكر می دهد:

دبير جهان ديده را پيش خواند

دل آكنده بودش همه برفشاند

نخست آفرين كرد بر كردگار

خداوند دانا و پروردگار

بگفت آنك ما را چه آمد به روی

وزين پادشاهی بشد رنگ و بوی

به مرو آيم و كس فرستم بدين 

به فغفور ترك و به خاقان چين

وزيشان بخواهم فراوان سپاه 

مگر بخت برگشته آيد به راه

تو با لشكرت رزم را ساز كن

سپه را بر اين برهم آواز كن

من اندر نشابور يك هفته بيش

نباشم كه رنج درازست پيش

من اينك پس نامه برسان ياد

بيايم به نزد تو ای پاك و راد

يكی نامه بنوشت ديگر به توس

پر از خون دل روی چون سندروس

نخست آفرين كرد بر دادگر

كزوی ست نيرو و بخت و هنر

همانا كه آمد شما را خبر

كه ما را چه آمد ز اختر به سر

از اين مار خوار اهرمن چهرگان

ز دانایی و شرم بی بهرگان

نه گنج و نه نام و نه تخت و نژاد

همی داد خواهند گيتی به ياد

از اين زاغ ساران بی آب و رنگ

نه هوش و نه دانش نه نام و نه ننگ

بدين تخت شاهی نهادست روی

شكم گرسنه كام ديهيم جوی

پراكنده گردد بدی در جهان

گزند آشكارا و نيكی نهان

كنون ما به دستوری رهنمای

همه پهلوانان و پاكيزه رای

به سوی خراسان نهاديم روی

بر مرزبانان پرخاش جوی

پس اكنون ز بهر كنارنگ توس

بدين سو كشيديم پيلان و كوس

شما را بر اين روزگار سترگ

يكی دست باشد به ما بر بزرگ

چو نامه به مهر اندر آورد شاه

فرستاد زی مهتر نيكخواه

فرخ زاد هرمزد همانگونه كه رأی شورای كشور بود تا رسيدن ماهوی سوری به پيشباز، گارد شاهی را فرماندهی كرد:

و از آن جايگه بر كشيدند كوس

ز بست و نشابور شد تا به توس

خبر يافت ماهوی سوری ز شاه

كه تا مرز توس اندر آمد سپاه

پياده شد از باره ماهوی زود

بر آن كهتری بندگی ها فزود

همی رفت نرم از بر خاك گرم

دو ديده پر از آب كرده ز شرم

در اين هنگام كه ماهوی سوری به پيشباز شاه آمده بود، فرخ زاد هرمزد با شناختی كه از ماهوی سوری داشت به او می گويد:

نبايد كه بادی برو بر جهد

و گر خود سپاسی برو بر نهد

مرا رفت بايد همی سوی ری

ندانم كه كی بينم اين تاج كی

ماهوی سوری ريمن دو رنگ در پاسخ فرخ زاد هرمزد می گويد:

بدو گفت ماهوی كای پهلوان

مرا شاه چشم ست و روشن روان

زمين را ببوسيد و بردش نماز

همی بود پيشش زمانی دراز

ماهوی سوری پس از رفتن گارد شاه، يزدگرد سوم را به مرو برده و در خانه ای جای می دهد و از روز ديگر خود را به بيماری زده و نزد شاه نمی رود.

تن خويش يك چند بيمار كرد

پرستيدن شاه دشوار كرد

ماهوی سوری در اين زمان دنبال زمينه چينی برای نابودی يزدگرد سوم و به دست آوردن تخت و تاج ايران برای خودش بر می آيد.

برين نيز بگذشت چندی سپهر

جدا شد ز مغز بدانديش مهر

شبان را همی تخت كرد آرزوی

دگرگونه تر شد به آيين و خوی

تا آنكه شبی به سربازانی كه می دانست دستور او را به كار خواهند بست،‌ فرمان می دهد كه پيش از پگاه به خانه ی شاه يورش برده و او را نابود كنند:

شب تيره هنگام بانگ خروس

از آن مرز برخاست آوای كوس

شهنشاه از آن خود كی آگاه بود

كه ماهوی جوينده ی گاه بود

در هنگام اين يورش، يزدگرد سوم بيدار شده متوجه می شود كه دور سرای او را سربازان گرفته اند:

بر آشفت و جوشن بپوشيد شاه 

فراز آمدند از دو رويه سپاه

چو نيروی پرخاش تركان بديد

بزد دست و تيغ از ميان بركشيد

شهنشاه در جنگ مردی نمود

دليری و شيری و گردی نمود

جنگاوری و رشادت و شمشير زنی يزدگرد سوم سربازان ماهوی سوری را كه غافلگير شده بودند چنان ترساند كه پس از كشته و زخمی شدن تنی چند، بقيه واپس نشستند. يزدگرد موفق شد راهی شمشيرزنان به خارج از مرو يافته در بيرون شهر به آسيابی بر لب ريگزار فرب برسد و چون ديگر كسی را در پشت خود نديد دمه دمه پگاه وارد آن آسيا شده بر تخته سنگی می نشيند:

كه تو چون رسيدی به ريگ فرب

زمانه ببست از بد و نيك لب

يكی آسيا بود بر رهگذر

بدو در شد آن شاه خورشيد فر

آن گونه كه از ابيات شاهنامه بر می آيد يزدگرد سوم دست كم دو روز در آسيا می ماند و ماهوی سوری هرچه كوشش می كند نمی تواند او را بيابد. بنابراين جاسوسانی در همه جای مرو می گمارد تا از اين راه به او دست يابد.
در سومين روز در پگاه آسيابان فرومايه كه خسرو نام داشت برای گشودن كارش با باری از گندم وارد آسيا می شود:

فرومايه را بود خسرو به نام

نه تخت و نه گنج و نه تاج و نه نام

خور خويش از آن آسيا ساختی

به كاری جز اين خود نپرداختی

هنگام ورود به آسيا چشمش به گوی بلند بالا كه بر تخته سنگی نشسته بود می افتد:

گوی ديد بر سان سرو بلند

نشسته بر آن سنگ چون مستمند

نگه كرد خسرو بدو خيره ماند

بدان خيرگی نام يزدان بخواند

بدو گفت كای مرد خورشيد روی

براين آسيا چون رسيدی تو گوی

چه مردی بدين فر و اين برز و چهر

كه چون تو نبيند همانا سپهر

يزدگرد سوم كه بسيار خسته و گرسنه بود از آسيابان درخواست کرد اگر چيزی برای خوردن دارد برای او بياورد. آسيابان با شرمندگی گفت مرد تنگدستی هستم و چيزی برای خوردن به جز نان كشكين ندارم و اگر می خواهی از اين سبزه هایی هم كه بر لب جوي روييده است كنده برايت آماده كنم:

بدو آسيابان به تشوير گفت

كه جز تنگدستی مرا نيست جفت

اگر نان كشكينت آيد به كار

وزين ناسزا تره ی جويبار

بيارم جز اين نيست چيزی كه هست

خروشان بود مردم تنگدست

گرسنگی دو روز چنان بر يزدگرد سوم چيره شده بود كه پذيرفته و در آن حال درخواست برسم می كند:

به سه روز شاه جهان را به رزم

نبود ايچ پردازش خوان و بزم

بدو گفت شاه آنچه داری بيار

خورش نيز با برسم آيد به كار

آسيابان نان كشكين را در چبين جلو شاه گذارده و از تره ی لب جوی هم مقداری سبزی چيده و برای آوردن برسم (3) روانه می شود:

سبك مرد بی مايه چبين نهاد

برو تره و نان كشكين نهاد

به برسم شتابيد و آمد به راه

به جایی كه بود اندر آن واژگاه

بر مهتر زرق شد بی گذار

كه برسم كند زو يكی خواستار

خبر چينان ماهوی سوری همانگونه كه اشاره رفت همه جا به دنبال دستگيری يزدگرد سوم بودند؛ چون آسيابان را ديدند كه برسم می خواست به او مشكوك شده دستگيرش كرده به نزد ماهوی سوری می برند:

بهر سوی فرستاد ماهوی كس

ز گيتی همی شاه را جست و بس

سبك مهتر او را به مردی سپرد

جهانديده را پيش ماهوی برد

ماهوی سوری هنگامی كه آسيابان را نزد او ميی برند و می گويند برای بردن برسم آمده بود با تندی از او می پرسد:

بپرسيد ماهوی زين چاره جوی

كه برسم كرا خواستی راست گوی

آسيابان از همه جا بی خبر كه چاره ای هم نداشت می گويد:

بگويم كه بهر كه خواستم

خرد را بدين خواهش آراستم

چو زی آسيا رفتم امروز پيش

كزو من به كوشش برم نان خويش

ماهوری سوری خشمگينانه به ميان سخن او شتافته می گويد، از كسی كه برسم خواسته بگو نه كار خودت.  آسيابان كه ترسيده بود می گويد:

چنين داد پاسخ ورا ترسكار

كه من بار كردم همی خواستار

در آسيا را گشاده به خشم

چنان دان كه خورشيد ديدم به چشم

ماهوی سوری بشدت می گويد به تو گفتم از كسيكه برسم خواسته زودتر بگو:

بدو گفت خسرو كه در آسيا

نشست كند آوری بر گيا

به بالا به كردار سرو سهی

به ديدار خورشيد با فرهی

دو ابرو كمان و دو نرگس دژم

دهن پر ز باد ابروان پر ز خم

ماهوی باور می كند كه چنين كسی نمی تواند جز يزدگرد سوم باشد. و با خشم می گويد بايد او را خاك كرد و بدين ترتيب فكر كشتن يزدگرد سوم را بر ملا می كند.

چو ماهوی بر آسيابان بگفت

كه آن شاه را خاك بايد نهفت

موبدان و مردان دور انديشی كه آنجا بودند هراسناك شده سخن به پند می گشايند.  فردوسی كه هزاران آفرين و سپاس بر او باد، حتی نام اين فرزانگان و پندهای آنان و پی آمدهای اين جنايت و خيانت هولناك را از شاهنامه منثور ابومنصوری برای ماندن در تاريخ به زيور شعر آراسته و جاودانه كرده است. برای كوتاهی سخن نام هر كدام و دو سه بيت از پندها و سخنان آنان را از شاهنامه فردوسی باز می نويسم.

همه انجمن گشت از او پر ز خشم

زبان پر ز گفتار و پر آب چشم

يكی موبدی بود "رادوی" نام

به جان و خرد بر نهادی لگام

نگر تا چه گویی به پرهيز از اين

مشو بد گمان با جهان آفرين

برهنه شو در جهان زشت تو

پسر بدرود یی گمان كشت تو

يكی دين و ری بود يزدان پرست

كه هرگز نبردي به بدكار دست

كه "هرمزد خراد" بود نام او

بدين اندرون بود آرام او

به ماهوی گفت ای ستمكاره مرد

چنين از ره پاك يزدان نگرد

نشست او و "شه روی" بر پای خاست

به ماهوی گفت اين دليری چراست

آنچه در رايزنی "شه روی" بايستی نگريسته شود اين است كه اين مرد يادآور شد كه شاهنشاه و كشور در حال جنگ اند و او از خاقان چين و فغفور ترك ياری خواسته و نبايستی در چنين زمانی خون او ريخته شود:

شهنشاه را كارزار آمدی

ز خاقان و فغفور يار آمدی

تو گوينده ای خون شاهان مريز

كه نفرين بود بر تو تا رستخيز

چو بنشست گريان بشد "مهرنوش"

پر از درد و با ناله و با خروش

"مهرنوش" ياد آور می شود كه تو شبانی بيش نبودی، اين شاه يزدگرد بود كه تو را بدين جايگاه رسانيد:

شبانی بودی تيره جان و گهر

به درگاه شاه اندر افكنده سر

نه او بر كشيدت بدين پايگاه

فرامش مكن نيكی و گنج شاه

و در انتها ماهوی سوری را راهنمایی می كند و دلسوزانه می گويد هنوز خيلی دير نشده به نزد شاه برو و نه تنها از اين رويداد بد پوزش بخواه بلكه خود و لشكرت را در اختيار او بگذار:

از ايدر به پوزش بر شاه رو

چو بينی ورا، بندگی ساز نو

و از آن جايگه جنگ لشكر بسيج

ز رأی و ز پوزش مياسای هيچ

وزين پس نشان دو گيتی شوی

چو گفتار دانندگان بشنوی

و می افزايد كه تو اكنون خشمگين هستی و ديده ی خرد بين تو بسته و بيماری، اگر در اين زمان راستی را به تو نگوييم دشمن توايم:

هر آنكس كه با تو نگويد درست

چنان دان كه او دشمن جان تست

تو بيماری اكنون و ما چون پزشك

پزشك خروشان به خونين سرشك

ولی كو گوش شنوا! هنگامی كه خشم و آز چيره گردد عقل نهان می شود. تا ديرگاه موبدان و نيك انديشان سخن گفتند. ولی!:

شبان زاده را دل پر از تخت بود

ورا پند آن موبدان سخت بود

ماهوی سوری سپس با پسر بزرگ خود رايزنی می كند. فرزند كه در بی خردی و ريمنی دست كمی از پدر نداشت می گويد كاری را كه آغاز كرده ای به پايان ببر، زيرا به زودی سپاهيان به ياری او آمده و كار بر ما تنگ خواهد شد:

پسر گفت كای باب فرخنده رای

چو دشمن كنی زو بپرداز جای

سپاه آيد او را ز ما چين و چين

به ما بر شود تنگ روی زمين

پس از دانستن رأی پسرش اين خيانتكار ريمن خشم آلود آسيابان را خواسته می گويد:

بدو گفت بشتاب از اين انجمن

هم اكنون جدا كن سرش را ز تن

و گرنه هم اكنون ببرم سرت

نمانم كسی زنده از گوهرت

آسيابان بخت برگشته كه ماهوی سوری بدنهاد را می شناخت و باور داشت كه اگر خواست او را به كار نبندد نه تنها كشته خواهد شد بلكه خاندان او را هم خواهند كشت، به آدم كشی سياه دل دگرگونه شد. برسم به دست به آسيا برگشته شاه را ديد همچنان بر سر سفره ای كه برايش چيده بود با همان نان كشكين و سبزی لب جوی در انتظار اوست.  او می دانست كه به سادگی نمی تواند بر پهلوانی بالا بلند چون يزدگرد سوم چيره شود و او را از پای در آورد.  چنين وانمود كه می خواهد رازی در ميان بگذارد. شاه كه او را برسم به دست می ديد و شايد هم خود را برای نيايش پيش از تناول آماده می كرد به سادگی گوش را به سوی او آورد تا آن راز را بشنود. آری، آن راز خنجری بود كه در زير لباس پنهان داشت. دمی دگر خنجر در كمرگاه شاه فرو رفت:

بشد آسيابان دو ديده پر آب

به زردی دو رخساره چون آفتاب

به نزديك شاه اندرآمد به هوش

چنان چون  كسی راز گويد به گوش

يكی دشنه زد بر كمرگاه شاه

رها شد به زخم اندر، از شاه آه

به خاك اندر آمد سر و افسرش

همان نان كشكين به پيش اندرش

اين گونه بود كوتاه واژه ای از رويداد شكست مأموريت تداركاتی يزدگرد سوم كه جان خود را نيز در اين راه گذاشت از شاهنامه ی فردوسی كه در آن،‌ مسير رفتن يزدگرد سوم از بغداد تا مرو و حتی نام كسانی كه در اين رويداد دستی داشته اند نيز آمده است. رويدادهای پس از كشته شدن يزدگرد سوم را در شاهنامه می توان خواند.
درد آلود است كه با خيانت ماهوی سوری، يزدگرد كه بزرگترين بازدارنده ی پيروزی تازيان و تنها تكيه گاه همبستگی ايرانيان می توانست باشد از ميان رفت و دفتر زندگی ملتی سرافراز برای سده های آينده دگر گونه شد.

پانويس ها:
1- اين نويسندگان به خود اين زحمت را نداده اند تا بدانند در آن روزگاران شهر شيرازی نبود.
2- در برخی نسخ خطی قديم اين دو بيت هم آمده است و در شاهنامه ی چاپ مسكو پانويس شده:

ز شير شتر خوردن سوسمار

عرب را به جایی رسيدست كار

كه تاج كيانی كنند آرزو

تفو باد بر چرخ گردون تفو

3- برسم: به زبر ب و س، زرتشتی ها آن را از شاخه های كوچك گياه "هوم" يا   "خور زهره" و اگر نباشد شاخه های كوچك انار و از پشم گوسفند سفيد و ميترایی ها كه اين رسم از آنجا به آيين زرتشتيان رخنه كرده است با دشته های قرمز رنگ به هم بسته و هنگام خوردن روی سفره می گذاشتند و پيش از تناول غذا دعای ويژه آن را می خوانند. گذشته از جنبه مذهبی، برسم نماد اتحاد و يگانگی است.

علیرضا سیف الدینی (ارتباز)

در همین زمینه

دیدگاه‌ها  

+2 # آریانا 1393-10-03 01:00
فقط میتونم بگم خیلی زیبا بود
پاسخ دادن
+3 # پريسا 1395-01-06 13:15
خيلي عالي بود اما خيلي سخته
پاسخ دادن
+1 # زیبا 1397-02-29 06:37
خیلی زیبا در عین حال ناراحت کننده بود
پاسخ دادن
0 # ایرانی 1402-01-29 13:08
با سلام و خسته نباشید خدمت شما و آرزوی موفقیت در راه رسیدن به آنچه درقلب شماو وباورتا و امید به بیداری پارسی حال حاضر ما تاریخ ایران می‌خونیم پراشکاله
حالا يه غصه دیگه از مرگ یزدگرد
باسقوط تیسفون وفراری شد به جای راحی شد تا به یارانش که قبل فرستاده بود تا با کمک اونا دوباره برگرده و ایران پس بگیرد اما در جای که قرار بود اونارو ببینی ندید ولی جوانی به او رسید گفت که اون پیک یارانش هستو اومده تا جایی که یاران هستن نشونش بده و راه افتادن که به تاریکی خودن شهریار از جوان پرسید آیا جایی هست شب را در آن بگزرانیم و گفت آری ده همین نزدیکی است ورفتن تا به آسیاب رسیدن جوان گفت این خانه منو آسیابان پدرم آسیابان با دیدن شهريار سر به تعضیم و هر چه توان داشت کوشید تا میزبان باشد در خور شاهنشاه شهریار ازاو پرسید خبر از دشمنان آسیابان سر در گریبان بگفت شاها شدن جارچیان بر کوی برزن که امیر اعرب پیام داده که گر شهریار خود به ما نکند اسیر کشیم هر چه از مردمان تان باقی سرزنم از زن مرد پس به سوی ما بیا تا نکشم آنچه از مردمت مانده بجا ٢5 شاه سر به گریبان شد مشوش پس از آسیابان طلب پوست و مرکب کرد نوشت دو نامه وداد به جوان و گفت تو را فرمان دهم این مکتوب به یاران وگو خوانن آن را که هر چه بود نگاشتم واو را راهی کرد و گفت به آسیابان که تیغ آور سر از من زن و سرم بهر امیر عرب تا نکشد از مردمانم آسیابان گریست گفت شهریار ا مرا فرمان به شاه کشی مردمان مرا شممامت کنند گفت شهریار که آن تو کنی فرمان من است فرمان شاه پس نگ بر تو نیست نگ آن است بر تو مردم که شهریاران اسیر دشمن شود او را دشمن سر زند
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML