مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

هما ارژنگی : نبرد آریو برزن

تو اى ايران!

بهشتِ راستينِ من،

پناهِ آخِرينِ من،

سراى واپسينِ من،

اَلا اى مهربان مادر،

دليرى‏ها ترا زيبد

تو اى گنجينه گوهر...

تو اى ايران!

بهشتِ راستينِ من،

پناهِ آخِرينِ من،

سراى واپسينِ من،

اَلا اى مهربان مادر،

دليرى‏ها ترا زيبد

تو اى گنجينه گوهر...

***

كنون من با دلى جوشان،

از آن درياى بى‏پايان،

برآرم گوهرى تابان

دِليرى را برافروزم

از آن گنجينه روشن

به نورِ آريو برزن...

***

چو اسكندر به دُژ خويى

سوى ايران زمين آمد،

چو روباهِ كژانديشى،

پىِ بيداد و كين آمد،

كُنامِ شيرمردان را،

ندانستى كه جان بايد

ندانستى نبردِ اين دليران را

توان بايد...

***

از آن سو - آريو برزن،

همان سردارِ خصم افكن

سپاهى انجمن آورد

از مردانِ رزم‏آور

همه گُرد و همه چابك

بهين انديشه و نيكو

همه چالاك و تيرانداز

سنگين سينه و بازو...

پس آنگه گفت با ياران:

«كنون كاين اهرمن خو را

«به سر انديشه جنگ آمد،

«كنون كز فتنه دشمن،

«وطن را عرصه تنگ آمد،

«بپا خيزيد اى ياران!

«كه اين هنگامه خون را

«نه هنگامِ درنگ آمد.

«سزاى دشمنِ بدخو

«همى بارانِ سنگ آمد...

«هر آنكو دشمنِ ايران

«نگون بايد.

«كژانديشِ دَنى را

«روزِ روشن قيرگون بايد.

«به ايرانشهر،

«آيينِ پليدى

«واژگون بايد...»

***

«تُك آب» - آن پايگاهِ فرّ و پيروزى،

كه بعدِ سال‏هاى دور،

پژواكِ غريوِ آريو برزن،

هنوزش در درونِ رخنه هر سنگ مى‏غرّد،

«تُك آب» آن تنگه اميّدِ ايرانى،

همان دروازه سنگين،

كه اينسان در گذارِ روزگاران دير پاييده

و چون بندى توانا،

آستانِ پارس را بر شوش مى‏بندد،

نبردِ پهلوانان را پذيرا شد...

***

سپاهِ دشمنان از بعدِ روزى چند،

چون رودى خروشان،

سخت مى‏غرّيد و هر جا

مى‏گذشت آنجا

سراى مرگ و آتش بود...

زمين بر خويش مى‏لرزيد و

چشمِ آسمان گريان

نه زنهار و امانى - بر سرا و خان و مانى بود...

***

سپاهِ آريو برزن،

نشسته در كمينگاهى،

به بالاى بلندِ كوه، سَرِ دربندِ شهر پارس

شكيبش بس توان فرسا

به سر انديشه فردا

***

به دنبالِ شبى پايا،

فَلَق پشتِ افق سر زد.

گلِ خورشيد، بر بامِ بلندِ آسمان روييد.

غريوِ وحشىِ دشمن.

به دشتِ بيكران پيچيد.

سپاهِ ديو و دَدْ نزديك‏تر آمد.

به هر گامى ولى راه گريزش تنگ‏تر مى‏شد.

زِهر سو، كوه‏ها بر آسمان سوده،

به پيشِ رو، يكى ديوارِ سنگين‏

سخت و پابرجا

تلاشِ خصم بيهوده...!

***

پس آنگه - با غريوِ رعدگونِ‏

آريو برزن،

هزاران مردِ شير اوژن،

هزاران سنگِ سنگين را

سرِ دشمن فرو باريد...

سپاهِ خصم - چون كوهى گران

بر خاك و خون غلتيد...

بسى سرها به روى سينه‏ها پيچيد...

زِپشتِ صخره امّا همچنان

باران سنگ و تيرِ پرّان از فلاخن بود...

جهان در چشمِ دشمن همچو شب تاريك،

زمان تنگ و زمين باريك،

زِكُشته، پُشته‏ها انبوه...

در اين هنگامه جمعى از پى‏

راهِ گريزِ خويشتن حيران،

سوارانى، لگدكوبِ سُمِ‏

اسبان

وگَر كس چنگِ خونين در

شكافِ صخره مى‏افكند.

سنگِ كوهسارش مى‏شدى آوار...

***

سكندر، اندرين ماتم،

نه راهِ پيش و پس بودش،

نه ياراى سلحشورى

نگاهش مات و بى‏معنا،

به چهرِ زرد او پيدا،

همه رنج و پريشانى

نشانِ بهت و حيرانى....

***

زمان چون توسنى هموار مى‏پوييد

چو تشتِ سرخ‏فامى موكب خورشيد مى‏گرديد

و گردِ زعفران را بر ستيغِ كوه مى‏پاشيد.

غروب از راه مى‏آمد.

فرازِ لشكرِ دشمن

هنوز آوار مى‏غرّيد...

ملول و خسته و سرگشته،

سيلِ لشكرِ آشفته،

چون درياى توفانزا، به گِرد خويش مى‏پيچيد...

***

شبانگاهان، به فرمانِ سكندر

خصم را راىِ گريز آمد.

همه تن خسته و خونين،

سپرها تنگِ يكديگر،

چو باران تيرشان بر سر

گريزِ ناگزيرى بود...

***

به بالاىِ بلندِ تنگه تنگِ تُك آب امّا،

هُژبرانِ پلنگ‏آسا،

به گردِ آتشِ رخشان،

همه آماده فرمان...

***

سكندر، آن پَلَشت اختر

اجاقِ كينه‏اش روشن،

هواى فتنه‏اش در سر،

نبود او را دگر راهى

مگر با حيلت آميزد،

فسونى تازه انگيزد

به اهريمن در آويزد...

پس آنگه، رايزن‏ها گرد هم آورد

به تدبيرى پليد، انديشه بيدادِ ديگر كرد

به دُژخيمان بد پندارِ خود اينسان نهيب آورد:

«شما اى نازك انديشان!

«زاخترها نشان جوييد و

«از فرجامِ اين كارِ پريشان آگهى آريد.

«خبر باز آوريد ايا به جز اين‏

تنگه سنگين،

به كاخ خسروانى راه ديگر

نيست؟»

خبرچينان، زِهَر سويى فرا رفتند

از هر جا نشان جُستند...

سرانجام اين چنين‏شان آگهى آمد:

«زخاكُ ماد، تا مرزِ سراى پارس،

«يكى راه است، بس دُشخوار، ناهموار،

«كه كَس را زَهره نَبوَد تا در آن پويد»

زديگر سو، برايشان مرد چوپانى فراز آمد

يكى چوپانِ جان ناپاكِ نابخرد

دلش آلوده با نيرنگ

نه او را بيمِ نام و ننگ...

***

فريب و وعده‏هاى ناكسان‏

چون كارگر آمد،

خبرشان داد از راهى

پُرآسيب و هراس آور

به قلبِ جنگلى تاريك و وهم‏انگيز،

گُدارى تنگ، توفان خيز...

بدين سان آن پليدِ بدگُهر

نااهل مردِ ليكيانى،

دشمنان را راهبر آمد...

***

شبى سرد و هراس افكن،

صفيرِ بادِ وحشى بود و خوفِ مرگ و

سوزِ برفِ سنگينِ زمستانى...

و در خاموشىِ جنگل،

هزاران چشم رخشان

در ميانِ شاخه‏ها، چون اخگرِ سوزان

و از هر گوشه،

چنگالِ درختى نيشتر ميزد.

و خصمِ كينه‏جو، در برف هر

دم سرنگون مى‏شد.

به ديگر شب،

نشيبى بود ناهموار و

سيلابى هراس‏آور

و توفانى كه مى‏گرديد

خشم‏آگين و خصم‏افكن

و غوغاى جنونِ شب،

درونِ سينه دشمن...

***

سرانجام آسمان،

بر چادرِ تاريكِ شب رنگِ كبودى زد.

فروغ تازه‏اى بر چهره گيتى هويدا شد.

سحرگاهى دگر آمد...

بدانديشانِ دشمن‏خو،

گُدارِ درّه را گشتند و

سوى قلّه آغازِ سفر كردند...

***

فرازِ قلّه، چابك زبدگانِ پارسى

چالاك و شيراوژن،

قراول‏هاى تيرافكن،

سپاهِ دشمنان انبوه

شمارِ پارسان اندك...

دليرى پارسى گفتا:

«يكى آتش برافروزيم تا مردم بدانندى

كه خصمِ ديو خو، راى ستم‏

دارد.»

چو رقصان شعله آتش به سوى آسمان بر شد،

زِهر سو جنگلِ انسان به جوش آمد

زمين و رزمگاه و آسمان لرزان،

صدا، كوبنده چونان غرشِ توفان...

«كنون مردانگى را آزمون بايد.

«تو اى خصمِ پليد آيين

«تبرزينت نگون بايد.»

ولى آوخ...

تبرهاشان به خون آغشته -

از هر سو سپاهِ خصم مى‏جوشيد

گلوى تشنه دشمن،

زخونِ مردمِ آزاده مى‏نوشيد

جدالى نابرابر بود و پيكارى هراس‏آور.

***

از آن سوى افق - آن دَم

چهل گُردِ سوار از راه مى‏آمد

به روزِ نام و ننگ و گاهِ جانبازى،

سپهدار آريو برزن

به همراهِ سوارانِ دليرِ خود

به سوى نابكاران اسب‏

مى‏تازيد...

خروشِ مردِ شير اوژن

به بالِ آتشينِ باد مى‏پيچيد...

***

«جهاندارا !

«به مهر و راستى سوگند،

«گر مرگم به پيش آيد،

«من و آيين جانبازى‏

«به راهِ شوكتِ ايران،

«خوشا مرگ و سرافرازى

«جهاندارا !

«كنون هنگامِ رزم و گاهِ جنگ آمد

«نبردِ واپسينم

«آزمونِ نام و ننگ آمد،

«بزرگا !

«اندرين توفان پناهم ده

«به تدبيرِ ستم‏كاران،

«كنون فانوسِ راهم ده

«يكى بازوى پولادين و جانِ دادخواهم ده

«سرى شوريده دارم

«بهرِ سربازى كلاهم ده.

«مرا با خويش وامگذار

«نيرو و سپاهم ده

«كنون بايد سراپا شعله گردم

«جان برافروزم.

«زِهَر مو، ناوكى سازم

«كه بر قلبِ ستم تازم.»

***

نبردِ آريو برزن،

نبردِ نور و تاريكى،

نبردِ حور و اهريمن...

چسان گويم حديثِ آن جوانمردان،

مرا كى باشد اين امكان،

كه تا بايسته برگويم

از آن شايسته جانبازان؟!

همين گويم:

هزاران بار، چرخِ آسمان،

در گردشِ پرگار چرخيده‏

هزاران سال، خورشيدِ جهان افروز

بر خاكِ دليران نور پاشيده‏

هزاران فتنه بر قلبِ وطن مِسمار كوبيده

ولى،

آيينِ جانبازى، در اين سامان نمى‏ميرد

سرو جان مى‏رود از كف

ولى ايمان نمى‏ميرد.

كلامِ آخِرين بشنو:

گُهر پرور سراى من،

كهن گهواره پاكان،

بهشتِ روشنِ ايران،

نمى‏ميرد،

نمى‏ميرد،

نمى‏ميرد.

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML