در امواج سند

چامه ای که پیش و رو دارید , سروده ایست بسیار شورانگیز و پهلوانی (حماسی) از روانشاد مهدی حمیدی شیرازی که رشادتها و فداکاری های سلطان جلال الدین خوارزمشاه در برابر تازش وحشیانه ی مغولان به سرزمین بزرگ ایران را نمایان می سازد.این منظومه ی 68 بیتی جایزه ی اول مسابقه شعر وطن را بدست آورده و در مسابقه ی سال 1350 لندن هم برنده ی اول شناخته شد.مهرمیهن خواندن این چامه ی زیبا را به هر ایرانی میهن دوستی پیشنهاد می کند.

در امواج سند

به مغرب سينه مالان قرص خورشيد

نهان مي گشت پشت كوهساران

فرو مي ريخت گردي زعفران رنگ

به روي نيزه ها و نيزه داران

ز هر سو بر سواري غلت مي خورد

تن سنگين اسبي تير خورده

به زير باره مي ناليد از درد

سوار زخم دار نيم مرده

ز سم اسب مي چرخيد برخاك

به سان گوي خون آلود، سرها

ز برق تيغ مي افتاد در دشت

پياپي دست ها دور از سپرها

ميان گردهاي تيره چون ميغ   

زبانهاي سنانها برق مي زد

لب شمشيرهاي زندگي سوز

سران را بوسه ها بر فرق مي زد

نهان مي گشت روي روشن روز

به زير دامن شب در سياهي

در آن تاريك شب مي گشت پنهان

فروغ خرگه خوارزمشاهي

دل خوارزمشه يك لمحه لرزيد  

كه ديد آن آفتاب بخت، خفته

زدست تركتازي هاي ايام  

به آبسكون شهي بي تخت، خفته

اگر يك لحظه امشب دير جنبد

سپيده دم جهان در خون نشيند

به آتشهاي ترك و خون تازيك

ز رود سند تا جيحون نشيند

به خوناب شفق در دامن شام

به خون ،آلوده ايران كهن ديد

در آن درياي خون در قرص خورشيد غروب آفتاب خويشتن ديد

به پشت پرده شب ديد پنهان

زني چون آفتاب عالم افروز

اسير دست غولان گشته فردا  

چو مهر آيد برون از پردهِ روز

به چشمش ماده آهويي گذر كرد

اسير و خسته و افتان و خيزان

پريشان حال آهو بچه اي چند

سوي مادر دوان وز وي گريزان

چه انديشيد آن دم، كس ندانست

كه مژگانش به خون ديده تر شد

چو آتش در سپاه دشمن افتاد

ز آتش هم كمي سوزنده تر شد

زبان نيزه اش در ياد خوارزم  

زبان آتشي در دشمن انداخت

خم تيغش به ياد ابروي دوست

به هر جنبش سري بر دامن انداخت

چو لختي در سپاه دشمنان ريخت

از آن شمشير سوزان، آتش تيز

خروش از لشكر انبوه برخاست

كه: از اين آتش سوزنده پرهيز

در آن باران تيغ و برق پولاد

ميان شام رستاخيز مي گشت

در آن درياي خون در دشت تاريك

به دنبال سر چنگيز مي گشت

بدان شمشير تيز عافيت سوز در آن انبوه، كار مرگ مي كرد

ولي چندان كه برگ از شاخه مي ريخت

دو چندان مي شكفت و برگ مي كرد

سرانجام آن دو بازوي هنرمند

زكشتن خسته شد وز كار واماند

چو آگه شد كه دشمن خيمه اش

جست پشيمان شد كه لختي ناروا ماند

عنان بادپاي خسته پيچيد

چو برق و باد، زي خرگاه آمد

دويد از خيمه خورشيدي به صحرا  كه گفتندش سواران: شاه آمد

ميان موج مي رقصيد در آب به رقص مرگ، اخترهاي انبوه

برود سند مي غلتيد برهم ز امواج گران، كوه از پي كوه

خروشان، ژرف، بي پهنا، كف آلود دل شب مي دريد و پيش مي رفت

از اين سد روان، در ديدهِ شاه

ز هر موجي هزاران نيش مي رفت

نهاده دست بر گيسوي آن سرو

بر آن درياي غم نظاره مي كرد

بدو مي گفت: <اگر زنجير بودي تورا شمشيرم امشب پاره مي كرد

گرت سنگين دلي اي نرم دل آب!

رسيد آنجا كه بر من راه بندي

بترس آخر زنفرينهاي ايام كه ره براين زن چون ماه بندي!

زرخسارش فرو مي ريخت اشكي بناي زندگي برآب مي ديد

در آن سيما بگون امواج لرزان خيال تازه اي در خواب مي ديد:

اگر امشب زنان و كودكان را

زبيم نام بد در آب ريزم

چو فردا جنگ بركامم نگرديد

توانم كز ره دريا گريزم

به ياري خواهم از آن سوي دريا

سواراني زره پوش و كمانگير

دمار از جان اين غولان كشم سخت بسوزم خانمانهاشان به شمشير

شبي آمد كه مي بايد فدا كرد  

به راه مملكت فرزند و زن را

به پيش دشمنان استاد و جنگيد  

رهاند از بند اهريمن وطن را

در اين انديشه ها مي سوخت چون شمع كه گردآلود پيدا شد سواري

به پيش پادشه افتاد بر خاك شهنشه گفت: آمد؟ گفت: آري

پس آنگه كودكان را يك به يك خواست نگاهي خشم آگين در هوا كرد

به آب ديده اول دادشان غسل

سپس در دامن دريا رها كرد:

بگير اي موج سنگين كف آلود

ز هم واكن دهان خشم، وا كن!

بخور اي اژدهاي زندگي خوار

دوا كن درد بي درمان، دوا كن!

زنان چون كودكان در آب ديدند

چو موي خويشتن در تاب رفتند

وزان درد گران، بي گفتهِ شاه

چو ماهي در دهان آب رفتند

شهنشه لمحه اي بر آبها ديد  

شكنج گيسوان تاب داده

چه كرد از آن سپس، تاريخ داند به دنبال گل بر آب داده!

شبي را تا شبي با لشكري خرد

ز تنها سر، ز سرها خود افكند

چو لشكر گرد بر گردش گرفتند 

چو كشتي بادپا در رود افگند!

چو بگذشت از پس آن جنگ دشوار

از آن درياي بي پاياب، آسان

به فرزندان و ياران گفت چنگيز كه: گر فرزند بايد، بايد اين سان!

بلي، آنان كه از اين پيش بودند

چنين بستند راه ترك و تازي

از آن اين داستان گفتم كه امروز

بداني قدر و برهيچش نبازي

به پاس هر وجب خاكي از اين ملك

چه بسيار است، آن سرها كه رفته!

زمستي بر سر هر قطعه زين خاك  

خدا داند چه افسرها كه رفته

مهدی حمیدی شیرازی

مهدی حمیدی شیرازی

---

سروده ی بالا به زبان ساده

قرص خورشید به هنگام مغرب اهسته آهسته پشت کوه ها پنهان می شد و هنگام رفتن نوری زعفرانی بر روی نیزه ها ونیزه داران فرو می ریخت .
سرها در میان تاخت و تاز اسبان و در اثر برخورد با سم اسب ها مانند گوی خون آلود به هر سویی پرتاب می شد و از برخورد شمشیردر آن دشت ، پیاپی دست ها از بدن جدا می شد وسپر ها به هر سو پرتاب می شد
روز روشن چهره ی خود را در زیر دامن شب پنهان می کرد (آفتاب غروب می کرد ) ودر همان زمان نیز روشنایی خیمه ی بزرگ خوارزمشاه کم کم ازدیده ها پنهان می شد .
اگر امشب در مقابل مهاجم کوتاهی کند سپیده دم فردا مردم به خاک وخون کشیده می شوند واز رود سند تا جیحون به خون خواهد نشست .
در هنگام غروب با نگاه کردن به خورشید به ذهنش می رسد که ایران کهن نیز غرق در خون است و عمر خودش را نیز غروب کرده می دید( نهاد،خوارزمشاه است ) .
در آن لحظه چه تصمیمی گرفت کسی نفهمید اما این اندیشه اورا به گریه انداخت ومانند آتش به سپاه دشمن حمله ور شد بلکه از آتش نیز افروخته تر بود
در حالی که تیر ها مانند باران بر سرش می ریخت وشمشیرها به سویش برق می انداختند در آن مکان تاریک که به روز قیامت شبیه بود ( روز قیامت هیچ نوری دیده نمی شود مگر نور اعمال مومن ) به هر سو می رفت ودر آن دشت تاریک وپراز خون به قصد کشتن چنگیز همه جارا می گشت .
با شمشیر برنده ی کشنده ی خود بسیاری را کشت اما هر قدر از شاخه ی سپاه دشمن برگ به زمین می ریخت دو برابر آن در مقابلش ظاهر میشدند . ( سپاه مغول به در خت و افراد لشکر به برگ تشبیه شده )
در اینجا به توصیف رود سند می پردازد ومی پندارد که تمام کاینات با شاه ایران به مقابله ایستاده اند
رود سند موج های گران بر می داشت چنانچه تصویر ستارگان در آن مانند رقص مرگ می نمودو رودخانه خروشان ، عمیق وکف برلب آورده به جلو می رفت وراه را بر او سد کرده بود وهمچون ماری با موج های خود بر چشم های شاه نیش می زد .
در قسمت توضیحات کتاب ، تعبیر سیماب گون امواج لرزان ، رود سند در نظر گرفته شده است اما به مقتضای روحیات شاه اشک شاه مناسب تر به نظر میرسد .
شاه از دیدگان خود اشک می ریخت و زندگی را نابود شده می پنداشت ودر همین حال ناگهان فکری به خیالش رسید
آن فکر این بود :
اگر امشب زنان وکودکان را برای حفظ آبرو(آن ها به دست دشمن به اسارت نیفتند ) به دریا بریزم چنانچه فردا شکست بخورم می توانم از راه در یا بگریزم
وپس از عبور از رود می توانم سواران مسلح وآماده و ورزیده گرد آورم و مغولان را به سختی شکست خواهم داد و هستی اشان را بر باد خواهم داد .
شبی فرا رسید که باید در راه مملکت از زن وفرزند گذشت وباید در برابر دشمن ایستاد وجنگید وباید وطن را از بند اهریمن (مغول) نجات داد .
پس تصمیم خود راعملی کرد وکودکان را فرا خواند ونگاهی غضبناک به آسمان کرد (اشاره به اینکه در قدیم آسمان را در سرنوشت دخیل می دانستند ) وگریه ی بسیار نمود وآنها را به دامن دریا سپرد .
شاه می گوید ای موج سنگین کف آلود دهان خشمناک خود را باز کن وای اژدهایی که زندگی ام را در خود فرو بردی درد مرا درمان کن
هنگامی که زنان شاه فرزندان خودرا به آب افکنده دیدند مثل موهایشان به پیچ وتاب افتادند (ناراحت شدند ) وپیش از آن که شاه به آنان بگوید مثل ماهی که به آب رفتن برای او حیات بخش است خود را به آب افکندند
آن شب تا شبی دیگر باسپاه ی اندک مبارزه کرد سرهای زیادی را از تن جدا کرد وکلاه خود های بسیاری را از سرها بر خاک انداخت (بسیاری را کشت ) وهنگامی که لشکر مغول محاصره اش کردند اسب تیز پای خود را مانند کشتی به آب زد .
وقتی از آن جنگ دشوار به آسانی خود را به آن رود عمیق زد وعبور کرد چنگیز اورا ستایش کرد وبه فرزندان ویارانش گفت : فرزند انسان باید این گونه باشد .
بلی پیشینیان ما این گونه از سرزمین خود در مقابل مهاجمان دفاع کردند واین داستان تمثیلی است برای اینکه ارزش وطن را بدانی وآن را خوار نشماری
برای حفظ هر وجب از این سرزمین چه قدر از مردم کشته شده اند و برای به دست آوردن هر قطعه از این خا ک چه تاج وتخت ها که نابود نشده است .

--------

گردآوزی و ویرایش : رسانه ی مهرمیهن

آبشخور:

پژوهشگاه ملاصدرای زنجان - شورای گسترش زبان فارسی - تارنگار عشق و سعادت