شعر زر ناب

امشب ز هوای تو دگر خواب ندارم
یک چشم به در دارم و ارباب ندارم

وقت است که باز آیی و بر دیده گذارم
خاک رهت ای جان که زر ناب ندارم

ارباب وفا را نبرم من ز خیالم
هیهات که در دیده دگر آب ندارم

تن تشنه و مخمور می لعل تو گشته است
خواهم برسم بر می و من تاب ندارم

تا پای در این معرکه ی دود نهادم
دیدم که بجز صحنه ی مرداب ندارم

صبر منم ای دوست شد آخر که صد افسوس
در هجر تو در هجرتم اسباب ندارم

شاید که غم آخر شود از دیدن رویت
هر چند در این دوره طلا یاب ندارم

.......

باقر رمزی باصر

در همین زمینه