واپسین گفتار انوشیروان ساسانی به پسرش هرمز به هنگام مرگ
با چشم پوشی کردن از گفتارهای گوناگون درباره ی شخصیت و حکومت انوشیروان ساسانی ، و همچنین تردید در معتبر بودن این وصیت نامه که به سعدی شیرازی رسیده است و او آن را به شعر در آورده ، باید به نکات ارزشمندی که در بیت بیت این شعر زیبا آمده است، بنگریم و بیندیشیم .
شنيدم که در وقت نزع روان
به هرمز چنين گفت نوشيروان
که: خاطر نگهدار درويش باش
نه در بند آسايش خويش باش
نياسايد اندر ديار تو کس
چو آسايش خويش جويي و بس
نيايد به نزديک دانا پسند
شبان خفته و گرگ در گوسفند
برو پاس درويش محتاج دار
که شاه از رعيت بوَد تاجدار
رعيت چو بيخند و سلطان درخت
درخت، اي پسر، باشد از بيخ سخت
مکن تا تواني دل خلق ريش
وگر ميکُني، ميکَني بيخ خويش
اگر جادهاي بايدت مستقيم
ره پارسايان اميد است و بيم
طبيعت شود مرد را بخردي
به امّيد نيکي و بيم بدي
گر اين هر دو در پادشه يافتي
در اقليم و ملکش پنه يافتي
که بخشايش آرد بر اميدوار
به اميد بخشايش کردگار
گزند کسانش نيايد پسند
که ترسد که در ملکش آيد گزند
در آن کشور آسودگي بوي نيست
وگر در سرشت وي اين خوي نيست
اگر پاي بندي، رضا پيش گير
وگر يک سواره سر خويش گير
فراخي در آن مرز و کشور مخواه
که دلتنگ بيني رعيت ز شاه
ز مستکبران دلاور بترس
از آن کو نترسد ز داور، بترس
دگر کشور آباد بيند به خواب
که دارد دل اهل کشور خراب
خرابي و بدنامي آيد ز جور
رسد پيشبين اين سخن را به غوْر
مراعات دهقان کن از بهر خويش
که مزدورِ خوشدل کند کار بيش
مروت نباشد بدي با کسي
کز او نيکويي ديده باشي بسي
الا تا نپيچي سر از عدل و راي
که مردم ز دستت نپيچند پاي
گريزد رعيت ز بيدادگر
کند نام زشتش به گيتي سمر
بسي برنيايد که بنياد خود
بکند آن که بنهاد بنياد بد
خرابي کند مرد شمشيرزن
نه چندان که دود دل طفل و زن
چراغي که بيوهزني برفروخت
بسي ديده باشي که شهري بسوخت
ازان بهرهورتر در آفاق نيست
که در ملکراني به انصاف زيست
چو نوبت رسد زين جهان غربتش
ترحم فرستند بر تربتش
بدو نيک مردم چو ميبگذرند
همان بهْ که نامت به نيکي برند
خداترس را بر رعيت گمار
که معمار ملک است پرهيزگار
بد انديش توست آن و خونخوار خلق
که نفع تو جويد در آزار خلق
رياست به دست کساني خطاست
که از دستشان دستها برخداست
نکوکار پرور نبيند بدي
چو بد پروري، خصم خون خودي
مکن صبر بر عامل ظلم دوست
چه از فربهي بايدش کند پوست
شهنشه که بازارگان را بخَست
در خير بر شهر و لشکر ببست
کي آنجا دگر هوشمندان روند
چو آوازة رسم بد بشنوند؟
نکو بايدت نام و نيکو قبول
نکو دار بازارگان و رسول
بزرگان مسافر به جان پرورند
که نام نکويي به عالم برند
تبه گردد آن مملکت عن قريب
کز او خاطرآزرده آيد غريب
غريبآشنا باش و سياحدوست
که سياح، جُلّاب نام نکوست
نکو دار ضيف و مسافر عزيز
وز آسيبشان بر حذر باش نيز
ز بيگانه پرهيز کردن نکوست
که دشمن توان بود در زي دوست
قديمان خود را بيفزاي قدر
که هرگز نيايد ز پرورده، غدر
چو خدمتگزاريت گردد کهن
حق ساليانش فرامش مکن
جوانمرد و خوش خوي و بخشنده باش
چو حق بر تو پاشد تو بر خلق پاش
نيامد کس اندر جهان کو بماند
مگر آن کز او نام نيکو بماند
نمرد آن که ماند پس از وي بجاي
پل و خاني و خان و مهمانسراي
هر آن کو نماند از پسش يادگار
درخت وجودش نياورد بار
چو خواهي که نامت بود جاودان
مکن نام نيک بزرگان نهان
همين نقش بر خوان پس از عهد خويش
که ديدي پس از عهد شاهان پيش
يکي نام نيکو ببرد از جهان
يکي رسم بد ماند از او جاودان
سعدی شیرازی