مهرمیهن | رسانه ی فرهنگ ایران

تو رستم باش ...

دلم می خواست ای رستم

بدر آیی از آن چاه پر از کینه

به هر نیرنگ و برخیزی به سان مردی مردت

دلم می خواست بازم خروش خشم دیرینت

فراگیرد به ترسی ازهمه پیکر

برون آیی از آن چاه پر از نیرنگ و برخیزی

که بد خواهان سر راه نکو مردان هزاران چاه کندند

و داد از مردم نا مردمی گیری که بر خون سیاوش

خنده ها کردند

چه می شد گر زآن چاه پر از تاریکی و وهم

کمند شصت خم را به یک نیرنگ دستانه به شاخی یا به سنگی بند می دادی

شغاد نابرادر را به دار مرگ می دیدی

ولی افسوس و صد افسوس

که جز آن واپسین دم های رخش و خنده ی اهریمنی در چاه

نه دیگر هیچ به گوشت ساز نیست

دلم می خواست ای رستم ..

ولی افسوس و صد افسوس

کمی این قصه را کوتاه کن مرد

چه می گویم از این افسانه های سرد و خاموش

امیدی نیست که پور مرد دستانزن از آن چاه پر از کینه برون آید

امیدی نیست

دلم لبریز اندوه و سرم سنگین و غم دارم

که اینک هم سر آمد خوان هشتم

لیک  ! بی رستم

مر آن رستم به چاه نابرادر مرد

تو رستم باش تهمتن باش و

رستم باش

مجتبی ذوالفقاری (گروه نویسندگان مهرمیهن)

در همین زمینه

دیدگاه‌ها  

+1 # امیر 1390-10-22 15:44
زیبا بود
سپاس
پاسخ دادن

نوشتن دیدگاه


دستاوردهای هموندان ما

بارگذاری
شما هم می توانید دستاوردهای خود در زمینه ی فرهنگ ایران را برای نمایش در پهرست بالا از اینجا بفرستید.
 

گزینش نام برای فرزند

 

نگاره های کمیاب و دیدنی

XML